💛💞❣💛❤️💞❣️💛❤️
❤️#عاشقانہ_دو_مدافع ❤️
#قسمت_چهل_چهارم
_بعد هم آهے کشید و گفت انشااللہ اربعیـݧ باهم میریم کربلا...
تاحالا کربلا نرفتہ بودم....چیزے نمونده بود تا اربعیـݧ تقریبا یک ماه...
با خوشحالے نگاهش کردم و گفتم:جا اسماء راست میگے❓
_لبخندے زد و سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد
دوستم یہ کاروانے داره اسم دوتامونو بهش دادم البتہ برات سخت نیست پیاده اسماء❓
پریدم وسط حرفشو گفتم:مـݧ از خدامہ اولیـݧ دفعہ پیاده اونم با همسر جاݧ برم زیارت آقا.آهے کشیدو گفت:انشااللہ ما کہ لیاقت خدمت بہ خواهر آقا رو نداریم حداقل بریم زیارت خودشوݧ
_از جاش بلند شد و دو سہ قدم رفت جلو،دستش و گذاشت تو جیبشو وهمونطور کہ با چشماش تموم شهر رو بر انداز میکرد دوباره آهے کشید
هوا سرد شده بود و نفسهاموݧ تو هوا بہ بخار تبدیل میشد
کت علے دستم بود.
_احساس کردم سردش شده گوشاش و صورتش از سرما قرمز شده بودݧ
کت و انداختم رو شونشو گفتم
بریم علے هوا سرده....
_سوار ماشیـ شدیم.ایندفعہ خودش نشست پشت ماشیـݧ
حالش بهتر شده بود اما هنوز هم تو خودش بود...
علے❓
جانم
بہ خوانواده ے مصطفے سر زدے❓
آره صب خونشوݧ بودم
خوب چطوره اوضاعشو❓
اسماء پدر مصطفے خودش زماݧ جنگ رزمنده بوده.امروز میگفت خیلے خوشحالہ کہ مصطفے بالاخره بہ آرزوش رسیده اصلا یہ قطره اشک هم نریخت بس کہ ایـݧ مرد صبوره مثل بابارضا دوسش دارم
_اما مادرش خیلے بہ مصطفے وابستہ بود.خیلے گریہ میکرد با حرفاش اشک هممونو درآورد
میگفت علے تو برادر مصطفے بودے دیدے داداشت رفت❓دیدے جنازشو نیورد❓
حالا مـݧ چیکار کنم❓
آرزو داشتم نوه هامو بزرگ کنم❓بعدشم انقد گریہ کرد از حال رفت...
_علے طورے تعریف میکرد کہ انگار داشت درمورد پدر مادر خودش حرف میزد
آهے کشیدم و گفتم؛زنش چے علے
زنش مثل خودش بود از بچگے میشناسمش خیلے آرومہ
_آروم بے سروصدا اشک میریخت
اسماء مصطفے عاشق زنش بود فکر میکردم بعد ازدواجش دیگہ نمیره اما رفت خودش میگفت خانومش مخالفتے نداره
اخمهام رفت تو هم و گفتم:خدا صبرشو بده
سرمو بہ شیشہ ماشیـݧ تکیہ دادم و رفتم تو فکر
_اگہ علے هم بخواد بره مـݧ چیکار کنم❓
مـݧ مثل زهرا قوے نیستم
نمیتونم شوهرمو با لبخند راهے کنم.مـ اصلا بدوݧ علے نمیتونم...
قطره هاے اشک رو صورتم جارے شد و سعے میکردم از علے پنهانشو کنم
عجب شبے بود ...
_بہ علے نگاه کردم احساس کردم داره میلرزه دستم گذاشتم رو صورتش خیلے داغ بود...
علے❓خوبے❓بز کنار
خوبم اسماء
میگم بز کنار
دارے میسوزے از تب
با اصرار هاے مـ زد کنار سریع جامونو عوض کردیم صندلے و براش خوابوندم و سریع حرکت کردم
_لرزش علے بیشتر شده بود و اسم مصطفے رو زیر لب تکرار میکردو هزیوݧ میگفت
ترسیده بودم.اولیـ بیمارستاݧ نگہ داشتم
هر چقدر علے رو صدا میکردم جواب نمیداد
سریع رفتم داخل وگفتم یہ تخت بیارݧ
علے و گذاشتـݧ رو تخت و برد داخل
حالم خیلے بد بود دست و پام میلرزید و گریہ میکردم نمیدونستم باید چیکار کنم.علے خوب بود چرا یکدفعہ اینطورے شد❓
_براے دکتر وضعیت علے و توضیح دادم
دکتر گفت:سرما خوردگے شدید همراه با شوک عصبے خفیفہ
فشار علے رو گرفتـݧ خیلے پاییـݧ بود براے همیـݧ از حال رفتہ بود
بهش سرم وصل کردݧ
ساعت۱۱بود.گوشے علے زنگ خورد فاطمہ بود جواب دادم
الو داداش❓
_سلام فاطمہ جاݧ
إ زنداداش شمایے❓داداش خوبہ❓
آره عزیرم
واسه شام نمیاید❓
بہ مامانینا بگو بیرو بودیم.علے هم شب میاد خونہ ما نگراݧ نباشـݧ
نمیخواستم نگرانشو کنم و چیزے بهشو نگفتم
سرم علے تموم شد
_بادرآوردݧ سوزݧ چشماشو باز کرد
میخواست بلند شہ کہ مانعش شدم
لباش خشک شده بود و آب میخواست
براش یکمے آب ریختم و دادم بهش
تبش اومده پاییـݧ
لبخندے بهش زدم و گفتم
خوبے❓بازور از جاش بلند شدو گفت:خوبم
مـݧ اینجا چیکار میکنم اسماء ساعت چنده❓
هیچے سرما خوردے آوردمت بیمارستاݧ
خوب چرا بیمارستاݧ میبردیم درمانگاه
ترسیده بودم علے
_خوب باشہ مـݧ خوبم بریم
کجا❓
خونہ دیگہ
ساعت ۳نصف شبہ استراحت کـݧ صب میریم
خوبم بریم
هر چقدر اصرار کردم قبول نکرد کہ بمونہ و رفتیم خونہ ما....
ادامه دارد...
@shohda_shadat🌹
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_چـهل_چـهارم
✍در اتاق را که باز کرد هجوم هوای سرد لرزه به جانش انداخت. مطمئن بود که تا ساعت ها باید چیزهایی که ارشیا روی زمین پرت کرده بود را جمع کند...
نفسش را فرستاد بیرون و آهسته وارد شد، همه جا ساکت و تقریبا تاریک بود. چادر را از سرش برداشت و آرام چند قدمی پیش رفت. می ترسید که همسرش خواب باشدو خوابش را برهم بزند. نگاهش روی در نیمه باز اتاق زوم شد و بعد دورتا دور سالن چرخ خورد.
شوک شد، چیزی که می دید را باور نداشت، ارشیا آنجا روی مبل دراز کشیده و چادر نماز او روی صورتش بود!
نمی دانست چه تعبیری از این کار داشته باشد اما از غرور همسرش مطمئن بود... ارشیا و این رمانتیک بازی ها؟! باور کردنی نبود. از ذوق هزار بار مرد و زنده شد. شاید خوب نبود اینطور مچ گیری کردن! با همان لبخندی که حالا پهنای صورتش را پر کرده بود آهسته راه افتاد به سمت در که با صدای او میخکوب شد:
_کجا؟
برگشت و نگاهش کرد. چادر را جمع کرده و با چشمانی که به رنگ خون بود به سقف زل زده بود. پس بیدار بود! هنوز برای جواب دادن دودل بود که خودش دوباره گفت:
_نتونست نگهت داره؟! هه... خواهرت رو میگم
با تعلل نشست و با تمسخر ادامه داد:
_اون روز که خوب شاخ و شونه می کشید؟ می گفت به عنوان تنها عضو خانوادت و حامیت داره میبرت! وقتی دنبال یه بچه راه میفتی و بهش اعتماد می کنی ازین بهتر نمیشه... پس فرستادت!
عجب نیش کلامی داشت! پای آسیب دیده اش را گذاشت روی میز و مثل کسی فاتح جنگ شده تکیه زد. ریحانه نمی دانست دم خروس را باور کند یا قسم حضرت عباس را؟ این برخورد تند را قبول کند یا صحنه ای که در اوج غافلگیری دیده بود؟! چقدر صبور بود که در همین شرایط هم خوشحال می شد از این که همسرش سعی می کند فرو نریزد! کلیدی که هنوز توی مشتش مانده بود را روی کانتر آشپزخانه گذاشت و از نایلونی که همراهش آورده بود دمپایی های لژدار جدیدش را برداشت و با حوصله به پا کرد. متوجه سنگینی نگاه ارشیا بود اما نباید به روی خودش می آورد. این تو بمیری از آن تو بمیری ها نبود!
همیشه که نباید خودش برای آشتی پا پیش می گذاشت! این همه نگاه از دید بالا برای زندگی زناشویی خوب نبود اصلا.
شروع کرد به جمع و جور کردن وسایل پخش شده روی مبل ها و زمین.
_جالبه! سکوتت جالبه... میشه بجای تمییزکاری بشینی وقتی دارم باهات حرف می زنم؟!
با دست خورده های نان روی میز را جمع کرد و نگاهش خورد به شیشه ی مربایی که تازگی ها پخته بود... مربای سیب خورده بود؟ بدون کره؟ ارشیا خم شد و با عصبانیت دستش را کشید.
_با توام نه در و دیوار
چشم در چشمانش انداخت و زمزمه کرد:
_همیشه تلخ بودی
دست ارشیا که شل شد، رو به رویش نشست. با بغض ادامه داد:
_ولی نه... هیچ وقت به اندازه ی این روزا نبوده. وقتی میگی سکوت نکنم یعنی به توهینات جواب بدم. یعنی بگم حق نداری از همسرت اینجوری استقبال کنی!
به وضوح حس کرد که چهره ی ارشیا با هر جمله ای که می شنود پر از تعجب می شود...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
@shohda_shadat
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💛💞❣💛❤️💞❣️💛❤️
#هوالعشق
❤️#عاشقانہ_دو_مدافع ❤️
#قسمت_چهل_چهارم
_بعد هم آهے کشید و گفت انشااللہ اربعیـݧ باهم میریم کربلا...
تاحالا کربلا نرفتہ بودم....چیزے نمونده بود تا اربعیـݧ تقریبا یک ماه...
با خوشحالے نگاهش کردم و گفتم:جا اسماء راست میگے❓
_لبخندے زد و سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد
دوستم یہ کاروانے داره اسم دوتامونو بهش دادم البتہ برات سخت نیست پیاده اسماء❓
پریدم وسط حرفشو گفتم:مـݧ از خدامہ اولیـݧ دفعہ پیاده اونم با همسر جاݧ برم زیارت آقا.آهے کشیدو گفت:انشااللہ ما کہ لیاقت خدمت بہ خواهر آقا رو نداریم حداقل بریم زیارت خودشوݧ
_از جاش بلند شد و دو سہ قدم رفت جلو،دستش و گذاشت تو جیبشو وهمونطور کہ با چشماش تموم شهر رو بر انداز میکرد دوباره آهے کشید
هوا سرد شده بود و نفسهاموݧ تو هوا بہ بخار تبدیل میشد
کت علے دستم بود.
_احساس کردم سردش شده گوشاش و صورتش از سرما قرمز شده بودݧ
کت و انداختم رو شونشو گفتم
بریم علے هوا سرده....
_سوار ماشیـ شدیم.ایندفعہ خودش نشست پشت ماشیـݧ
حالش بهتر شده بود اما هنوز هم تو خودش بود...
علے❓
جانم
بہ خوانواده ے مصطفے سر زدے❓
آره صب خونشوݧ بودم
خوب چطوره اوضاعشو❓
اسماء پدر مصطفے خودش زماݧ جنگ رزمنده بوده.امروز میگفت خیلے خوشحالہ کہ مصطفے بالاخره بہ آرزوش رسیده اصلا یہ قطره اشک هم نریخت بس کہ ایـݧ مرد صبوره مثل بابارضا دوسش دارم
_اما مادرش خیلے بہ مصطفے وابستہ بود.خیلے گریہ میکرد با حرفاش اشک هممونو درآورد
میگفت علے تو برادر مصطفے بودے دیدے داداشت رفت❓دیدے جنازشو نیورد❓
حالا مـݧ چیکار کنم❓
آرزو داشتم نوه هامو بزرگ کنم❓بعدشم انقد گریہ کرد از حال رفت...
_علے طورے تعریف میکرد کہ انگار داشت درمورد پدر مادر خودش حرف میزد
آهے کشیدم و گفتم؛زنش چے علے
زنش مثل خودش بود از بچگے میشناسمش خیلے آرومہ
_آروم بے سروصدا اشک میریخت
اسماء مصطفے عاشق زنش بود فکر میکردم بعد ازدواجش دیگہ نمیره اما رفت خودش میگفت خانومش مخالفتے نداره
اخمهام رفت تو هم و گفتم:خدا صبرشو بده
سرمو بہ شیشہ ماشیـݧ تکیہ دادم و رفتم تو فکر
_اگہ علے هم بخواد بره مـݧ چیکار کنم❓
مـݧ مثل زهرا قوے نیستم
نمیتونم شوهرمو با لبخند راهے کنم.مـ اصلا بدوݧ علے نمیتونم...
قطره هاے اشک رو صورتم جارے شد و سعے میکردم از علے پنهانشو کنم
عجب شبے بود ...
_بہ علے نگاه کردم احساس کردم داره میلرزه دستم گذاشتم رو صورتش خیلے داغ بود...
علے❓خوبے❓بز کنار
خوبم اسماء
میگم بز کنار
دارے میسوزے از تب
با اصرار هاے مـ زد کنار سریع جامونو عوض کردیم صندلے و براش خوابوندم و سریع حرکت کردم
_لرزش علے بیشتر شده بود و اسم مصطفے رو زیر لب تکرار میکردو هزیوݧ میگفت
ترسیده بودم.اولیـ بیمارستاݧ نگہ داشتم
هر چقدر علے رو صدا میکردم جواب نمیداد
سریع رفتم داخل وگفتم یہ تخت بیارݧ
علے و گذاشتـݧ رو تخت و برد داخل
حالم خیلے بد بود دست و پام میلرزید و گریہ میکردم نمیدونستم باید چیکار کنم.علے خوب بود چرا یکدفعہ اینطورے شد❓
_براے دکتر وضعیت علے و توضیح دادم
دکتر گفت:سرما خوردگے شدید همراه با شوک عصبے خفیفہ
فشار علے رو گرفتـݧ خیلے پاییـݧ بود براے همیـݧ از حال رفتہ بود
بهش سرم وصل کردݧ
ساعت۱۱بود.گوشے علے زنگ خورد فاطمہ بود جواب دادم
الو داداش❓
_سلام فاطمہ جاݧ
إ زنداداش شمایے❓داداش خوبہ❓
آره عزیرم
واسه شام نمیاید❓
بہ مامانینا بگو بیرو بودیم.علے هم شب میاد خونہ ما نگراݧ نباشـݧ
نمیخواستم نگرانشو کنم و چیزے بهشو نگفتم
سرم علے تموم شد
_بادرآوردݧ سوزݧ چشماشو باز کرد
میخواست بلند شہ کہ مانعش شدم
لباش خشک شده بود و آب میخواست
براش یکمے آب ریختم و دادم بهش
تبش اومده پاییـݧ
لبخندے بهش زدم و گفتم
خوبے❓بازور از جاش بلند شدو گفت:خوبم
مـݧ اینجا چیکار میکنم اسماء ساعت چنده❓
هیچے سرما خوردے آوردمت بیمارستاݧ
خوب چرا بیمارستاݧ میبردیم درمانگاه
ترسیده بودم علے
_خوب باشہ مـݧ خوبم بریم
کجا❓
خونہ دیگہ
ساعت ۳نصف شبہ استراحت کـݧ صب میریم
خوبم بریم
هر چقدر اصرار کردم قبول نکرد کہ بمونہ و رفتیم خونہ ما....
#خانوم_علے_آبادے
ادامه دارد...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_چهل_چهارم
مجتبی سرراه یه جعبه شیرینی خرید
به مامان خودشم زنگ زد بیان خونه مامانم
مامانا چقدر خوشحال شدن
مادرجون(مامان آقاسید):رقیه جان دخترم چندوقته مامان شدی؟
-دکتر گفت یه ماهه مادرجون
یک ماه و هفت روز دیگه هم باید برم معاینه سلامت بچه
مادرجون :آره حتما برو عزیزم
وای ما ماجرایی داشتیم چه خونه چه تو کانون تا میومدم یه چیز بردارم سید نمیذاشت
بارداری شیرین ترین دوره زندگی یه خانمه
خدارو شاکرم که همسرم عالیه
توراه دکتر بودیم
بعداز معاینه سلامت بچه ها تایید شد
آره بچه ها
امروز تو ۶۹روز بارداریم متوجه شدیم من دوقلو حامله ام 😍😍
دوتا دوردونه فسقلی واااای خدایا شکرت
سید:خانم چرا زحمت کشیدی من چای میرختم برای هردومون
-دیگه چی من بشینم شما چای بریزیم
سیدجان
دلم یه چیزی میخاد
سید-چی خانمم 😍😍
-الان تقریبا ۱۱ماهه نرفتیم معراج الشهدا
میشه فردا مارو ببری
سید:بله خانمم
اتفاقا فردا دعای کمیل هم هست
راستی رقیه بانو محرم هئیت کجا بریم؟
-هئیت خودمون آقای حسینی 😂😂
سید:چی گفتی؟😡😡
-شوخی کردم
سید:بیخود کردی
دفعه آخرت باشه
فهمیدی
-بله 😢😢😢😭😭😭
دیروز رفتیم سونوگرافی مشخص شد بچه ها یه دختر یه پسرن 👧👶
نویسنده:بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
#رمان_من_با_تو 🌸
#قسمت_چهل_چهارم🌱
چادرم رو از پنجرہ دادم بیرون و سپردم بہ دست باد! امروز عقد امین بود!
من بندہ ے امین بودم نہ خدا! دیگہ امینے نبود ڪہ بخوام بندگے ڪنم!
پس دلیل اون رفتارهاش چے بود؟!مطمئن بودم اشتباہ برداشت نڪردم اصلا همہ ش رو اشتباہ برداشت
ڪردہ باشم هانیہ گفتن هاش چے؟!شب خواستگاریش ڪہ بهم زنگ زد چے؟!
با فڪر رفتار ضد و نقیضش قلبم وحشیانہ مے طپید! دوبارہ اشڪ هام بہ سمت چشمم هجوم آوردن،چشم
هام رو بستم تا سرازیر نشن،این مردے ڪہ ڪنارم نشستہ بود،برادرم بود و اشڪ هاے من شاهرگش!
مهم نبود جسم و روحم خفہ میشہ!
بے حال وارد ڪوچہ شدم،عادت ڪردہ بودم چادر سر نڪنم،سہ هفتہ خودم رو حبس ڪردہ بودم تا
نبینمش!تا بیشتر خورد نشم!حال جسمم بہ هم ریختہ بود مثل روحم!
شهریار بازوم رو گرفت،برادرم شدہ بود خواهر روزاے سختے!
شروع ڪرد بہ قلقلڪ دادن گلوم،لبخند ڪم رنگے زدم با خندہ گفت:دارے حوصلہ مو سر مے برے
خانم ڪوچولو! وقتے با مادرم صحبت میڪرد صداش رو شنیدم ڪہ گفت خیلے حساس و وابستہ ام باید
با سختے ها رو بہ رو بشم!
دستش رو از بازوم جدا ڪردم و گفتم:میتونم راہ بیام! رسیدیم سر ڪوچہ،عاطفہ با خندہ همراہ دخترے
مے اومد پشت سرشون امین لبخند بہ لب اومد و دست دختر رو گرفت! نمیدونم چطور ایستادہ بودم،فقط
صداے جیغ قلبم رو شنیدم!
#نویسنده :لیلا سلطانی✨
@shohda_shadat🥀
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_چهل_چهارم
دیگرحوصله مهمانی را نداشتم به سمت پدرم رفتم و گفتم:
_باباجون من یه خورده سردرد دارم با اجازه اتون میرم خونه
_چی شده عزیزم ؟میخوای بریم دکتر
_نه بابا جون ,خوبم .میرم خونه میخوابم خوب میشه
مادرم در حالی که مشخص بود تمام سعی اش را میکند تا کسی متوجه عصبانیتش نشود گفت:
_روژان جان میخوای از هیلدا واست قرص بگیرم بخوری تا سردردت آروم بشه ؟
_نه مامان جون .من فقط نیاز به خواب دارم .ممنون میشم از طرف من از خاله معذرت خواهی کنید.با اجازه من میرم. خوش بگذره .شب خوش
قبل از اینکه به آنها اجازه حرف زدن بدهم با عجله به سمت روهام رفتم .هنوز هم در آن ,جمع جوانها نشسته بود و برای دخترها سخنرانی میکرد .دستی روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
_دخترا ببخشید من داداشم رو قرض بگیرم .سریع میاد خدمتتون
روهام خندید و گفت :
_با اجازه اتون .
کمی که از جمع دور شدیم به او گفتم:
_میشه لطفا سوییچ ماشین رو بدی ؟میخوام برم خونه
_هنوز که اول مهمونیه عزیزم
_میدونم .ولی سردرد دارم میخوام برم .
_میخوای منم باهات بیام
با دست به دخترها اشاره کردم و گفتم:
_نه عزیزمن .بعدا نمیتونم جواب این عاشقان دلخسته ات رو بدم.
صدای خنده اش بلند شد .گونه ام را کشید و گفت:
_الحق که آبجی کوچیکه منی .
_افتخار بزرگیه
_مطمئنی میخوای تنها بری
_اگه اجازه بدی اره
_باشه عزیزم .اینم سوییچ .مواظب خودت باش اگه سردردت آروم نشد زنگ بزن بیام بریم دکتر
سوییچ را گرفتم .گونه اش را بوسیدم و گفتم:
_چشم داداشی جون .خوش بگذره
بدون توجه به نگاه دیگران از سالن خارج شدم و به سمت خانه به راه افتادم
بعد از نماز صبح دیگر خواب به چشمانم نیامد .
بی قراربودم و نگران.
نگران برنگشتن مردی که مریدش شده بودم.
تا طلوع آفتاب همانند مرغ سرکنده بال بال میزدم و دستم به جایی بند نبود.
به آشپزخانه رفتم و به بهانه اماده کردن صبحانه ذهنم را از کیان و سفرش دور کردم .
در حال چیدن میز صبحانه بودم که پدرم سر رسید و گفت:
_سلام بر گل بابا.
_سلام بر سحرخیزترین پدر دنیا
_آفتاب از کدوم طرف در اومده شما صبحانه آماده میکنی؟
_اِ بابااا .من که قبلا هم براتون صبحانه آماده میکردم
_بزار فکر کنم.آهان یادم اومد دقیقا سه ماه و چهار روز قبل بود
خندیدم و گفتم :
_بله حق با شماست .ببخشید دیگه دخترتون تنبله .
_ولی این صبحانه خوردن داره.اگه گفتی چرا؟
_چرا
_چون دختر تنبل بابا آماده کردن.بیا تا پسر مامانت سر نرسیده ترتیب این صبحونه رو بدیم.
خندیدم و روبه روی بابا نشستم.
&ادامه دارد...
#رمان_بی_تو_هرگز ✨🌿🌈
#قسمت_چهل_چهارم🌸☂☘
خدا براي من، شيرين تر از خرماست.
ما علي که گفت پريدم وسط حرفش بغض گلوم رو گرفت.
من نمي دونم چرا بابا گفت بيام فقط مي دونم اين مدت امتحان هاي خيلي سختي رو پس دادم ؛بارها نزديک بود کل ايمانم رو به باد بدم گريه ام گرفت.
مامان نمي دوني چي کشيدم من، تک و تنها له شدم.
توي اون لحظات به حدي حالم خراب بود که فراموش کردم دارم با دل يه مادر که
دور از بچه اش، اون سر دنياست چه مي کنم و چه افکار دردآوري رو توي ذهنش
وارد مي کنم.
چند ساعت بعد، خيلي از خودم خجالت کشيدم.
چطور تونستي بگي تک و تنها اگر کمک خدا نبود الان چي از ايمانت مونده بود؟فکر کردي هنر کردي زينب خانم؟
غرق در افکار مختلف داشتم وسايلم رو مي بستم که تلفن زنگ زد دکتر دايسون
رئيس تيم جراحي عمومي بود،خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه دانشگاه با تمام شرايط و درخواست هاي من موافقت کرده.
براي چند لحظه حس پيروزي عجيبي بهم دست داد؛ اما يه چيزي ته دلم مي گفت :انقدر خوشحال نباش همه چيز به اين راحتي تموم نميشه و حق، با حس دوم بود.
برعکس قبل و برعکس بقيه دانشجوها شيفت هاي من، از همه طوالاني تر شد، نه تنها طولاني، پشت سر هم و فشرده. فشار درس و کار به شدت شديد شده بود! گاهي اونقدر روي پاهام مي ايستادم که ديگه حس شون نمي کردم.
از ترس واريس، اونها رو محکم مي بستم به حدي خسته مي شدم که نشسته خوابم مي برد. سخت تر از
همه، رمضان از راه رسيد؛ حتی يه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توي اتاق عمل بودم.
عمل پشت عمل انگار زمين و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بياره؛ اما مبارزه و سرسختي توي ژن و خون من بود. از روز قبل، فقط دو ساعت خوابيده بودم. کل شب بيدار از شدت خستگي خوابم نمي برد. بعدازظهر بود و هوا،ملایم و خنک رفتم توي حياط هواي خنک، کمي حالم رو بهتر کرد. توي حال خودم بودم که يهو دکتر دايسون از پشت سر، صدام کرد و با لبخند بهم سلام کرد.
امشب هم شيفت هستيد؟ بله واقعا هواي دلپذيري شده!
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من
#قسمت_چهل_چهارم
سرمو تكون دادم.
- بله حق با شماست.
نگاهي به در بسته ي اتاق آراسب كردم و آهي كشيدم.
- آقاي فرهودي نيومدن؟
مش سليمون نگاهمو دنبال كرد و گفت:
- نه دخترم. انگار كار مهمي داشتن چون با آقا آرسام خيلي عجله داشتند.
از جام بلند شدم و آهي كشيدم. ولي كار من مهم تر بود! كار من به زندگيم بستگي داشت! خودش گفت ميام! اما نيومد!
غمگين از شركت خارج شدم كه با صداي مش سليمون ايستادم و به طرفش برگشتم.
- دخترم صبر كن زنگ بزنم تاكسي تلفني بياد اين وقت شب ماشين گيرت نمياد.
سرمو تكون دادم و تكيه ام رو به ديوار دادم. آراسب نيومده بود. قولي كه داده بود رو فراموش كرده بود! نگاهي به خيابون خالي كردم و
پوزخندي زدم. هيچ كس رو حرفش نبود هيچ كس.
- شما با آقا آراسب فاميليد؟
با صداش از جا پريدم.
- ببخشيد. ترسوندمت دخترم.
لبخندي زدم.
- خواهش مي كنم. چي گفتيد متوجه نشدم؟
- گفتم نسبتي با آقا آراسب داريد؟
با تعجب نگاهش كردم.
- نه چطور؟!
مش سليمون لبخندي زد.
- آخه خيلي صميمي هستيد. اون طور كه ديروز با عجله آقاي مهندس اومدن گفتن شما كجا رفتيد شك كردم كه شايد ...
وسط حرفش پريدم.
- نه، نه. هيچ نسبتي نداريم من اصلاً ايشون رو نمي شناسم.
- ولي خيلي صميمي هستيد؟!
با حرصي لبمو گزيدم.
- بله ايشون خيلي صميمي هستند.
با اومدن تاكسي سوار شدم. اگه حالا آراسب جلو چشمام بود مطمئن بودم خودم مي كشتمش. آخه مرد حسابي خيلي وقت نيست همديگر
رو مي شناسيم اين جوري برخورد مي كني؟ اما چرا خيلي وقته، فقط دو روزه.
اي خدا اين پسر از كجا توي زندگي من اومده. صورتمو بين چادرم گرفتم. اي خدا چرا نيومد؟ من يك ماه بيشتر وقت ندارم فقط يك ماه.
آراسب كجايي تو گفتي ميام. پس چرا نيومدي تا من رو از اين مشكل آزاد كني!
- خانوم رسيديم.
سرمو از بين چادر بيرون آوردم كه راننده با تعجب نگاهم كرد.
- خانوم اتفاقي افتاده؟
مي خواستم سرمو تكون بدم، بگم آره زندگي بد كرده باهام ولي به جاش اخمي كردم. ديگه نمي خواستم كسي به اين زودي ها خودي
نشون بده. كرايه رو حساب كردم و بدون حرفي پياده شدم و به طرف خونه به راه افتادم. خسته بودم نياز به جايي داشتم كه آروم بشم،
آرومه آروم.
كليدو توي در انداختم كه با صداي ليلاجون به طرفش برگشتم.
- آيه!
لبخند خسته اي زدم.
- سلام ليلاجون.
جواب لبخندمو با لبخندي داد.
- دير كردي عزيزم! اگه از اين ديرتر مي اومدي علي خونه رو، رو سرم خراب مي كرد.
سرمو زير انداختم.
- با يكي از دوستام درس مي خونديم، براي همين دير شد.
آهي كشيدم. ديگه خجالت مي كشيدم با اين دروغ ها به چشماش نگاه كنم. دستشو روي شانه ام گذاشت.
- خسته اي، برو استراحت كن.
- پس علي كجاست؟!
ليلا جون همون طور كه منو به طرف خونه هل مي داد گفت:
- از بس غيرتي شد كه آيه چرا دير كرده، خوابش برد.
خنده اي كرد و وارد خونه شدم. صداي خوب بخوابي رو از پشت در شنيدم و در رو بستم. همون جا پشت در نشستم و زانوهامو بغل كردم.
چشمامو روي هم گذاشتم. فقط اين جا راحت بودم اين جا آروم بودم. بوي گل ياس رو مهمون ريه هام كردم. در دل ناليدم از اين كه چرا
آراسب به حرفام گوش نكرد. از اين كه چرا آقاجون به جاي من تصميم مي گيره. از اين كه چرا قوي نيستم. از خودم گله داشتم. از جام
بلند شدم و كنار حوض ايستادم. با آب سرد وضو گرفتم و همون جا به نماز ايستادم. همون طور كه با خداي خودم راز و نياز مي كردم اشك
هام هم روي گونه ام سرازير مي شد. نمي دونم چقدر گذشته بود كه با خدا راز و نياز مي كردم ولي هر چقدر كه بود ديگه آروم بودم.
آرومه آروم. لبخندي روي لبم نشست. كنار حوض نشستم. خدا رو شكر نمازهاي قضامو هم خوندم. چقدر اين روزها از خدا دور شده بودم.
ولي حالا احساس نزديكي مي كردم. روي تختي كه كنار حوض گذاشته بودم و روي اون فرش انداخته بودم دراز كشيدم و نگاهمو به ستاره
ها دوختم و چشم هامو بستم.
#ادامه_دارد....