eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
2.7هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰از همان کودکی و دبستان جسم و جان بیژن با ورزش عیاق شده بود. از دوران دبستان به علت استعداد زیادی که در فوتبال داشت به تیم های مطرح فوتبال فیروز آباد راه پیدا کرد. 🔰 استعداد اصلی بیژن جای دیگری بود، روی تشک کشتی، جایی که سال ها بعد با ضربه فنی کردن حریف آمریکایی افتخاری ماندگار برای کشور آفرید. در کشتی آداب خاص خودش را داشت، با بسم الله پا در میدان مبارزه می گذاشت، هرکجا، دچار ضعفی می شد نام مولا و مقتدایش علی(ع) را بر زبان جاری می ساخت و هنگام خروج از تشک کشتی با نام و یاد و صلوات بر پیامبر(ص) از زمین خارج می شد. 🔰ورزش باستانی، تیراندازی و سوارکاری نیز ورزش هایی بود که بیژن دستی در آنها داشت و همه باعث شد به عنوان مسئول تربیت بدنی فیروز آباد انتخاب شود. 🌹 بیژن بهلولی قشقائی 🌷🌷🌷🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌸🌼 سرخوش آن دل که در آن شوق‌ تو باشد همه صبح ... 🤚 🍃 🌷 🌸🌼 @shohadaye_shiraz
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * ماه محرم و صفر کار علی در می آمد .از مدرسه برمی گشت راه به راه از راه میرفت شادسمال .فرش‌ها را جارو می زد. کمک می کرد تا استکان ها شسته شود ‌بعد از نماز روضه خوانی و سینه زنی بود و باید چای می‌گرداند .هر شب سر پیرزن‌ها غرغر میکرد که چرا قند زیادی بر می دارند .ولی آنها می‌گفتند: ننه جونی این قندا  متبرکه. مال مجلس روضه امام حسینه. تبرک  می‌بریم که توخونمون برکت بیاد. اما علی قبول نداشت و میگفت: اگه محض تبرکه همون یکی دوتا که می خورین کافیه.. چرا قندون را گوشه چارقدتون خالی می کنین؟! بعد از مدتی مادر علی متوجه شد که علی به پیرزن ها چای نمی دهد. این بود که واسطه شد تا علی از سر تقصیرات پیرزنها بگذرد .علی قبول کرد اما به شرط اینکه به جای او پسر بچه دیگری برای زنها چای بگرداند و او فقط به مردها چای بدهد. یکی از شب‌های ماه محرم که روضه خوانی و سینه زنی تمام شده بود،همن  به خانه برگشتند به جز علی. یک ساعتی منتظر ماندند اما علی به خانه نیامد. کم کم صدای مادر در آمد و اولین جایی هم که بچه‌ها را فرستاد امامزاده بود. اما پیدایش نکردند. خانه‌دوست، آشنا، همسایه ها، هیچ جا علی پیدا نشد که نشد. نگرانی مادر بیشتر شد. تا اینکه حسن، داداش علی، دوباره رفت امامزاده و پشت یکی از ستونها علی را دید که کتاب دفتر هایش را زیر سر گذاشته و خوابش برده. فردا صبح علی با صدای صلوات های مادر از خواب بیدار شد. تا دست رویش را شست و نمازش را خواند. مادر کاسه  ای داد دستش و هزارتا قربان صدقه هم همراهش کرد .تا علی از از آش فروشی سر کوچه برگردد ما در بساط صبحانه و چای و نان داغ را آماده کرد. علی با کاسه داغ‌ آش برگشت سر سفره. بقیه پول ها را به مادر داد به مادر متوجه شد که آش فروش اشتباهی دو ریال زیادی داده. دوریالی را گذاشت گوشه طاقچه. علی از سفره بلند شد.دو ریالی را برداشت که به آش فروشی برود .مادر گفت:علی جونی! قربونت بشم مادر سر ظهر که از مدرسه برمیگردی پول و بهش برگردون .حالا بشین صبحانه ات رو بخور. اما صدای علی توی حیاط پیچید که گفت :شاید از مدرسه برنگشتم..صدای به هم خوردن در حیاط خانه بلند شد ما در لا اله الا الله ای گفت بلند شد و از توی باغچه یک مشت اسفند آورد ولی خطوط روی اجاق اسپند که توی خانه دود می شد آهسته لبهای مادر می جنبید و فوت می کرد.: قل اعوذ برب الناس ملک الناس‌. اله الناس.. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 مهر ماه آمد و مدرسه ها باز شد حالا علی که ده سالش بود سر کلاس چهارم می نشست.چند روزی که گذشت مادر دید پسرش که از مدرسه برمی گردد انگار کمی بد اخلاق شده و بهانه گیری میکند و بدقلق می‌نشیند یک گوشه و غصه می خورد و با کسی حرف نمی زند. روز دوم سوم بود که  نابهنگام گفت :من دیگه مدرسه نمیرم!همه تعجب کردند و دور علی جمع شدند. مادر دستپاچه گفت: یعنی چی؟ چرا؟! چی شده علی جونی ؟!با کسی دعوات شده؟! کسی چیزی بهت گفته؟ علی من و منی کرد و گفت: نه خانوم معلممون... _خانم معلمتون چی ؟چیزی گفته؟ چیزیش شده؟! _خانم معلم مون بدون روسری میاد سر کلاس !یا مدرسه ام را عوض کنید یا من دیگه مدرسه نمیرم! _تو چیکار به خانوم‌معلم داری پسر ؟!بشین درستو بخون روسری داره یا نداره چه به تو چه مربوط بچه!! علی پا به زمین کوفت و گفت :نه ما  که نگاهش میکنیم گناهکار میشیم و شروع کرد به گریه کردن. هر کار کردن راضی نشد که نشد .مادر بلند شد چادر انداخت سرش و همراهش راهی مدرسه شد. یک راست رفت دفتر پیش آقای سیادت .از فردا علی را سر کلاس می گذاشتند که معلمش مرد بود.از آن پس هر وقت مدیر علی را میدید لبخند میزد باهاش دست می‌داد و چند بار آرام با دست می زد روی شانه اش و می گفت :باریکلا زنده باشی علی آقا !پیر بشی پسرم.. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
😳 یـک روز داشـتیم با بچہ ها بازی مے کردیـم که بے هوا صـدای جیغ مـادر در خانه بلنـد شـد.😱 صـداے جیغ از اتاق خان میــرزا بود.😲 به سمت اتاق خان میرزا دویدیم.🚶‍♂ خان میرزا در حالی ڪہ ڪف دستانش بـه سوے آسـمان بود نـمازظهر را می خوانـد. گفتــیم چے شــده مادر؟ 😳 به دستان خان میرزا اشاره کرد. یک مــار❗️ کوچک کــف دو دست خان میرزا چـمبره زده و به خان میرزا خیره مانده بود.😱 ما هم همراه مادر شروع کردیم به جیغ و فریاد زدن خان میرزا بی توجه به نگاه خیره مـار و ســر و صــدای ما، نمازش را تمام ڪرد.😇 نمازش که تمام شد، مار را انداخت توی یک شیشه؛ گفـتیم: کاکا، این چـے بود، از ڪجا اومد؟ گفـت: «فـکر ڪنم از پنجــره آمــده باشه تو، وقـتی قنـوت می خونـدم افتـادکف دستـم، دیـدم نمی ارزه به خاطــرش نــمازم رو خراب کنم و بشکنم!»👌 ﻣﻨﺒﻊ:ﻛﺘﺎﺏ ﺭاﺯ ﻳﻚ ﭘﺮﻭاﻧﻪ ﻟﻴﻨﻚ ﺧﺮﻳﺪ: http://ketabefars.ir/product-13 🌹🌷🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
😭 🔰مے‌گفت :اگر از این سفـید به رو سپیـدے رسیـدیم ڪردیم. براے داغ بیــماران ڪرونایی‌اش در خانه اشـک می‌ریخت😭 و می‌گفت شرمنده خانواده آنها شدیم. بالای سر بیماران می‌خواند.😔 هر وقت صحـبت می‌شد می‌گفت: این روزهـا مـردم به ما نیاز دارند. 🔰وقتے شهید شد، مریم گفت: باید برای جنازه کرمان برویم. در مسیر مدام زیارت عاشورا می خواند و طلب می‌کرد.💔 هدیه به این شهیده 👇👇 پیکرمطهرشهیده سلامت ، امروز در آرمید. قبر برای ایشان فراموش نشود 🌹🌹🌹🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 استاد 📝 « خدای شهید ادواردو آنیلی » - خدای ما چقدریه؟! 🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕊🌹 من گدای دم ِ ایوان ِ نگاهتان هستم... آمدم تا صِلِه ای دشت کنم ، اول ِصبح... 🤚 🍃 🌹🕊 @shohadaye_shiraz
(ﻋﺞ ) و 🌷🌹🌷🌹 ﻃﺮﺡ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ , ﺩﺭ و ﺗﻮﺯﻳﻊ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪاﻥ 👇◾️👇 ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ و ﻣﺸﺎﺭﻛﺖ : 6362141080601017 بانك آينده بــنام محمد پولادي 🔺▫️🔺▫️ *هییت شهداے گمنام شـــیراز* 🌹🌷🌹🌷 اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﺫﺑﺢ ﻗﺮﺑﺎﻧﻲ و ﺗﻮﺯﻳﻊ ﺑﻴﻦ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪاﻥ ﻓﺮﺩا اﻧﺠﺎﻡ ﺧﻮاﻫﺪ ﺷﺪ
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * سینمای جهرم فیلم های بزن بزن خوبی می‌گذاشت و حسین عادت کرده بود دزدکی و دور از چشم مادر برود و آنها را ببیند خیلی دلش می خواست علی هم همراهش برود و لذت ببرد‌ چند روزی زیر پا نشینی علی کرد تا بالاخره راضی شد .برای اینکه پدر و مادر نفهمند بهانه‌ای هم جور کرد بهانه ای که علی را اذیت می‌کرد که چرا به مادر دروغ گفته اند. جمعه ها با یک بلیت می‌شد دو تا فیلم را دید .یک فیلم ایرانی و یک فیلم خارجی. فیلم خارجی معمولاً کاراته ای بود که حسین عاشقش بود. اما همان روز اول علی شرط کرد که اگه میزاری نمازمو بخونم همرات میام سینما. حسین گفت: که نماز تو بعد از فیلم بخون. علی گفت :که نه اول باید نمازمو بخونم. علی نمازش را خواند و تا سینما با هم دویدند .وقتی رسیدند فیلم شروع شده بود و حسین غر میزد. وسطهای فیلم حسین متوجه شد که علی سرش پایین است و فیلم را نگاه نمی کند. سقلمه ای زد زیر دنده اش و گفت: _چت شده؟! چرا نگاه فیلم نمی کنی؟! _آخه اون زنه روسری سرش نیست! _خوب نباشه این فیلمه!! _فیلم باشه! گناه داره! آقا میگفت دیدن موهای سر زن نامحرم حرومه!! و تا آخر فیلم هر جا زنی بدون روسری می‌آمد علی سرش پایین بود و نگاه نمی کرد .فیلمی که اولین و آخرین فیلمی بود که علی به سینما آمد و آن را دید و تا انقلاب پیروز نشد علی پا به سینما نگذاشت. 🌿🌿🌿🌿🌿 داداش علی یعنی آقا رسول در تهران زندگی می کرد و خانواده تصمیم گرفت علی را برای سال سوم راهنمایی بفرستد تهران. پسرکی ۱۴ ساله سال ۵۶ ،آن هم در تهران آن زمان اگر ذاتش درست نبود اگر تهیه و طاهر نبود صحبت ها و نصیحت ها آقای توتونچی معلم خوب مدرسه هم در دلش اثر نمی‌کرد. اما عبدالعلی از آن بچه های بود که وقتی میدیدی توی ذهن خودت میگفتی: معلومه که این پسر آینده روشنی داره.. آقای توتونچی همه این چیزها را روی پیشانی عبدالعلی خوانده بود .این بود که از همان ابتدای کار راه را به پسرک نشان داد حرف زد ،صحبت‌کرد، راهنمایی کرد و آن خمیر مایه پاک را شکل داد و تا روزی که عذرا خانوم زبان باز نکرده بود و با مادرش حرف نزده بود هیچ کس از راز علاقه عجیب آقای توتونچی به علی پرده برنداشته بود. «اون دفعه که رفتم تهران خونه آقا رسول یادته ننه؟همون دفعه یه سری هم رفتم مدرسه علی جونی تا اوضاع درسش را بپرسم. همه معلمان از علی مثل تخم چشماشون راضی بودند. یکیشون بود ننه جون به اسم آقای توتونچی.خدا رحمت کنه باباشو. اینقده این آدم سر به زیر بود که نگو. از صورتش می بارید .معلوم بود لقمه حلال خورده. تا فهمید مادر علی هستم اومد خیلی مودب اول سلام و احوالپرسی کرد .بعدش جلوی همه شروع کرد به تعریفی از علی. اگه بدونی چه طوری سرمو با افتخار بالا گرفته بودم. شیر مادرش حلالش. نمیدونی تو دفتر مدرسه جلوی اون همه معلم همش تعریف از علی می‌کرد. گفت: مادرجان ماشالله به این ادب و کمال پسرتون .دستتون درد نکنه .خیلی خوب تربیتش کردین.اهل نمازه الحمدالله مسائل دین رو میفهمه .عقل و شعور بیشتر از سنشه. چه انشا های قشنگی مینویسه. بهش گفتم که از انشا هاشم یک رونویس هم به من بده کاشکی من ده تا شاگرد داشتم مثل این گل پسرشما. تقدیر می دانست اما مدیر معلم و شاگرد های مدرسه نمی‌دانستند که یک روزی هم آقای توتونچی شهید می‌شود هم شاگردش عبدالعلی ناظم پور پس از سال‌ها خیلی ها فهمیدند که راز جوش خوردن این معلم و شاگرد به همدیگر در تقدیری به نام شهادت خلاصه می‌شده است. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
ع 🌷خورشـید غروب مےڪرد، آسـمان یڪ تکـه خون شـده بود. تا سـاعاتے دیـگر عملـیات بیـت المـقدس 7 شـروع می شـد، تمـام بچـه های تسلیحـات سرگـرم کار بودنــد باید تجیــهزات و مهمــات لازم براے نیروهـاے عمل کننــده آماده می ڪردیم. ناگـهان حـیدر با هیبـت مـردانه اش، با لـباس رزم جلـو ما نقـش بـست، هیــچ وقت او را در این هیـبت ندیده بودم. فانوسقه به ڪمر، قمقمه، خشاب، جیب نارنجک، کلاه خود، هموچون یک نیروی رزمے آماده، آماده.... تحمل دیدن او را با این شــمایل نداشتم سمتــش دویـدم و گفــتم: «آقا حیدر این چه وضـعیه، شـما که قـرار نیست به خـط برید، قـراره ما به نیــروها جلو بریــم!» - «نه، این طــور نیســت، امشب من خودم می روم.» هرچه ڪردیم، نتوانســتیم مـانعش شویم... رفــت. در بــین راه در کانال آبے شهــادت کرده بود. شــب، وقتـی که در ذاغه مهمات دعای توسل می خــواند، وقتے در امام حسـین(ع) بود، ترکشے به پیکرش نشست و نامش را در یاران (ع) ثبت کرد. 🌾🌷🌾 حیدر نظری سمت: فرمانده تسلیحات لشکر 33 المهدی(عج) ﻓﺎﺭﺱ 🌹🌹🌹🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷ﺭﻭﺯ ﻗﺒﻞ ﺗﺸﻴﻴﻊ ﺭﻓﺘﻴﻢ ﺑﺮاﻱ ﻭﺩاﻉ ﺑﺎ ﺷﻬﻴﺪ... نوع شهادت علی نقی طوری بود که جنازه ایشان فاقد سر بود و دست و پا هم ناقص بود، وقتی ما و خانواده و آشنایان در بنیاد شهید آمدیم و تابوت جنازه را آوردند داماد ایشان، درب تابوت را در میان شیون و گریه خانواده و آشنایان گشود و تا چشمش به جنازه افتاد سریع آن را بست و اجازه نداد هیچکس بویژه پدرش مرحوم حاج حسین(ﭘﺪﺭﺷﻬﻴﺪ) جنازه را ببیند، خلاصه شیون و عزاداری خانواده و اقوام بر سر تابوت در بسته انجام شد. ﺭﻭﺯ ﺗﺸﻴﻴﻊ ﺷﻬﻴﺪ, یکی از اقوام در بنیاد شهید بود و کیفیت جنازه علی نقی را دیده بود و همراه و کنار حاج حسین در تشییع بود و من هم نزدیک آنها بودم من در مدت تشییع یاد ندارم حاج حسین گریه کرده باشد..، مرحوم حاج حسین روبه همین آشنا کرد و گفت فلانی سوالی ازت میکنم به جان امام حسین (ع) درست جوابم بده، ایشان هم گفت چشم حاج آقا بفرما حاج حسین پرسید *علی نقی سر نداشت؟؟!!* آن بنده خدا هم که مات و مبهوت شده بود که چی جواب بده یک دفعه زد زیر گریه و هیچ چیزی نگفت و حاج حسین قضیه را فهمید ولی باز هم گریه نکرد و خطاب به همان آشنا گفت: *فکرمیکنی من الان گریه می کنم؟ من اگر بخوام گریه کنم باید امشب برم خونه یه نوحه امام حسین بخونم، سینه بزنم و بعدش گریه کنم!!!* حاج حسین یک عاشق واقعی امام حسین(ع) بود. علی نقی عاصیان 🌷🌷🌷🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشها
🍂 ببیـــن ڪہ روشنـم از یادِ خوبِ لبخنـــدت... 🤚 🍃 🍂 @shohadaye_shiraz
عید نــوروز بود.برای علی اکبر و برادرش شـلوار نو خریده بودم،دیگر متوجه نـشدم از آن شـلوار استفاده کرد یا نه! سیـزده عیـد بود ڪه علـی اکبرگفت: بابا شلوارم به دوچرخه گیرکرده و پاره شده، به من پول بده شلوار نو بخرم ! به ایشان پول دادم و شلوار خرید. یک روز از سرکار به خانه می آمدم علی اکبر و دوستانش ، محمد و علی را در راه دیدم. با تعجب دیدم شلواری که برای علی اکبر خریدم پای محمد است. وقتی به خانه آمدم با ناراحتی جریان را به مادرش گفتم : « مگر پسر من محتاج پول است که شلوارش را به محمد فروخته!» وقتی علی اکبر آمد جریان را پرسیدم . از شرم سرش را پایین انداخت و گفت: «راستش محمد ، خانواده فقیری دارد و یتیم است. امسال لباس نو نداشت ، برای همین شلوارم را به او هدیه دادم و دوست نداشتم شما متوجه شوید.» عرق سردی بر پیشانی ام جوشید ، از این رفتار علی اکبر خیلی خوشحال شدم و در دل او را تحسین کردم. 🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * خیابان های تهران لبریز از مردم معترض بود که علیه رژیم شاه به خیابان‌ها می‌ریختند و شعار می‌دادند.علیهم تا فرصتی پیدا می‌کرد به تماشای شور و حال مردم می نشست و به همراه برادرش آقا رسول به خیابان می‌آمد و شعار می‌داد. علاقه به روحانیت که در ذاتش بود با دیدن عکس سیاه و سفید سی دی پیر و مهربان بیشتر شده بود و بی دلیل محبت سید به دل علی نشسته بود و تمام آرزویش این بود که بداند این سید کیست؟کجایی است و چه میکند؟ برادرش آقا رسول هر چه از سید می‌دانست برای علی می‌گفت اما او دوست داشت بیشتر بداند. فردا توی مدرسه موقع زنگ تفریح علی به سراغ آقای توتونچی رفت و پرسید: « آقا اجازه این آقای خمینی کیه؟!» آقای توتونچی سریع جلوی دهان علی را گرفت و گفت:« هیس یواش» بعد در حالی که اطرافش را می پایید گفت :«اسم آقای خمینی را از کجا شنیدی پسرم؟» علی که ترسیده بود یواش گفت:« آقا اجازه برادرم آقا رسول گفت آقای خمینی با شاه دشمن شده» آقای توتونچی که اطراف را می پایید گفت :« درسته پسرم آقای خمینی سیدی هست که میخواد مردم از دست ظلم و ستم شاه آزاد بشن برا همینه که پیام میده به مردم که به خیابان‌ها بریزن و شاه ر و سرنگون کنند» «علی جون برای آقای خمینی خیلی دعا کن خدا دعای تو رو قبول می کنه. بعد هم حواست باشه اسمش را جایی به زبون نیاری .ممکنه مامورایی شاه بشنوند و برات بد بشه» از فردا هر وقت که فرصتی پیش می‌آمد آقای توتونچی بیشتر از آن سید برای علی می گفت و آتش محبت او را تیز تر می کرد. به امید به این امید که شاید روزی علی هم جزء سربازان آقای خمینی شود .علی بیشتر از سنش می فهمید بیشتر از بقیه دانش آموزان سوال داشت. آقای توتونچی تصمیم گرفت او را به عنوان بفرستد تا هم زیارت کند و هم خدمت یکی از علما برسد به سوالاتش را بپرسد. بعد از امتحانات خرداد ماه آمد قم زیارت حضرت معصومه شیرین و دلچسب بود .گاهی برای لحظاتی چشمانش را می بست و بی شیرینی آن فکر می کرد و در همان حال دنبال آن نشانه میگشت. دور و بری های آیت الله شیرازی به آقا خبر دادند که پسرکی با شما کار دارد. آقا اجازه داد و علی با سلام علیکی داخل شد دست آقا را بوسید و گفت آقای توتونچی او را فرستاده .زمان از دقیقه و ساعت گذشته بود و او یک چند ساعت مهمان آقا بود بالاخره همراه صدای اذان ظهر ،بقچه اش را بست. علی از آقا سیر نشده بود و اجازه خواست که باز هم خدمت آقا بیاید و فردا و پس فردا هم آمد بعد از چند روز ماندن در قم، حالا او خودش را و دینش را بهتر از گذشته می شناخت. حالا دیگر خوب می دانست آیت الله خمینی کیست ..چه می‌گوید و چه می‌خواهد ..حالا می فهمید که خودش کی هست چی هست و چه کاری باید بکند. 🌿🌿🌿🌿 بیشتر از یک سال نتوانست دوری پدر و مادر را تحمل کند دلش برای هوای گرم و نخل‌های سبز جهرم تنگ شد بار و بندیل را برداشت و برگشت کنار همان نخلهای بلندی که خیلی دوستشان داشت. سال اول دبیرستان بود و باید یک جایی ثبت‌نام می‌کرد. این بود که اسمش را در هنرستان آریا رشته برق نوشت. خانواده نگران پسرشان بودند که دائم می گفت :من می خوام برم فلسطین بجنگم. من یک روز بالاخره میرم فلسطین ..من دشمنی اسرائیلی‌ها را به دل گرفتم و باید حتماً برم و با آنها بجنگم.. حرفهایی که میزد بیشتر از سن و سالش بود و بعضی از کارهایی که می خواست انجام بدهد ،حتی از دست آدم بزرگ ها هم بر نمی آمد .خانواده می‌ترسید که این روح ناآرام کار دستشان بدهد.مادر بعد از هر نماز دعا می کرد و او را به خدا می سپرد تا مواظبش باشد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
ﺑﻪ ﻟﻂﻒ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮا (س) و ﺷﻬﺪا, ﺗﻌﺪاﺩ 4 ﺭاﺱ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ (ﺭﺑﻴﻊ اﻟﺜﺎﻧﻲ)ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺑﺖ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺞ و ﺩﺭ ﺟﻬﺖ ﺩﺭ اﻣﺮ ﻓﺮﺝ و ﺭﻓﻊ ﺑﻼ و ﻣﺼﻴﺒﺖ اﺯ ﻋﺎﻟﻢ ﺫﺑﺢ ﮔﺮﺩﻳﺪ, اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﺗﻮﺯﻳﻊ ﮔﻮﺷﺖ, ﺑﻴﻦ 80 ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺷﺪﻩ, اﻧﺠﺎﻡ ﺧﻮاﻫﺪ ﺷﺪ. 🔻🔻🔻🔻 ﺧﺪاﻭﻧﺪ اﺯ ﺑﺎﻧﻴﺎﻥ ﺧﻴﺮ ﻗﺒﻮﻝ ﻛﻨﺪ ﺧﻴﺮاﺕ ﺷﻬﺪا و اﻣﺎﻡ و ﻫﻤﻪ اﻣﻮاﺕ ﺑﺨﺼﻮﺹ اﻣﻮاﺕ ﺑﺎﻧﻴﺎﻥ ﺧﻴﺮ ▫️☘▫️☘▫️☘ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟﻬﺖ ﻣﺸﺎﺭﻛﺖ : 6362141080601017 ﺑﺎﻧﻚ اﻳﻨﺪﻩ, ﺑﻨﺎﻡ ﻣﺤﻤﺪ ﭘﻮﻻﺩﻱ ☘🌹☘🌹☘ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
علی اکبر سکون و آرامش را برنمی تافت.او مرد لحظه های خطر بود. بعد از تسخیر لانه جاسوسی و تعطیلی دانشگاه ها در انقلاب فرهنگی در پی اهدافش، پنهانی بی آنکه به ما اطلاع بدهد رفت افغانستان برای آموزش نظامی نیروهای مبارز افغان. از آن جا نامه ای برای پسر عمه اش نوشته بود و گفته بود: « به خانواده ام بگویید من افغانستانم.» وقتی از افغانستان برگشت، بسیج کازرون را راه اندازی کرد و شد مربی آموزش نظامی بسیجیان. جنگ که به طور رسمی شروع شد اولین اکیپ کازرون را تشکیل داد و همراه آن ها راهی شد تا هم دوش شهید چمران در گروه جنگ های نامنظم به صورت دشمن سیلی بزند و دست آن ها را از کشور کوتاه کند. 🌷🌹🌷🌹 ﻋﻠﻲ اﻛﺒﺮ ﭘﻴﺮﻭﻳﺎﻥ 🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
❤️ 🍃 گاهی یڪ حـدیث یا جـمله ی قشنـگ ڪه پیدا می ڪرد ، با ماژیڪ می نوشت روی ڪاغذ و میـزد به دیـوار ... 🍃 ‌بعد در موردش با هم حـرف میزدیم و هر چه ازش فهمیـده بودیم می گفتیـم. این جمله هم می ماند روی دیـوار و توی ذهنمـان ... 🌹 🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹💫 هر روز که با عشق تو آغاز کنيم شـعر و غـزل و تـرانه را ساز کنيم تا آخر روز کاممان شيرين است وقتى که زبان به نـام تـو باز کنيم 🤚 🍃 🌹💫 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * آن وقتها تعداد کوچه باغهای جهرم خیلی زیاد بود .آن روز هم عبدالعلی و داداشش عبدالحسین عابر یکی از همین کوچه باغا بودند که چشمشان به یک گوجه درشت و سرخ و تازه افتاد که وسط کوچه از بار گاری مرد گوجه فروش روی زمین افتاده و خاکی شده بود. عبدالعلی خم شد آن را برداشت با گوشه لباس تمیزش کرد و گفت: جل الخالق !!حسین می بینی چه رنگی داره ؟چه قرمز قشنگیه ؟باورت میشه که این رنگ  از این خاک ها در آمده باشه؟ پوستش را ببین چقدر نازک و ظریفه؟ چه لطافتی داره؟ به نظرت چرا پوست گوجه اینقدر نازکه اما پوست انار اینطوری نیست؟! حسین مانده بود که علی برای چی اینقدر دارد و فلسفه بافی می کند و به جای این حرفها چرا نمی آید با هم بازی کنند یا مسابقه دو بگذارند و ببینند کی زودتر به آخر کوچه باغی می رسد. _میگما خیلی حوصله داریا!! رنگ قرمز پوستش نازکه.! با پیرهنت پاکش کن بخوریم! علی با تعجب گفت: بخوریم اگه مادر بفهمه بدبختت میکنه !مگه نگفته اگر طلا هم پیدا کردین نگاه کنین..؟ 🌿🌿🌿🌿 راه را پیدا کرده بود حالا می دانست که باید چه کار کند .توی کوچه پس کوچه های جهرم با دستهای پر از سنگ به استقبال ژاندارم های شاه می رفت .زیر لباسش پر از اعلامیه بود و روی دیوارهای محل با خط درشت می‌نوشت :«مرگ بر شاه» روحانیت رهبر انقلابیون جهرم بود سید حسین آیت اللهی نوه آیت الله العظمی سید عبدالحسین لاری،با سخنرانی های خود مردم را به صحنه مبارزه کشانده بود او مانند جدش در زمان مشروطیت رهبر مبارزه با انگلیسیها در شیراز بوشهر جهرم لار و فیروزآباد بود و انقلاب مردم جهرم را رهبری می‌کرد. رهبری ایشان جهرم را در ردیف شهرهای انقلابی کشور مثل تهران تبریز شیراز اصفهان و مشهد قرارداد .شبها در خیابانها حکومت نظامی برقرار بود .ترور فرماندار نظامی و زخمی‌شدن رئیس شهربانی جهرم در میدان مصلی، توسط سربازی به نام حسن فرد اسدی ،نام جهرم را در ردیف اول شبکه های خبری ایران و بی‌بی‌سی قرارداد. حالا دیگر یکی از پامنبری های هرشب سیدحسین آیت اللهی جوان کی بود به نام عبدالعلی ناظم پور که تازه پشت لبهایش سبز شده بود. یک پای هیئت محله صحرا و عزاداری های محرم بود. تظاهرات به همه خیابانهای جهرم کشیده شده بود و علی هم یکی از کارهای مهم اش را آزار سربازهای شاه بود. یک شب مادر دید که علی چاقوی توی جورابش قایم کردن تندی آمد بالای سرش و گفت: علی چاقو برای چی میخوای؟!  دستپاچه گفت: نامردها سربازای شاه. خیلی اذیت مردم می کند می خوام اگه به چنگشون افتادم یه چیزی داشته باشم که از خودم دفاع کنم؟ _چاقو خطرناک علی من بهت اجازه نمیدم برو بزار سر جاش! نزاری به بابات میگم. هر طور بود مادر چاقو را از علی گرفت و او هم رفت جیبش را پر از سنگ و سیب زمینی کرد و دوید به طرف خیابانی که مردم مرگ بر شاه می گفتند و با سرباز ها درگیر بودند.سیب زمینی ها را برای این با خودش می برد که اگر گاز اشک آور زدن روی چشمش بگذارد و سنگ هم برای زدن به سربازها. یک ساعتی از رفتنش نگذشته بود که سراسیمه پرید توی خانه و گفت سربازها دنبالم کردند. مادر دستپاچه او را توی پستو قایم کرد .صدای محکم کوبیده شدن در خانه همسایه بلند شد کسی باز نکرده معلوم بود دارند خانه به خانه می گردند.بلافاصله در خانه آنها هم محکم و به شدت به صدا درآمد. مادربزرگ در را باز کرد .دو تا سرباز بودند کلاه نظامی روی سر و اسلحه در دست و یکیشان پاچه شلوارش را بالا زده بود و ساق پایش خون می‌آمد. معلوم بود که علی با سنگ حسابش را رسیده است که داشت بدجور می لنگید. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🔰اولين اعزامش به جبهه هاي جنوب و منطقه عملياتي فاو بود که در اين منطقه مجروح شيميايي شد. 🔰زماني که به مرخصي آمده بود کتابهايش را برداشت و گفت: *"زندگي بايد در جبهه رقم بخورد. در صورت امکان و اوقات فراغت همانجا درس هم مي خوانم."* 🔰عبدالمحمد و فرمانده اش شهید اکبر میرزایی علاقه وافري به يکديگر داشتند. زمانی که اکبر به شهادت رسید، عبدالمحمد اسلحه او را برداشت و گفت:اجازه نمی دهم اسلحه اکبر بر زمین بیفتد. عبدالمحمد يک روز بعد به وصال معشوق خويش رسيد🥺 🔰یک روز قبل از رفتن به جبهه منزل را تمیز می کردم یک کار بنایی داشتم که او خیلی کمکم کرد. خواستم او را ببوسم. "عبدالمحمد" دور ماشین می چرخید و فکر میکرد که می خواهم مانع رفتنش بشوم.او را در آغوشم گرفتم بغض گلویم را گرفته بود . خداحافظی کرد و رفت. وقتی داشتم دیوار خانه را درست می کردم دختر کوچکم علتش را پرسید.گفتم: "عبدالمحمد" از جبهه بیاید و برایش عروسی بگیریم خانه را برای آن زمان درست می کنم. چند روز بعد خبر شهادتش آمد.🥺 عبدالمحمد اکبری باصری* * 🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
کہ دوست داشت مثل امام حسین ع شهید بشود 🔰هنـوز جـنگ شروع نشـده بود. با احمـد هـم شـاگردے بودیـم. روزی دور هم در کلاس درس نشسته بودیم و از ارزوهایمان می گفتیم. احمد, با ان اخلاق حسنه اش همه دوستان را برادر صدا می زد. گفت: بـرادر من که دوست دارم امام حسین(ع),ســر از تنم جدا کنند و روز عاشورا مــرا به خاک بسپارند! از این آرزویش تنم یخ کرد و مو به تنم سیخ شد. 🔰ماه های اول جنـگ بود. به اتفـاق بچه های ڪازرون به سرپرستے علےاکبر پیـرویان در جـبهه سوسنـگرد در معیـت بودیـم. ان روزها تازه برنو را از ما گرفته و سـلاح سازمانی به ما داده بودند که باعث شادی ما شده بود. احمد بیش از بقیه شاد بود. می گفت:بچه ها من که امید دارم مثل حسین(ع) شهید بشم! 🔰روز عاشوراے سـال 59، بود.پـس از یڪ نبرد سـخت در سوسنگرد به عقـب می آمدیم. چشمم افتاد به پیکر بی سـرے که روےزمین افتاده بود. گفتم کسی این شهید را می شناسد؟ یکے از بچه ها گفت: احمد, خودم دیدم ترکش گلوله توپ را برد...😭 احمد داوودی نژاد 🌷🌹🌷🌹 : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید