❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛
#عاشقانہ_دو_مدافع
#قسمت_پنجاه_پنجم
_اسماء جا حالت خوبہ دخترم❓
پشت سر او بابا رضا اومد و با خنده گفت: سلام ، منظور خانم ایـݧ بود کہ خدارو شکر کہ مرخص شدے و حالت خوبہ
خوش اومدے دخترم
بعد هم رو بہ علے کرد و با اشاره پرسید: قضیہ چیہ❓
_علے شونهاشو انداخت بالا و گفت: نمیدونم بابا با اصرار خودش مرخصش کردم
لبخندے زدم و گفتم:حالم خوبہ نگرا نباشید
راستے فاطمہ کجاست❓
ماماݧ علے دستشو گذاشت رو شونمو گفت: خستہ بود خوابید
تو هم برو تو اتاق علے استراحت کـݧ
چشمے گفتم و همراه علے از پلہ ها رفتم بالا
در اتاقو برام باز کرد
_وارد اتاق شدم و رو تخت نشستم
اومد سمتم و چادرمو از سرم در آورد و
آویزوݧ کرد لباسام بوے بیمارستانو میداد و حالمو بد میکرد
لباسامو عوض کردم یہ نفس راحت کشیدم
دستے بہ موهام کشیدم. موهام بهم ریختہ بود ، دستام جو نداشت اما نمیخواستم علے بفهمہ
شو نرو برداشتم و کشیدم بہ موهام
_علے شونرو از دستم گرفت و خودش موهامو شونہ کرد
احساس خوبے داشتم اما یہ غمے تو دلم بود
چشمامو بستم و گفتم: علے جا وسایلاتو آماده کردے❓
جوابمو نداد
شونہ کردݧ موهام کہ تموم شد شروع کرد بہ بافتـنشو
برگشتم سمتشو دوباره پرسیدم: وسایلاتو جمع کردے❓
پوفے کرد و سرشو انداخت پاییـݧ
جمع نکردم
_إ خوب بیا باهم جمعشو کنیم
باشہ واسہ فردا الا هم مـ خستم ام هم تو
حرفشو تایید کردم اما اصلا دلم نمیخواست بخوابم
میخواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاش کنم
اصلا کاش صبح نمیشد...
دلم راضے بہ رفتنش نبود ، اما زبونم چیزے دیگہ اے و بہ علے میگفت
نشست بالا سرم و گفت: بخواب
تو نمیخوابے مگہ❓
چرا ولے باید اول مطمعـ بشم کہ تو خوابیدے بعد خودم بخوابم
_إ علے
دستشو گذاشت رو دهنمو گفت: هیس هیچے نگو بخواب خانوم جاݧ
پلکامو بہ نشونہ ے تایید بازو بستہ کردم و لبخند زدم
دستے بہ سرم کشید و گفت: مرسے عزیز جاݧ
خستہ بود ، چشماشو بازور باز نگہ داشتہ بود
خوابم نمیبرد پتو رو کشیدم رو سرمو خودم و زدم بہ خواب
چند دیقہ بعد براے ایـݧ کہ مطمعـݧ بشہ کہ خوابم صدام کرد
میشنیدم اما جواب ندادم
آهے کشید و زیر لب آروم گفت: خدایا بہ خودت توکل
انقدر خستہ بود کہ تا سرشو گذاشت رو بالش خوابش برد
_پتو رو کنار زدم و سرجام نشستم
برگشتم سمتش
چہ آروم خوابیده بود
گوشہ ے چشمش یہ قطره اشک بود
موهاش بهم ریختہ بود و ریشهاش یکم بلند شده بود
خستگے و تو چهرش میشد دید
بغضم گرفت ، ناخدا گاه اشکام جارے شد
دلم میخواست بیدار شہ و باهام حرف بزنہ ، تو چشمام زل بزنہ و مثل همیشہ بگہ اسماء❓
مـ هم بگم جانم علے❓
لبخند بزنہ و بگہ چشمات تموم دنیامہ هاااا
منم خجالت بکشم و سرمو بندازم پاییـ...
خدایا مـݧ چطورے میتونم ازش دل بکنم ، چرا دنیات انقدر نامرده❓
مـݧ تازه داشتم زندگے میکردم
_حاضر بودم برگردم بہ اوݧ زمانے کہ علے نیومده بود خواستگارے هموݧ موقعے کہ فکر میکردم یہ بچہ حزب و اللهیہ خشک و بد اخلاقہ و ازمـݧ هم بدش میاد
اخم کردناش هم دوست داشتنے بود برام
علے اونقدر خوب بود کہ مطمعـݧ بودم شهید میشہ...
#نویسنده_خانوم_علی_آبادی
@shohda_shadat🌹
بسم رب الصابرین
#قسمت_پنجاه_پنجم
#ازدواج_صوری
دوره قم شروع شده بود اما من نرفتم
مادر میخواست زنگ بزنه منزل خانم احمدی
من و زن دایی مانع شدیم
-مادر من باید خودم اول حتما با پدر و مادرخانم احمدی حرف بزنم بعد شما
مادر:وای صادق من والا از کارای تو سر در نمیارم
-صادق فدات بشه حرص نخور مادرجان
زن دایی:آقاصادق بریم ؟
-بله بفرمایید
زن دایی رو به مامان :آجی جان میشه مراقب محمدحسین باشید؟
مامان:آره عزیزم
ساراجان توروخدا تو حواست به این پسر خل و چل من باشه
والا بخدا من سراز کاراین درنمیارم
-چشم آجی جان
ماشین روشن کردم به سمت خونه خانم احمدی اینا حرکت کردیم
سرراهمون یه سبد گل مریم خریدیم
آخه خانم احمدی خیلی گل مریم دوست داره 🙈🙈🙈🙈
بعد از یه ربع بیست دقیقه رسیدیم زنگ زدیم
پدر خانم احمدی کربلایی پرویز درباز کردن
رفتیم داخل بعداز سلام علیک
زن دایی گفتن :دایی جان حقیقتا ما اومدیم تا آقاصادق حرفش به شما و زن دایی بگه تا خیالتون راحت باشه
آقای احمدی:بله بفرمایین
ما گوش میدیم
حقیقتا خوب خیلی سخت بود
دستم تو موهام فرو کردم
گفتم :حقیقتا حاج آقا ما اومدیم تا مطمئن بشید
من واقعا
سرم انداختم پایین و سرخ شدم 🙈🙈🙈😊😊
به دخترخانمتون علاقه دارم
زن دایی ادامه داد :ولی چون پریا اهل ازدواج نیست میخوایم بگیم صوریه
اما خیالتون از جناب آقاصادق راحت باشه
نام نویسنده:بانو....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat🌹
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_پنجاه_پنجم
✍سینی حلوایی که نیمه خالی شده بود را روی سنگ مزار گذاشت، قاشق کوچک را در دل حلواهای تزئین شده ی با پودر نارگیل فرو برد و گفت:
_دستتون درد نکنه بی بی عالی شده
_نوش جونت، تو نمی خوری ارشیا جان؟
_نه ممنون، ریحانه خانوم شما موقع تزئینم کم ناخنک نزدی!
ریحانه با دستمال کاغذی چربی کف دستش را پاک کرد و خجول گفت:
_اشکالی داره؟
_نه اما از این اخلاقا نداشتی
_خب آخه خیلی خوشمزه بود!
_اذیتش نکن مادر، هوس کرده بچم
با اینکه می دانست بی بی از چیزی خبر ندارد اما از نگاه تیزش فراری بود، هول شد، کش چادرش را تنظیم کرد بلند شد و گفت:
_با اجازه من برم یه دوری بزنمو برگردم!
چند قدم دور نشده بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد، همانطور که سنگ نوشته ها را می خواند، تماس را برقرار کرد:
_الو
_سلام
_سلام ترانه خوبی؟
_خوبیو... لا اله الا الله! کجایی دقیقا شما؟ دو روزه دلم اومده تو دهنم هرچی به اون خونت زنگ می زنمم هیشکی نیست که گوشی رو برداره!
_نگران نباش قربونت برم من خوبم
_وای خدا تو آخر منو دق میدی! کجایی که موبایلت آنتن نمیده؟
_الان که امامزاده... اما قبلش نه، ببین مفصله ترانه حیفه از پشت گوشی بگم
_حیف منم که دارم از نگرانی می میرم
_ای بابا! عجولیا آبجی کوچیکه
_بگو ببینم چی شده؟
_هیچی! خونه ی مامان بزرگ ارشیا اومدیم از دیروز تا حالا
_کی؟ مامان بزرگ ارشیا؟! اون مه لقا مگه چندتا مامان داره؟ مرده بود که...
_میگم که داستان داره
_یعنی زنده شده؟
از تصور ترانه خندید و جواب داد:
_نه! ول کن این حرفا رو، فقط بدون داره خوش می گذره بهم
_خوبه والا، زن و شوهر دعوا کنن ما بیکارا باور کنیم!
_خواهری یعنی دوست نداری ما خوب و خوش باشیم؟
_والا بخیل نیستیم منتها...
_بله بله؛ نگرانی. اما ببین، ارشیا یجوری شده
_چجوری؟
_عجیب! حالا صبر کن میام دیدنت و یه دل سیر صحبت می کنیم و همه اتفاقات این چند روز رو برات تعریف می کنم. خوبه؟
_بی صبرانه منتظرم. به اون خدا بیامرز سلام برسون
_کدومشون؟
_وا
_آخه الان وسط یه عالمه قبرم!
_بسم الله... رفتی زیارت اهل قبور؟ دو روزه سر خاک مامان بزرگش نشستین؟
_ارشیا یه مامان بزرگ دیگم داره یعنی داشته از قبل، بی بی. مادر شهیده! عموی شوهرم شهید شده؛ باورت میشه؟
ترانه بلند زد زیر خنده و بعد از چند ثانیه گفت:
_جوک سال بودا! فکر کن... مه لقا عروس یه خانواده شهیده
_دقیقا
_باشه... تو خوبی! حالا برو یه فاتحه از طرف من بخون تا بعد ببینم چی میگی
_البته حقم داری؛ خیلی خب بگذریم، فعلا
_مواظب خودت و بچه باش. خدافظ
برگشت و به بی بی و ارشیا نگاه کرد که سر مزار عمو علیرضا نشسته بودند. از دیروز تابحال بهترین ثانیه های عمرش را سپری می کرد... باهم آلبوم های قدیمی بی بی را زیر و رو کرده و کلی داستان های جدید شنیده بودند، حلوا پخته بودند و ارشیا از خاطرات کودکی اش گفته بود، و حالا هم به پیشنهاد خود او آمده بودند ملاقات علیرضا...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
@shohda_shadat
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛
#هوالعشق
❤️ #عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_پنجاه_پنجم
_اسماء جا حالت خوبہ دخترم❓
پشت سر او بابا رضا اومد و با خنده گفت: سلام ، منظور خانم ایـݧ بود کہ خدارو شکر کہ مرخص شدے و حالت خوبہ
خوش اومدے دخترم
بعد هم رو بہ علے کرد و با اشاره پرسید: قضیہ چیہ❓
_علے شونهاشو انداخت بالا و گفت: نمیدونم بابا با اصرار خودش مرخصش کردم
لبخندے زدم و گفتم:حالم خوبہ نگرا نباشید
راستے فاطمہ کجاست❓
ماماݧ علے دستشو گذاشت رو شونمو گفت: خستہ بود خوابید
تو هم برو تو اتاق علے استراحت کـݧ
چشمے گفتم و همراه علے از پلہ ها رفتم بالا
در اتاقو برام باز کرد
_وارد اتاق شدم و رو تخت نشستم
اومد سمتم و چادرمو از سرم در آورد و
آویزوݧ کرد لباسام بوے بیمارستانو میداد و حالمو بد میکرد
لباسامو عوض کردم یہ نفس راحت کشیدم
دستے بہ موهام کشیدم. موهام بهم ریختہ بود ، دستام جو نداشت اما نمیخواستم علے بفهمہ
شو نرو برداشتم و کشیدم بہ موهام
_علے شونرو از دستم گرفت و خودش موهامو شونہ کرد
احساس خوبے داشتم اما یہ غمے تو دلم بود
چشمامو بستم و گفتم: علے جا وسایلاتو آماده کردے❓
جوابمو نداد
شونہ کردݧ موهام کہ تموم شد شروع کرد بہ بافتـنشو
برگشتم سمتشو دوباره پرسیدم: وسایلاتو جمع کردے❓
پوفے کرد و سرشو انداخت پاییـݧ
جمع نکردم
_إ خوب بیا باهم جمعشو کنیم
باشہ واسہ فردا الا هم مـ خستم ام هم تو
حرفشو تایید کردم اما اصلا دلم نمیخواست بخوابم
میخواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاش کنم
اصلا کاش صبح نمیشد...
دلم راضے بہ رفتنش نبود ، اما زبونم چیزے دیگہ اے و بہ علے میگفت
نشست بالا سرم و گفت: بخواب
تو نمیخوابے مگہ❓
چرا ولے باید اول مطمعـ بشم کہ تو خوابیدے بعد خودم بخوابم
_إ علے
دستشو گذاشت رو دهنمو گفت: هیس هیچے نگو بخواب خانوم جاݧ
پلکامو بہ نشونہ ے تایید بازو بستہ کردم و لبخند زدم
دستے بہ سرم کشید و گفت: مرسے عزیز جاݧ
خستہ بود ، چشماشو بازور باز نگہ داشتہ بود
خوابم نمیبرد پتو رو کشیدم رو سرمو خودم و زدم بہ خواب
چند دیقہ بعد براے ایـݧ کہ مطمعـݧ بشہ کہ خوابم صدام کرد
میشنیدم اما جواب ندادم
آهے کشید و زیر لب آروم گفت: خدایا بہ خودت توکل
انقدر خستہ بود کہ تا سرشو گذاشت رو بالش خوابش برد
_پتو رو کنار زدم و سرجام نشستم
برگشتم سمتش
چہ آروم خوابیده بود
گوشہ ے چشمش یہ قطره اشک بود
موهاش بهم ریختہ بود و ریشهاش یکم بلند شده بود
خستگے و تو چهرش میشد دید
بغضم گرفت ، ناخدا گاه اشکام جارے شد
دلم میخواست بیدار شہ و باهام حرف بزنہ ، تو چشمام زل بزنہ و مثل همیشہ بگہ اسماء❓
مـ هم بگم جانم علے❓
لبخند بزنہ و بگہ چشمات تموم دنیامہ هاااا
منم خجالت بکشم و سرمو بندازم پاییـ...
خدایا مـݧ چطورے میتونم ازش دل بکنم ، چرا دنیات انقدر نامرده❓
مـݧ تازه داشتم زندگے میکردم
_حاضر بودم برگردم بہ اوݧ زمانے کہ علے نیومده بود خواستگارے هموݧ موقعے کہ فکر میکردم یہ بچہ حزب و اللهیہ خشک و بد اخلاقہ و ازمـݧ هم بدش میاد
اخم کردناش هم دوست داشتنے بود برام
علے اونقدر خوب بود کہ مطمعـݧ بودم شهید میشہ...
#نویسنده_خانوم_علی_آبادی
ادامه دارد...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_پنجاه_پنجم
بالاخره روز سی ام رسید
چون تعداد پیکرها بالابود و شوک شدیدی به شهر بود
۱۳پیکر باهم وارد شهر شدن
و پیکرها هم باهم اومدن معراج الشهدا
من،زینب،مامان، حسنا و سید(شوهرخواهرم) رفتیم معراج الشهدا
-حسنا جان شما برو باحسین حرفاتون بزنید ماهم میایم حسین هم ببر پیش باباش😞
حسنا:رقیه آجی میشه شماهم بیایی
حسین رو سینه پدرش قرار دادیم
حسناهم شروع کرد با برادرم حرف زدن
اونشب به همسرا و مادرای شهدا اجازه دادن بمونن پیش شهیدشون
حسنا و مادر و حسین هم موندن پیش داداش
روز تشیع مردم همه اومده بودن
هرکس حسنا میدید اشک میرخت اما حسنا مثل یه شیرزن قطره اشکی نریخت
میگفت اشکامو بمونه تو تنهایی
اینجا اشک بریزم دشمن شاد میشه
همه ما که همسرامون شهید یا اسیر بودند
تو اوج جوانی بودیم
به نظر طول دوره زندگی مهم نیست
این مهم که همسفر زندگیت بهشتی باشه
مراسم تشیع شهدا به عالی ترین نوع پایان یافت
تو مراسم سردار محمودی دیدیم منو فرحناز رفتیم جلو از تبادل اسرا پرسیدیم
گفت حداقل تا شش ماه نمیشه کلا حرف تبادل زد 😩
نویسنده بانو...... ش
#یا_امام_رضا
تو ضمانت نکنی در شبِ قبرم چه کنم
بارِ عصیانِ مرا جز تو کسی ضامن نیست!
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_پنجاه_پنجم
زهرا دستم را گرفت و گفت :
_بیا بریم تو اتاقم کمی باهم صحبتای دخترونه کنیم .تا یک ساعت دیگه دخترای فامیل میان، وقت نمیشه صحبت کنیم
_باشه عزیزم بریم.
باهم از روی مبل بلند برخواستیم تا به اتاق زهرا برویم که خاله ثریا گفت:
_زهرا جان ببین بیرون کسی چیزی لازم نداره؟
_چشم مامان جون .
زهرا رو به من کرد و گفت:
_تا تو بری تو اتاقم، منم اومدم.طبقه بالا سمت چپ
_باشه برو
زهرا به حیاط رفت و من هم با آرامش پله ها را بالا رفتم .
سمت چپ دوتا اتاق قرارداشت ،نمیدانستم کدام اتاق زهراست .
در اتاق اول را باز کرده و وارد شدم.
چشمم افتاد به قاب عکس بزرگی از کیان که روبه روی در قرارداشت.
در اتاق بوی عطرهمیشگی او پیچیده بود و من با تمام وجود عطرش را نفس کشیدم تا روزهایی که دلتنگشم با یادآوری بوی عطرش به آرامش برسم .
به دور تا دور اتاقش نگاهی انداختم ،دکوراسیون اتاقش سفید و سیاه بود.
یک دیوار، کاملا مشکی بود .
با گچ سفید رویش شعری را خوشنویسی کرده بود هرچه دقت کردم نتوانستم شعر را بخوانم .
پایین نوشته هم امضا زده بود و نوشته بود کیان!
چشمم به دیوار مقابلش خورد سفید رنگ بود و روی آن پر بود از قاب عکس های کوچک و بزرگ خوشنویسی، زیر همه انها امضا و اسم کیان خودنمایی میکرد.
میخواستم به سمت پنجره اتاقش بروم تا به بیرون نگاهی بیاندازم که چشمم به یک برگه خوشنویسی افتاد که روی میزتحریرش قرارداشت.
بی اراده به سمتش رفتم و شعر را خواندم
ای در دل من میل و تمنا همه تو
وندر سـر من مایه سودا همه تو
هرچنـــــد به روزگار در مینگرم
امروز هـمه تویی و فردا همه تو
زیر شعر دوباره امضا زده بود و تاریخ و ساعت نوشته بود
وقتی به تاریخ و زمانش دقت کردم ،متوجه شدم این شعر را بعد آخرین دیدارمان نوشته است.از خوشی اینکه ممکن است مخاطب این شعر من باشم دلم بی قراری اش را آغاز کرد .
اشک روی گونه ام جاری شد .بیشتر از قبل دلتنگش شدم به قاب عکسش زل زدم و گفتم
_من دیگه تحمل این عشق یک طرفه رو ندارم کیان.کاش بودی تا همین الان بهت میگفتم که چقدر عاشقتم و دوریت داره منو به جنون میرسونه .کاش تو هم عاشقم بودی .کاش واقعا مخاطب این شعر من می بودم
_من عشق رو تو چشمای داداشم دیدم
با شنیدن صدای زهرا با ترس و دلهره به سمتش برگشتم.سریع اشکهایم را پاک کردم ،با خجالت و سربه زیر گفتم
_ببخشید حواسم نبود اومدی.
_بله میدونم حواستون پیش داداش بنده بود
گونه هایم سریع رنگ عوض کرد .
دلم میخواست از خجالت زمین دهان بازکند و مرا درخود فرو ببرد
آبرویم رفته بود و دست دلم برای زهرا بازشده بود.
زهرا خندید و گفت:
_حالا چرا انقدر رنگ به رنگ میشی دختر خوب.
_من..... راستش من.....
_نمیخواد عشقتو انکار کنی من خیلی وقته برق عشق رو علاوه بر چشم تو ،توی چشم کیان هم دیدم.تا قبل رفتنش امید داشتم که عشق تو باعث بشه که قید رفتن رو بزنه ولی نشد.
به سمت میز تحریر رفت و کاغذ خوشنویسی را برداشت ،درحالی که بغض کرده بود گفت:
_همیشه وقتی شعری رو مینوشت به من نشون میداد .اون روزی که این شعر رو مینوشت من تو اتاقش بودم .بهم گفت وسایلش رو بزارم تو ساکش و برای این سفر طولانی آماده اش کنم.
بهش گفتم
_داداشی نمیشه نری
خندیدوگفت
عزیزم چندبار در موردش حرف بزنیم.من نمیتونم از اعتقادم بگذرم
_از عشقت چی ؟از اون میتونی بگذری
انگار خشکش زده بود باور نمیکرد پیش من رسوا شده باشه.
دست از نوشتن برداشت و با چشمانی مبهوت به من نگاه میکرد.یکهو دست و پاش رو گم کرد و نگاهش از نگاهم فراری شد
&ادامه دارد...
#رمان_بی_تو_هرگز 🌈✨🌺
#قسمت_پنجاه_پنجم☘🍄
حتی چند مرتبه توي عمل دستيارش شدم. هر چند همه چيز طبيعي به نظر ميرسيد؛ اما کم کم رفتارش داشت تغيير مي کرد. نه فقط با من با همه عوض مي شد. مثل هميشه دقيق؛ اما احتياط، چاشني تمام برخوردهاش شده بود. ادب،احترام، ظرافت کلام و برخورد. هر روز با روز قبل فرق داشت.
يه مدت که گذشت؛ حتی نگاهش رو هم کنترل مي کرد. ديگه به شخصي زل نمي زد،در حالي که هنوز جسور و محکم بود؛ اما ديگه بي پروا برخورد نمي کرد.
رفتارش طوري تغيير کرده بود که همه تحسينش مي کردن! به حدي مورد تحسين و احترام قرار گرفته بود که سوژه صحبت ها، شخصيت جديد دکتر دايسون و تقدير اون شده بود. در حالي که هيچ کدوم، علتش رو نمي دونستيم.
شيفتم تموم شد لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد...
سالم خانم حسيني امکان داره، چند دقيقه تشريف بياريد کافه تريا؟ مي خواستم درمورد موضوع مهمي باهاتون صحبت کنم...
وقتي رسيدم، از جاش بلند شد و صندلي رو برام عقب کشيد. نشست سکوت عميقي فضا رو پر کرد.
خانم حسيني مي خواستم اين بار، رسما از شما خواستگاري کنم. اگر حرفي داشته باشيد گوش مي کنم و اگر سوالي داشته باشيد با صداقت تمام جواب ميدم.
اين بار مکث کوتاه تري کرد البته اميدوارم اگر سوالي در مورد گذشته من داشتيد مثل خدايي که می پرستيدبخشنده باشيد!
حرفش که تموم شد. هنوز توي شوک بودم! 6 سال از بحثي که بين مون در گرفت،گذشته بود. فکر مي کردم همه چيز تموم شده اما اينطور نبود. لحظات سختي بود واقعا نمي دونستم بايد چي بگم ؛ برعکس قبل اين بار، موضوع ازدواج بود؟
نفسم از ته چاه در مي اومد. به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم
دکتر دايسون من در گذشته به عنوان يه پزشک ماهر و يک استاد و به عنوان يک شخصيت قابل احترام براي شما احترام قائل بودم، در حال حاضر هم عميقا و از صميم قلب، اين شخصيت و رفتار جديدتون رو تحسين مي کنم نفسم بند اومد.
اما مشکل بزرگي وجود داره که به خاطر اون فقط مي تونم بگم متاسفم___
#ادامه_دارد....
@shohda_shahadt🌿
#رمان_نام_تو_زندگی_من
#قسمت_پنجاه_پنجم
من ... من به خاطر شناسنامه اومده بودم شركت.
- خب مي تونستي فرداش بياي بگيري!
ايستادم و با تعجب نگاهش كردم. حق با آراسب بود. چرا من اون موقع بلند شدم رفتم شركت؟ يعني شناسنامه اين قدر مهم بود؟!
- ديدي مشكوكي!
- ولي ... ولي من به خاطر شناسن ...
وسط حرفم پريد و گفت:
- اگه خونه ما نياي مجبوري تو زندان آب خنك بخوري. چون شك همه به توست.
روي صندلي نشستم و آهي كشيدم و صورتمو بين دستام گرفتم. واي زندان! آقا جون منو مي كشت. زنده ام نمي گذاشت. واي عزيز، دق
مي كرد. سرمو بلند كردم و به آراسب نگاه كردم كه با دهاني باز نگاهم مي كرد.
- همه اش تقصير توئه. اگه به خاطر اسمت نبود من حالا داشتم تو خونه خودم كنار حوض بستني مي خوردم.
- اسم من چرا ...
نگاهش كردم وقتش بود بايد بهش مي گفتم بايد مي گفتم و خودمو راحت مي كردم.
- خب دليل اينكه من اومدم شركتت استخدام نبود. من مي خواستم كه شناسن ...
- پس چي بود؟ نكنه واقعاً بايد بهت شك كنم! تو كي هستي چه كاره اي؟
اخمي كردم.
- اجازه بده تا بهت بگم.
آهي كشيدم.
- ببينين آقاي فرهودي.
- بگو آراسب.
مشت هامو در هم گره كردم و با خشمي نگاهش كردم.
- تو صفحه دوم شناسنامه ي من ...
آراسب اخمي كرد.
- چي كار به شناسنامه ات دارم تو به من بگو براي چه منظور اون روز اومده بودي شركت؟
پوفي كردم.
- شما كه اجازه نمي ديد من حرف بزنم!
- باشه بگو.
- تو رو خدا وسط حرفم نپريد.
- باشه باشه، نمي پرم.
اي خدا من از دست اين پسره چي كار كنم مي گه نمي پرم. آهي كشيدم. دهنمو باز كردم كه چيزي بگم كه با اومدن پرستار نتونستم
حرفمو بزنم و از روي صندلي بلند شدم و كنار پنجره رفتم. نگاهمو به آسمون دوختم و در دل ناليدم. از اين كه گير چه آدمي افتاده بودم.
از اين كه ... از اين كه متهم شده بودم.
صداي خنده ي پرستار رو اعصابم بود. به طرفشون برگشتم. كه نگاهم به آراسب افتاد كه با التماس نگاهم مي كرد. يك تاي ابرومو بالا
دادم و اشاره كردم چيه؟
با چشم اشاره اي به پرستار كرد كه منظورشو نفهميدم. تكيه ام رو به ديوار كنار پنجره دادم و نگاهمو به اون دو تا دوختم كه پرستار سرشو
خم كرد كه آراسب با عجله به طرفم من بر گشت و لب هاش رو تكون داد كه از دست پرستار نجاتم بده.
- آهـــــــــــان!
با صدام پرستار به طرفم برگشت و با همون عشوه ي خركيش گفت:
- شما چيزي گفتيد؟
لبخندي زدم.
- شما چيزي شنيديد؟
اخمي كرد و باز به طرف آراسب برگشت. نگاهي به آراسب كردم كه به زور لبخند مي زد و حرف مي زد.
حقته آراسب خان ببين منو تو چه دردسري انداختي حال كن حالا. واقعاً از رفتارشون خنده ام گرفته بود. پرستار مي خنديد و دستشو روي
شانه ي آراسب مي گذاشت. اي كوفت دختره ي نچسپ. نگاه چطور داره براي من مي خنده. حق داره آراسب بدبخت از دستت خسته بشه.
آبروي هر چي دختره بردي. اخمي كردم و گفتم:
- كارتون تموم نشد؟
پرستار با اخمي به طرفم برگشت و سرنگ رو به طرفم گرفت.
- فقط اينو تو دستشون بزنم تمومه ديگه.
لبخند زوركي زدم. نه تو رو خدا بيا و يك جاي ديگه بزن. اَه، اَه. داره حالمو به هم مي زنه.
- ايشون همراهتون ...
آراسب لبخندي زد.
- مشخص نيست كه همراهن؟!
پرستار خنده ي با نمكي كرد كه دستمو به طرف دهنم گرفتم كه انگار دارم بالا ميارم. آراسب با ديدن حركتم خنده اي كرد كه اخمي
كردم. پرستار به طرفم برگشت و رو به آراسب گفت:
- تو خونتون كار مي كنن؟
- كي؟
پرستار اشاره به من كرد كه چشمام گرد شد. اين با من بود! نگاهي به خودم كردم. من كه لباس هام رو مد بود؟ فقط چادر سرم مي كردم!
با اخمي به طرف پرستار برگشتم كه آراسب گفت:
#ادامه_دارد....