eitaa logo
شهدای ملایر
326 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
408 ویدیو
48 فایل
عکس، زندگینامه، خاطرات و وصیت نامه شهدای ملایر🍃🌷🍃 ارتباط با ما و ارسال عکس و خاطرات و وصیت نامه و ......به کانال شهدای ملایر 🍃🌷🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام علیکم طاعات و عباداتتون قبول باشه ان شاءالله استفاده و نشر تصاویر قابل تقدیر و تشکر وآرزوی ماست، فقط لطفا به هیچ وجه درمتن عکسها لینک درج نشده تا عکس در استفاده محدود نگردد. سپاس از لطف و همراهی شما🌺 @shohadayemalayer
هدایت شده از سنگرشهدا
مرگ رفتنے است بے صـدا و آهستہ بے هیچ موجے و بے هیچ اوجی ... اما 🌷 #شهادتـــــ 🌷 کوچے است با آهنگ پر دامنہ و سرشار از موج ،اوج و عـروج ... ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
5.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
افطاریای روشن و صمیمی دورهمی های نجیب و ساده دلا پر از طراوت بندگی مست اذونای موذن زاده 🎥نماهنگ ماه نشان با صدای ✴️ Sapp.ir/Rahnava_ir@Rahnava_ir
هدایت شده از هابیلیان
ﺣﺎﻝِ ﻣﻦ ﻣﺜﻞ ﯾﺘﯿﻤﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﻋﺎ... ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺯِ " ﺑﺎَﺑﯽ ﺍَﻧْﺖَ ﻭَ ﺍُﻣّﯽ" ﺑﺮﺳﺪ... #یادی_از_شهدا 🔸🔹🔸🔹🔸 کمپین مردمی #ما_همه_روزه_داریم ✅ @Habiliyan
شهیدحیدر #کاظمی@shohadayemalayer
سالگردشهدای امروز ملایر(27/2/1397) 1- شهید حاجي محمد 2-شهیدفرشاد 3- شهیدعلي محمدي 4- شهیدمسعود بيگي @shohadayemalayer
🔺 با شهادت‌ها بیمه شد ✳️ دادید، دادید لکن خون و جوان شما به نفع و برای اسلام بود. اسلام عزیزتر از آن است که ما خوف داشته باشیم که خونمان یا جوانانمان در راه او شود. اسلام شهیدان زیاد داشته است. ✳️ امیر المومنین (ع) شهید اسلام است و برای اسلام شهادت پیدا کرد. حسین بن علی در راه اسلام شهید شد. ما باکی از نداریم، ما باکی از کشته دادن نداریم. شما که با خون خود، با جوانهای خود اسلام را بیمه کردید، دست را قطع کردید. 📚 منبع: صحیفه امام خمینی (ره)، جلد 6،صفحه 270 پنجشنبه‌ها ؛ 🔸🔷🔸🔷🔸🔷🔸🔷 ✅ http://eitaa.com/asheghaneshahadat
«*تبرک لحظاتمان با شهید ایرج : شهید ایرج آبگون در تاریخ 10 فروردین 42 در شهر ملایر چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا مقطع لیسانس ادامه داد و از طرف ارتش به جبهه اعزام و به عنوان فرمانده به ایفای مسئولیت پرداخت. شهید آبگون در تاریخ 21 فروردین 67 در روستای پنجوین عراق به دست دشمن بعثی به فیض شهادت نائل آمد و اکنون این شهید مفقودالجسد است. آنچه می‌خوانیم بخشی از وصیت‌نامه شهید ایرج آبگون است: «بسم الله الرحمن الرحیم» «الهم اجعلنی صبوراً و اجعلنی شکوراً و اجعلنی فی عین الناس کبیراً و فی عینی صغیراً» از آنجایی که مرگ حق است و به راستی تولدی دیگر است، زندگی در این دنیا امتحانی است برای انتخاب زندگی در آخرت. از خداوند می‌خواهم در این امتحان الهی مرا سربلند گرداند. در این برهه از زمان که جباران زمانه دست به دست هم داده‌اند تا ندای مظلومیت این امت ستمدیده را در گلو خفه کنند فکر می‌کنم این خود کنکوری بس عظیم برای شرکت در دانشگاه انسان‌سازی، مردانه‌زیستن و در راه حق گام برداشتن است و به قول استاد عزیزم اگر کسی عشق به ماندن و ترس از رفتن را از وجود خود بیرون کرده باشد از این کنکور پیروز بیرون می‌آید، پس خدایا مرگ در رختخواب را از من دور ساز وسعادت و شهادت در راهت را به من عنایت کن . تا آنجا که در توان دارم از دشمنان خدا را به درک واصل می‌کنم و سپس جان خود را تقدیم خدای خود می‌کنم. از پدر و مادر و خانواده عزیزم حلالیت می‌طلبم چرا که من در مکتب آنان بزرگ شده‌ام و اینگونه درس آزادی و آزادگی را آموخته‌ام و از برادرانم می‌خواهم که دنباله رو هدف اسلام و انقلاب عظیم باشند. از همسرم می‌خواهم که مربی خوبی برای فرزندم باشد و در زندگی مجاهدی نستوه و شکست‌ناپذیر باشد. در پایان از تمامی بستگان و آشنایان حلالیت می‌طلبم. @shohadayemalayer
«شهید»؛ شاهد شهود عرفانی شد و نقش هرچه خوبی را در چهارفصل گیتی نمایان کرد و چشم ستارگان آسمان را روشن، ققنوس هشت جنت که هفت آسمان را مجذوب خود کرده است، همان عاشقی که در وادی مقدس عاشقی، پر پرواز گشود و فرشتگان را نوازشگر روح نابش کرد. هر روز را با نامی و یادی از این ستاره‌ها،‌ شب می کنیم و کار را با تبرک و مدد از این عارفان عاشق آغاز؛ باشد که ادای دینی باشد بر آن همه رشادت، شهامت، مجاهدت و شجاعت... «برگ سبزی، تحفه درویش»، «تا چه قبول افتد و چه در نظر آید». @shohadayemalayer
شهدای ملایر
عکس، زندگینامه، خاطرات و وصیت نامه شهدای ملایر..🍃🌷🍃 ارتباط با ما و ارسال عکس و خاطرات و وصیت نامه و
🌷🍃🌷🍃 🍃 🍃🌷🍃 🌷🍃 🍃 🍂💔 یاد یاران 💔🍂 🍂 🍂 🍃🌹🍃 💢روایتی از .. که لحظه های دیدار و دلتنگی ، دوست و همخوابگاهی شهیدرضا(داریوش)ساکی را به قلم تصویر کشیده است.... که مخاطب کتاب شهیداحمدرضااحدی است. 🍂🍃🍂🍃🍂 🍁🍂 ۶۵ چند هفته بعداز اینکه به تهران برگشتی , هم آمد. خیلی تغییر کرده بود. از روزهای نفس بُر تمرین در سدگتوند میگفت و اینکه خیلی زود باید برگردد. داریوش حال و هوای خاصی داشت که تو در او کمتر دیده بودی. وقتی از بچه های میگفت , چشمانش می درخشید. مجاهدان روز و عارفان شبی که در روز بِشمار یک , به صف میشوند و شب ها باید آنها را در میان نیزارها و غارها و چاله هایی پیدا کنی که برای خلوت با خدا کنده اند. از ناله ها و دعاها و بلم ها و از عدد مقدس گروه شان میگفت که فرمانده گفته بود خیلی باید مراقبش باشند. همان ۷۲ که همه را در حیرت و بغضی دائمی فرو برده بود. آن پسر قد بلند بسکتبالیست دبیرستان شریعتی که تمام امید پدرومادر و خواهرهایش بود , حالا سراسر غرق عرفان و معنویت شده بود. کمی ترسیدی و آرزو کردی حالا حالاها نپرد. عملیات ۴ نزدیک بود. خودت را به بیمارستان صحرایی فرودگاه آبادان رساندی. آذر ماه ۱۳۶۵ با بچه های گردان , در روستای ابوشانک در شرق آبادان و نزدیک اروند در اتاقک های میان نخلستان مستقر بودید. چند روز قبل از عملیات ۴ شما را به آبادان فرستادند. طبقات بالایی هتل تخریب شده بود و در طبقات پایین هم با پلیت و الوار و گونی های پر از خاک , سنگر درست کرده بودند. قرار بود شب عملیات , بعد از اینکه خط اول جزیره ام الرصاص را شکستند , نیروها سوار بر قایق به سمت جزیره پیشروی کنند. , با تجهیزات کامل از هتل بیرون آمدید و سوار برماشین ها تا پل رفتید. قایق ها آماده بودند تا شما را به سمت ام الرصاص ببرند. هر لحظه آتشباری بیشتر میشد. (اروند) دیواری از آتش شده بود و وقتی موج ها بلند میشد , آب با شتاب داخل قایق می ریخت. خیلی زود فهمیدید که عملیات لو رفته است. سکاندار زیر پل منتظر بود تا فضا کمی آرام تر شود. سنگینی کلاه آهنی ای که امام واجب کرده بود روی سرتان بگذارید , کمی آزارت می داد , اما در این واویلا نعمتی بود. بالاخره قایق راه افتاد اما هرچه به نزدیک تر می شدید , موج انفجار , امواج بیشتری را طوفانی میکرد و گلوله ها مماس بر سطح آب به سمت شما می آمدند. صدای بی وقفه خمپاره ها و انفجارات و شلیک های بی امان عراقی ها هم تمام گوشتان را پر کرده بود. در آن تاریکی وقتی منورها بالا می رفتند , خیلی خوب می توانستید قایق های واژگون و را ببینید که بر روی امواج آب بالا و پایین می شدند. سلاحتان را برای گرفتن انتقام در نبردی نابرابر محکم تر در دست فشردید و هم در آن هیاهو نوک قایق ایستاد و شروع کرد به خواندن برای اباعبدالله(ع) , که دستور عقب نشینی آمد. فرمانده گردان و معاونش از روی قایق فرماندهی باتمام توان در میان آن همه صدا در بلندگوی دستی فریاد می کشیدند: قایقا برن کنار ساحل... بچسبید به خشکی.... 📝(۱)
شهدای ملایر
عکس، زندگینامه، خاطرات و وصیت نامه شهدای ملایر..🍃🌷🍃 ارتباط با ما و ارسال عکس و خاطرات و وصیت نامه و
🍂همه چیز به هم ریخته بود و تو که ناظر آتش گرفتن چند قایق بودی , باخودت فکر کردی که امشب چه کسانی را از دست داده ای؟ با تدبیر فرماندهی , نیروها در ساختمان های منطقه جاگیر شدند تا شاید راهی برای انجام عملیات پیدا شود , اما فایده ای نداشت و دستور برگشت به هتل صادر شد. هرچند ناراضی اما به هتل برگشتید و انتظار آغاز شد. با گذشت زمان تعدادی از بچه ها می آمدند و خبر گم شدن تعدادی دیگر را می دادند. از دیدن به ساحل رسیده ها خوشحال بودی , اما نگرانی و انتظار برای نیامده ها , روح و جانت را در برگرفته بود. هرکدام از بچه ها در گوشه ای از ساختمان هتل کز کرده و در حال خودش بود. تو هم در گوشه یکی از اتاق ها که نور ضعیفی از چراغ فانوس آن را روشن کرده بود , به دیوار تکیه دادی و به فکر کردی که به دل دشمن زده بودند. زانوهایت را جابجا کردی و محکم آنها را در بغل گرفتی. نمی دانستی چرا , اما به یاد حرف های پدر افتادی که وقتی از آرزوهایش می گفت و پسرش را در لباس پزشکی و در حال خدمت مجّانی به مردم توصیف میکرد. 📝(۲)
شهدای ملایر
عکس، زندگینامه، خاطرات و وصیت نامه شهدای ملایر..🍃🌷🍃 ارتباط با ما و ارسال عکس و خاطرات و وصیت نامه و
🍃صدای یکی از فرمانده هان گردان , از بیرون می آمد. بچه ها دورش را گرفته و سوال پیچش می کردند. میگفت: گیر افتاده و مانده اند و بعید است که زنده برگردند. یکی از آن میان پرسید: چی؟ فرمانده گفت: شهیدشد...🌹💔 یکی دیگر گفت: اون تک پسر بود . قرار بود بقیه هواشو داشته باشن! فرمانده گفت: کدام بقیه؟ بچه ها همه گرفتارشدن.💔 عدد مقدس گردان را به یاد آوردی و تعریف های داریوش را. شکستی اما نه با فریاد , در سکوت , یاد خوابت افتادی که یک روز صبح در خانه از خواب بیدارشدی , قبل از آنکه دست و رویت را بشویی , با حیرت و بدون مقدمه از پرسیدی: داریوش ! تو چندبار بیشتر از من رفتی جبهه؟ او که تا آن زمان نرفته بود با تعجب نگاهت کرد و گفت: من اصلا جبهه نرفتم... گفتی:پس چرا من خواب دیدم به من میگی ! اگه یه بار دیگه بری جبهه تازه به اندازه من رفتی ! می دانستی نرفته اما پرسیدی که ببینی تعبیر خوابت چیست. حالا داریوشی که شده بود , از تو پیشی گرفته و در میان خورشیدی ها و گِل و لای ساحل ام الرصاص بود...😭💔 در میان افکارت غوطه میخوردی که ناگهان خبر مجروحیت فرمانده گردان و معاونش هوشیارت کرد..... گروه گروه وسایلشان را جمع کردند و رفتند تا تسویه بگیرند. و هم طوماری تهیه کردند تا مقاومت رزمندگان را به امام اعلامم کنند و آن را به جماران بفرستند. تو هم به سراغ آنان رفتی , در طومار نوشته بود: ما تا پای جان ایستاده ایم و برای شهادت آمده ایم. مثل باقی بچه ها آن را با خون خودت امضا کردی و گفتی برای عملیات بعدی خبرت کنند. به دانشگاه برگشتی. همه سرگرم امتحانات بودند. هیچ کس حتی سراغ داریوش را هم نگرفت و تو بیشتر رنجیدی. در کلاس فیزیولوژی اجازه گرفتی تا مقاله ای بخوانی و رفتی و روبه روی دانشجویان ایستادی , صدایت را صاف کردی اما نمی توانستی بغض و خشم فروخورده ات را پنهان کنی و خواندی: " چه کسی میداند جنگ چیست؟ چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چندنفر را می دَرَد؟ کیست که بداند جنگ یعنی سوختن , ویران شدن , یعنی ستم , یعنی خونین شدن خرمشهر , یعنی سرخ شدن جامه ای و سیاه شدن جامه ای دیگر , یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه شد؟.... به کدام گوشه تهران نشسته ای ؟ کدام دختر و پسر دانشجویی می داند هویره کجاست؟ کدام مسئله را حل میکنی؟ برای کدام امتحان درس میخوانی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر میکنی؟ ازخیال؟ از کتاب؟ از لقب شامخ دکتر؟ یا از آدامسی که مادرت تر روز صبح در کیفت می گذارد؟ کدام اضطراب جانت را می خلد؟.... دلت را به چه بسته ای؟ به مدرک؟ به ماشین؟....(ادامه مقاله در , دست نوشته های ) تو میخواندی. محکم و قاطع و با تمام اعتقادی که تورا به این باورها رسانده بود , اما خیلی ها خوششان نیامد. تا آخر مقاله را خواندی و از کلاس بیرون زدی. اتمام حجت کرده بودی , شاید از طرف هم....💔🌹 پایان... 📝(۳)