eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
کلاس پنجم دبستان و شیفت عصر بودم. به دلیل نزدیکی اذان ظهر و شروع مدرسه آن روز نتوانستم در خانه نماز بخوانم. در راه مدرسه تمام فکر و خیالم پیش نماز بود، برای همین قبل از وارد شدن به مدرسه راهم را کج کردم و رفتم به تکیه شاهزاده منصور در خیابان تیموری و با خیال راحت نماز ظهر و عصر را خواندم و بعد با آسودگی خاطر به سمت مدرسه امیرکبیر، که در انتهای کوچه بود رفتم. وقتی رسیدم زنگ خورده بود. ناظم با چوب دستی که تازه از درخت بریده بود و هنوز بوی چوب تازه می داد کنار در ایستاده بود و بچه هایی را که دیر رسیده بودند تنبیه می کرد. با ترس و اضطراب از چهارچوب در قدیمی مدرسه پا داخل حیاط گذاشتم. صدای آخ و اوخ بچه هایی دیر آمده و چند چوب ناظم بر دست هایشان نشسته بود تمام حیاط مدرسه را پر کرد بود.تا چشم ناظم به من افتاد گفت: « خسروانی چرا دیر کردی؟» جوابی برای ناظم نداشتم، تنها سرم را زیر انداختم. ناظم هم برای اینکه درس عبرتی برای بچه هایی که با چشم هایی مضطرب از پنجره کلاس ها ما را می پائیدند باشد تا جا داشت با چوبش مرا زد. اما نمی دانم چرا هر ضربه ای که بر بدنم جای درد، لذتی زیبا و جاودان در وجودم می پیچید، شاید به روی خلوص خوانده بودم و ارزش آن چوب خوردن را داشت. *راوی:شهید پور خسروانی👆* 🌺🌺 🌹🌹🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
یا تــو را باید دوست داشت یا باید تــو را دوست داشت شرط سومی ندارد احوالات من...!! 📎ســردار دلهــا 🌷 🌹🌷🌹🌷 ﺷﻬﺪاﻳﻲ 🌹🌷🌹🌷 ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 است دیگر ... گاهی دلش برای فرزندش تنگ💔 میشود ﮔﺎﻫﻲ ﺩﻟﺶ ﻣﻴﺨﻮاﻫﺪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺗﻮ ﻏﺮﺑﺖ ﻧﺒﺎﺷﺪ.... 🌹 💢مادر در حال تمیز کردن المان و ﻋﻜﺲ فرزندش 😔😔 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
نکند فکر کنی!!! در دلِ من یادِ تو نیست!!؟ گوش کن، نبضِ دلم زمزمه اش با تو یکیست... اﻱ ☘🌺☘ 🌷 🌹🌷 ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهدای غریب شیراز
نکند فکر کنی!!! در دلِ من یادِ تو نیست!!؟ گوش کن، نبضِ دلم زمزمه اش با تو یکیست... اﻱ #ﺷﻬﻴﺪ ☘🌺☘ #ﺷ
ﻛﻪ ﻗﻮﻟﺶ ﻗﻮﻝ ﺑﻮﺩ ... 🌷 به دستور فرماندهی تیپ امام حسن(ع)، سردار استوار جهت انجام عملیات بیت المقدس 3 در منطقه گوجار ( مأووت عراق) آماده می شدیم. وقتی رسیدیم به منطقه عملیات دیدیم از مهمات خبری نیست! درخواست مهمات دادیم اما خبری نشد. بسیجی ها در یک دره منتظر حرکت به سمت خط عملیات بودند. دیدم از دور گروهی چند نفره از سمت عراق در حال آمدن هستند. ظاهراً گروه شناسایی بود که از قرارگاه رمضان به خاک عراق وارد شده بود. در میان آنها سید محمد را شناختم. به علت زمان زیادی که در منطقه مانده و عقب نرفته بود، محاسنش بسیار بلند شده بود. اورکتی هم روی دوش انداخته بود. قامت رشید و بلندش هم به او ابهت خاصی داده بود . به نیروهایم گفتم تا حالا فرمانده تیپ را دیده اید؟ گفتند: نه! به شوخی سید محمد را نشان دادم و گفتم ایشان فرمانده تیپ هستند! بچه ها با خوشحالی به سمت ایشان رفتند. وقتی رسید با او حال احوالی کردم. گفت شما خبر دارید ما کجا می رویم؟ گفت: نه، ما تازه رسیدیم. گفتم: ما برای عملیات می رویم، اما هنوز هیچ مهماتی نداریم؟ گفت: عملیات ساعت چند است؟ گفتم: قرار است ساعت 2 به سمت ارتفاعات حرکت کنیم، احتمالا ساعت 6 بعد از ظهر پای کار هستیم. ساعت ده شب هم عملیات شروع می شود. گفت: من قول می دم تا ساعت 7 شب مهمات را به شما برسانم! گفتم: حتماً می خواد به من دلگرمی بده! حرکت کردیم. ساعت 6/5 عصر بود که رسیدیم روی ارتفاع گوجار. از فرماندهی پیام دادند آماده اید؟ با رمز گفتم: آماده ایم، اما موردی که قبلاً گفتم هنوز مثبت نشده! گفتند: اگر مورد را به سید محمد گفتید حتماً حلش می کند. گفتم: غیر ممکن است، ایشان حتی در جریان عملیات هم نبودند. گفتن: اگر سید محمد قول بدهد محال است عمل نکند! حدود ساعت هفت شب بود. در تاریکی شنیدم از پائین صدایی می آید به آقای قرمزی که مسئول محور عملیات تیپ بود گفتم: نکند عراقی ها ما را دور زده باشند؟ چون فقط گردان ما قرار بود در این خط عمل کند. که دیدیم یک گروهان صد نفره از نیروهای خودمان هستند. سید محمد مهمات دو روز جنگیدن، اعم از فشنگ، گلوله آرپی جی و تیر بار را با این گروهان برای ما آورده بود. ظاهر سریع به قرارگاه رفته و مهمات را تهیه کرده بود. حتی به سرعت تمام نوارهای تیربار را هم پر کرده بود که دیگر نیاز به وقت گذاشتن برای این مورد نباشد. ... ☝️ راوی برادر کریم خسرو پور 🌷🌷🌾🌷🌷 سید محمد عسکری سمت: فرمانده لجستیک تیپ امام حسن(ع) 🌷🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
نمازهایش به موقع بود و به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد نماز شبش هیچ وقت ترک نمی شد و حتی در سوریه که خیلی خسته بودند و با کمبودِ آب هم مواجه بودند. دوستانش می گفتند ته مانده آب های بچه ها را جمع می کرد و در آن سوز و سرما تجدید وضو می کرد و نماز شب می خواند. خانمش می ﮔﻔﺖ : نیمه شب که برای نماز شب بیدار میشد بعد از نماز شب، زیارتنامه همه ائمه راکه در گوشیِ موبایلش داشت می خواند و به زیارت حضرت زینب که می رسید با دو دست به سرِخودش می زد و ﻧﺎﻟﻪ می زد و گریه می کرد.... ﻋﺎﻗﺒﺖ ﻫﻢ ﺷﻬﺎﺩﺗﺶ ﺭا ﺗﻮ ﻫﻤﻴﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺒﻬﺎ ﮔﺮﻓﺖ ... ﻗﺪﺭﺕ اﻟﻠﻪ ﻋﺒﻮﺩﻱ🌹 💐🌸ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﻭﻻﺩﺕ🌸💐 🌷🌹🌷🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚩 🌷 🔸️️سردار شهید محمد اسلام نسب 🔹️لشکر در خط پدافندی فاو بود. آن شب گردان امام علی(ع) در خط بود. خط آرام بود‌. به سمت سنگر فرمانده خط رفتم. وارد شدم، جا خوردم. دیدم به جای فرمانده گردان، آقای اسلام نسب به دیواره سنگر تکیه داده است. 🔹️با دیدن من لبخند به لبش آمد. کنارش نشستم، با مهربانی حال و احوال من را پرسید و از وضعیت بچه های تخریب پرسید‌. من هم گزارشی از مین ریزی های این مدت در برابر خط عراق و کانال زنی با انفجار را به محمد دادم. 🔹️در حال صحبت بودیم که ناگهان زمین لرزید. فکر کردیم خمپاره ای سرگردان است. اما بلافاصله با انفجار بعدی، سقف سنگر لرزید و دانه های شن روی سر ما ریخت. بیرون دویدیم. آسمان تیره ستاره باران شده بود، ستاره های دنباله داری که به سمت خط ما می آمد. 🔹️ناگهان مثل باران بهاری، خمپاره و گلوله توپ بود که پشت در پشت هم روی خط ما به زمین می نشست. زمین می لرزید و از این همه انفجار نعره می زد. 🔹هر کس را می دیدی، به زمین یا گوشه ای چسبیده بود، جز اسلام نسب. تمام قامت ایستاده بود. شروع به دویدن‌ کرد. به سنگر اول رفت. دنبالش دویدم. نیروهای سنگر را سر و سامان داد و گفت نترسید، محکم باشید، سنگرتان را ترک نکنید‌. 🔹️به سمت سنگر بعد دوید و سنگر های بعد. محمد می دوید و جلو و عقب و کناره هایش گلوله خمپاره به زمین می نشست و بی تفاوت به این حجم آتش و آهن و موج، فقط بین سنگر ها جابه جا می شد. من شجاعت فرماندهان لشکر را زیاد دیده بودم، اما این جسارت و شجاعت محمد برایم کم نظیر و حتی بی نظیر بود. 🔹️بیشتر از شجاعتش، محبت عجیب و پدرانه اش نسبت به نیروهایی بود که در آن خط بودند. اگر چاره ای داشت، تک تک آنها را در آغوش می گرفت تا سپر بلای آنها باشد و تیر و ترکشی به جانشان نشیند. در آن بارش بی سابقه خمپاره ها، به تک تک نیروها سر زد و از جان پناهشان مطمئن شد و نکاتی که باید رعایت می کردند را گوشزد کرد. 🔹️بعد از آن فرمانده گردان، فرمانده گروهان ها و دسته هایش را جمع کرد تا خط پدافندی را مستحکم کند، چون بعد از این آتش سنگین حتماً نیروی زرهی و پیاده دشمن جلو می آمد. محمد آن شب در برابر هجوم همه جانبه عراق محکم و استوار ایستاد. 🔹️به اقرار فرماندهان لشکر، آن شب، یکی از سهمگین ترین پاتک های دشمن در فاو اجرا شد که اگر مقاومت رزمندگان لشکر فجر، به خصوص گردان امام علی(ع) نبود، سقوط زود هنگام فاو بعد از عملیات والفجر ۸، دور انتظار نبود. 🔹️مقاومتی که مرهون شجاعت بی نظیر محمد و فرماندهی [سردار] احمد عبدالله زاده و شهیدان مسلم شیرافکن و منصور خادم صادق و دیگر رزمندگان دلیر لشکر فجر بود. برشی از کتاب ستاره سهیل ﺷﻬﻴﺪﺣﺎﺝ ﻣﺤﻤﺪ اﺳﻼﻣﻲ ﻧﺴب 🌷🌹🌷🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
🍁🍂🍁 کوچ کردند و رسیدند بی نصیبــــم من ِ که در خانه خزیدم 🤲 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
زندگی شهید_محمدحسن(خسرو)ایزدی_و_برادران_شهیدش_علی_اکبر(فرهاد)و_علی_اصغر(مهدی) در خودم غرقم.آنقدر غرق که صدای منشی پرواز فرودگاه شهید دستغیب شیراز که مدام خبرهای پرواز را مخابره می‌کند برای گم است. ساعاتی است روی صندلی های رنگی فرودگاه نشسته ام و از خودم میپرسم تو اینجا چه کار می‌کنی برنابی؟! بعد از ۷ سال برگشتم به کشوری که در آن به دنیا آمده ام و تا ۱۸ سالگی در آن قد کشیده ام. مام می ‌گفت که ایران وطن پدریت است. می پرسیدم به کجا وطن می‌گوییم ؟مام می‌گفت: آنجایی که در آن به دنیا می آیی که بزرگ میشوی و حالا برگشته ام به وطن پدری برگشتم تا او سایه مرا بر سنگ مزارش حس کند وقتی او را توی قبرش می گذارند ،بالای سرش باشم و هرچه از او به جا مانده را دلار کنم و برگردم آمریکا. توی آمریکا هیچ چیزی کم نداشتم .پولهای پاپ هر ماه حساب بانکی هم را پر می‌کرد .خرج دانشگاه و معاشم رو به راه بود اما پاپا یک بار هم به آمریکا نیامد تا ببینمش. یک بار هم نیامد تا ببیند تک فرزندش به کجا رسیده است! نمی‌دانم واقعاً چرا نیامد !در پاسخ سوالم که چرا نمی گذارد من به دیدنش بیایم و چرا به من سر نمی زند همیشه جواب سربالا میداد،اما گاهی با خودم فکر می‌کردم شاید به خاطر مام بود که نمی آمد. شاید دیگر دوست نداشت او را ببیند.یا شاید ما را فرستاد آمریکا تا از شر ما راحت شود و کارهایی را که دوست داشت اینجا انجام دهد نمیدانم. اما مام همیشه می‌گفت :« پدرت تو و من را به اختیار خودش فرستاد آمریکا. توی ایران انقلاب شده بود و مردم هر روز می ریختند توی خیابان‌ها و پدرت رسیده بود و می‌گفت که این جا بمانید بلایی سرتان می آید.شاه این مملکت که برود دیگر این کشور کشور نمی‌شود و زندگی کردن در آن دشوار می شود. پدر ما را فرستاد آمریکا و گفت که شما اینجا امنیت ندارید. همین امروز و فرداست که ما هم قربانی جنگ این شورش ها شویم و نمی‌خواهم تک فرزندم را قربانی کنم. قرار بود مدتی بیایم آمریکا پیش مادربزرگت ،تا آبها از آسیاب بیفتد‌ پدرت ما را فرستاد و خودش هم قرار بود بعد از انجام دادن کارهایش و فروختن خانه بیاید آمریکا، اما نیامد.» عمیق میکشم نگاهی به کوله پشتی هم می کنم کوله پشتی سیاه و بلند کوهنوردی و تمام محتویاتش همه چیزی است که از آن سر دنیا با خودم آوردم پسری کوچک روی صندلی های رنگی پلاستیکی سالن انتظار بالا و پایین می پرد پدر و مادرش می آیند تا او را از صندلی پایین می کشند پدرش چقدر شبیه پاپا است قد بلند و چهارشانه با صورتی پر از ریش تنها فرقشان این است که پدرم بود و این مرد موهایی شمس کیست مادر بچه پوشش سیاه بلندی به سر دارد آن موقعی که ایران بودم از این پوشش ها کم دیده بودم و بیشتر زنها موهایشان بیرون بود و نیمه برهنه. بعضی زن ها چادر گلدار رنگی سرشان می کردند. مثل نرگس !نرگس حالا باید برای خودش خانمی شده باشد و شاید هم مثل این زن ها به جای چادر گلدار چادر مشکی می پوشد و شاید هم شوهر..... مادربزرگم روسری های زیادی داشت هوا که سرد میشد یک اسکارف بزرگ با گلهای درشت و قرمز و سفید می پوشید مادربزرگم به سرما حساس بود و کوچکترین بادی او را در بستر می کشاند آخرین بار که حالش بد بود نفس‌های آخرش را می‌کشید چشمهای آبی و بی رمق شرابه من دوخت دستگاه چروکیده اش را در دستم گرفت با وجودی که فوق متخصص بودم میدانستم که دیگر علم پزشکی نمی تواند برای مادربزرگم کاری کند و به ناچار خواهد مرد من هرچه بالای سرش باشم و در جهت بشرا بگیرم و داروی تقویتی برایش تجویز کنم افاقه نخواهد کرد حقیقت مرگ هر لحظه به مادربزرگم نزدیک تر می شد .وقتی مادر بزرگم برای همیشه چشمانش را بست دلم می خواست علمی در پزشکی می‌ یافتم که بتوانم مادربزرگم را جاودانه کنم یا حداقل بتوانم به تعداد شماره های نفس های باقیمانده خودم به عمر او اضافه کند. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
⚜همیشه آیه‌ي «وَ جَعَلْنا...» را زمزمه می کرد ‌گفتم: آقا ابراهیم این آیه برای در مقابل دشمنه، اینجا که دشمن نیست ...🤔 ⚜نگاه معناداری کرد و گفت: دشمنی بزرگتر از هم وجود داره⁉️ 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹 داشت وضو می گرفت |بهش گفتم : عبدالحسین الان برا ی چی وضو می گیری ؟ ﮔﻔﺖ : ﻣﻴﺨﻮاﻫﻢ ﺑﺸﻮﻡ ﺧﻴﺎﻟﻢ ﺷﻮﺧﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ .. ﭘﻨﺞ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﺷﻬﻴﺪ ﺷﺪ 🌹🌷🌹🌷 : 18 ﺧﺮﺩاﺩ 60 , ﺁﺑﺎﺩاﻥ 🌹🌷🌷🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 .. مانده ام از ڪدامتان، بنویسم..! بخوانم..! بشنوم..! ⇜هر ڪدامتان را صفتے ست ڪه شده اید به آن ⇜هر ڪدامتان را اخلاقے ست ڪه شده اید به آن... از حسن حق نگـهدار با ان خنده هاے شیرینش ...😌 یا از عرفــان حبیب روزے طلب✅ از تلاش حاج اسکندر اسکندرے یا شجاعت حسن عراقے(صفـرزاده) از شهید ذاکرے بگویم.. یا عبدالحمیــد حسینے و ارتباطش با امام زمان عج از دعاے کمیل حاج منصور خادم صادق بنویسم .. یا سلام آخر شهید شعاعے و یا دل زهرایے محمد غیبے از شهداے غیور فاطمیون ، از سلطانے یا مرادے یا سجادیان چه بگویم ...💪🙏 نمی دانم ...‼️ شاید فقط باید بگویم خودتان ، خودتان را به معرفے کنید 🔻 🔅و چة زیبا گفت که شهــدا ، شهدا میشناسند.. 😔🙏 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
🌷 گفت دست بزار روي کمرم! دست گذاشتم دیدم چیزي زیر پوستش فرو رفته. گفتم: این چیه! گفت: ترکش بی نصیب. نمی دانم چرا به جاي اینکه در قلبم فرو برود در کمرم رفته! گفتم: خدا نکنه! گفت: خانم دعا کن این بار که می روم برگردم! رفت و یک ماه بعد جنازه اش برگشت. ✍ﻭﺻﻴﺖ ﺷﻬﻴﺪ: همواره دنباله رو اماممان باشيد و مبادا كه غفلت كنيد كه دشمن در كمين است و دنبال فرصت مى گردد كه نقشه هاى شومش را پياده كند. شماها مردم اميد مستضعفان هستيد و وظيفه ما خيلى سنگين است و خداوند در اين مقطع زمانى شما ملت را گماشته است كه حق خود و مظلومان را از ظالمان بستانيد و رمز اين پيروزى در گرو پيروى از رهبر است و از شماست كه از اسلام و مظلومين دفاع كنيد و الآن وقت آن رسيده است . 🌾🌷🌾 جعفر رضایی 🌷🌹🌹🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
اگر میخواهید کارتان برکت پیدا کند به خانواده شهدا سر بزنید زندگینامه شهدا را بخوانید سعی کنید در روحیه خود شهادت طلبی را پرورش دهید 🌹 ﺷﻬﺪاﻳﻲ 🌺 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
نمی دانم چرا بین این همه شهید پیله کرده ام به تــو شاید فقط با تــو پروانه می شوم ... و فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیما 🌷 ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....: (خسرو) (فرهاد) (مهدی) مادربزرگ بعد از فوت مام، تمام زندگی‌ام بود .مام خیلی طول نکشید بعد از آمدن به آمریکا مُرد . مادربزرگم میگفت:« مادرت یک عصر زمستانی بر اثر بیماری نادری مرد و تو آن موقع توی دانشگاه هاروارد درس می‌خواندی و همه فکرت پزشک شدن بود و تا ساعت های طولانی در کتابخانه دانشگاه درس می خواندی .مادرت از من خواست تا به تو نگویم که مریضی اش بدتر شده .مرضی که سال‌ها با آن دست و پنجه نرم می‌کرد. تاتو فکری جز درس خواندن داشته باشی. برنابی !مادر تو یک مسیحی کاتولیک مذهب بود .او مدتی با یکی از دوستانش به ایران رفت تا در دانشکده پرستاری درس بخواند اما همانجا با پدرت آشنا شد و ازدواج کرد .مادرت عاشق پدرت بود و پدرت هم مادرت را دوست داشت. اما سرنوشت بینشان جدایی انداخت .مادرت هیچ وقت نگفت چطور با پدرت آشنا شده!! اصلاً چطور یک دانشجوی پرستاری می تواند با یک پسر جوان مسیحی که دانشجوی افسری بود آشنا شود .اما عشق به پدرت او را در ایران ماندگار کرد.». سعی می کنم از افکار گذشته خودم را رها کنم اما نمی‌توانم. دوباره با خود تکرار می کنم تو اینجا چه کار می کنی برنابی؟!!! با خودت عهد کرده بودی که دیگر سراغ پاپا نیایی ؛به جرم همه سال‌هایی که از دیدارش محرومت کرد ،اما آمدی به خاطر آن نامه آخری که برایت فرستاد .به خاطر آن تماس آخری که گرفت. انگار پاپا می‌دانست که روزهای آخر عمرش است. دفترچه یادداشتم را باز می کنم. نگاهی به برنامه های روزانه ام میندازم. اگر الان آمریکا بودم باید میرفتم بیمارستان و مریض هایم را ویزیت میکردم.ظهر بعد از ناهار به مطب می رفتم و تا ساعت ۵ !و ساعت ۶ خودم را به خانه سالمندان برسانم تا با پیرمردها و پیرزن ها گپ و گفت کنم. من در چهره آنها مام و مادربزرگ را جستجو می کنم. با رییس بیمارستان صحبت کردم که اجازه دهد آنها را رایگان ویزیت کنم. این تنها بهانه‌ای بود که می توانستم دست و پا کنم تا به آنجا سر بزنم. هرچند برایم ناخوشایند است بیمارانی را ویزیت کنم. که می دانم قوای جسمانی شان رو به تحلیل است و به ناچار مرگ آنها را در خواهد نوردید و خیلی از آنها روحیاتش آنچنان فرسوده است که روی جسمشان هم تاثیر گذاشته. تنهایی بزرگترین دردیست که این آدمها با خودشان حمل می کنند من با همه این آدم ها یک درد مشترک دارم. بعد از مام در کشوری که نمی‌دانم متعلق به من هست یا نه تنها شدم ما فقط همدیگر را داریم تا به هم لبخند بزنیم .همین دو روز پیش که رفتم با آنها خداحافظی کنم و گفتم چند روزی میروم سفر !جرالدین پیرزن خانه سالمندان گفت :«که برای چه کاری می روی برنابی؟!» جوابم تنها سکوت بود. او ناراحت شد و اشک توی چشم هایش دوید دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:« زود برمیگردم ناراحت نباش میروم تا در مراسم خاکسپاری پدرم شرکت کنم.از مسیح بخواه که کمکم کند» همه پیرمردها و پیرزنها تا جلوی در خانه سالمندان بدرقه ام کردند و من بعد از خداحافظی از همه با ماشین رو باز خاکستری رنگ از آنجا دور شدم در حالی که از خودم می پرسیدم :«واقعاً برمیگردی برنابی ؟!آیا تا زمانی که برگردی همه این آدم ها زنده هستند تا تو دوباره آنها را ببینی؟! چند تا از آنها خواهند ماند و از تنهایی و پیری جان نخواهند داد؟! لطفاً زنده بمانید تا برگردم لطفاً مرا به مسیح بسپارید.. بعد از سرای سالمندان به آزمایشگاه شخصی ام می‌رفتم و تا نیمه‌های شب روی پروژه ام کار می کردم . گاهی نگاهم آنقدر روی آن لوله‌های آزمایشگاه بود که نشسته پلکهایم روی هم می رفت. دفترچه یادداشتم را میبندم اینجا که هستم هیچ کدام از این برنامه ها به دردم نمی خورد .اینجا باید فقط به مراسم خاکسپاری پدرم بروم و درخواستی را که از من در نامه اش داشته عملی کنم. در حالیکه آن نامه برایم پر از سوال های بی جواب است. بالاخره از صندلی کنده می شوم .نشان تاکسی را در روی ماشین های جلوی در می بینم که راننده تاکسی است جلو می آید.راننده می‌خواهد دست و پا شکسته با من انگلیسی حرف بزند که می گویم:« من می خوام برم سردخانه!» توی شلوغی خیابان شیراز با آن ماشین های در هم تنیده غرق می‌شوند بیشتر حواسم به آدم هاست. _شیراز اونقدر هم خیابونهاش شلوغ نیست .حالا که میبینی اینقدر شلوغ شده واسه خاطر اینه که عید از شهرهای مختلف میان شیراز! _آره شیراز بهار قشنگی داره! بخصوص اردیبهشت هاش خیلی قشنگه. _شما از خارج تشریف آوردین؟! _بله از آمریکا! _ماشالله فارسی خوب حرف میزنی. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷با حسن رفته بودیم در شهر قدم بزنیم. دیدم مرتب یا سرش را پایین می اندازد یا می گیرد سمت اسمان. گفتم حسن این چه کاریه! گفت مگه نشنیدی اگه وقتی نامحرمی جلو تو می اید اگر چشم به زمین بدوزی هم وزن زمین و اگر چشم به اسمان بدوزی به وسعت اسمان برایت حسنه می نویسند. من هم نمی توانم از این همه ثواب چشم بپوشم! حسن جوانمردی فارس 🌾🌷🌾 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ 🌷🌷🌷
🔰در منطقه درهمان روزهاے اول جنگ، پنج جوان👥 به گروه ماملحق شدند. آنها از یک روستا باهم به آماده بودند. چند روزے گذشت. دیدم اینها اهل نیستند❌ تا اینکه یک روز با آنهاصحبت ڪردم. بندگان خدا آدم هاے خیلے ساده اے بودند... 🔰آنها نه سواد📝 داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه♥️ به آماده بودند جبهه. از طرفے خودشان هم دوست داشتند ڪه نماز را یاد بگیرند. من هم بعد از یاد دادن ، یکی از بچه ها را صدا زدم و گفتم: 🔰این آقا پیش نماز شما، هر ڪارے ڪرد شما هم . من هم ڪنار شما می ایستم وبلند بلند نماز را تڪرار مے ڪنم تایاد بگیرید👌 🔰ابراهیم به اینجا ڪه رسید دیگر نمیتوانست جلوے خنده اش را بگیرد😂 چند دقیقه بعد ادامه داد: در رڪعت اول وسط خواندن حمد، امام جماعت شروع ڪرد راخاراندن، یڪدفعه دیدم آن پنج نفرشروع ڪردند به خاراندن سر😅 🔰خیلی خنده ام گرفته بود اما خودم را ڪنترل مے ڪردم. امادر وقتے امام جماعت بلندشد مُهربه پیشانیش چسبیده بود و افتاد. پیش نماز به سمت خم شد ڪه مهرش را بردارد یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز ڪردند😄 اینجا بودکه دیگر نتوانستم تحمل ڪنم وزدم زیر خنده😂😆 خاطره ے شیرین از 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷حسن خیلی شوخ بود. محال بود با حسن باشی و غم و غصه و ناراحتی در وجودش یا اطرافیانش ببینی. عملیات بیت المقدس 7 بود. لبه خاکریز نشسته بود و سر کرده بود توی یک کاغذ و چیزی می نوشت. گفتم: حسن چی کار می کنی! خندید و گفت:وصیت می نویسم! گفتم: پاشو، این کارها به تو نیمده! خندید و گفت: نه دیگه، خسته شدم. این عملیات آخره! چند روز بعد شهید شد. جنازش مث برادرش رضا مدتی گم شد، مثل برادرش بی سر بود و مثل برادرش با دست های مادر توی قبر آرام گرفت... ↘️ حسن جوانمردی فارس 🌾 شهادت:۱۳۶۷/۳/۲۳- شلمچه 🌷🌷🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردی که حواسش به بچه‌های شهدا بود شهید مدافع حرم به دخترش گفته بود عروسکی را که خیلی دوست دارد به دختر یک شهید بدهد، خیلی هم سمت او نیاید، شاید آن دختر که پدر ندارد دلش بشکند. ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
.... 👇👇👇👇 پنجشــبه 22ﺧﺮﺩاﺩ / ساعــت 18:30 آنلاین شوید از دور انجام دهید/ زیارت عاشورا دستہ جمعے بخوانیـــم 🌷🌹🌷 پخش زنده در صفحه 👇: https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk 🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻴﺪ
....: (خسرو) (فرهاد) (مهدی) راننده حرفش را در دهانش مزه می‌کند و ادامه می‌دهد _ راستش توقع داشتم بگین میخوای بری هتل! ولی وقتی گفت این سردخونه تعجب کردم. کس و کاری ایران داشتین که فوت کرده؟! _بله پدرم _خدا رحمتش کند شیراز زندگی می کرد.؟ _بله من ۷ ساله که پدرم را ندیدم. زیر لب زمزمه کرد :پس راست که میگن خارجیا عاطفه ندارن! _پدرم خودش نخواست بیاد آمریکا با ما زندگی کنه! _حق داره آدم توی کشور غریب سختشه! لابد یه مشکلی داشته که نتونسته بیاد؟! میگم نکنه پدر شما از اون آدمای بوده که قضیه اش بودار بوده ها؟! _بودار؟!! _منظورم اینه که نکنه پدر شما مشکل سیاسی داشته! ممنوع‌الخروجی چیزی بوده؟! پدرم هیچگاه درباره مسئله با من حرفی نزده بود تا مادر بزرگ و ما هم چیزی به من نگفته بودند در فکرم بودم که راننده ادامه داد: _«وقتی انقلاب شد خیلی‌ها فرار کردند خیلی از ساواکی‌ها و ارتشی‌ها فلنگ را بستن راه رفتن وقتی هم که جنگ شد یه عده از همین پولدارها و اونایی که انقلاب و امام را قبول نداشتند جونشون را برداشتند و رفتند .الانم که چند سال از جنگ می‌گذرد بازم خیلی ها میرن اونور آب .چون می ترسند توی همین آژیر خطر ها و موشک هایی که عراق میفرسته روی شهرهایه دفعه توپی، خمپاره ای بیاد » _من زمانی که از ایران رفتم فقط ۱۸ سالم بود و خیلی چیزی از این حرف‌ها که میگین نمیدونم. _فرار کردین یا پناهنده شدین؟! ذهنم فرار می کند به ۱۸ سالگی آن روز را خوب به خاطر می‌آورم. شب قبل از سفر به آمریکا وقتی که خواب بودم پا به اتاقم آمد به گونم بوسه زد و بدنش داغ بود .انگار داشت میسوخت آرام توی گوشم گفت: برنابی فردا یکی از دوستانم با ماشین میاد دنبالتون و شما را از مرز زمینی میبره استانبول. از اونجا هم میرید آمریکا پیش مادربزرگت.. سفیدی چشمش قرمز شده بود اولین درد سفیدی را توی موهایش دیدم. _شما مگه با ما نمی آیی؟ _منم تا یه مدت دیگه میام پیشتون من اینجا یه سری کارهای عقب افتاده دارم که باید انجام بدم؟ _چرا باید برم آمریکا؟ _آمریکا بهترین دانشگاه رو داره خوب درس بخون. هر رشته ای که دوست داشتی مراقب خودت و مادرت باش تا وقتی من بیام باشه؟! باشه ای گفتم و با پاپا خداحافظی کردم و نمی دانستم این آخرین تصویری که از او می بینم وقتی پا پا از اتاق بیرون رفت فقط صدای هق هق گریه مام را شنیدم. _بفرما اینم سردخونه رسیدیم. در حالی که ذهنم هنوز درگیر آخرین دیدار پدرم بود از ماشین پیاده شدم . _ببخشید اگه سرت رو درد آوردم .خدا پدرت رو بیامرزه و هرچی خاک اون باقیمانده عمر شما باشه! نگاهم را به اطراف میچرخانم که صدایی مرا به خود می آورد _مستر صفاریان!؟ نگاهم را می کشانم سمت صدا عمو مهران است دوست نزدیک و صمیمی پدرم چقدر پیر و شکسته شده چشمهایش کم رمق شده و از آن موهای بلند مشکی که از پشت می برد خبری نیست حتی یک نخ مو هم توی سر و صورتش دیده نمی‌شود. عصازنان جلو می‌آید و مرا در آغوش می‌گیرد. _چقدر دیر آمدی! پدرت خیلی منتظرت بود! تنش بوی میخک هایی را می دهد که خسرو از پر چارقد مادربزرگش باز می کرد و می داد به عمو تا به جای آن ادکلن هایی که بوی آزارش میداد از بوی میخک لذت ببرد و راحت نفس بکشد اما با سنجاق طلا آن را همیشه می زد کنار کتش و هر از گاهی با تمام وجود بویش می کرد.ماشین عمو مهران و شوق ایستادن روی ماشین رو بازش و پرواز بادبادک کاغذی که با خسرو درست میکردیم تمام بچگی بود که کرده بودم. _ممنون عمو !درگیر پاسپورت و بلیط شدم توی این اوضاع جنگ سخت تونستم بیام. _پدر تا آخرین لحظه فقط اسم تو را به زبان می آورد زمانی که چشمش روی هم رفت نگاهش به سمت در بود که ببیند کی می رسی! دلم می گیرد دوباره تصویر ۷ سال پیش پدرم برایم زنده میشود نمیدانم بگریم برای این که ندارمش به پاس همه روزهای خوبی که برایم پدری کرد یا نگریم به جرم ۷ سالی که ندیدمش بعد تا زمانی که برای مرگ ما هم به آمریکا نیامد. _برنابی همه کارها را برای مراسم انجام دادم فقط باید بری داخل امضا بزنید تا جسد را تحویل بدن برای خاکسپاری! به داخل می روم باید اولین دیدار پدرم بعد از هفت سال با آخرین دیدارش در هم گره بخورد در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹 اول نیت و سپس انتخاب کنید🌹 🌙شب جمعه هست و حضرت سیدالشهداء علیه السلام میهمان دارند 🥺 با باز کردن یکی از این کارت پستال ها رفیق شهید تون رو اﺯ ﺑﻴﻦ ﺷﻬﺪاﻱ ﻓﺎﺭﺱ انتخاب کنید تا نائب الزیاره از جانب شما شود 🤲 👇🌹ﺷﻬﺪاﻱ ﻏﺮﻳﺐ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ ﺳﻼﻡ✋ 🌹 ⁦1️⃣⁩ https://digipostal.ir/cgocw8b ⁦2️⃣⁩ https://digipostal.ir/c4zopc1 ⁦3️⃣⁩ https://digipostal.ir/cym87vd ⁦4️⃣⁩ https://digipostal.ir/co9su8n 5️⃣⁩ https://digipostal.ir/c7lqyx8 ⁦6️⃣⁩ https://digipostal.ir/ciimemh 7️⃣ ⁩ https://digipostal.ir/ciz8hfg ⁦8️⃣⁩ https://digipostal.ir/c4t3455 ⁦9️⃣⁩ https://digipostal.ir/cgkcxoa ⁦1️⃣⁦⁩⁦0️⃣⁩ https://digipostal.ir/cr33qbe اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﺑﺮاﻱ ﺷﻬﻴﺪﻱ ﻛﻪ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﺮﺩي ﻳﻚ ﻓﺎﺗﺤﻪ ﺑﺨﻮاﻥ ...
❉دلگير ڪہ‌شدی‌اززمانہ تعطیل‌ڪن‌زندگی‌را.... برس‌بہ‌داددلت ❉حرم‌اگرنیافتی گلزارشهــدا آنها میشود ﭘﻨﺎﻫﮕﺎﻩ برای دلـت پنجشنبـہ آن هم غروب👌 دلت هواے یک جایے اگر کرد که بوے مےدهـد دلت را زائـــر شهدا کن💓✋ 💔💔💔 زیارت مجازے گلزار شهدا و قراعت زیارت عاشورا امروز ازساعت ۱۸:۳۰👇👇 https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
ﺗﺎﺩﻗﺎﻳﻘﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﭘﺨﺶ ﺯﻧﺪﻩ اﺯ ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ✅اﻧﻼﻳﻦ ﺷﻮﻳﺪ✅ 👇👇 https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk