eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
ع 🌷خورشـید غروب مےڪرد، آسـمان یڪ تکـه خون شـده بود. تا سـاعاتے دیـگر عملـیات بیـت المـقدس 7 شـروع می شـد، تمـام بچـه های تسلیحـات سرگـرم کار بودنــد باید تجیــهزات و مهمــات لازم براے نیروهـاے عمل کننــده آماده می ڪردیم. ناگـهان حـیدر با هیبـت مـردانه اش، با لـباس رزم جلـو ما نقـش بـست، هیــچ وقت او را در این هیـبت ندیده بودم. فانوسقه به ڪمر، قمقمه، خشاب، جیب نارنجک، کلاه خود، هموچون یک نیروی رزمے آماده، آماده.... تحمل دیدن او را با این شــمایل نداشتم سمتــش دویـدم و گفــتم: «آقا حیدر این چه وضـعیه، شـما که قـرار نیست به خـط برید، قـراره ما به نیــروها جلو بریــم!» - «نه، این طــور نیســت، امشب من خودم می روم.» هرچه ڪردیم، نتوانســتیم مـانعش شویم... رفــت. در بــین راه در کانال آبے شهــادت کرده بود. شــب، وقتـی که در ذاغه مهمات دعای توسل می خــواند، وقتے در امام حسـین(ع) بود، ترکشے به پیکرش نشست و نامش را در یاران (ع) ثبت کرد. 🌾🌷🌾 حیدر نظری سمت: فرمانده تسلیحات لشکر 33 المهدی(عج) ﻓﺎﺭﺱ 🌹🌹🌹🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷ﺭﻭﺯ ﻗﺒﻞ ﺗﺸﻴﻴﻊ ﺭﻓﺘﻴﻢ ﺑﺮاﻱ ﻭﺩاﻉ ﺑﺎ ﺷﻬﻴﺪ... نوع شهادت علی نقی طوری بود که جنازه ایشان فاقد سر بود و دست و پا هم ناقص بود، وقتی ما و خانواده و آشنایان در بنیاد شهید آمدیم و تابوت جنازه را آوردند داماد ایشان، درب تابوت را در میان شیون و گریه خانواده و آشنایان گشود و تا چشمش به جنازه افتاد سریع آن را بست و اجازه نداد هیچکس بویژه پدرش مرحوم حاج حسین(ﭘﺪﺭﺷﻬﻴﺪ) جنازه را ببیند، خلاصه شیون و عزاداری خانواده و اقوام بر سر تابوت در بسته انجام شد. ﺭﻭﺯ ﺗﺸﻴﻴﻊ ﺷﻬﻴﺪ, یکی از اقوام در بنیاد شهید بود و کیفیت جنازه علی نقی را دیده بود و همراه و کنار حاج حسین در تشییع بود و من هم نزدیک آنها بودم من در مدت تشییع یاد ندارم حاج حسین گریه کرده باشد..، مرحوم حاج حسین روبه همین آشنا کرد و گفت فلانی سوالی ازت میکنم به جان امام حسین (ع) درست جوابم بده، ایشان هم گفت چشم حاج آقا بفرما حاج حسین پرسید *علی نقی سر نداشت؟؟!!* آن بنده خدا هم که مات و مبهوت شده بود که چی جواب بده یک دفعه زد زیر گریه و هیچ چیزی نگفت و حاج حسین قضیه را فهمید ولی باز هم گریه نکرد و خطاب به همان آشنا گفت: *فکرمیکنی من الان گریه می کنم؟ من اگر بخوام گریه کنم باید امشب برم خونه یه نوحه امام حسین بخونم، سینه بزنم و بعدش گریه کنم!!!* حاج حسین یک عاشق واقعی امام حسین(ع) بود. علی نقی عاصیان 🌷🌷🌷🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشها
🍂 ببیـــن ڪہ روشنـم از یادِ خوبِ لبخنـــدت... 🤚 🍃 🍂 @shohadaye_shiraz
عید نــوروز بود.برای علی اکبر و برادرش شـلوار نو خریده بودم،دیگر متوجه نـشدم از آن شـلوار استفاده کرد یا نه! سیـزده عیـد بود ڪه علـی اکبرگفت: بابا شلوارم به دوچرخه گیرکرده و پاره شده، به من پول بده شلوار نو بخرم ! به ایشان پول دادم و شلوار خرید. یک روز از سرکار به خانه می آمدم علی اکبر و دوستانش ، محمد و علی را در راه دیدم. با تعجب دیدم شلواری که برای علی اکبر خریدم پای محمد است. وقتی به خانه آمدم با ناراحتی جریان را به مادرش گفتم : « مگر پسر من محتاج پول است که شلوارش را به محمد فروخته!» وقتی علی اکبر آمد جریان را پرسیدم . از شرم سرش را پایین انداخت و گفت: «راستش محمد ، خانواده فقیری دارد و یتیم است. امسال لباس نو نداشت ، برای همین شلوارم را به او هدیه دادم و دوست نداشتم شما متوجه شوید.» عرق سردی بر پیشانی ام جوشید ، از این رفتار علی اکبر خیلی خوشحال شدم و در دل او را تحسین کردم. 🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * خیابان های تهران لبریز از مردم معترض بود که علیه رژیم شاه به خیابان‌ها می‌ریختند و شعار می‌دادند.علیهم تا فرصتی پیدا می‌کرد به تماشای شور و حال مردم می نشست و به همراه برادرش آقا رسول به خیابان می‌آمد و شعار می‌داد. علاقه به روحانیت که در ذاتش بود با دیدن عکس سیاه و سفید سی دی پیر و مهربان بیشتر شده بود و بی دلیل محبت سید به دل علی نشسته بود و تمام آرزویش این بود که بداند این سید کیست؟کجایی است و چه میکند؟ برادرش آقا رسول هر چه از سید می‌دانست برای علی می‌گفت اما او دوست داشت بیشتر بداند. فردا توی مدرسه موقع زنگ تفریح علی به سراغ آقای توتونچی رفت و پرسید: « آقا اجازه این آقای خمینی کیه؟!» آقای توتونچی سریع جلوی دهان علی را گرفت و گفت:« هیس یواش» بعد در حالی که اطرافش را می پایید گفت :«اسم آقای خمینی را از کجا شنیدی پسرم؟» علی که ترسیده بود یواش گفت:« آقا اجازه برادرم آقا رسول گفت آقای خمینی با شاه دشمن شده» آقای توتونچی که اطراف را می پایید گفت :« درسته پسرم آقای خمینی سیدی هست که میخواد مردم از دست ظلم و ستم شاه آزاد بشن برا همینه که پیام میده به مردم که به خیابان‌ها بریزن و شاه ر و سرنگون کنند» «علی جون برای آقای خمینی خیلی دعا کن خدا دعای تو رو قبول می کنه. بعد هم حواست باشه اسمش را جایی به زبون نیاری .ممکنه مامورایی شاه بشنوند و برات بد بشه» از فردا هر وقت که فرصتی پیش می‌آمد آقای توتونچی بیشتر از آن سید برای علی می گفت و آتش محبت او را تیز تر می کرد. به امید به این امید که شاید روزی علی هم جزء سربازان آقای خمینی شود .علی بیشتر از سنش می فهمید بیشتر از بقیه دانش آموزان سوال داشت. آقای توتونچی تصمیم گرفت او را به عنوان بفرستد تا هم زیارت کند و هم خدمت یکی از علما برسد به سوالاتش را بپرسد. بعد از امتحانات خرداد ماه آمد قم زیارت حضرت معصومه شیرین و دلچسب بود .گاهی برای لحظاتی چشمانش را می بست و بی شیرینی آن فکر می کرد و در همان حال دنبال آن نشانه میگشت. دور و بری های آیت الله شیرازی به آقا خبر دادند که پسرکی با شما کار دارد. آقا اجازه داد و علی با سلام علیکی داخل شد دست آقا را بوسید و گفت آقای توتونچی او را فرستاده .زمان از دقیقه و ساعت گذشته بود و او یک چند ساعت مهمان آقا بود بالاخره همراه صدای اذان ظهر ،بقچه اش را بست. علی از آقا سیر نشده بود و اجازه خواست که باز هم خدمت آقا بیاید و فردا و پس فردا هم آمد بعد از چند روز ماندن در قم، حالا او خودش را و دینش را بهتر از گذشته می شناخت. حالا دیگر خوب می دانست آیت الله خمینی کیست ..چه می‌گوید و چه می‌خواهد ..حالا می فهمید که خودش کی هست چی هست و چه کاری باید بکند. 🌿🌿🌿🌿 بیشتر از یک سال نتوانست دوری پدر و مادر را تحمل کند دلش برای هوای گرم و نخل‌های سبز جهرم تنگ شد بار و بندیل را برداشت و برگشت کنار همان نخلهای بلندی که خیلی دوستشان داشت. سال اول دبیرستان بود و باید یک جایی ثبت‌نام می‌کرد. این بود که اسمش را در هنرستان آریا رشته برق نوشت. خانواده نگران پسرشان بودند که دائم می گفت :من می خوام برم فلسطین بجنگم. من یک روز بالاخره میرم فلسطین ..من دشمنی اسرائیلی‌ها را به دل گرفتم و باید حتماً برم و با آنها بجنگم.. حرفهایی که میزد بیشتر از سن و سالش بود و بعضی از کارهایی که می خواست انجام بدهد ،حتی از دست آدم بزرگ ها هم بر نمی آمد .خانواده می‌ترسید که این روح ناآرام کار دستشان بدهد.مادر بعد از هر نماز دعا می کرد و او را به خدا می سپرد تا مواظبش باشد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
ﺑﻪ ﻟﻂﻒ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮا (س) و ﺷﻬﺪا, ﺗﻌﺪاﺩ 4 ﺭاﺱ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ (ﺭﺑﻴﻊ اﻟﺜﺎﻧﻲ)ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺑﺖ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺞ و ﺩﺭ ﺟﻬﺖ ﺩﺭ اﻣﺮ ﻓﺮﺝ و ﺭﻓﻊ ﺑﻼ و ﻣﺼﻴﺒﺖ اﺯ ﻋﺎﻟﻢ ﺫﺑﺢ ﮔﺮﺩﻳﺪ, اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﺗﻮﺯﻳﻊ ﮔﻮﺷﺖ, ﺑﻴﻦ 80 ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺷﺪﻩ, اﻧﺠﺎﻡ ﺧﻮاﻫﺪ ﺷﺪ. 🔻🔻🔻🔻 ﺧﺪاﻭﻧﺪ اﺯ ﺑﺎﻧﻴﺎﻥ ﺧﻴﺮ ﻗﺒﻮﻝ ﻛﻨﺪ ﺧﻴﺮاﺕ ﺷﻬﺪا و اﻣﺎﻡ و ﻫﻤﻪ اﻣﻮاﺕ ﺑﺨﺼﻮﺹ اﻣﻮاﺕ ﺑﺎﻧﻴﺎﻥ ﺧﻴﺮ ▫️☘▫️☘▫️☘ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟﻬﺖ ﻣﺸﺎﺭﻛﺖ : 6362141080601017 ﺑﺎﻧﻚ اﻳﻨﺪﻩ, ﺑﻨﺎﻡ ﻣﺤﻤﺪ ﭘﻮﻻﺩﻱ ☘🌹☘🌹☘ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
علی اکبر سکون و آرامش را برنمی تافت.او مرد لحظه های خطر بود. بعد از تسخیر لانه جاسوسی و تعطیلی دانشگاه ها در انقلاب فرهنگی در پی اهدافش، پنهانی بی آنکه به ما اطلاع بدهد رفت افغانستان برای آموزش نظامی نیروهای مبارز افغان. از آن جا نامه ای برای پسر عمه اش نوشته بود و گفته بود: « به خانواده ام بگویید من افغانستانم.» وقتی از افغانستان برگشت، بسیج کازرون را راه اندازی کرد و شد مربی آموزش نظامی بسیجیان. جنگ که به طور رسمی شروع شد اولین اکیپ کازرون را تشکیل داد و همراه آن ها راهی شد تا هم دوش شهید چمران در گروه جنگ های نامنظم به صورت دشمن سیلی بزند و دست آن ها را از کشور کوتاه کند. 🌷🌹🌷🌹 ﻋﻠﻲ اﻛﺒﺮ ﭘﻴﺮﻭﻳﺎﻥ 🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
❤️ 🍃 گاهی یڪ حـدیث یا جـمله ی قشنـگ ڪه پیدا می ڪرد ، با ماژیڪ می نوشت روی ڪاغذ و میـزد به دیـوار ... 🍃 ‌بعد در موردش با هم حـرف میزدیم و هر چه ازش فهمیـده بودیم می گفتیـم. این جمله هم می ماند روی دیـوار و توی ذهنمـان ... 🌹 🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹💫 هر روز که با عشق تو آغاز کنيم شـعر و غـزل و تـرانه را ساز کنيم تا آخر روز کاممان شيرين است وقتى که زبان به نـام تـو باز کنيم 🤚 🍃 🌹💫 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * آن وقتها تعداد کوچه باغهای جهرم خیلی زیاد بود .آن روز هم عبدالعلی و داداشش عبدالحسین عابر یکی از همین کوچه باغا بودند که چشمشان به یک گوجه درشت و سرخ و تازه افتاد که وسط کوچه از بار گاری مرد گوجه فروش روی زمین افتاده و خاکی شده بود. عبدالعلی خم شد آن را برداشت با گوشه لباس تمیزش کرد و گفت: جل الخالق !!حسین می بینی چه رنگی داره ؟چه قرمز قشنگیه ؟باورت میشه که این رنگ  از این خاک ها در آمده باشه؟ پوستش را ببین چقدر نازک و ظریفه؟ چه لطافتی داره؟ به نظرت چرا پوست گوجه اینقدر نازکه اما پوست انار اینطوری نیست؟! حسین مانده بود که علی برای چی اینقدر دارد و فلسفه بافی می کند و به جای این حرفها چرا نمی آید با هم بازی کنند یا مسابقه دو بگذارند و ببینند کی زودتر به آخر کوچه باغی می رسد. _میگما خیلی حوصله داریا!! رنگ قرمز پوستش نازکه.! با پیرهنت پاکش کن بخوریم! علی با تعجب گفت: بخوریم اگه مادر بفهمه بدبختت میکنه !مگه نگفته اگر طلا هم پیدا کردین نگاه کنین..؟ 🌿🌿🌿🌿 راه را پیدا کرده بود حالا می دانست که باید چه کار کند .توی کوچه پس کوچه های جهرم با دستهای پر از سنگ به استقبال ژاندارم های شاه می رفت .زیر لباسش پر از اعلامیه بود و روی دیوارهای محل با خط درشت می‌نوشت :«مرگ بر شاه» روحانیت رهبر انقلابیون جهرم بود سید حسین آیت اللهی نوه آیت الله العظمی سید عبدالحسین لاری،با سخنرانی های خود مردم را به صحنه مبارزه کشانده بود او مانند جدش در زمان مشروطیت رهبر مبارزه با انگلیسیها در شیراز بوشهر جهرم لار و فیروزآباد بود و انقلاب مردم جهرم را رهبری می‌کرد. رهبری ایشان جهرم را در ردیف شهرهای انقلابی کشور مثل تهران تبریز شیراز اصفهان و مشهد قرارداد .شبها در خیابانها حکومت نظامی برقرار بود .ترور فرماندار نظامی و زخمی‌شدن رئیس شهربانی جهرم در میدان مصلی، توسط سربازی به نام حسن فرد اسدی ،نام جهرم را در ردیف اول شبکه های خبری ایران و بی‌بی‌سی قرارداد. حالا دیگر یکی از پامنبری های هرشب سیدحسین آیت اللهی جوان کی بود به نام عبدالعلی ناظم پور که تازه پشت لبهایش سبز شده بود. یک پای هیئت محله صحرا و عزاداری های محرم بود. تظاهرات به همه خیابانهای جهرم کشیده شده بود و علی هم یکی از کارهای مهم اش را آزار سربازهای شاه بود. یک شب مادر دید که علی چاقوی توی جورابش قایم کردن تندی آمد بالای سرش و گفت: علی چاقو برای چی میخوای؟!  دستپاچه گفت: نامردها سربازای شاه. خیلی اذیت مردم می کند می خوام اگه به چنگشون افتادم یه چیزی داشته باشم که از خودم دفاع کنم؟ _چاقو خطرناک علی من بهت اجازه نمیدم برو بزار سر جاش! نزاری به بابات میگم. هر طور بود مادر چاقو را از علی گرفت و او هم رفت جیبش را پر از سنگ و سیب زمینی کرد و دوید به طرف خیابانی که مردم مرگ بر شاه می گفتند و با سرباز ها درگیر بودند.سیب زمینی ها را برای این با خودش می برد که اگر گاز اشک آور زدن روی چشمش بگذارد و سنگ هم برای زدن به سربازها. یک ساعتی از رفتنش نگذشته بود که سراسیمه پرید توی خانه و گفت سربازها دنبالم کردند. مادر دستپاچه او را توی پستو قایم کرد .صدای محکم کوبیده شدن در خانه همسایه بلند شد کسی باز نکرده معلوم بود دارند خانه به خانه می گردند.بلافاصله در خانه آنها هم محکم و به شدت به صدا درآمد. مادربزرگ در را باز کرد .دو تا سرباز بودند کلاه نظامی روی سر و اسلحه در دست و یکیشان پاچه شلوارش را بالا زده بود و ساق پایش خون می‌آمد. معلوم بود که علی با سنگ حسابش را رسیده است که داشت بدجور می لنگید. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🔰اولين اعزامش به جبهه هاي جنوب و منطقه عملياتي فاو بود که در اين منطقه مجروح شيميايي شد. 🔰زماني که به مرخصي آمده بود کتابهايش را برداشت و گفت: *"زندگي بايد در جبهه رقم بخورد. در صورت امکان و اوقات فراغت همانجا درس هم مي خوانم."* 🔰عبدالمحمد و فرمانده اش شهید اکبر میرزایی علاقه وافري به يکديگر داشتند. زمانی که اکبر به شهادت رسید، عبدالمحمد اسلحه او را برداشت و گفت:اجازه نمی دهم اسلحه اکبر بر زمین بیفتد. عبدالمحمد يک روز بعد به وصال معشوق خويش رسيد🥺 🔰یک روز قبل از رفتن به جبهه منزل را تمیز می کردم یک کار بنایی داشتم که او خیلی کمکم کرد. خواستم او را ببوسم. "عبدالمحمد" دور ماشین می چرخید و فکر میکرد که می خواهم مانع رفتنش بشوم.او را در آغوشم گرفتم بغض گلویم را گرفته بود . خداحافظی کرد و رفت. وقتی داشتم دیوار خانه را درست می کردم دختر کوچکم علتش را پرسید.گفتم: "عبدالمحمد" از جبهه بیاید و برایش عروسی بگیریم خانه را برای آن زمان درست می کنم. چند روز بعد خبر شهادتش آمد.🥺 عبدالمحمد اکبری باصری* * 🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
کہ دوست داشت مثل امام حسین ع شهید بشود 🔰هنـوز جـنگ شروع نشـده بود. با احمـد هـم شـاگردے بودیـم. روزی دور هم در کلاس درس نشسته بودیم و از ارزوهایمان می گفتیم. احمد, با ان اخلاق حسنه اش همه دوستان را برادر صدا می زد. گفت: بـرادر من که دوست دارم امام حسین(ع),ســر از تنم جدا کنند و روز عاشورا مــرا به خاک بسپارند! از این آرزویش تنم یخ کرد و مو به تنم سیخ شد. 🔰ماه های اول جنـگ بود. به اتفـاق بچه های ڪازرون به سرپرستے علےاکبر پیـرویان در جـبهه سوسنـگرد در معیـت بودیـم. ان روزها تازه برنو را از ما گرفته و سـلاح سازمانی به ما داده بودند که باعث شادی ما شده بود. احمد بیش از بقیه شاد بود. می گفت:بچه ها من که امید دارم مثل حسین(ع) شهید بشم! 🔰روز عاشوراے سـال 59، بود.پـس از یڪ نبرد سـخت در سوسنگرد به عقـب می آمدیم. چشمم افتاد به پیکر بی سـرے که روےزمین افتاده بود. گفتم کسی این شهید را می شناسد؟ یکے از بچه ها گفت: احمد, خودم دیدم ترکش گلوله توپ را برد...😭 احمد داوودی نژاد 🌷🌹🌷🌹 : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🍂 به به چه نسیمے،چه هوایی سرِصبح به به چه سرودِ دلگشایے سرِ صبح صبحانہ یِ من بهشتےاز زیبایی ست پیچیده چه عطرِ خوشِ چایے سرِ صبح 🤚 🍃 🍂 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
.... 👇👇👇👇 ﻣﺮاﺳﻢ و ﭘﺨﺶ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ اﺯ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاﻩ ﻗﺮاﻋﺖ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا 🔻🔻🔻 پنجشــبه 29 ﺁﺑﺎﻥ / اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16 🌷🌹🌷 در صفحه 👇: https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk 🌹🌹🌹 ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻴﺪ 👇👇👇 ⛔️⛔️⛔️⛔️ ﺗﻮﺟﻪ : ﺑﺎ ﻋﻨﺎﻳﺖ ﺑﻪ اﻋﻼﻡ ﻣﺮاﺟﻊ ﺫﻳﺼﻼﺡ و ﺁﻟﻮﺩﮔﻲ ﻣﺤﻴﻄ ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ, ﺟﻬﺖ ﺟﻠﻮﮔﻴﺮﻱ اﺯ ﺷﻴﻮﻉ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﻛﺮﻭﻧﺎ, ﻟﻂﻔﺎ اﺯ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺭ اﻳﻦ ﻣﺤﻴﻄ ﺧﻮﺩﺩاﺭﻱ ﻛﻨﻴﺪ 🌷▫️🌷▫️🌷 ﺷﻴﺮاﺯ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * مادربزرگ با لبخند گفت: بفرمایید کاری داشتید ننه؟! سرباز زخمی با لحن تندی گفت: ببین پیرزن ,ما دنبال یه پسره ۱۵ ساله هستیم که قدش بلند شلوارش مشکی پیراهن سورمه ای و کفش سفید .با  سنگ زده به پای من داره خون میاد .اومد تو همین کوچه. زودباش بیارش بیرون و گرنه می‌بریمت شهربانی. مادربزرگ با تاسف گفت: ننه جون ما اینجا پسر بچه نداریم حتما جای دیگه رفته! سرباز بلندتر داد زد: نه خودمون دیدیم اومد توی همین کوچه. از سرباز اصرار و از مادربزرگ انکار. آخرش به جایی نرسیدند تا اینکه مادربزرگ چند بار احمدآقا بابای علی را صدا زد و او هم که پیراهن مشکی به خاطر ماه محرم پوشیده بود بیرون آمد و مادربزرگ گفت: این آقای سرکار دنبال یه جوانی میگرده که سنگشون زده .هرچی میگم اینجا جوان نداریم باور نمی‌کنند. احمد آقا آمد به سربازها به آرامی سلام کرد و پرسید :جریان چیه ؟ آنها  همه چیز را برایش تعریف کردند .او هم دست های پینه بسته اش را به آنها نشان داد و گفت :نه کاکا ما اینجا جوان نداریم .تنها مرد این خونه منم که پامو از سر شب تا حالا از خونه بیرون نداشتم . غروب از سرکار اومدم خورد و خسته افتادم .اگر باورتون میشه بفرمایید همه جا را بگردین. بالاخره آن شب با خوش برخوردی و خونسردی سرباز ها را را روانه کردند. بعد رفتند علی را از پستو در آوردند . ما در دعوایش کرد و گفت: چرا این کارو کردی؟ نمیگی با یه تیر می زنند ناکارت می‌کنند! نترسیدی ببرند زندان شهربانی؟ علی من  و منی کرد و زیر بار نرفت و حق به جانب گفت: نه حقش بود .داشت مردم را اذیت می کرد. منم با سنگ زدمش میخواست نزنه تا نخوره! 🌿🌿🌿🌿🌿 مثل همه جای ایران در جهرم هم مردم از مبارزه با رژیم خسته نشدن پادگان ژاندارمری به دست مردم افتاده بود و سربازها به مردم پیوستند و انقلاب در ۲۲ بهمن ۵۷ به پیروزی رسید تا چند هفته بعد دانش آموزان هنرستان به کلاس‌های خود برگشتند چند ماه بود مدارس تعطیل شده بود و بازگشایی مجدد آن شور و نشاطی داشت اسم هنرستان را به نام شهید ابراری تغییر دادند حالا و دانش آموزان رشته های برق مکانیک و راست ساختمان سر کلاس های شان نشسته‌اند عبدالعلی ناظم پور هم دانش آموز رشته برق هنرستان بود از چند ماه پیش دوستانش را انتخاب کرده بود پسری کوتاه و پر جنب و جوش به نام محمدرضا زارعیان که خیلی بزرگ و شلوغ بود. عبدالرحیم خرم دل (شهید) که شخصیتی آرام و سنگین داشت و علی اصغر بهمن زادگان،جوانی بلند قد و خوش چهره. عبدالعلی اخلاق خاصی داشت و همه دوست داشتند با او دوست باشند .اول صبح بعد از نماز می آمدند سپاه جهرم و در گروه بسیج می ایستادند به همراه پاسدارها می‌رفتند دو و نرمش و بعد از ورزش صبحگاهی با هم می‌آمدند هنرستان عبدالعلی مسئول بسیج هنرستان بود. یک روز صبح عبدالعلی پیشنهاد داد که با مدیر هنرستان صحبت کنند و اجازه بگیرند و به روند در اطراف روستاهای جهرم و به روستایی ها کمک کند. عبدالرحیم به عبدالعلی گفت:من پسرعموم توی گود زاغ یکی از روستاهای سیمکان معلمه. اگر میخواین باهاش صحبت کنم. عبدالعلی چشمهایش برقی زد و گفت..ها باریکلا جونم بشی.. به تو میگن رفیق گل. این خیلی خوبه .حالا که خبرمون می کنی؟ _پنج شنبه جمعه که پسر عموم از سیمکان اومد باهاش صحبت می کنم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
❁﷽❁ پنجشنبه ڪه مے آید باز دلتنگ مےشوم بی قرارِ یـاد مےشوم یاد میدان جنون آشنایان غبارو خاڪ و یادآنانےڪه بوده‌اند اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم💐 🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ﭘﺨﺶ ﻣﺮاﺳﻢ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ ﻻﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﻤﺮاﻩ ﺑﺎ ﻗﺮاﻋﺖ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا اﺯ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ 👇👇👇👇 ﭘﺨﺶ اﺯ ﺻﻔﺤﻪ اﻳﻨﺴﺘﺎ. اﻣﺮﻭﺯ اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16:15: https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺷﻮﻳﺪ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 سرگرمِ روضه هایِ"شبِ جمعه ام" ولی دل تنگِ "کربلا" شدنم را چه میکُنی؟ 🚩 صلی‌الله‌علیک‌یااباعبدالله(ع) ﻫﺮ ﻛﺲ ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﻛﻨﺪ ﺷﻬﺪا ﺩﺭ ﻛﺮﺑﻼ ﻳﺎﺩش ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ ♻️ﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺑﺎ ..... 🌷🌹🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
مهـــدی جانـم از داغ غمت کمر خمیدھ‌ست بیا یکبار دگر جمعـه رسیدھ‌ست بیا ای باخبر از راز دل بیمارم تا عمر به آخر نرسیده ست بیا... 🌸🍃 @shohadaye_shiraz
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** * شنبه اول وقت عبدالرحیم که آمد خوشحال بود و گفت که پسر عمویش موافقت کرده .علی تا جواب مثبت را از عبدالرحیم گرفت از شدت خوشحالی دستهایش را به هم زد و سریع رفت دفتر مدرسه و ساعت بعد خوشحال برگشت. قول داده بود که به درسشان لطمه نخورد.قرار شد پنجشنبه ها بروند سیمکان و گفت :شب می‌رویم منزل آقای حق‌شناس شب روی یک گلیم ساده سیدی نورانی نشسته بود که همه را با لفظ باباجان صدا میزد بچه ها دو زانو نشسته و ذوق زده شده بودند از دیدن یک آیت الله با این همه صفا و سادگی و لبخند که احساس پدرانه قشنگی در چشمش بود.عبدالعلی گفت که تصمیم دارند بروند در روستاها خدمت کنند این علی باعث شد که چشمهای آقا برق بزند و خوشحال شود آقا خیلی تشویقشان کرد و از زیر گلیمی که نشسته بود مقداری پول برداشت و گفت: باباجان برای بچه های روستا از این پول خرید کنید .خرج سفرتان هم از این پول بردارین. شب به این قشنگی در عمرش ندیده بودند شاد و پر انرژی از خانه کوچک آقا بیرون آمدند تا فردا بروند بازار و تعدادی دفتر و جعبه مداد رنگی یا مداد و پاک کن و تراش بخرند. چهارشنبه بعد از ظهر کنار پل محله صحرا ۵ جوان ۱۵ ساله باربندیلشان را بسته و منتظر بودند که مینی بوس سیمکان حرکت کند. مینی بوس قدیمی خیلی زود از آسفالت رد شد و جاده خاکی به استقبالشان آمد .زنان روستایی با لباس‌های رنگارنگ محلی و بچه‌هایی که از شهر مایحتاجشان را تهیه کرده بودند جلب توجه می کرد .همین یک مینی‌بوس بود و تمام دهات سیمکان. صبح زود راه افتاد تا زودتر به جهرم برسد .در سربالایی های گردنه شیر حبیب کنار زیارتگاه بود و چشم‌ها به همانجا جاری بود این صلوات مردم بود که مینی‌بوس را بالا میبرد.ناله مینی بوس در این گردنه گردنه به آسمان بلند می شد هر وقت بارش سنگین تر بود نمی توانست از گردن بالا برود مردها پیاده می‌شدند و عقب مینی بوس راه می افتادند تا بارش سبک شود را بالا برود و هرکدام سنگی در دست می‌گرفتند تا اگر نتوانست از گردن بالا برود، پشت چرخ های سنگ بگذارند تا عقب نیاید. روستایی ها گوسفند و بزغاله هایی که قرار بود ببرند در میدان مالخرها بفروشند .همراه خودشان سوار کرده و به شهر می آوردند مینی‌بوس به همه روستاهای به راه که مسافر داشت می رود و می ایستاد تا مسافرها پیاده شوند ساعت ۴ و ۵ بعد از ظهر بود و هوا داشت تاریک می شد که مینی‌بوس از جاده اصلی به سمت جلوی در مدرسه ایستاد. بچه ها با قیافه های خاک آلود و سایر شان را برداشته و نان و بادمجان و گوجه و کاهو های شان را برداشته و وارد مدرسه شدند.مدرسه حیاطی خاکی و بزرگ با سه اتاق خشت و گلی داشت. عبدالرحیم صدایش را بلند کرد و صدا زد: آقا معلم مهمون نمیخوای؟مرد جوان گفت: بفرمایید به خوش اومدین! عبدالرحیم که از همه جلوتر بود را در آغوش گرفت. به کاهو هایی که در بغلش بود اشاره کرد و گفت: عبدالرحیم شکم این همه آدم را میخوای با کاهو سیر کنی؟ _این پسر عمو اینا آدم‌های قانعی هستند روزه میگیرن. آقا معلم دعوتشان کرد داخل بروند همان «محمد جواد خرمدل» بود . توی اتاق معلم دیگری هم به نام آقای برخان بود که بچه ها معرفی شد اتاق بازی رو و گریم های ساده حفر شده بود بر روی دیوار با خط قرمز نوشته بود لا اله الا الله.. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🔰روز آخر بود که حسن هنگام شلیک به یک تانک، از بازوی راست زخمی شد. از خستگی و خونریزی روی زمین افتاده بود. به بالای سرش رفتم.حالت خاصی داشت. فکر می ڪرد در حال شهید شدن است. گفت:سـلام من را به مـادرم برسانید. مادرم گفت تا خونت در رکاب امام حسین ریخته نشود از تو راضی نمی شوم. به مادرم بگید حسن کار خودش را انجام داد و رفت. یک لنگه در از خانه ای که ویران شده بود جدا کردیم. حسن را روی در گذاشتیم.چهار نفر شدیم، چهار گوشه در را گرفتیم و حسن را در پناه آتش که بچه ها می ریختند به مسجد بردیم. 🔰دو ساعتی گذاشت. هنوز هجوم تانک های عراقی ها ادامه داشت. این چند روز هیچ کس مثل حسن نتوانسته بود این تانک ها را متوقف کند. کسی نبود که پنهان شود و در خفا شلیک کند. تا تانکی می دید، جلویش می پرید او را به رگبار می بستند. اما او جلو می رفت و تکبیر می گفت و شلیک می کرد. رفتم پیش حسن. و گفتم: حسن پاشو، این تانک ها کار خودته، کسی جز تو نمی تونه آنها را بزنه! پاشو، من برات کیسه موشک ها را میارم، تو با دست چپ هم بهتر از ما شلیک می کنی. گفت پس تو برو جلو، هر جا دیدی تانک هست، بگو من میام. گفتم: نه، من مرد جلو تانک ایستادن نیستم. کار خودت هست. هم خودت جلو برو، هم خودت بزن، من فقط کوله مهمات را برات میارم. یا علی گفت و بلند شد.شاید با همان دست چپ، سه چهار تانک هم زد. ... حسن حق نگهدار 🌷🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75