eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊 آزمـودم،دل خـود رابه هـزاران شیـوه هـیچ چـیزش،به جُـز از وصـل توخشـنود نکرد 🤚 🍃 🌷 🌹🕊 @shohadaye_shiraz
(ﻋﺞ ) و 🌷🌹🌷🌹 ﻃﺮﺡ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ , ﺩﺭ و ﺗﻮﺯﻳﻊ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪاﻥ 👇◾️👇 ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ و ﻣﺸﺎﺭﻛﺖ : 6362141080601017 بانك آينده بــنام محمد پولادي 🔺▫️🔺▫️ *هییت شهداے گمنام شـــیراز* 🌹🌷🌹🌷
🔸ایـمان فـقط یـکبار به سـوریه اعـزام شـد. مـا 94/6/19 عروسی کردیم و ایمان حدود 26 روز بعد از عروسے رفت. این در حالی بود که پدرش بخاطر مشکل کمر از پا فلج شده بودند و ایمان کارهای ایشان را انجام میداد. و چون تازه داماد بود مادرشان گفتند: مامان اگر میشه این بار نرو. ایمان یه بیت شعر برای مادر خواند : ما زنده بر آنیم که آرام نگیریم/ موجیم که آسودگی ما عدم ماست. 🔹من اصـلا فکر شهادت ایمان را نمیکردم. وقتی از رفتن گفت: فقط یک بار گفتم میشود نرے؛ الان تازه عروسے کردیم. گفت: الهه هر دلیلے آوردن براے نرفتـن یڪ جـور توجیه کردن است. مـدام یک شعری میخواند؛ میگفـت : ما گر ز سر بریده میترسیدیم؛ در محفل عاشقان نمیرقصیدم. بعد به من گفت الهه ما با رفتنمان جهاد میکنیم، شما با صبرتون فکر. نکن اجر شما کمتر از اجر ماست؛ شاید اجر بیشتری هم داشته باشید. 🔸من فکر میکردم این حرفها را برای مدتی که سوریه هست میزند و صبر من در آن زمان میگه اصلا فکر شهادت نمیکردم، ولی ایمان حرف‌های خودش رو اینجوری به من زده بود. ✍به روایت همسر شهید 🌷 🌷 ☘🔺☘🔺 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ 🔻🔻🔻🔻 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * پور* * * * ماه شعبان داشت کم کم سر و کله اش پیدا می شد. اما عذرا خانم کمی دل نگران بود. او به مسافر کوچولوی که در راه داشت فکر می‌کرد و دلهره داشت که نکند بعد از به دنیا آمدنش مثل بچه های قبلی کمی شیر شده و صبح تا شب دنبال زنی به گردد که بچه اش را شیر بدهد. یا این ور و آن ور دنبال شیر خشک بدود تا شکم بچه اش را سیر کند. یادش آمد وقتی که پسرش حسین متولد شد به دلیل کم شیری مجبور شد بچه را بدهد تا زن همسایه شیرش بدهد .حالا از این فکرها داشت دلش می لرزید آن شب هم به همین فکر و خیال ها خوابید .فردا صبح زود پسر بزرگش عبدالرسول از خواب که بیدار شد با عجله گفت: مامان من یه خوابی دیدم» مادر با لبخند دستی به سر پسرش کشید و گفت: چه خوابی دیدی پسرم ؟!خیر باشه ایشالله.. _«خواب دیدم که یه قوطی از آسمون چرخ میخوره و پایین میاد تا اینکه جلوی پای من افتاد زمین. رفتم جلو نگاه کردم دیدم رو سر قوطی یک  کلیده. در قوطی رو باز کردم دیدم پر از شیره .قوطی رو برداشتم که بیارمش خونه که مردی اومد جلو گفت: خدا به زودی یک برادر بهت میده .این شیر هم حضرت علی برای اون فرستاده. به مادرت بگو نگران نباشه..» مادر با خنده گفت: خب بعدش چی شد؟ _هیچی دیگه از خواب پریدم! خواب را جدی نگرفتند. گفتن بچه است به خواب بچه هم چندان اعتباری ندارد. بیشتر از ۶ روز از ماه شعبان سال ۱۳۴۰ نگذشته بود که بچه به دنیا آمد .وقتی دیدن پسر است یادشان به خواب عبدالرسول افتاد. صدایش زدم و گفتم: خوابت را دوباره تعریف کن ببینیم .عبدالرسول هم با آب و تاب بیشتری خوابش را برای همه تعریف کرد. همه خوششان آمد مادربزرگ پا شد و یک مشت نقل سفید به عبدالرسول داد و محکم سرش را ماچ کرد. اسم بچه را به خاطر خوابی که عبدالرسول دیده بود عبدالعلی گذاشتند. عذرا خانوم از همه بیشتر خوشحال بود .همه اش فکر می‌کرد که این بچه با دیگر بچه هایش فرق دارد و حتماً رازی در کار هست که حضرت علی علیه السلام به پسرش لطف کرده. مخصوصاً وقتی می دید که واقعاً مشکل شیر پیدا نکرد و برای همین عبدالعلی را خیلی دوست داشت و او را «علی جونی» صدا میزد.. 🌿🌿🌿🌿🌿 در امامزاده شاد اسمال که مخفف شاهزاده اسماعیل است اهالی محله صحرا، سر ظهر که میشد از پشت بام خانه ،صدای تیز اذان را می‌شنیدند و از همدیگه می پرسیدند: «این پسر اکیه که اذان میگه؟» _عبدالعلی، پسر احمد آقای ناظم پور. زنهای محل هم وقتی از راه خانم را می‌دیدند ،می‌گفتند: ماشالا چه بچه ای تربیت کردی !خدا بهت ببخشدش! نمک باشه داغش نبینی» اذان گفتن پسربچه ۸ ساله هر روز از بالای پشت بام خانه باعث می‌شد که به خودشان بگویند انگار این پسر با بقیه پسرها فرق داره. علی کلاس سوم ابتدایی که بود از مدرسه که می‌آمد ،خانه تندی دفتر و کتابش را می‌گذاشت و از راه پله میرفت پشت بام و آنجا می شد همقد نخل های امامزاده.. کلی کیف می کرد.. لحظه اذان ،همراه با صدای خادم امامزاده که توی حیاط خاکی شادِسمال کنار نخل ها ایستاده هر دو تا دستش را روی گوش هایش می گذاشت و صدایش را خالی می کرد توی آسمان «الله اکبر الله اکبر و اشهد ان لا اله الا الله... پیرمردهای مسجد ای خیلی دوستش داشتند و او را «آشیخ» صدا می‌کردند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🔰از همان کودکی و دبستان جسم و جان بیژن با ورزش عیاق شده بود. از دوران دبستان به علت استعداد زیادی که در فوتبال داشت به تیم های مطرح فوتبال فیروز آباد راه پیدا کرد. 🔰 استعداد اصلی بیژن جای دیگری بود، روی تشک کشتی، جایی که سال ها بعد با ضربه فنی کردن حریف آمریکایی افتخاری ماندگار برای کشور آفرید. در کشتی آداب خاص خودش را داشت، با بسم الله پا در میدان مبارزه می گذاشت، هرکجا، دچار ضعفی می شد نام مولا و مقتدایش علی(ع) را بر زبان جاری می ساخت و هنگام خروج از تشک کشتی با نام و یاد و صلوات بر پیامبر(ص) از زمین خارج می شد. 🔰ورزش باستانی، تیراندازی و سوارکاری نیز ورزش هایی بود که بیژن دستی در آنها داشت و همه باعث شد به عنوان مسئول تربیت بدنی فیروز آباد انتخاب شود. 🌹 بیژن بهلولی قشقائی 🌷🌷🌷🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌸🌼 سرخوش آن دل که در آن شوق‌ تو باشد همه صبح ... 🤚 🍃 🌷 🌸🌼 @shohadaye_shiraz
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * ماه محرم و صفر کار علی در می آمد .از مدرسه برمی گشت راه به راه از راه میرفت شادسمال .فرش‌ها را جارو می زد. کمک می کرد تا استکان ها شسته شود ‌بعد از نماز روضه خوانی و سینه زنی بود و باید چای می‌گرداند .هر شب سر پیرزن‌ها غرغر میکرد که چرا قند زیادی بر می دارند .ولی آنها می‌گفتند: ننه جونی این قندا  متبرکه. مال مجلس روضه امام حسینه. تبرک  می‌بریم که توخونمون برکت بیاد. اما علی قبول نداشت و میگفت: اگه محض تبرکه همون یکی دوتا که می خورین کافیه.. چرا قندون را گوشه چارقدتون خالی می کنین؟! بعد از مدتی مادر علی متوجه شد که علی به پیرزن ها چای نمی دهد. این بود که واسطه شد تا علی از سر تقصیرات پیرزنها بگذرد .علی قبول کرد اما به شرط اینکه به جای او پسر بچه دیگری برای زنها چای بگرداند و او فقط به مردها چای بدهد. یکی از شب‌های ماه محرم که روضه خوانی و سینه زنی تمام شده بود،همن  به خانه برگشتند به جز علی. یک ساعتی منتظر ماندند اما علی به خانه نیامد. کم کم صدای مادر در آمد و اولین جایی هم که بچه‌ها را فرستاد امامزاده بود. اما پیدایش نکردند. خانه‌دوست، آشنا، همسایه ها، هیچ جا علی پیدا نشد که نشد. نگرانی مادر بیشتر شد. تا اینکه حسن، داداش علی، دوباره رفت امامزاده و پشت یکی از ستونها علی را دید که کتاب دفتر هایش را زیر سر گذاشته و خوابش برده. فردا صبح علی با صدای صلوات های مادر از خواب بیدار شد. تا دست رویش را شست و نمازش را خواند. مادر کاسه  ای داد دستش و هزارتا قربان صدقه هم همراهش کرد .تا علی از از آش فروشی سر کوچه برگردد ما در بساط صبحانه و چای و نان داغ را آماده کرد. علی با کاسه داغ‌ آش برگشت سر سفره. بقیه پول ها را به مادر داد به مادر متوجه شد که آش فروش اشتباهی دو ریال زیادی داده. دوریالی را گذاشت گوشه طاقچه. علی از سفره بلند شد.دو ریالی را برداشت که به آش فروشی برود .مادر گفت:علی جونی! قربونت بشم مادر سر ظهر که از مدرسه برمیگردی پول و بهش برگردون .حالا بشین صبحانه ات رو بخور. اما صدای علی توی حیاط پیچید که گفت :شاید از مدرسه برنگشتم..صدای به هم خوردن در حیاط خانه بلند شد ما در لا اله الا الله ای گفت بلند شد و از توی باغچه یک مشت اسفند آورد ولی خطوط روی اجاق اسپند که توی خانه دود می شد آهسته لبهای مادر می جنبید و فوت می کرد.: قل اعوذ برب الناس ملک الناس‌. اله الناس.. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 مهر ماه آمد و مدرسه ها باز شد حالا علی که ده سالش بود سر کلاس چهارم می نشست.چند روزی که گذشت مادر دید پسرش که از مدرسه برمی گردد انگار کمی بد اخلاق شده و بهانه گیری میکند و بدقلق می‌نشیند یک گوشه و غصه می خورد و با کسی حرف نمی زند. روز دوم سوم بود که  نابهنگام گفت :من دیگه مدرسه نمیرم!همه تعجب کردند و دور علی جمع شدند. مادر دستپاچه گفت: یعنی چی؟ چرا؟! چی شده علی جونی ؟!با کسی دعوات شده؟! کسی چیزی بهت گفته؟ علی من و منی کرد و گفت: نه خانوم معلممون... _خانم معلمتون چی ؟چیزی گفته؟ چیزیش شده؟! _خانم معلم مون بدون روسری میاد سر کلاس !یا مدرسه ام را عوض کنید یا من دیگه مدرسه نمیرم! _تو چیکار به خانوم‌معلم داری پسر ؟!بشین درستو بخون روسری داره یا نداره چه به تو چه مربوط بچه!! علی پا به زمین کوفت و گفت :نه ما  که نگاهش میکنیم گناهکار میشیم و شروع کرد به گریه کردن. هر کار کردن راضی نشد که نشد .مادر بلند شد چادر انداخت سرش و همراهش راهی مدرسه شد. یک راست رفت دفتر پیش آقای سیادت .از فردا علی را سر کلاس می گذاشتند که معلمش مرد بود.از آن پس هر وقت مدیر علی را میدید لبخند میزد باهاش دست می‌داد و چند بار آرام با دست می زد روی شانه اش و می گفت :باریکلا زنده باشی علی آقا !پیر بشی پسرم.. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
😳 یـک روز داشـتیم با بچہ ها بازی مے کردیـم که بے هوا صـدای جیغ مـادر در خانه بلنـد شـد.😱 صـداے جیغ از اتاق خان میــرزا بود.😲 به سمت اتاق خان میرزا دویدیم.🚶‍♂ خان میرزا در حالی ڪہ ڪف دستانش بـه سوے آسـمان بود نـمازظهر را می خوانـد. گفتــیم چے شــده مادر؟ 😳 به دستان خان میرزا اشاره کرد. یک مــار❗️ کوچک کــف دو دست خان میرزا چـمبره زده و به خان میرزا خیره مانده بود.😱 ما هم همراه مادر شروع کردیم به جیغ و فریاد زدن خان میرزا بی توجه به نگاه خیره مـار و ســر و صــدای ما، نمازش را تمام ڪرد.😇 نمازش که تمام شد، مار را انداخت توی یک شیشه؛ گفـتیم: کاکا، این چـے بود، از ڪجا اومد؟ گفـت: «فـکر ڪنم از پنجــره آمــده باشه تو، وقـتی قنـوت می خونـدم افتـادکف دستـم، دیـدم نمی ارزه به خاطــرش نــمازم رو خراب کنم و بشکنم!»👌 ﻣﻨﺒﻊ:ﻛﺘﺎﺏ ﺭاﺯ ﻳﻚ ﭘﺮﻭاﻧﻪ ﻟﻴﻨﻚ ﺧﺮﻳﺪ: http://ketabefars.ir/product-13 🌹🌷🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
😭 🔰مے‌گفت :اگر از این سفـید به رو سپیـدے رسیـدیم ڪردیم. براے داغ بیــماران ڪرونایی‌اش در خانه اشـک می‌ریخت😭 و می‌گفت شرمنده خانواده آنها شدیم. بالای سر بیماران می‌خواند.😔 هر وقت صحـبت می‌شد می‌گفت: این روزهـا مـردم به ما نیاز دارند. 🔰وقتے شهید شد، مریم گفت: باید برای جنازه کرمان برویم. در مسیر مدام زیارت عاشورا می خواند و طلب می‌کرد.💔 هدیه به این شهیده 👇👇 پیکرمطهرشهیده سلامت ، امروز در آرمید. قبر برای ایشان فراموش نشود 🌹🌹🌹🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 استاد 📝 « خدای شهید ادواردو آنیلی » - خدای ما چقدریه؟! 🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕊🌹 من گدای دم ِ ایوان ِ نگاهتان هستم... آمدم تا صِلِه ای دشت کنم ، اول ِصبح... 🤚 🍃 🌹🕊 @shohadaye_shiraz
(ﻋﺞ ) و 🌷🌹🌷🌹 ﻃﺮﺡ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ , ﺩﺭ و ﺗﻮﺯﻳﻊ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪاﻥ 👇◾️👇 ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ و ﻣﺸﺎﺭﻛﺖ : 6362141080601017 بانك آينده بــنام محمد پولادي 🔺▫️🔺▫️ *هییت شهداے گمنام شـــیراز* 🌹🌷🌹🌷 اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﺫﺑﺢ ﻗﺮﺑﺎﻧﻲ و ﺗﻮﺯﻳﻊ ﺑﻴﻦ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪاﻥ ﻓﺮﺩا اﻧﺠﺎﻡ ﺧﻮاﻫﺪ ﺷﺪ
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * سینمای جهرم فیلم های بزن بزن خوبی می‌گذاشت و حسین عادت کرده بود دزدکی و دور از چشم مادر برود و آنها را ببیند خیلی دلش می خواست علی هم همراهش برود و لذت ببرد‌ چند روزی زیر پا نشینی علی کرد تا بالاخره راضی شد .برای اینکه پدر و مادر نفهمند بهانه‌ای هم جور کرد بهانه ای که علی را اذیت می‌کرد که چرا به مادر دروغ گفته اند. جمعه ها با یک بلیت می‌شد دو تا فیلم را دید .یک فیلم ایرانی و یک فیلم خارجی. فیلم خارجی معمولاً کاراته ای بود که حسین عاشقش بود. اما همان روز اول علی شرط کرد که اگه میزاری نمازمو بخونم همرات میام سینما. حسین گفت: که نماز تو بعد از فیلم بخون. علی گفت :که نه اول باید نمازمو بخونم. علی نمازش را خواند و تا سینما با هم دویدند .وقتی رسیدند فیلم شروع شده بود و حسین غر میزد. وسطهای فیلم حسین متوجه شد که علی سرش پایین است و فیلم را نگاه نمی کند. سقلمه ای زد زیر دنده اش و گفت: _چت شده؟! چرا نگاه فیلم نمی کنی؟! _آخه اون زنه روسری سرش نیست! _خوب نباشه این فیلمه!! _فیلم باشه! گناه داره! آقا میگفت دیدن موهای سر زن نامحرم حرومه!! و تا آخر فیلم هر جا زنی بدون روسری می‌آمد علی سرش پایین بود و نگاه نمی کرد .فیلمی که اولین و آخرین فیلمی بود که علی به سینما آمد و آن را دید و تا انقلاب پیروز نشد علی پا به سینما نگذاشت. 🌿🌿🌿🌿🌿 داداش علی یعنی آقا رسول در تهران زندگی می کرد و خانواده تصمیم گرفت علی را برای سال سوم راهنمایی بفرستد تهران. پسرکی ۱۴ ساله سال ۵۶ ،آن هم در تهران آن زمان اگر ذاتش درست نبود اگر تهیه و طاهر نبود صحبت ها و نصیحت ها آقای توتونچی معلم خوب مدرسه هم در دلش اثر نمی‌کرد. اما عبدالعلی از آن بچه های بود که وقتی میدیدی توی ذهن خودت میگفتی: معلومه که این پسر آینده روشنی داره.. آقای توتونچی همه این چیزها را روی پیشانی عبدالعلی خوانده بود .این بود که از همان ابتدای کار راه را به پسرک نشان داد حرف زد ،صحبت‌کرد، راهنمایی کرد و آن خمیر مایه پاک را شکل داد و تا روزی که عذرا خانوم زبان باز نکرده بود و با مادرش حرف نزده بود هیچ کس از راز علاقه عجیب آقای توتونچی به علی پرده برنداشته بود. «اون دفعه که رفتم تهران خونه آقا رسول یادته ننه؟همون دفعه یه سری هم رفتم مدرسه علی جونی تا اوضاع درسش را بپرسم. همه معلمان از علی مثل تخم چشماشون راضی بودند. یکیشون بود ننه جون به اسم آقای توتونچی.خدا رحمت کنه باباشو. اینقده این آدم سر به زیر بود که نگو. از صورتش می بارید .معلوم بود لقمه حلال خورده. تا فهمید مادر علی هستم اومد خیلی مودب اول سلام و احوالپرسی کرد .بعدش جلوی همه شروع کرد به تعریفی از علی. اگه بدونی چه طوری سرمو با افتخار بالا گرفته بودم. شیر مادرش حلالش. نمیدونی تو دفتر مدرسه جلوی اون همه معلم همش تعریف از علی می‌کرد. گفت: مادرجان ماشالله به این ادب و کمال پسرتون .دستتون درد نکنه .خیلی خوب تربیتش کردین.اهل نمازه الحمدالله مسائل دین رو میفهمه .عقل و شعور بیشتر از سنشه. چه انشا های قشنگی مینویسه. بهش گفتم که از انشا هاشم یک رونویس هم به من بده کاشکی من ده تا شاگرد داشتم مثل این گل پسرشما. تقدیر می دانست اما مدیر معلم و شاگرد های مدرسه نمی‌دانستند که یک روزی هم آقای توتونچی شهید می‌شود هم شاگردش عبدالعلی ناظم پور پس از سال‌ها خیلی ها فهمیدند که راز جوش خوردن این معلم و شاگرد به همدیگر در تقدیری به نام شهادت خلاصه می‌شده است. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
ع 🌷خورشـید غروب مےڪرد، آسـمان یڪ تکـه خون شـده بود. تا سـاعاتے دیـگر عملـیات بیـت المـقدس 7 شـروع می شـد، تمـام بچـه های تسلیحـات سرگـرم کار بودنــد باید تجیــهزات و مهمــات لازم براے نیروهـاے عمل کننــده آماده می ڪردیم. ناگـهان حـیدر با هیبـت مـردانه اش، با لـباس رزم جلـو ما نقـش بـست، هیــچ وقت او را در این هیـبت ندیده بودم. فانوسقه به ڪمر، قمقمه، خشاب، جیب نارنجک، کلاه خود، هموچون یک نیروی رزمے آماده، آماده.... تحمل دیدن او را با این شــمایل نداشتم سمتــش دویـدم و گفــتم: «آقا حیدر این چه وضـعیه، شـما که قـرار نیست به خـط برید، قـراره ما به نیــروها جلو بریــم!» - «نه، این طــور نیســت، امشب من خودم می روم.» هرچه ڪردیم، نتوانســتیم مـانعش شویم... رفــت. در بــین راه در کانال آبے شهــادت کرده بود. شــب، وقتـی که در ذاغه مهمات دعای توسل می خــواند، وقتے در امام حسـین(ع) بود، ترکشے به پیکرش نشست و نامش را در یاران (ع) ثبت کرد. 🌾🌷🌾 حیدر نظری سمت: فرمانده تسلیحات لشکر 33 المهدی(عج) ﻓﺎﺭﺱ 🌹🌹🌹🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷ﺭﻭﺯ ﻗﺒﻞ ﺗﺸﻴﻴﻊ ﺭﻓﺘﻴﻢ ﺑﺮاﻱ ﻭﺩاﻉ ﺑﺎ ﺷﻬﻴﺪ... نوع شهادت علی نقی طوری بود که جنازه ایشان فاقد سر بود و دست و پا هم ناقص بود، وقتی ما و خانواده و آشنایان در بنیاد شهید آمدیم و تابوت جنازه را آوردند داماد ایشان، درب تابوت را در میان شیون و گریه خانواده و آشنایان گشود و تا چشمش به جنازه افتاد سریع آن را بست و اجازه نداد هیچکس بویژه پدرش مرحوم حاج حسین(ﭘﺪﺭﺷﻬﻴﺪ) جنازه را ببیند، خلاصه شیون و عزاداری خانواده و اقوام بر سر تابوت در بسته انجام شد. ﺭﻭﺯ ﺗﺸﻴﻴﻊ ﺷﻬﻴﺪ, یکی از اقوام در بنیاد شهید بود و کیفیت جنازه علی نقی را دیده بود و همراه و کنار حاج حسین در تشییع بود و من هم نزدیک آنها بودم من در مدت تشییع یاد ندارم حاج حسین گریه کرده باشد..، مرحوم حاج حسین روبه همین آشنا کرد و گفت فلانی سوالی ازت میکنم به جان امام حسین (ع) درست جوابم بده، ایشان هم گفت چشم حاج آقا بفرما حاج حسین پرسید *علی نقی سر نداشت؟؟!!* آن بنده خدا هم که مات و مبهوت شده بود که چی جواب بده یک دفعه زد زیر گریه و هیچ چیزی نگفت و حاج حسین قضیه را فهمید ولی باز هم گریه نکرد و خطاب به همان آشنا گفت: *فکرمیکنی من الان گریه می کنم؟ من اگر بخوام گریه کنم باید امشب برم خونه یه نوحه امام حسین بخونم، سینه بزنم و بعدش گریه کنم!!!* حاج حسین یک عاشق واقعی امام حسین(ع) بود. علی نقی عاصیان 🌷🌷🌷🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشها
🍂 ببیـــن ڪہ روشنـم از یادِ خوبِ لبخنـــدت... 🤚 🍃 🍂 @shohadaye_shiraz
عید نــوروز بود.برای علی اکبر و برادرش شـلوار نو خریده بودم،دیگر متوجه نـشدم از آن شـلوار استفاده کرد یا نه! سیـزده عیـد بود ڪه علـی اکبرگفت: بابا شلوارم به دوچرخه گیرکرده و پاره شده، به من پول بده شلوار نو بخرم ! به ایشان پول دادم و شلوار خرید. یک روز از سرکار به خانه می آمدم علی اکبر و دوستانش ، محمد و علی را در راه دیدم. با تعجب دیدم شلواری که برای علی اکبر خریدم پای محمد است. وقتی به خانه آمدم با ناراحتی جریان را به مادرش گفتم : « مگر پسر من محتاج پول است که شلوارش را به محمد فروخته!» وقتی علی اکبر آمد جریان را پرسیدم . از شرم سرش را پایین انداخت و گفت: «راستش محمد ، خانواده فقیری دارد و یتیم است. امسال لباس نو نداشت ، برای همین شلوارم را به او هدیه دادم و دوست نداشتم شما متوجه شوید.» عرق سردی بر پیشانی ام جوشید ، از این رفتار علی اکبر خیلی خوشحال شدم و در دل او را تحسین کردم. 🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * خیابان های تهران لبریز از مردم معترض بود که علیه رژیم شاه به خیابان‌ها می‌ریختند و شعار می‌دادند.علیهم تا فرصتی پیدا می‌کرد به تماشای شور و حال مردم می نشست و به همراه برادرش آقا رسول به خیابان می‌آمد و شعار می‌داد. علاقه به روحانیت که در ذاتش بود با دیدن عکس سیاه و سفید سی دی پیر و مهربان بیشتر شده بود و بی دلیل محبت سید به دل علی نشسته بود و تمام آرزویش این بود که بداند این سید کیست؟کجایی است و چه میکند؟ برادرش آقا رسول هر چه از سید می‌دانست برای علی می‌گفت اما او دوست داشت بیشتر بداند. فردا توی مدرسه موقع زنگ تفریح علی به سراغ آقای توتونچی رفت و پرسید: « آقا اجازه این آقای خمینی کیه؟!» آقای توتونچی سریع جلوی دهان علی را گرفت و گفت:« هیس یواش» بعد در حالی که اطرافش را می پایید گفت :«اسم آقای خمینی را از کجا شنیدی پسرم؟» علی که ترسیده بود یواش گفت:« آقا اجازه برادرم آقا رسول گفت آقای خمینی با شاه دشمن شده» آقای توتونچی که اطراف را می پایید گفت :« درسته پسرم آقای خمینی سیدی هست که میخواد مردم از دست ظلم و ستم شاه آزاد بشن برا همینه که پیام میده به مردم که به خیابان‌ها بریزن و شاه ر و سرنگون کنند» «علی جون برای آقای خمینی خیلی دعا کن خدا دعای تو رو قبول می کنه. بعد هم حواست باشه اسمش را جایی به زبون نیاری .ممکنه مامورایی شاه بشنوند و برات بد بشه» از فردا هر وقت که فرصتی پیش می‌آمد آقای توتونچی بیشتر از آن سید برای علی می گفت و آتش محبت او را تیز تر می کرد. به امید به این امید که شاید روزی علی هم جزء سربازان آقای خمینی شود .علی بیشتر از سنش می فهمید بیشتر از بقیه دانش آموزان سوال داشت. آقای توتونچی تصمیم گرفت او را به عنوان بفرستد تا هم زیارت کند و هم خدمت یکی از علما برسد به سوالاتش را بپرسد. بعد از امتحانات خرداد ماه آمد قم زیارت حضرت معصومه شیرین و دلچسب بود .گاهی برای لحظاتی چشمانش را می بست و بی شیرینی آن فکر می کرد و در همان حال دنبال آن نشانه میگشت. دور و بری های آیت الله شیرازی به آقا خبر دادند که پسرکی با شما کار دارد. آقا اجازه داد و علی با سلام علیکی داخل شد دست آقا را بوسید و گفت آقای توتونچی او را فرستاده .زمان از دقیقه و ساعت گذشته بود و او یک چند ساعت مهمان آقا بود بالاخره همراه صدای اذان ظهر ،بقچه اش را بست. علی از آقا سیر نشده بود و اجازه خواست که باز هم خدمت آقا بیاید و فردا و پس فردا هم آمد بعد از چند روز ماندن در قم، حالا او خودش را و دینش را بهتر از گذشته می شناخت. حالا دیگر خوب می دانست آیت الله خمینی کیست ..چه می‌گوید و چه می‌خواهد ..حالا می فهمید که خودش کی هست چی هست و چه کاری باید بکند. 🌿🌿🌿🌿 بیشتر از یک سال نتوانست دوری پدر و مادر را تحمل کند دلش برای هوای گرم و نخل‌های سبز جهرم تنگ شد بار و بندیل را برداشت و برگشت کنار همان نخلهای بلندی که خیلی دوستشان داشت. سال اول دبیرستان بود و باید یک جایی ثبت‌نام می‌کرد. این بود که اسمش را در هنرستان آریا رشته برق نوشت. خانواده نگران پسرشان بودند که دائم می گفت :من می خوام برم فلسطین بجنگم. من یک روز بالاخره میرم فلسطین ..من دشمنی اسرائیلی‌ها را به دل گرفتم و باید حتماً برم و با آنها بجنگم.. حرفهایی که میزد بیشتر از سن و سالش بود و بعضی از کارهایی که می خواست انجام بدهد ،حتی از دست آدم بزرگ ها هم بر نمی آمد .خانواده می‌ترسید که این روح ناآرام کار دستشان بدهد.مادر بعد از هر نماز دعا می کرد و او را به خدا می سپرد تا مواظبش باشد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
ﺑﻪ ﻟﻂﻒ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮا (س) و ﺷﻬﺪا, ﺗﻌﺪاﺩ 4 ﺭاﺱ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ (ﺭﺑﻴﻊ اﻟﺜﺎﻧﻲ)ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺑﺖ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺞ و ﺩﺭ ﺟﻬﺖ ﺩﺭ اﻣﺮ ﻓﺮﺝ و ﺭﻓﻊ ﺑﻼ و ﻣﺼﻴﺒﺖ اﺯ ﻋﺎﻟﻢ ﺫﺑﺢ ﮔﺮﺩﻳﺪ, اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﺗﻮﺯﻳﻊ ﮔﻮﺷﺖ, ﺑﻴﻦ 80 ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺷﺪﻩ, اﻧﺠﺎﻡ ﺧﻮاﻫﺪ ﺷﺪ. 🔻🔻🔻🔻 ﺧﺪاﻭﻧﺪ اﺯ ﺑﺎﻧﻴﺎﻥ ﺧﻴﺮ ﻗﺒﻮﻝ ﻛﻨﺪ ﺧﻴﺮاﺕ ﺷﻬﺪا و اﻣﺎﻡ و ﻫﻤﻪ اﻣﻮاﺕ ﺑﺨﺼﻮﺹ اﻣﻮاﺕ ﺑﺎﻧﻴﺎﻥ ﺧﻴﺮ ▫️☘▫️☘▫️☘ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟﻬﺖ ﻣﺸﺎﺭﻛﺖ : 6362141080601017 ﺑﺎﻧﻚ اﻳﻨﺪﻩ, ﺑﻨﺎﻡ ﻣﺤﻤﺪ ﭘﻮﻻﺩﻱ ☘🌹☘🌹☘ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
علی اکبر سکون و آرامش را برنمی تافت.او مرد لحظه های خطر بود. بعد از تسخیر لانه جاسوسی و تعطیلی دانشگاه ها در انقلاب فرهنگی در پی اهدافش، پنهانی بی آنکه به ما اطلاع بدهد رفت افغانستان برای آموزش نظامی نیروهای مبارز افغان. از آن جا نامه ای برای پسر عمه اش نوشته بود و گفته بود: « به خانواده ام بگویید من افغانستانم.» وقتی از افغانستان برگشت، بسیج کازرون را راه اندازی کرد و شد مربی آموزش نظامی بسیجیان. جنگ که به طور رسمی شروع شد اولین اکیپ کازرون را تشکیل داد و همراه آن ها راهی شد تا هم دوش شهید چمران در گروه جنگ های نامنظم به صورت دشمن سیلی بزند و دست آن ها را از کشور کوتاه کند. 🌷🌹🌷🌹 ﻋﻠﻲ اﻛﺒﺮ ﭘﻴﺮﻭﻳﺎﻥ 🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
❤️ 🍃 گاهی یڪ حـدیث یا جـمله ی قشنـگ ڪه پیدا می ڪرد ، با ماژیڪ می نوشت روی ڪاغذ و میـزد به دیـوار ... 🍃 ‌بعد در موردش با هم حـرف میزدیم و هر چه ازش فهمیـده بودیم می گفتیـم. این جمله هم می ماند روی دیـوار و توی ذهنمـان ... 🌹 🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75