eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹همیشه پیگیر کار دیگران بود تا مشکلاتشون رو حل کنه. 🔹بهش گفتم: داش ابرام؛ تو که وظیفه‌ای نداری، چرا خودتو توی دردسر میندازی؟ 🔸گفت: آدم هرکاری از دستش برمیاد باید برای مردم انجام بده. ❤️ 🌷 ﺷﻬﺪاﻳﻲ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
سلام ✋ گوئی سماوات از شوقِ وصالتان به سجده می افتد از جنس سجودِ ملائکه که شما به حق خلیفة الله بوده اید...!🌷🌷 (ﺷﻬﻴﺪﻣﻴﺰﺑﺎﻥ ﻣﺮاﺳﻢ اﻣﺮﻭﺯ) 🌱 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻴﻢ
اﻳﻦ ﻫﻔﺘﻪ : * ﺑﺎ ﻋﺠﻞ ﻓﺮﺟﻬﻢ* * ﺑﻪ اﻫﻞ ﺑﻴﺖ اﻃﻬﺎﺭ(ع) و اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ(ﻋﺞ)و اﻣﺎﻡ ﺭاﺣﻞ(ﺭﻩ ) و ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻬﺮﻣﺎﻥ و اﻣﻮاﺕ و...* *ﺑﺨﺼﻮﺹ ﻫﺎﺩﻱ ﭘﻴﺮﻭﻱ* ﻫﺮﻛﺲ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺗﻌﺪاﺩ ﺑﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﺩﺭ ﺧﺘﻢ اﻳﻦ ﺫﻛﺮ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﻨﻨﺪ
با دست تهی آمده ؛ محتاج و فقیرم ارباب، حسین بن علی(ع) هست امیرم ایکاش که در کرب و بلا یک شب جمعه از دستِ أبالفضل(ع) امان نامه بگیرم! ☘🌺☘🌺 .... اﺭﺑﺎﺏ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌱 🔻عجیب ترین چیزے ڪہ مـن تـا بـہ حال دیـده ام ایـن بـوده ڪہ چـرا بعضے هـا اینـقـدر دیـر دلـشان بـراے (ع) تنـگ مـیشـود... ☘☘ﺭﻭﺯﺗﺎﻥ ﻣﻬﺪﻭﻱ☘☘ 🌷 . : ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv 🌸🌸 🍃🌸🍃
نیمه های روز دخترها را که سرگرم بازی بودند داخل اتاق گذاشتم و برای چند دقیقه به آشپزخانه رفتم. باقی مانده غذای دیشب را از یخچال بیرون گذاشتم. زیر کتری را خاموش کردم و آب‌جوش را به چای فلاسک اضافه کردم. خدا خیرش بدهد، خانم فلاح زاده، همسایه دیوار به دیوارمان صبح زود صبحانه نخورده آمد دم در احوال پدر و مادرم را پرسید. بی تابی و بی خبری ام را که دید قول داد دستی به سر و روی خانه بکشد و بیاید این طرف، تا از تنهایی نجات پیدا کنم و فکر و خیال زیادی آزارم ندهد. فلاسک را به هال بردم و برای بردن استکان ها به آشپزخانه برگشتم. آقای فلاحی فرمانده تیپ الهادی بود و آقا عبدالله جانشین ایشان. همین رابطه نزدیک کاری، آمد و رفت های من و خانم فلاحی را بیشتر از بقیه همسایه ها کرده بود. آی داد، فلاکس را دم دست بچه ها گذاشته بودم و صدای جیغ و دادشان باند شد. دویدم برگشتم توی هال. سر فلاسک یک طرف افتاده بود و خودش یک طرف. و زهرای کوچکم به پهنای صورت اشک می ریخت و جبغ می کشید. شلوار و فرش زیر پایش خیس بود. همه چای را روی خودش ریخته بود. از گریه زهرا، فاطمه هم بیدار شد و به گریه افتاد. جگرم برای دخترم کباب شد. تاول های ریز و درشت از پشت پا تا مچ و بالای زانویش سر بر آوردند و بزرگ و بزرگتر شدند. زود شلوارش را از پایش در آوردم و پاهایش را جلوی کولر گذاشتم. این ماجرای حاجی ها حواس برایم نگذاشته بود. خانم فلاح زاده رسید. بچه ها را بغل کردم و توی حیاط در را باز کردم. فرصت تعریف کردن نداشتم، فقط فاطمه را به او سپردم و با همان چادر رنگی پریدم داخل کوچه. تا انتهای کوچه شهرک نگاه کردم به جز یک ماشین در انتهای شهرک دیگر نه ماشینی بود و نه مردی این اطراف. همگی یا ماموریت بودند، یا جبهه یا پادگان. برگشتم و لباس عوض کردم و پول برداشتم و دویدم سراغ همان ماشین. رنگ خانه را زدم و فقط خواهش کردم من و دخترم را به بیمارستان برساند. اتفاقا تا خودم را معرفی کردم فورا آقای اسکندری را شناخت. سرش را برگرداند توی حیاطشان و خانمش را صدا زد. :"من خانم یکی از همکاران رو می برم بیمارستان و بر می گردم" ادامه دارد.. 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
تمام مدتی که پرستاران تاول های بچه را می چیدند او جیغ زد و من آرزو کردم کاش به جای او من سوخته بودم. پایش را پانسمان کردند و به من هم سفارش کردند که هر روز پانسمان را عوض کنم و بگذارم زخم هایش هوا بخورد. با همکار آقا عبدالله برگشتیم خانه، اذان ظهر را هم گفته بودند. زهرا تازه به خواب رفته بود. تا چشمم به خانم فلاحی افتاد زدم زیر گریه. این از غریبی مان. این هم از اوضاع زهرا و این هم از بی خبری ام از پدر و مادرم. بیچاره خانم فلاحی حالا غمخوار من شده بود و سعی کرد آرامم کند. :"برای هر بچه ای اتفاق می افتد، زهرا ته اولی اش است و نه آخری، قول می دهم به یک هفته نکشیده خوب می شود بچه ها گوشت و پوستشان بهتر از ما بزرگترهاست زود زخمشان خوب می شود" فاطمه را از آغوشش گرفتم و به خانه برگشتم. سجاده ام را کنار فاطمه انداختم و به نماز ایستادم. بعد از نماز هم خواباندمش و در اتاق گذاشتم و در را بستمو روبه روی تلوزیون نشستم. از ساعت چهار شروع می شد و الان چیزی جز برفک نمی دیدم. صدای تلوزیون را بستم و سبد لباس های شسته و خشک شده را از پشت در هال آوردم و روبروی تلوزیون نشستم به تا کردن لباس ها. ساعت از سه بعد از ظهر گذشته و بچه ها خواب بودند و هندگوزرناهار نخورده بودم میلی به غذا نداشتم، دلم پیش پدر و مادرم بود و حواسم پیش زهرای معصوم. برنامه های تلوزیون شروع شد اما به پخش اخبار خیلی مانده بود. عصر را با همان دلشوره ای که از شب گذشته به جانم افتاده بود شب کردم و آن شب را تنها گذراندم و تا دوشب بعد که آقا عبدالله به خانه برگشت. از راه نرسیده بچه ها دویدند سمت پدرشان. زهرا خودش را چسباند به پای پدرش. قبل از اینکه چیزی بگوید گفتم :"پای بچم سوخته" خم شد و دخترها را باهم بغل کرد و آمد داخل هال نشست. دخترها روی زانوی پدرشان نشسته بودند و سرشان را به شانه هایش چسبانده بودند و یک ریز حرف می زدند. آقا عبدالله بی آنکه حتی به صورتم نگاه بکند، پای زهرا را نوازش کرد و پرسید:"کی اینجوری شد؟ با چی سوخت…؟ " " پریروز، با چایی. به خدا خودم اینقدر ناراحتم که نگو والله این ماجرای حج آرامش را ازم گرفته." "پیش ماد. خدا رحم کرده. حالا بهتر شده یا نه؟" ته دلم آرام گرفت، اتاق کناری، یک صندوق مهمات داشت که بعضی وسایلمان را آنجا می گذاشتیم کنار حوله ها و ملحفه ها و دستمال کاغذی، یک بسته گاز استریل و باند برداشتم و روبه رویش نشستم: " بهتر که چه عرض کنم. هیچ فرقی نکرده. هرشب پانسمان را عوض می کنم ولی تاثیر نداره" گاز استریل را ازم گرفت و شروع به باز کردن پانسمان کرد. زهرا هم خودش را لوس می کرد، لب ور می چید و زل می زد به چشم های پدرش و می گفت:"بابایی دیدی پام سوخته؟" "خوب میشه بابایی. کار خطرناکی کردی به چایی دست زدی" حالا اگر من می خواستم پانسمانش را عوض کنم یک گؤلی بازی در می آورد که بیا و ببین. ولی حالا ساکت و مظلوم توی بغل پدرش جا خوش کرده بود. آرزو کردم کاش تا خوب شدنش هر شب عبدالله بود و پانسمانش را عوض می کرد. قرار شد عصر فردا همگی باهم راهی شیراز شویم. یکی دور از آمدنمان گذشت، حجاج هنوز برنگشته بودند. زخم زهرا به خاطر آب و هوای شیراز خوب شد و دیگر نیازی به پانسمان نداشت. برادرم خیلی پیگیر ماجرای مادر و پدرم بود.بالاخره متوجه شدیم که از کاروان آنها همه سالم بودند روز رسیدنشان وقتی دور و برمان از مهمان خالی شد، مادر گفت که از صبح همان روز بعد از درگیری ها، زیر دست و پا مانده بود و تا ظهر سرگردان کوچه و خیابان شده تا بالاخره بعدازظهر با کمک زائران ایرانی هتل را پیدا کرده بود و به جمع هم سفرهایش پیوسته بود. از سلامتی شان خوشحال بودم اما فکر برگشتن دام را می سوزاند ولی چاره چه بود. اگر از دودلی ام باخبر می شدند حتما به ماندنم اصرار می کردند. نمی خواستم آقاعبدالله را تنها بگذارم خصوصا حالا که زن های مثل خودم را دور و برم زیاد دیده بودم، برای زندگی در هر جای دیگر ایران آماده بودم. آقا عبدالله یک روز بعد از آمدن مادر و پدر رفت و من و بچه ها یک ماه شیراز ماندیم. بعد از یک ماه آقا عبدالله آمد و ما را با خودش به اهواز برد. نمی دانم در نبودم اصلا خانه هم می آمد یانه اما از وضع یخچال خالی و اجاق گاز خاک گرفته و پتو و بالش دست نخورده به نظر می رسید حتی برای سرکشی ساده هم نیامده. به محض رسیدنم تا لباس در آوردم مشغول آبیاری باغچه خشکیده شدم. آقا عبدالله برای خانه خرید کرد و با دست پر به خانه برگشت. "این هم مواد غذایی. تا یک مدت نیاز نیست شما خرید کنی. آن شالله خودم هروقت از پادگان برگشتم هرچه احتیاج داشتی می خرم. ادامه دارد.. 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
❤️اواخر پاییز سال ۶۵ بود. برای عملیات کربلای ۴ اماده می شدیم. سراغ محمدعلی را گرفتم. گفتند گردان اسلامی نسب است. رفتم انجا, به تپه ای اشاره کردند. گفتند هر روز تنها می رود انجا. رفتم سراغش. دیگر ان شلوغی و شیطنت همیشگی را نداشت. ارام شده بود. تنها لبخند زیبا و ملیحی بر صورت داشت😊.چهره ای با وقار داشت, انگار نه انگار که یک نوجوان ۱۶ ساله است! اصلا از بعد از شهادت شهید جعفر رنجبران که هم مباحثه اش بود, رفتارش عوض شده بود. گفت خواب جعفر را دیدم, می خواست من را با خود ببرد. مطمینم عملیات بعد, جعفر من را می برد. چیزی برای خوردن به او تعارف کردم. نگرفت. گفت روزه ام! گفتم روزه, اینجا؟ با همان لبخند زیبا گفت:شش روز, روزه نذر کردم که در این عملیات شهید شوم! چند روز بعد در کربلای ۴ به جعفر دست داد! 🌹 محمد علی سبحانی 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
یک قدم مانده که پاییـز به یغما برود! این همه رنگ قشنگ از کف دنیا برود... هر که معشوقه برانگیخت گوارایش باد .. دلِ تنها به چه شوقی پی #یلدا برود؟! #اﻣﺎﻥ_اﺯ_ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ_ﻣﺎﺩﺭاﻥ_ﺷﻬﺪا🌷 🌺☘🌺 #ﻳﻠﺪاﺗﻮﻥ_ﺷﻬﺪاﻳﻲ 🌺 #ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ: ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
دوست داشتم این خوردنی ها را برای او بپزم و با او سر سفره بنشینم. در نبودش فقط برای زفع گرسنگی غذا می خوردم. هر وقت که بود، خیر و برکت هم با او به خانه می آمد و رنگ لبخند بچه ها شیرین تر می شد. آن شب آقاعبدالله نماند و ما تنها بودیم تا عصر فردا که آمد و از راه ن سیده و عرق راهش خشک نشده، گفت:"تا بچه ها پیش من هستن شما وسایل را جمع کن باید بریم بندرعباس. مدت ماموریت هم معلوم نیست. ممکنه یک هفته تا یک ماه هم طول بکشه. اصلا شاید چند ماه بمونیم. شما هرچی داری جمع کن" هنوز خستگی راه و تمیز کردن خانه از تنم بیرون نرفته بود که باز برگشتم سراغ چمدان ها و وسایلمان را جمع و جور کردم. صدای جیغ و خنده بچه ها همه محوطه شهرک را پرکرده بود. زمین های پشت خانه چراگاه گاوها شده با ود. آنقدر احساس امنیت می کردند که کوچه های شهرک زیر پایشان بود. در خانه ها هم اگر باز می ماند مهمان ناخوانده مان می شدند. چمدان ها را گوشه حیاط گذاشتم. آقا عبدالله برای کمک آمد و تلوزیون و سماور و جعبه کوچک استکان و نعلبکی را جمع کرد و کنار چمدان ها گذاشت. مانده بودم با مواد غذایی چه کنم. بین راه در این هوای گرم خراب می شدند. در یخچال هم که اسراف بود بماند.،وقتی دیگر کسی اینجا زندگی نمی کرد. چندتا میوه برداشتم و نان و پنیر راهم در سبدی گذاشتم اگر بین راه بچه ها گرسنه شوند، چیزی برای خوردن باشد. آقا عبدالله یکی یکی وسایل را می برد و فاطمه و زهرا با پدرشان تا در ماشین می رفتند و بر می گشتند. در خانه را هنوز قفل نکرده بودم. کنار باغچه ایستادم تا آقا عبدالله بقیه وسایل و سبد غذاها را ببرد. به من که رسید، پرسید:"شما آماده ای؟ خوب سوار شو" "پس غذاهای توی یخچال چی؟" "برای اون خانواده ای که قراره بیان جای ما" "پس خونه خالی نیست؟" "نه، این خونه یک مدت دست همکارم. حاج جلالی. میان از این مواد غذایی هم استفاده می کنن" "پس من برم؟ شما در رو قفل میکنی؟" "بله برو. بچه ها تو کوچه هستن. " ؟چادرم را سرم کردم و خودم را به بچه ها رساندم. صندلی عقب وانت نشاندمشان و خودم جلو نشستم و هر دو در عقب را قفل کردم. حاج عبدالله پشت فرمان نشست. از وقتی جنگ شروع شده بود همیشه مثل مسافری بود که با رو بنه اش روی دوشش باشد. آماده اعزام به جبهه بود، تا همین سالها که من هم بار سفر بستم و همراهی اش کردم. همه نبودن هایش و تنهایی بزرگ کردن بچه ها یک طرف، این مسئولیت جدیدش هم یک طرف. فرماندهی ستاد تمام وقتش را گرفته بود. "چیه خانمم؟ به چی فکر میکنی؟" رویم را برگرداندم سمت جاده و شیشه را کمی پایین کشیدم. "هیچی، به شما نگاه می کرد.یک ماه که نبودیم. دیروز هم که ما را رساندی و رفتی. الان هم از راه نرسیده داریم می ریم یه شهر دیگه. دلم براتون تنگ شده بود." "خیلی ممنوووون. ما هم همینطوووور. هم برای شما هم برای دخترها. " نگفتید چرا داریم میریم بندرعباس؟ " " ماموریت دیگه. ما مامورین و معذور. حکم کنن باید اجرا کنیم." از سبد جلوی پایم یک سیب سرخ با بشقاب و چاقو برداشتم و پوستش را گرفتم. قاچ کردم و سر چاقو زدم. با یک دستش قاچ های سیب را می گرفت و با دست دیگرش فرمان را: "هیچ دقت کردی تفریحمون شده رفت و آمد توی جاده ها؟ " " خوب مگه بده؟ " " نه کنار شما همه چیز خوبه" " ولی از شوخی که بگذریم خودم بیشتر از شما دلم می خواد به تفریح خونوادگی بریم. ولی تا حالا فرصتش نشده. شما هم اینقدر بزرگواری که اصلا شکایتی از زندگی نمیکنی. ما رو بد عادت کردی" در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
به آرامی گفتم:"منظورم این نبود. فقط این قدر این باهم بودن بهم می چسبه که یود یادم افتاد تو این پنج شش سال به جر ماموریت رفتن دیگه قرصت سفر نداشتیم." "آن شالله ما هم کارمون سبک تر میشه، از خجالتتون در میایم" از حرفی که زده بودم پشیمان شدم. ترجیح دادم بحث را عوض کنم. به بچه ها که آن عقب دستشان دور گردن هم به خواب رفته بودند و از رفتارهای شبیه به همشان گفتم، که مثل دوقلوها شده اند. خواب و خوراک و حتی لباس پوشیدنشان،مانده ام سال دیگر که زهرا له کلاس اول می رود، فاطمه را یک صبح تا ظهر چطور آرام نگه دارم که از دوری خواهرش بی تابی نکند. حاج عبدالله آبرویی بالا انداخت:"نگران نباش بچه بعدی میاد، فاطمه رو از تنهایی در می آره" "بچه بعدی؟!! چه خاطر جمع.. پیشگویی هم می کنید؟" "پیشگویی نیست. دلم گواهی میده خانم" لبخندی تحویلش دادم و دوباره برگشتم پشت سرم را نگاه کردم، اگر دوتایمان سه شود! خوب البته فاطمه هم بگی نگی عاقل تر شده و حس و حال شیطنت از سرش پریده، حتما می تواند کمکم کند کهنه ای، شیشه شیری بیاورد یا اتاقی مرتب کند. اگر سومی بیاید و او هنوز در این رفت و آمدها باشد. من می مانم و بچه ها و یک عالمه کارهای خانه. نیم ساعتی بود که بندرعباس را به سمت میناب ترک کرده بودیم. زمین های کنار جاده خشک و بی آب و علف و تک و توک درخت هایی که با فاصله زیاد از دل خاک سر بر آورده بودند. درخت هایی با برگ های ریز، اما مثل انگشت های دست باز و رو له آسمان و ارتفاعی کوتاه که به نظرم می آمد زیر آفتاب گرم جنوب، سایه بان خوبی برای نشستن باشد. ورودی میناب هم شلوغی و هیاهوی چندانی نداشت، ابتدا تا انتهای شهر را ظرف بیست دقیقه گذراندیم و در خیابان خلوتی که خانه های سازمانی داشت، درب همان منزلی که قرار بود ساکن شویم توقف کردیم. بچه ها را یکی من و یکی عبدالله بغل زدو از ماشین پیاده کردیم. زنگ خانه را زدیم. سربازی داخل خانه منتظرمان بود، خانه را تحویل داد و رفت. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
📣 بلندگوی تبلیغات گردان روشن شد 📢برادرانی كه می‌خواهند سریال خواهر اوشین تماشا كنند، به حسینیه گردان بیایند! صدای انفجار خنده بچه‌های رزمنده بود كه از هر چادری به هوا بلند شد😂 😜 ✨🌸🌸✨ ... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
چه زیبا "شهادت" ... به پایِتان پیچید در این دنیا ؛ نگذاشتید دنیا پاپیچتان شود ... 🌹🌺🌹 ﺳﻴﺪ ﻣﻬﺪﻱ ﺯاﻫﺪﻱ و ﺳﻌﺪﻱ ﻓﻼﺡ
شهدای غریب شیراز
چه زیبا "شهادت" ... به پایِتان پیچید در این دنیا ؛ نگذاشتید دنیا پاپیچتان شود ... 🌹🌺🌹 #ﺷﻬﻴﺪاﻥ ﺳﻴﺪ ﻣﻬ
🌷 والفجر ده تو شيار بشكناو سید مهدی را ديدم. سلام و احوالپرسى كردم. ديدم انگار تو يه عالم ديگه هست. فكر كردم شاید از چيزى ناراحته. گفتم سید چیزی شده؟ جوابى نداد. با سبز چهره كار داشتم رفتم پیشش. کنار سعدی فلاح, مسؤل موتوری بهداری نشسته بود. کارم تمام شد. راجع به سيد مهدى هم پرسيدم. گفتم نمی دونی مشکل یا ناراحتی سید مهدی چیه, اخه یا حالی بود؟ گفت راستش منم متوجه شدم, ازش سؤال كردم, ميگه اين سرى عمليات برام فرق داره, منتظر يه خمپاره هستم كه اسم من روش نوشته, سهم منه! دوزاریم افتاد. گفتم عجب پس قضيه اينه, سيد مهدى هم به رنگ خاك در اومده! چشمم رفت روی سعدى, ساكت و بى حرف و نجيب مثل هميشه نشسته بود. از انها خداحافظى كردم و رفتم خط. چند ساعتی طول کشید تا با دو مجروح برگشتم. از دور می ديدم عراق شيار را زير اتش گرفته. تا رسيدم اتش سبك تر شده بود. مجروح ها را که پياده كردم, شنیدم دو تا از بچه هاى بهدارى, هنگام كمك كردن به مجروحين شهید شدن. رفتم به سمت سنگری که ان دو را گذاشته بودند. پرده را کنار زدم و به انها خیره شدم. سعدى فلاح و سيد مهدى زاهدى هر دو کنار هم خوابیده بودند. چشمان سيد مهدی نيمه باز بود. يک تسبيح و انگشتر عقيق روی سينه اش بود. به هر دو خیره شدم, چقدر ارامش در نگاه انها بود. انها را در دنیای زیباییشان تنها گذاشتم و از چادر بيرون امدم. همان زمان بچه های تعاون تعدادی نامه اورده بودند. يكي از نامه ها به اسم سعدى فلاح بود, از طرف همسرش. سبز چهره نامه شهيد فلاح رو باز كرد و بلند خواند. نوشته بود:گفتى ميرم يه لباسشويى برات مي خرم كه دستات كه به خاطر رخت و لباس شستن بيمارى پوستى گرفته خوب بشه, اما اين جورى مي خواستى فرصتى پيدا كنى و خودت رو به كاروان اعزامى به جبهه برسونى. خوب بلاخره به ارزوت رسيدى, منتظريم برگردى. سقف خانه هم چكه مي كنه مي ترسم روى سرمان اوار شه, خيلى زود برگرد! همه بچه های بهداری اشک می ریختند. بله نامه به موقع به دست صاحبش رسيد, حالا سعدى در راه خانه بود تا براى هميشه در انجا ارام گيرد! برشی از کتاب ☘🌷☘🌷☘🌷 سید مهدی زاهدی و سعدی فلاحی 🌷 🌷🌷🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
روزهایمان برای دیدنتان ڪوتــاه بود ؛ خدا ڪند شب یلدا بہ شمــا برسیم ... ☘☘☘ﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ☘☘☘ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با خندہ ات ، انار ترک می‌خورد بخند  يلدا بكن تمامیِ ايام سال را ... ☘🌹 ﻣﻨﻮﺭ ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﻬﺪا 🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
چمدان ها را داخل خانه گذاشتیم. آقا عبدالله گفت :"در این خانه قفل ندارد. اگر ماندنی شدیم حتما سر فرصت قفل کلید هم برایش می گیرم" هفته اول به لطف آقا عبدالله یخچال پر بود. اما از روزهای بعد، برای خرید مجبور بودم خودم بروم. سنگی، چوبی باید جلوی در می گذاشتم تا بسته نشود و پشت در نمانیم یا بچه ها را توی خانه می گذاشتم و ازشان می خواستم در را روی هیچ کس باز نکنند مگر اینکه من سه تا زنگ پیاگی می زنم و باز هم پشت در می رسند بپرسند تا مطمئن شوند و بعد در را باز کنند. دو سه بار اول بچه ها زا باخودم بردم. منطقه و مردمش را نمی شناختم. نمی شد به کسی اعتماد کرد. در را روی هم می گذاشتم و می گفتم آن شا الله که اتفاقی نمی افتد. خانه را به خدا می سپردم و می رفتم. بیست روزی از آمدنمان گذشت که زمزمه برگشتن به شیراز شد. یک هفته بعد، چمدان ها را بستیم و برای همیشه با بندرعباس خداحافظی کردیم. نزدیک یکسال از قطعنامه ۵٩٨می گذشت. اگرچه نظامیان درجه دار همچنان درگیر فرونشاندن آشوب مرزها بودندو دستگاه‌های نظامی هم نیاز به مدیریت و نظم بیشتری داشتند، اما حداقل از اضطراب و استرس آژیر قرمز و موشک ها و بمب های خوشه ای که بر سر شهرها می ریخت خبری نبود. بعد از یک سال و نیم زندگی در خانه خاله جان، دوباره به اهواز برگشتیم. شهرک محلاتی، مخصوص خانواده های پاسدار بود. خانه ها آپارتمانی و امنیت محله و منطقه بالاتر از محله هایی بود که تا به حال در آن ها زندگی کرده بودیم. من هم ترجیح میدادم بیشتر با خانم های همسایه رفت و آمد کنم. اعضای خانواده ما همین همسایه ها بودند که از حالمان بیشتر از فامیل خبر داشتند. با یکی از خانم های طبقه بالا نشسته بودم و از اینکه چند روز است از آقا عبدالله خبری ندارم و حتی دسترسی به تلفن هم نیست حرف میزدم. رادیو از چند دقیقه قبل از اخبار روشن بود. دوستم گفت:"ای خواهر، جنگ تمام شدو مشغله شوهرهای ما تمومی نداره" "خدا کنه هرجا هستن سالم باشن. ما که روز اول زن یک پاسدار شدیم، باید پیه این چیزها رو هم به تنمون بمالیم" مهمترین خبر این روزها پیگیری وضع جسمی امام، از تلوزیون و رادیو بود که بعد از آرم خبر، همه را ساکت و میخکوب کرد " روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان جهان، حضرت امام خمینی به ملکوت اعلا پیوست. گریه آقای حیاتی، پایان این خبر تلخ و ناگوار بود و من و دوستم که از جایمان برخاسته بودیم بعد از شنیدن این خبر دیگر در خانه نماندیم. دست بچه ها را گرفتیم و از آپارتمان بیرون آمدیم. در تمام واحدها باز می شد و خانم ها تنها یا اینکه با شوهرانشان در خانه بودند، با اشک و زاری بیرون می آمدند. نمی دانستیم کجا برویم و چه کنیم. بغض از دست دادن امام مثل از دست دادن پدر، آتش به دلمان می زد. مردها که به ساعت نکشیده پیراهن مشکی پوشیدند و راهی تهران شدند. اما ما خانم ها مثل همیشه پابند بچه های قد و نیم قدمان بودیم و بعضی هم مثل من، چند روز و چند شب چشم به راه آمدن شوهرمان.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
صحنه های تکراری که تمام این روزها از تلوزیون پخش می شد. نمازهای نشسته امام روی تخت بیمارستان، و عمامه مشکی که گوشه اش را باز کرده و روی شانه رها کرده بود. فیلم ملاقات نزدیکان امام که از دوربین گوشه سقف اتاقشان ضبط شده بود و مردم در اخبار شبانگاهی دنبال می کردند و آخرین سجده های سخت امام در حالت نمیه هوشیاری که سید احمد آقا به پیشانیشان مهر می گذاشت. همه این تصاویر تیری بود به قلب ما، امام ذره ذره شمع وجودشان خاموش شود و ما زنده باشیم و این مصیبت را ببینیم. از سال ها قبل از انقلاب، ظلم و حبس و تبعید و تحریم را به عشق بیداری مردم تحمل کردند و تا خواستند طعم شیرین انقلاب را بچشند آتش جنگ خانمان سوز، شب و روز را از امام و مردم گرفت و داغ جوان ها را بر دل خانواده هایشان گذاشت. و امروز بعد از یازده ماه از پایان جنگ، دیگر امام را کنارمان نداشتیم بی آنکه دنیای بدون جنگ را در کنار اماممان تجریه کنیم. حتما آقا عبدالله هم این خبر را شنیده. و شاید هرجا هست با هم قطاران زانوی غم بغل گرفته. ما که زن و خانه دار بودیم و از هیاهوی جامعه دور، این طور عزاداری، خدا به داد این ها برسدکه یک عمر خودشان را سرباز تحت امر امام می دانستند و فدایی اش بودند. سه روز بعد از رحلت امام، آقا عبدالله برگشت، گرفته و ناراحت. مثل همه اهالی آنجا، مدام در خود فرورفته بود. ما هم که این روزها ر مراسم های امام شرکت می کردیم وضعمان بهتر از مردهایمان نبود. هیچ کس حوصله پخت و پز و خانه داری نداشت. همان خرما و حلوا و چای که سهمیه مراسم ختم بود، جیره غذای ماهم شده بود. از ظرف خالی شده حلوا شکری و خرده حلوا های که روی طبقه یخچال و پای در آن ریخته بود و نایلون نانی که درست بسته نشده بود و نان های داخلش خشک شده بودند می شد میان وعده بچه ها را حدس زد. بمیرم الهی دخترها این چند روز فقط حلوا شکری خوردند.! قبل از غروب تک و توک سیب زمینی های درشتی که مانده بود را آب پز کردم و پیاز داغ مختصری آماده کردم. به اذان نکشیده پوره سیب زمینی را آماده کردم و با نان و ترشی که خودم انداخته بودم سر سفره گذاشتم. بچه ها دلی از عزا در آوردند و آماده شدند تا برای نماز مغرب. عشا به مسجد محله بیایند. ادامه دارد.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌹🌹🌹🌹 عملیات کربلای 4 بود. به علت کمبود جا، 20 نفر از نیرو ها را به زور در یک سنگر 5 نفره جا داده بودیم. در این بین دیدم عبدالرضا خودش را گوشه ای جمع کرده و با چراغ قوه کوچکش در این محل کوچک زیارت عاشورا و دعای توسل می خواند. گفتم: «آقا رضا، در این جای تنگ و تاریک چه اجباری است خواندن زیارت عاشورا!» خندید و گفت: «سال های سال است که زیارت عاشورای من ترک نشده، حتی زمان هایی که در سینما بودم زیارت عاشورا را می خواندم!» 🌹🌹🌹🌹🌹 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv ﺑﺎﻧﺸﺮﻣﻂﺎﻟﺐ ﺷﻬﺪاﻱ اﺳﺘﺎﻥ ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻌﺮﻓﻲ ﻧﻤﺎﻳﻴﻢ
💕مےگفت: ...آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به رسیدند و پیکرهاشان زیر شنی تانک های شیطان تکه تکه شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست اما راز خون آشکار شد راز خون را جز در نمیابند گردش خون در رگ های زندگی شیرین است اما ریختن آن در پای شیرین تر... و نگو شیرین تر بگو بسیار بسیــــــــار شیرین تر است... ﺁﺭاﻡ ﺑﺎ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ☘☘☘ 🕊🕊🕊🕊 ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
آخرین چیزی بود که زمین گیرش کرده بود آخرین حُبّ دنیایی‌! پلاک را در آورد و به اروند سپرد ... #ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﻣﻨﻮﺭ ﺑﺎﺩ 🌷🌹 🌺🌷.. #ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ: ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
آقا عبدالله که بی تابی من و زهرا را دیده بود همان شب گفت :"بهتره شما هم برید شیراز،. این دختر بیشتر از هرکسی به مادر احتیاج داره. اون ها هرچقدر هم محبت کنند کافی نیست. این طفل معصوم الان سه ماهه از ما دوره و خوب طاقت آورده. شما هم برید با این وضع اتفاقا کنار خانواده بودن به نفع تو هست. من هم قول میدم اگرچه برای اون دوتا نبودم اما برای این یکی خودم و برسونم. می خوام جبران کنم. آن شالله اگه زنده باشم ، میام و قبل و بعد از به دنیا آمدنش کنارتم" " شما اینجا تنهایی، کی برات غذا درست کنه؟ لباساتو بشوره!" " غذا که ستاد هست. لباسارو هم خودم می شورم. هر تعطیلی که به پستم بخوره، بی معطلی میام شیراز" " پس بزار تا آخر هفته بمونم خونه رو تروتمیز کنم و برم" " من که راضی به زحمتت نیستم. تا پس فردا بمونید، جمعه عصر براتون بلیط میگیرم " زمستان و بهار آن سال را بدون عبدالله گذراندم. مثل بارداری های قبل نبود که ویارم را ببیند و یا کسالت ها و بی حوصلگی هایم را کنارش باشم و انرژی بگیرم.اما تماس های هرروزه اش عاشقم کرده بود. انگار این دوری روزهای شیرین تازه عروس و دامادی را به خاطرم می آورد و هشت سال پیش برایم مثل دیروز زنده شد. با شروع دردهای زایمانم، آقا عبدالله مرخصی گرفت و خودش را رساند. لحظه به لحظه اتفاقات سختی که برای به دنیا آمدن دخترها تجربه کردم برایم زنده شده بود و نمی توانستم باور کنم که همیشه یک اتفاق تلخ تکرار شدنی نیست. بعد از غروب با هم رفتیم بیمارستان و تا وقتی وارد سالن زنان و زایمان شدم، آقا عبدالله شاد و پر انرژی روبرویم ایستاده بود و نگاه کردن به صورتش اضطراب درونم را کم کرد. قبل از اذان صبح پسرم به دنیا آمد. ناتوانی از کم کاری پرستارها و بی توجهی شان به ضعف و ناتوانی ما خسته ترم کرده بود، بی آنکه کسی برای عوض کردن لباسهایم کمکی بکند، لباس صورتی بخش را پوشیدم و روی ویلچر نشستم. و خدمه مرا به اتاق مادران برد. تا آمدن عبدالله و مادر و نوزادم به خواب عمیقی رفتم. چشم که باز کردم، ساعت هشت صبح بود. همین که پرستار با تخت نوزاد کنارم ایستاد حضورشان را حس کردم و چشم باز کردم. از قنداقی که ماهرانه دورش پیچیده شده بود معلوم بود خاله جانم و مادر هم اینجا هستند. پرستار پسرم را توی آغوشم گذاشت. :"تا خانواده ات نیومدن شیرش بده و بزارش توی تخت" "به شوهرت که زنگ زدم که بیاد بیمارستان. می پرسه بچه چیه؟ می گم پسر. بهم میگه بارک الله." به زور نیشخندی زدم و گفتم:"به شما؟" "من هم همین رو گفتم، پرسیدم با منید؟! گفت نه با خانومم بودم. گفتم پس بیایید خودتون بهش بگید" پشت سرش حاج عبدالله و مادرم و خاله جان آمدند توی اتاق. زهرا هم آمده بود.آقا عبدالله بغلش کرد و چانه اش را بوسید و از زهرا پرسید :"داداشت خوشکله؟" زهرا سر کج کرد و خیره به داداش کوچولوی گفت :" نه زشته، خیلی ریزه است" حق داشت ذوق زده باشد. برای دخترها که نبود. اولین ساعات تولد بچه ها حس عجیب پدر یا مادر شدن را بیشتر از روزهای بعد می شد درک کرد. اسمش را علیرضا گذاشتیم. همان موقع قبل از خواندن اذان و اقامه در گوش هایش، آقا عبدالله علیرضا صدایش کرد. به خودش چسباند. علیرضا در بغل پدرش اندازه یک نصفه نان بربری بود به ظهر نکشیده مرخص شدم و برگشتم خانه. حسابی شرمنده ام کرده بود. یک گوسفند جلوی پایم سر برید و با سلام و صلوات و اسپند و قرآن به خانه آوردم. زهرا و فاطمه بالا و پایین می پریدند و دور من و علیرضا می چرخیدند. پدرشان سرشان را گرم می کرد. ادامه دارد.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹