eitaa logo
شهدای ملایر
360 دنبال‌کننده
5هزار عکس
454 ویدیو
49 فایل
عکس، زندگینامه، خاطرات و وصیت نامه شهدای ملایر🍃🌷🍃 ارتباط با ما و ارسال عکس و خاطرات و وصیت نامه و ......به کانال شهدای ملایر 🍃🌷🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂 🍂 🌷🍂 🍂🌷 به روایت 🌷 🌷 🍃🌾🍃 🌾 وقتی رفتم به ، خیلی کوچک و کم سن وسال بودم معمولا هم خیلی ازمسائل جنگ آشنا نبودم و بچه ها را خوب نمی شناختم. شهیدان:، و در یک چادر بودند . تقریبابچه هایی که در سن رنجی بودند و وضع تحصیلی هم آنها بیشتر باهم ارتباط داشتند. 💦 یک روز بارانی بود که ما در منطقه ۳بار مقرمان عوض شد. یکبار جایی که بمباران شد و به رسید ، اسباب کشی کردیم و رفتیم آنطرف گتوند در سمت راست گتوند. در اسباب کشی ها خیلی صحنه های جالب را آدم می دید . مثلا بارهای سنگین را چه کسانی برمی داشتند .یا تانکر را چه کسانی جابجا می کردند. یا آب را دست به دست می دادیم تانکرهای 20 لیتری را می رساندیم تا به کنار آب و به تانکری که آن بالابود .برای آب آشامیدنی نمیشد از رودخانه استفاده کرد باید با یک قایقی آب آشامیدنی می آوردند در 20لیتری پر میکردند بعد می آوردند کنار اسکله که بودیم باز دست به دست باید می بردیم تا کنار مقر. آنجاها شهید ساکی معمولا خیلی حضور پر رنگی داشت و بیشتر کمک میکردند. دوباره مقر سوممان آمد سمت چپ گتوند . سمت رودخانه که جاده وجود داشت و بارندگی شد. یک روزکه بارندگی بود و آموزش نداشتیم (چون رودخانه طغیان کرده بود) . آن موقع یادم هست زیرباران شهید ساکی نشسته بود داشت قابلمه بزرگها را می شست. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🏴 🦋 (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) در زیارت ناحیه مقدسه خطاب به جد بزرگوارشان (علیه‌السلام) میفرمایند: وَ اُقیمَتْ لَکَ الْمَـاتِمُ فی أَعْلا عِلِّیّینَ، وَ لَطَمَتْ عَلَیْکَ الْحُورُ الْعینُ ... ✨مجالس ماتم برای تو در عالم ملکوت برپا شد و حوریان بهشتی در عزای تو بر سر و صورت خویش لطمه زدند...❣ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🍂 🗓 🌷 : ۳ خرداد ۱۳۳۹ ملایر : ۳۱ خرداد ۱۳۷۴ بیمارستان ساسان ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🍂 🥀🕊 🕯هدیه به روح پاک و مطهرش ۵صلوات ✅به نیت تعجیل در ظهور و رفع همه حاجات 🌹 •••✾🍂🏴🏴🍂✾••• @Shahadat1398🕊
🍃🍂 🍂 🌷🍂 🍂🌷 به روایت 🌷 🌷 🍃🌾🍃 🌾 وقتی رفتم به ، خیلی کوچک و کم سن وسال بودم معمولا هم خیلی ازمسائل جنگ آشنا نبودم و بچه ها را خوب نمی شناختم. شهیدان:، و در یک چادر بودند . تقریبابچه هایی که در سن رنجی بودند و وضع تحصیلی هم آنها بیشتر باهم ارتباط داشتند. 💦 یک روز بارانی بود که ما در منطقه ۳بار مقرمان عوض شد. یکبار جایی که بمباران شد و به رسید ، اسباب کشی کردیم و رفتیم آنطرف گتوند در سمت راست گتوند. در اسباب کشی ها خیلی صحنه های جالب را آدم می دید . مثلا بارهای سنگین را چه کسانی برمی داشتند .یا تانکر را چه کسانی جابجا می کردند. یا آب را دست به دست می دادیم تانکرهای 20 لیتری را می رساندیم تا به کنار آب و به تانکری که آن بالابود .برای آب آشامیدنی نمیشد از رودخانه استفاده کرد باید با یک قایقی آب آشامیدنی می آوردند در 20لیتری پر میکردند بعد می آوردند کنار اسکله که بودیم باز دست به دست باید می بردیم تا کنار مقر. آنجاها شهید ساکی معمولا خیلی حضور پر رنگی داشت و بیشتر کمک میکردند. دوباره مقر سوممان آمد سمت چپ گتوند . سمت رودخانه که جاده وجود داشت و بارندگی شد. یک روزکه بارندگی بود و آموزش نداشتیم (چون رودخانه طغیان کرده بود) . آن موقع یادم هست زیرباران شهید ساکی نشسته بود داشت قابله بزرگها را می شست. ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
✨💔 خوشا آنان که با عزت ز گیتی بساط خویش برچیدند و رفتند ز کالاهای این آشفته بازار را پسندیدند و رفتند ... ☘☘ ______________ 🥀موسسه فرهنگی شهدایی عاشورائیان ملایر 🥀 https://eitaa.com/joinchat/177799186C42d17a4b50
(۳) -نبرد ابراهیـم.. - یک سال با ابراهیم در سختی و راحتی زندگی کرده و با خیلی‌ها مأنوس بودم ولی چاره‌ای نبود. خودم نیز از ناحیۀ سر و صورت مجروح شده بودم و با سختی به عقب برگشتم که خودش قصّه‌ای دارد. اگر چه، همه میدانستیم این راهی است که برگشتی در آن نیست و با آمادگی پا در این مسیر گذاشته بودیم. ولی عاطفه و رفاقت حکم دیگری میکرد که اجرایش غیر ممکن بود. هنگامی که به عقب برمیگشتم در اثر جراحت روی زمین افتادم. دیدم حجت‌‌الاسلام مرتضی زارعی دارد می‌آید. بالای سر هر شهیدی که میرسید دستی بر سرش میکشید و هنگامی که به مجروحی برمیخورد با او صحبت میکرد. بالای سر من رسید گفت: مصطفی جان! تو هم افتاده‌ای؟ دقّت کردم از هر دو پایش در ناحیۀ ران خون جاری بود با این حال شتابی برای بازگشتن نداشت. داشتم این منظرۀ مهرورزی را تماشا میکردم که رزمنده‌ای به نام امیر فریاد کشید: " عراقی‌ها دارند می‌آیند." زارعی بالا خاکریز رفت تا نبرد را ادامه دهد... نیز امشب، حنا بسته است. امّا، پدر برایش فکری دیگر در سر دارد. حیای پسر، وقت مراسمی از این نوع را به بعد و بعد موکول میکند. وقتش را ابراهیم میداند. حنای امشب از جنسی نیست که همگان در سورها بر دست و پا مینهند. در نامه‌ها هم هیچ حرفی از آن به میان نیامده است. همۀ این سالها پدر را در جریان ریزترین کارهایش میگذاشت، چه شده است که امشب بیخبر پدر شال و کلاه کرده است؟ . ـ رنگ شنگرفی قبضه‌ای که در دست دارد از سرخی حنای دست اوست، یا رنگ دست در فشردن قبضه به آتش میرود؟ به سورِ بخت که با کوله و سلاح نمیروند! این را دیگر رمز یافاطمه(س) میگوید. ابراهیم! این ارابه‌ها که عروس نمی‌آورند. اشباحی که در پس آنها میخزند برای خوش‌آمد نیامده‌اند. چتر فانوسهای منوّر برای نمایاندن راه تو در آسمان دود گرفتۀ فاو آویخته نشده‌اند. راه تو روشن است. مسیرش را چهارده قرن پیش دلبند همین فاطمه(س) ترسیم کرده است. این رسّام‌ها نقل نیست که می‌بارد. کجا میروی؟ لااقل برای خداحافظی دستی تکان بده. حالا که رفتی قرار نبود بمانی، پس چرا تو یازده سال بعد آمدی؟. قبلا نامه میدادی، خبر میکردی لحظه لحظه‌های آموزشت را. هان! شاید دستت بسته بوده است؛ یادم رفت. یا شاید قارچ‌های انفجار کاغذهای نامه‌ات را به دست موجهای خلیج فارس داده است. هر چه هست در انتظار ماندیم ابراهیم! در انتظار... سرانجام در گوشه‌ای دیگر از این پیکارگاه ابراهیم در آتش نمرود آرام و بیخیال خوابیده بود. محاسن زیبایش را غباری از باروت پوشانده بود. این بار نامه‌ای نداشت. پیامش را در باد برای خانواده ارسال کرد که به این زودی بر نمیگردم؛ منتظرم نباشید. ، و هر سه نشان گرفتند و اجساد پاکشان سالها در خاک دشمن ماند. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📚برگرفته از کتاب: " نامه‌های ابراهیـم" نویسنده: محمدجواد محمدی کاری از مؤسسۀ شهرستان
یکی از بچه‌ها می‌گفت: تو همین ایام‌شلوغی (چند روز قبل شهادتش) یه شب باهم مشغول گشت بودیم دم عابر بانک نگه‌داشت تا یه قسط واریز کنه.. گفتم الان؟ با یه حسرت خاصی گفت: میترسم خدای نکرده تو دنیا لیاقت نداشته باشم و به مرگ طبیعی از دنیا برم... اما خدا برای ما شهادت رو رقم زده بود و چند روز بعد توی آغوش خدا آروم گرفت. تولد: ۲۸ آبان ۱۳۶۹ ملایر : ۴ آبان ۱۴۰۱ ملایر💔 @Shahadat1398🕊
دمی از یک 🕊🌱 🍃🌸 🍃 🌾 🌾 سن و سال زیادی نداشت شاید ۱۹_۲۰ سال، اما قدبلند و چهارشونه و خوشتیپ بود. بیشتر با می‌گشت خیلی باهم رفیق شده بودن , مثل برادر شده بودن. گاهی هردو موهاشون رو از ته می زدن... ✨ شب آخر حال عجیبی داشت، توی پوست خودش نمی‌گنجید و ذکر میگفت. گاهیم میرفت تو لاک خودش...زدم رو شونش و گفتم کجایی رفیق؟ خبریه؟؟ سرش رو بلند کردو گفت:مگه خبرنداری؟ گفتم از چی؟ گفت بذار صبح بشه بهت میگم.... ساعت ۱۰ونیم شب بود که زدیم به آب...💧 با اون همه سروصدای توپ و گلوله ها و دوشکایی که یک بند فریاد میکشید منطقه رو گذاشته بود روی سرش. باهمه این سروصداها اما یه سکوت عجیبی کل فضارو گرفته بود که دل آدم آروم میشد و گاهیم شور میزد... نمیدونم تو این هیروویر چرا دلم گرفته بود!! یه لحظه نگاهم افتاد به ، مثل قرص ماه شده بود ، مثل بااون قد بلندش که چقدر لباس غواصی بهش میومد، مثل سیدمهدی که چهره زیباش زیباتر شده بود، مثل مسعود که چه آرامش عجیبی داشت، مثل و مثل خیلی از بچه های دیگه که وسط آب مثل قرص مهتاب می درخشیدن... تو فکر محمد بودم که گفت صبح بشه بهت میگم... تو این فکر بودم که یهو همه چیز ریخت بهم... سکوت بچه ها شکست و هواپیماها از آسمون منور مینداختن. دوشکا هم هرلحظه وحشی تر میشد و دامن میزد به موج های اروند... انگار میدان امتحان انواع سلاحهای عراق بود... هم همه بی پناه و تنهاسنگرشون آب بود...💧 باهزار سختی رسیدیم لب ساحل دشمن.. درگیری شدیدتر شد.. بچه هارو دیدم که خیلیهاشون زخمی شده بودن. زمان خیلی بد میگذشت.. رو دیدم که روی خیلی زیبا خوابیده بود. امیر کنار خورشیدیها به معبود خود لبیک گفته بود. حاج‌کریم و جامه‌بزرگ زخمی شده بودن و افتاده بودن. آنطرف تر رو دیدم که روی خوابیده بود که معبر باز بشه مثل ... ، طلبه با اخلاصی که از سرورویش میبارید، او هم شهید شده بود مثل و و بقیه رفقایم.. چند متر آنطرف تر هم رو دیدم که کرکسهای بعثی عراق خفه اش کرده بودن و دور پیکرش میرقصیدن...🌹 مجید رو ندیدم هرچی چشم انداختم. داشت صبح میشد، خواستم بگم مرد حسابی آخه الان وقت خبرگفتن بود!؟ حالا اصلا کجاهستی؟؟ نکنه توام؟! و لب گزیدم.... صبح شد و باز خبری از محمد نشد.... خیلیها شهیدشدن و چندنفریم با حاجی برگشتن عقب و بقیه هم زخمی اسیرشدیم... چهارسال بعد که از اسارت آزادشدیم شنیدم همون صبح توی توی عملیات محمد هم شهید شده..تازه فهمیدم خبری که گفت صبح بشه میگم این بود...سرم رو انداختم پایین ،چقدر شرمنده شدم.💔 ❣هنوز بعداز ۳۲ سال منتظرم که از اروند برگرده تا بهش بگم شرمنده که نفهمیدم خبری که خواستی بگی شهادتت بود و چرا اون لحظه دیگه ندیدمت... راستی محمدجان! خیلی دلتنگت هستم رفیق الان کجای اروند آرام گرفتی؟؟ اصلا هواست به پدرومادر پیرت هست؟؟ هنوز منتظرتن ها..... 🍂❣ تقدیم به شهادت:عملیات الرصاص💧🌾 🌾🕊   ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌱 دلم رد حسرت پرواز پوسید کجا بال کبوتر می فروشند باسلام و تحیت بسیجیان عزیز یادتون میاد می گفتید : حاجی پیام داده عملیاتی درپیش داریم اماده باشید با همین پیام تمام کارهای نیمه کاره رارها می کردید و می رفتید و عده ای هم اسمانی می شدند بعضا پلاکی هم ازآنان بدست نیامده مادران همچنان چشم براه شهادت این عزیزان برای حاجی خیلی سنگین بود چون اکثرا شهدا علاوه براینکه همسنگرحاجی بودند دوست صمیمی هم بودند حاجی گاهی برای تشیع شهدای گردان هم نمی توانست همراه آنان به شهرستان بیاد وبا انها وداع کند وحرف های مانده در گلو را .... حاجی شماکمتر حرف می زد و بیشتر عمل می کرد به خانواده معظم شهدا وبخصوص فرزندان شهدا خیلی حساس بود، به همین خاطر حتی از گرفتن دست فرزندان خود هم خودداری می کرد حاجی به کمترازشهادت قانع نبود تنهاارزویش ، بود به شهادت وشهادت دوستان حاجی رابی تابتر کرده حس می کرد از قافله جامانده ، نگران بود دعا می‌کرد به دوستان شهیدش متوسل والتماس کرد وتقدیر الهی بعد دوستان شهیدش چه خوب اسمانی شد . روحشان شاد سی ششمین سالروز شهادت حاجی رسید بچه ها (کلمه بچه ها و کلمه حاجی سرشاراز عشق وزیبایی بود ) بله بچه ها (پیشکسوتان) بعداز شهادتشان چه کردیم‌ امیدواریم اسمتون در لیست طلایی وازمهمان مراسم حاجی باشید چهارشنبه (6 تیر )بعد نماز مغرب وعشاء شهرک ولیعصر مسجد ولیعصر (عج ) راوی :حجت الاسلام سید حسن فاضلیان ، کسی که سال ها با حاجی وبچه های گردان ارتباط داشته دراطلاع رسانی به بسیجیان سهیم باشید جاماندگان ره عشق (پیشکسوتان)ملایر
🛑 پیام همرزم شهیدان ✍حدود یک ماه بعد از شروع جنگ تحمیلی با سروان شهید و در جبهه کرخه آشنا شدم. این شهدا در تی ۱ ل ۲۱ حمزه در جبهه کرخه حضور داشتند بدون استثنا اکثر ساعات روز و شب با همدیگر بودیم. 🔺 ستوان شهید از شهر ملایر همیشه با سروان بود یعنی امکان نداشت به تنهایی و جدا از هم انها را میدیدی. 🔹سروان افسری بسیار شجاع بود به گونه ای که معمولا در اوایل جنگ هر شب به عراقیها شبیخون میزدیم و این شهید به اتفاق شهید در اکثر عملیاتها بصورت داوطلب حضور پیدا می کردند. 🔺در خط مقدم ما حدود ۳۰۰ متر در بخش شرق جاده کرخه - سه راهی دهلران -فکه جلوتر از ارتش بودیم و زرهی ارتش پشت سر ما بود.بعد از عملیات ۲۳ مهر ۵۹ ارتش در موضع دفاعی بود و کمتر موضع هجومی میگرفت. 🔸هر چند در برخی از عملیاتهای ایذایی توسط سپاه شرکت میکردند ولی شهید معمولا در بیش از۹۰ درصد عملیاتهای سپاه بصورت داوطلبانه شرکت میکردند. 🔹مرگ از نزدیک شدن به شهیدضرابی فرار میکرد این شهید شجاع، متعهد و خوشفکر چنان رشادتهایی از خود نشان داد که در یکی از عملیاتهای مهم که سردار سرلشکر پاسدار غلامعلی رشید به اتفاق سردار سرلشکر شهید حسن باقری حضور داشتند شهید را بعنوان عملیات منصوب کردند و مرحوم سرتیپ سلیمانجاه (فرمانده وقت تی ۱ ل ۲۱ حمزه) از این اقدام سردار رشید بسیار خوشحال و استقبال نمودند. ♦️این حقیر کمتر فرمانده ای به شجاعت شهید دیدم. 🌷ایشان به همراه شهید در عملیات درحالی که سوار بر جیپ میول بر روی ارتفاعات تصرف شده در حرکت بودند مورد اصابت گلوله تانک مزدوران بعثی قرار گرفته و به درجه نائل گردیدند. روحشان شاد ✔️سردار سرتیپ پاسدار محمدعلی صبور 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @shohadayemalayer
🌷شهید جاویدالاثر محمد روستایی🌷 : سال ۱۳۴۵ : تیر ماه سال ۱۳۶۱ ، در عملیات رمضان 🌷یکی از ویژگیهای شهید روستایی او بود ، او قبل از رفتن به جبهه تمام عکسهای خود را که در اختیار داشت جمع کرد و پاره نمود و از بین برد و می خواست بعد از رفتن هیچ اثری از خود باقی نگذارد و بدون شک با این رفتار نشان داد که آرزویش همان است یعنی همه چیز حتی یک نشانه قبر را نیز در راه خدا داده باشد و در این معامله چیزی نماند که شاید اندکی از قرب واماند! و احتمالاً یا بهتر بگوییم یقیناً در آن دعاهای خالصانه ، زیارت های عارفانه ، نجواهای شبانه ، خواسته های بی ریایش از مولا همان بوده که همچون مادر پهلو شکسته سادات حضرت (سلام الله علیها) قبرش نیز بی نشان باشد پیکرش بعنوان شهیدی گمنام در جایی دور از هیاهوی دنیا آرام بگیرد و گوارایش باد که چه پاک زندگی کرد و چه پاک از دنیا رفت و در کنار معبود خویش قهقهه مستانه سر داد و در این شادی و سرور عند ربهم یرزقون او هم شریک شد. 🌹شهیدان مظهر عشق خدایند. شهیدان لاله ی باغ ولایند. 🌹امام عارفان این جمله فرمود. شهیدان ناظر وجه خدایند. 🌷 را یاد کنیم با ذکر 🌷 📚 زلال چون آب ، (مختصری از زندگی نامه و ویژگیهای فردی شهید جاویدالاثر محمد روستایی) ✍ تألیف: 🆔 @montazeran_zohoor4
سه بار به جبهه شتافت و عشق خود را نمایان کرد. در عملیات شرق بصره از ناحیه پا مجروح شد و پس از ۴۰ روز بازگشت، تا آموزش غواصی ببیند. واپسین بار در عملیات ، با جان‌برکف همراه شد. چهارم دی‌ماه ۱۳۶۵ در جزیره ، به مقام نائل آمد. او در طوفان آب، شکوفا شد؛ قابی از نور گرداگرد چهره‌اش شکل گرفت و پلاكی را به یادگار گذارد تا معیار رشادت باشد. پیشانی‌بند سبزش به نشانه رشد و شکوفایی، با خون سرخ شد و شهادت را معنایی تازه بخشید. پس از دو ماه و نیم جستجو، سرانجام در ۲۰ اسفند ۱۳۶۵، پيكر پاکش شناسايي و در زادگاه عزیزش، روستاي "شهرك كربلا" پری، به خاک سپرده شد. روحش شاد و یادش همیشه در قلب‌هایمان جاری و جاودان باد.🌹
.. ✍ بازمی‌گردند تمام آنهایی که رفتند با تنی خسته، با جانی شیرین، با شوقی که برای رسیدن به معبود خود داشتند. برمی‌گردند با هزاران زیبایی، با تمام وجود، با عشقی مجدد، با شوقی بیشتر. و هستند در همین نزدیکی، به فرمودهٔ شهید عزیز که: «مگر کجا رفته‌اند؟ ... روی دیگر آن سکه‌اند... در آن‌سوی دنیآیند...» آری، کسی که از دست رفت، مائیم! مائیم که در گرداب بی‌امان دنیای دون گیر افتاده‌ایم. مائیم که در تاریکی خاک سردِ زمین‌گیر افتاده‌ایم و دست و پا می‌زنیم. و چه بد حالی داریم و چه بد حسی که می‌دانیم با تمام وجود جامانده‌ایم، و به فرموده شهید عزیز : «هیچ می‌دانید شهدا کجایند و شما کجا؟» شهدا بیایید! بیایید و دست ما را هم بگیرید تا از این بیشتر در دنیا غرق نشده‌ایم. اینجا دنیاست و با کسی رحم و سازش ندارد. شهدا یاری‌مان کنید تا مثل شما به سعادت عظیم، یعنی در راه خداوند بزرگ و رحمان، یعنی معبود تمام هستی جهان، برسیم. منتظر شما مهربانان هستیم تا ما را نیز مانند خودتان در کنار ارباب بی‌سر، سالار حضرت زینبـــــــ (س)، قرار دهید. و دعایمان کنید که شما بحق مستجاب‌الدعائید. دوستتان داریم و پای این دوستــــــ داشتن تا آخرین جانمان خواهیم مآند... إن شاءالله. - ادمین‌نوشت ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄