eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
567 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا ؟ بیشتر بچه های هئیت رفته بودن که سیدجواد صدام کرد _رقیه خانم بیا حاج آقا کریمی کارت داره -چشم الان میام حاج آقا کریمی از همرزما و دوستان صمیمی پدرم بود جانباز و شیمیایی جنگ الانم درحال حاضر از فرماندهان مدافعین حرم هستن استاد مهدویت منم هستن ووووواینکه مسئول معراج الشهدا هم هستن البته اینا همش افتخاره حاج آقا شغل اصلیش قاضی بود خخخخخخ بطور کامل حاجی رومعروفی کردما - سلام استاد قبول باشه قبول حق دخترم حاضر باش که از هفته آینده حجم کارات شروع میشه -😳😳😳چه کاری استاد هم کلاسای مهدویتت شروع میشه هم اینکه پنجشنبه ساعت ۱۰ صبح معراج الشهدا باش جلسه است -چشم **منوربه جمال مهدی زهرا -ان شاالله ساعت ۱۱شب بود و من خوابم نمیبرد به سمت آلبومی که از عکسای کودکی ،نوجوانی ، ازدواج پدرو مادرم بود رفتم صفحه اول ک باز کردم بابا تو ۳-۴سالگی بود دست کشیدم روی عکس بابا قرار مربی مهدویت بشم بابا پسرت دوروز دیگه از سوریه برمیگرده مداحی بابا مفقودالاثر گذاشتم و با ورق زدن هر برگ آلبوم شدت اشکام بیشتر میشید تا رسیدم نزدیک سالهای ۷۰ نوزده سال پیش این عکس اوج حسرت منه باباو مامان حسین دستش تو دست مادر زینب تو آغوش پدر مادرهم منو باردار بود تو این عکس مادر منو ۶ماهه بادار بود دقیقا سه ماه و بیست روز قبل از شهادت پدر و تولد من امروز تو حیاط وقتی یسنا خورد زمین سید جواد سریعتر از زینب به سمتش دوید اون بغل چیزی ک من یه عمر تو حسرتش بودم حسرت آغوش پدر هروقت خوردم زمین این آغوش حسین بود که پناهگاهم بود نه آغوش پدر نویسنده بانو.....ش🖊 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shohda_shadat
️ نمیدونم چرا این قدر دپرسم😒 علی: خب راستی من الان هم زنگ زدم مامان هم مامان مرضیه گفتم دخترا با منن من خودم میارمشون کرمان نگران نباشید یه چند روزیم بیشتر قم می مونیم بگردیم. _ چه خوب...😞 فاطی: اخ جووون بیشتر می مونیم😍 فائزه جونم خوشحال نیستی😍 _چرا آبجی خوشحالم بخدا فاطمه آروم در گوشم گفت راستشو بگو چیشده ؟ چیزی بهت گفته؟ یا دلو دادی بهش رفت😜 _نخیر نه ایشون چیزی گفتن نه من دلمو دادم😡 درضمن... هنوز حرفم تموم نشده بود که سید رو به همه گفت : داداش علی اگه موافق باشی بریم این مغازه بستنی بخوریم☺️مهمون من😉 علی: باشه داداش بریم😄 فاطی: چه خوب خیلی هوس کردم بریم😍 اه من حالم بده اینا میخوان برم بستنی کوفت کنن😢 _علی.. علی:جانم آبجی...😍 _من میشینم همینجا شما برید بستنی بخورید بعد بیاید بریم سید: این چه حرفیه بفرمایید بریم همه مهمون من دست منو کوتاه نکنید خانوم😶 بازگفت خانوم😡😢 فاطی: لوس نشو بیا بریم دیگه😡 _باشه😞 وارد بستنی فروشی که تو جمکران بود شدیم. پشت یه میز چهارنفره نشستیم من و فاطمه کنارهم و رو به روی ما علی جلوی فاطی و سیدم جلوی من☺️ یکم حالم بهتر شده😊 فاطی: راستی علی آقا شما قم چیکار میکنید؟ مگه نباید تهران باشی😳 علی: دلم گرفته بود اومدم زیارت که یهو نگاهم افتاد به سادات اول نشناختم ولی وقتی نیم روخش رو دیدم مطمئن شدم خودشه. بعدشم دیگه اومدم جلو و دیدم بعله آبجی خانومه گلمه😘 سید: علی تهران چیکار میکنی؟ علی: دانشجوام دیگه 😊 سید: چه رشته ای کدوم دانشگاه؟ علی: علوم سیاسی دانشگاه ملی 😜 سید: بابا بچه درس خون 😃 بستنی هارو آوردن ما شروع کردیم به خوردن و علی و سیدم بیشتر باهم آشنا شدن... علی داشت از خودش میگفت داداشمو میشناسم دیگه حوصله گوش دادن به بحثشونو نداشتم... اوه اوه حالا علی میخواد از سید بپرسه😍 اخ جووون علی: خب جواد جان شروع کن به معرفی خودت زود تند سریع😜 جواد ژست مجری هارو گرفت و با یه حالت جذاب گفت : به نام خدا 😃 بنده سید محمدجواد حسینی هستم. متولد ۱۳ مهر ۷۴ . اوووم دیگه عرض کنم که طلبه هستم. اووووم بابامم روحانیه که آبجی و نامزدتون امروز دیدنشون. اصلیتم نیشابوریه ولی چون بابا بعد دیپلم اومد قم برای حوزه دیگه کلا اینجا زندگی میکنیم. همینجام به دنیا اومدم. تک فرزندم. مجردم و اووووم😒 دیگه نمیدونم چی بگم🤓 علی: بابا داداش ترمز کن کم کم بریم جلو 😝 چقدر خوبه که شناختمش... چقدر خوبه تره که مجرده😍 من و فاطی تمام مدت ساکت بودیم و به حرفای اونا گوش میدادیم بعد خوردن بستنی همه بلند شدیم و اومدیم بیرون @shohda_shadat
صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدارشدم و طبق معمول نیم ساعتی رو تخت وول خوردم تا خواب از سرم بپره..بعد رفتم دستشویی و صورتمو شستم و مسواک زدم.رفتم تو آشپزخونه دیدم صبحانه حاضره.آخ جون قبل اینکه برن خونه مادرجون صبحونمو گذاشتن.شروع کردم به خوردن.ساعت۸ونیم بود که ازخونه زدم بیرون.چه هوای خوبی بود اصلا امروز روز شانس منه شک ندارم. خوشحال رفتم سمت ایستگاه اتوبوس که یک پرادو مشکی رنگ جلو پام ترمز کرد.وااای بازم این پسره کنه.تا کی باید جواب منفی بشنوه تابیخیال بشه؟ شیشه جلو رو داد پایین وگفت:سلام زهراخانم‌‌. چادرمو گرفتم بالاتر تا صورتمو نبینه. _سلام. _دانشگاه میرین برسونمتون. ایش همینم مونده با ماشین تو برم جلو دانشگاه بشم سوژه جمع. _نه ممنون. _تارف میکنین؟ با جدیت برگشتم سمتش وگفتم:نه آقای مرادی.خدانگهدار بعد هم با قدم هایی محکم ازش دور شدم.پسره پررو فکر کرده منم مثل دخترای دیگه ام که براش ناز بیارم و اونم نازمو بخره تاسوار ماشینش شم.چند بار مامانش ازم خاستگاری کرده بودن اما هردفعه به مامانم گفتم بگین نه.هنوز محدثه توخونه است اول اون باید ازدواج کنه بعد من‌‌‌. شایان از اون اول میگفت شیفته حیا و حجابت شدم.آره جون عمت. تو ایستگاه زیاد منتظر نموندم چون اتوبوس زود اومد منم سوارشدم.تا دانشگاه فکرم درگیر وقاحت این پسره بود.جلو در دانشگاه لبخندی رو لبم کاشتم و با بسم الله رفتم تو. آتنا رو تو محوطه ندیدم حتما رفته سلف.اون شکمو از شکمش نمیگذره.صد دفعه هم گفتم خونه صبحونه بخور به حرف نمیکنه. درست حدس زدم خانم تو سلف مشغول خوردن شیرکاکائو و کیک بود. رفتم پشت سرش و همونطور که سمت صندلی رو بروش میرفتم،گفتم:نترکی آتی. انگار شیر کاکائو پرید تو گلوش شروع کرد به سرفه کردن.قیافه اش جالب شده بود.سرخ شده بود از شدت سرفه. نگاه نگران یکیو حس کردم.بعله فقط من خبر دارم از دل عاشق این پسر که بدجوری پیش این تپل ما گیر افتاده. علیرضا مرتضوی دوماهی میشد نگاهاش به آتنا فرق کرده بود و همش دور و برش بود.اما خجالتی و کم حرف بود و علاقشو بروز نمیداد. باخنده رو به آتنا گفتم:بسه بابا طرف چش و چالش در اومد بس که نگاهت کرد. تازه بهترشده بود،گفت:کی؟ _عمه من.بهترشدی؟ یکی زد به دستم وگفت:کوفت داشتی خفم میکردی دختر. _نترس تو تا دو دستی منو تو قبر نذاری ول کن نیستی.بریم اگه خوردنتون تموم شد؟ کیفشو برداشت و چادرشو مرتب کرد،گفت:بریم. رفتیم سرکلاس و دوساعت تمام استاد درس داد.اجازه نفس کشیدنم نداد نامرد.وقت کلاس که تموم شد بچه ها یکی یکی رفتن بیرون.بدنمو کشیدم و گفتم:آتی بریم نماز بعدم ناهار بیاخونمون. لبشو گاز گرفت وگفت:اوا خدامرگم همین مونده بگن دختره مزاحم این وقت ظهر سرزده اومده چیکار خونه ما! _نترس شکمو جان تنهام تاشب. _مامان بابات کجان؟ دستشو گرفتم و کشیدم درهمون حال گفتم:حالا میگم بهت. نمازم که تموم شد تسبیحمو برداشتم و تسبیحات حضرت زهرا رو گفتم.همیشه نمازخوندن بهم آرامش میداد.یک تسلی خاطر بود برام که بدونم خدا همیشه منو میبینه و تنهام نمیزاره.حتی اگه قهر باشه باهات فاصله قهرش بین دوتا اذانه.باز صدات میکنه،میاد سمتت،دلش تنگ میشه. رفتم به سجده وگفتم:خدایا شکرت آتنا هم نمازشو تموم کرد باهم رفتیم بیرون.بااتوبوس رفتیم خونه ما و بعد لباس عوض کردن آتنا نشست رومبل وگفت:نگفتی خانواده کجان؟یهو نیان بگن این چه دختر پررو... _وای اتی دودقیقه سکوت اختیار کن بگم کجان.رفتن خونه مادرجونم.عمم تازه ازخارج اومده دورهم جمع شدن. _عه پس چرا تو نرفتی دیوونه کلی خوش میگذشت بهت. به نقطه نامعلومی خیره شدم وگفتم:خوشم نمیاد ازشون.ازبالا به همه نگاه میکنن.ولش کن غیبت میشه بیا ناهار. به میز باسلیقه ای که چیده بودم نگاه کرد وگفت:اوووممم عجب خوشگل و اشتها آور.دستت طلا زهرایی 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 #قسمت_ششم #هوالحــق دیگه نوبت سفره پهن کردن بود، تا الان هی
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 دیگه خانوما تو آشپزخونه بودن و مردام تو هال، منم زیر نگاها و توجهات خاص ملیحه خانم داشتم آب میشدم، مهسا انگار بیشتر از همه در جریان بود که هی بهم نگاه میکرد و لبخند میزد، تمام سعی مو میکردم که بی تفاوت باشم، دلم نمیخاست هیچ کس از درونم آگاه بشه، هیچکس! ساعت نزدیک دوازده شب بود، من و مهسا رفتیم تو اتاق خودمون، خیلی خسته بودم و خوابم میومد اما انگار اینا هنوز تصمیم نداشتن بخوابن، سرمو گذاشتم رو بالشتم و به اتفاقات امروز فکر کردم، به یاس، به عباسی که سمیرا بهش میگفت آقای یاس! مهسا از رو تختش اومد پایینو کنار تختم نشست: معصومه نگاهش کردم: بله یکم این دست اون دست کرد و گفت: تو دوست داری با عباس آقا ازدواج کنی؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چی؟! نگاهشو بهم دوخت و ادامه داد: نگو که نفهمیدی ملیحه خانم غیر مستقیم داشت ازت خاستگاری می کرد سریع نیم خیز شدم و گفتم: حالت خوب نیست ، برو قرصاتو بخور بخاب چشماشو ریز کرد و گفت: الان مثلا میخای بگی نفهمیدی واقعا؟ اره؟! -مهسا خواهش میکنم ول کن سریع پتو مو کشیدم روم و گفتم: شب بخیر -مثلا دارم حرف میزنم باهات از زیر پتو گفتم: برو در ساتو بخون که کنکورت رو خوب بدی نمیخاد تو کارای بزرگترا دخالت کنی چشمامو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم حتی به چشمای سیاهِ عباس که چند دقیقه نگاهم کرد..شروع کردم زیر لب زمزمه کردن ذکری که باعث بشه نقش خدا جای نقش چشمان عباس رو تو ذهنم بگیره، زمزمه وار تکرارش کردم "یاخیر حبیب محبوب صل علی محمد و آل محمد" .💌نویسنده: بانو گل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
❤️ _مریم؟...هنوز آماده نشدے؟ _الآن میام...یہ لحظہ وایستـا... _بابا دیر شده...قطار میره...! _اومدم...یہ لحظه وایستا این ساکو آماده کنم... قرار است با هم بہ مشهد برویم...بہ زیارت همان ضامنی ڪہ ضمانت سلامتے ات را بارها از او طلــب ڪردم... بہ پاس قدردانی! همہ میگفتند محال است محمد برگردد...هرکسے رفت دیگر برنگشت... ولے من دل بستہ بودم بہ محالات (ع) با عجلہ وسایلمان را جابجا میکنم...زیب ساک را میبندم اما تا خواستم از اتاق خارج شوم چشمم بہ سربند زرد رنگت کہ با خود بہ سوریہ برده بودی مے خورد همان کہ رویش نوشتہ : (س) بہ دلم می افتد که آنرا هم بین وسایلمان در ساک بگذارم...سربند را بر میدارم و از خانہ خارج میشوم... با دیدن ساڪ در دستم بہ سمتم مے آیی اما تا متوجہ میشوے کہ دیگر دست هایت جا ندارند کلافہ آهی میکشے و رویت را برمیگردانے!! خنده ام میگیرد...می دانستم میخواستی ساک را از دستم برداری اما نتوانستی! پابہ پاے هم با عجلہ کوچہ را طے میکنیم...صبح زود است و هوا بین تاریکے و روشنے...کوچہ ساکت ساکت است. با اینکہ تابستان است اما سوز صبحگاهے دستانم را بی حس میکنند می پرسم: دیرمون شده؟! _اگہ منو نداشتے کہ حتما دیرت میشد! _خب پس الحمد الله! _یعنی چی؟! _دارمت دیگہ...!!! می خندے و جواب میدهے: خوش بہ حالت...واقعا کے فکرشو میکرد من مال تو شم ها؟! لبخندی میزنم و سکوت میکنم بعد از چند ثانیہ میپرسم: محمد؟ _جانم؟ _سربندتو همراهمون اوردم... نگاهی گذرا میکنے و می گویی: خوب کردی... _میشہ ببندمش بہ صحن یا یہ جاهے تو حرم؟! نفس عمیقی میکشے و پاسخ میدهے: باشہ ببند! در دلم آرامشے عجیب حس میکنم انگار کہ بار دیگر هم ضمانت نامہ ے آقا را گرفتم! بہ سر خیابان کہ میرسیم وسایل را روے زمین میگذاریم... یڪ تاکسی روبرویمان پارڪ میکند...راننده با دیدن ساک ها از ماشین پیاده می شود و سلامی میکند و در صندوق عقب را باز میکند باهم ساک هارا داخل ماشین میگذاریم از راننده تشکر میکنی...در ماشین را برایم باز میکنی و میگویی : بشین خانومے!...جاده منتظر ماست...! نویسنده : خادم الشـــــــــــ💚ــهدا 💌 @M_khademshohada بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#هوالعشـــــــــق ❤️ #رمان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_ششم سمت درحسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم،چندقدم
فضاحال وهوای سنگینےدارد.یعنےبایدخداحافظـےڪنم؟😔 ازخاڪےڪه روزی قدمهای پاڪ آسمانےهاآن رانوازش ڪرده،..باپشت دست اشڪهایم راپاڪ میڪنم😢 دراین چندروزآنقدرروایت ازآنهاشنیده ام ڪه حالا میتوانم براحتےتصورشان ڪنم... دوربین رامقابل صورتم میگیرم وشمارامیبینم،اڪیپـےڪه از14 تا50ساله درآن درتلاطم بودند،جنب و جوش عاشقـے...ومن درخیال صدایتان میزنم. _ آهای ❣...🌹 برای گرفتن یک عڪس ازچهره های معصومتان چقدرباید هزینه ڪنم؟.. ونگاه های مهربان شما ڪه همگـےفریاد میزنند :هیچ❣...هزینه ای نیست!فقط حرمت مارا حفظ ڪن...حجب رابخر،حیارابه تن ڪن.نگاهت رابدزد ازنامحرم❣😭 آرام میگویم:یڪ..دو...سه... صدای فلش وثبت لبخند خیالےِشما❤ لبخندی ڪه میدهد❣ شاید لبهای شما با سیب حرم ارباب رابطه ی عاشق و معشوق داشته😢💔 دلم به خداحافظـےراه نمیدهد،بےاراده یڪ دستم رابالامی آوردم تا... اما یڪےازشماراتصورمیڪنم ڪه نگاه غمگینش رابه دستم میدوزد... _👈 باماهم خداحافظی میڪنے؟؟❢ خداحافظےچرا؟؟... توهم میخوای بعدازرفتنت مارو فراموش ڪنے؟؟....خواهرم توبـےوفانباش👉 دستم را پایین می آورم و به هق هق می افتم؛احساس میڪنم چیزی درمن شڪست. ... نگاه ڪه میڪنم دیگرشمارا نمیبینم... بال و پر هستند وخاڪےڪه زمانـے روی آن سجده میڪردندعرش میشودبرای .. ... ڪاش ڪمڪم ڪنیدڪه پاڪ بمانم... شماراقسم به سربندهای خونی تان... 💞 درتمام مسیر بازگشت اشڪ میریزم...بےاراده و ازروی دلتنگے....😢 شاید چیزی ڪه پیش روداشتم ڪارشهداست... بعنوان یڪ هدیه... هدیه ای برای این شڪست وتغییر هدیه ای ڪه من صدایش میڪنم: ❤ صدای بوق ازاددرگوشم میپیچد شماره راعوض میڪنم ! ڪلافه دوباره شماره گیری میڪنم بازم فاطمه دستش رامقابل چشمانم تڪان میدهد: _ چی شده؟جواب نمیدن؟ _ نه!نمیدونم ڪجا رفتن ...تلفن خونه جواب نمیدن...گوشےهاشونم خاموشه،ڪلیدم ندارم برم خونه😖 چندلحظه مڪث میڪند: _ خب بیافعلا خونه ما❣ ڪمےتعارف ڪردم و " نه " آوردم... دودل بودم...اما آخرسردربرابراصرارهای فاطمه تسلیم شدم 💞 واردحیاط ڪه شدم،ساڪم راگوشه ای گذاشتم و یڪ نفس عمیق ڪشیدم مشخص بودڪه زهراخانوم تازه گلهاراآب داده.🌹 فاطمه داد میزند:ماااماااان...ما اومدیمم... وتویڪ تعارف میزنےڪه: اول شما بفرمائید... اما بـےمعطلےسرت راپائین مےاندازی ومیروی داخل. چنددقیقه بعد علےاصغرپسرڪوچڪ خانواده وپشت سرش زهرا خانوم بیرون می آیند... علےجیغ میزندومی دود سمت فاطمه ..خنده ام میگیرد چقدر ! زهراخانوم بدون اینڪه بادیدن من جابخورد لبخندگرمی میزند واول بجای دخترش بمن سلام میڪند! این نشان میدهد ڪه چقدرخون گرم و مهمان نوازند.. _ سلام مامان خانوم!...مهمون آوردم... " و پشت بندش ماجرای مرا تعریف میڪند" - خلاصه اینڪه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ما! علےاصغربالحن شیرین و ڪودڪانه میگوید:اچی؟خاله گم چده؟واقیهنی؟👶 زهراخانوم میخنددوبعد نگاهش راسمت من میگرداند _ نمیخوای بیای داخل دخترخوب؟ _ ببخشیدمزاحم شدم.خیلےزشت شد. _ زشت این بود ڪه توخیابون میموندی!حالا تعارفو بزار پشت درو بیا تو...ناهارحاضره. لبخند میزند ،پشت بمن میکند ومیرود داخل. 💞 . نویسنده : :رمان عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ☃❄️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_ششم فصل یک(آیات) لیوان نسکافه تقریبا داغم را به دست گرفتم و وارد محوطه بیمارستان
یا رویا یا برنامه ریزی برای برای ده دقیقه دیگر یا هرچیز دیگری لبخندی به لبم نشست من از فرط دغدغه زیاد هیچ دغدغه ای برای فکر کردن نداشتم نسکافه را مزه مزه کردم ... و به سر و صداهای دور و برم گوش دادم! ترجیح دادم به جای تمرکز روی یک چیز کمی آرامش پیدا کنم یادم افتاد به ابوذر زنگ نزدم ... شماره اش را گرفتم و پنجمین بوق بود که پاسخم را داد... صدایش عجیب خسته بود: _سالم عزیزم _سلااام آقا ابوذر خوبی داداش؟ نخسته؟ چه صدای داغونی بهم زدی خسته میخندد و میگوید: دارم از خستگی میمرم!! امروز حاج رضا علی رودمونو هم داشت میکشید بیرون! از بس ازمون کار کشید _برای مدرسه؟هنوز تموم نشده؟ _دیگه آخراشه راستش اصلا نیاز نبود ماها کار کنیم ولی حاج رضا علی حکم کرد که همتون یه دستی به پی اینجا باید بکشید باقیات والصالحاته! وای آیه نا ندارم. _یعنی عاشق حاج رضا علی ام با این راهکار های عالمانه اش برای آدم کردن شماها! حرصی میگوید:خیلی دلت خنکه نه؟ حرص در آور تر میگویم:خیلی راستی با تمام خستگیت امشب باید بری خونه ما به جای مریم شیفت وایستادم مامان، عمه تنهاست از روی بیچارگی مینالد:آیه..آیه... من به تو چی بگم! خدای من ...الان وقت از خود گذشتگی بود؟ آخه الان؟ نه الآن؟ اینبار دلم واقعا برایش میسوزد دلجویانه میگویم: الهی فدات شم میخوای بگم کمیل بره؟ تو بری خونه بخوابی؟ حق به جانب میگوید:اول خدا نکنه دوما لازم نکرده همینجوریشم از زیر بار درس خوندن در میره همینم مونده بفرستیش خونه عمه. . نویسنده: ☃❄️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
مشغول غذا خوردن شد. عاطفه با آرنج آروم بہ پهلوم زد و گفت:قسمت ما! با اخم ساختگے گفتم:چہ هولے تو! چشمڪے زد و گفت:تو خوبے! اخمم واقعے شد!__ بعد از خوردن ناهار با عاطفہ ظرف ها رو جمع ڪردیم و شستیم. مادرم براے دیدن جهاز و ڪمڪ رفت خونہ ے عاطفہ اینا. عطیہ خواهر بزرگتر عاطفہ چهار سال از ما بزرگتر بود و نزدیڪ دو هفتہ دیگہ مراسم عروسیش برگزار میشد. چند روز بود خانوادہ ے عاطفہ مشغول تدارڪ جهاز و مراسم بودن. با عاطفہ روے مبل نشستہ بودیم و تلویزیون تماشا ڪردیم. عاطفہ دستش رو زیر چونہ ش گذاشتہ بود و بے حوصلہ بہ صفحہ ے تلویزیون چشم دوختہ بود. من هم چهار زانو روے مبل نشستہ بودم،گاهے بہ تلویزیون نگاہ میڪردم گاهے بہ عاطفہ. فیلم سینمایے جالبے نبود. نمیدونم چرا آخر هفتہ ها بہ جاے اینڪہ برنامہ هاے تلویزیون جذاب تر باشہ ڪسل ڪنندہ تر بود! ماهوارہ هم نداشتیم.بعد از خوردن ناهار با عاطفہ ظرف ها رو جمع ڪردیم و شستیم. مادرم براے دیدن جهاز و ڪمڪ رفت خونہ ے عاطفہ اینا. عطیہ خواهر بزرگتر عاطفہ چهار سال از ما بزرگتر بود و نزدیڪ دو هفتہ دیگہ مراسم عروسیش برگزار میشد. چند روز بود خانوادہ ے عاطفہ مشغول تدارڪ جهاز و مراسم بودن. با عاطفہ روے مبل نشستہ بودیم و تلویزیون تماشا ڪردیم. عاطفہ دستش رو زیر چونہ ش گذاشتہ بود و بے حوصلہ بہ صفحہ ے تلویزیون چشم دوختہ بود. من هم چهار زانو روے مبل نشستہ بودم،گاهے بہ تلویزیون نگاہ میڪردم گاهے بہ عاطفہ. فیلم سینمایے جالبے نبود. نمیدونم چرا آخر هفتہ ها بہ جاے اینڪہ برنامہ هاے تلویزیون جذاب تر باشہ ڪسل ڪنندہ تر بود! ماهوارہ هم نداشتیم. :لیلا سلطانی✨ @shohda_shadat 🍃🌸
🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 در حالی که اشکهایم بر روی گونه ام جاری شده بود از سالن دانشگاه خارج شدم . در محوطه دانشگاه ,روی نیمکت نشستم اشکهایم را پاک کردم و چند نفس عمیق کشیدم . نمیخواستم بیشتر از این شکسته شوم و بچه ها مرا با چهره گریان ببینند. بعد از اینکه حالم فقط کمی بهتر شده بود از دانشگاه خارج شدم. سوار ماشین زیبا شدم . مهسا نگاهی به من انداخت و گفت: _چه عجب خانوم یک ساعته کجایی؟گوشیتو گرفتی؟ _اره گرفتم .بچه ها ببخشید ولی امروز حس خرید نیست شما برید منم میرم خونه! زیبادر حالی که مشکوک نگاهم میکرد,گفت: _چیزی شده؟؟اتفاقی افتاده ؟چرا قیافت این شکلیه؟بعد یک ساعت اومدی میگی بیرون رفتن کنسله. _بخشید بچه ها.بعدا واستون توضیح میدم .فعال حوصله ندارم .فکرم مشغوله.مهساجان بیا اینم گوشیت ممنونم.بچه ها واقعا معذرت میخوام که علافتون کردم مهسا گوشی را گرفت و گفت: _فدای سرت ما فقط نگران خودتیم .بیا حداقل برسونیمت خونه _نه میخوام یکم تنها باشم ممنونم بچه ها فعلا _مواظب خودت باش .خداحافظ زیبا هم لبخندی زد و گفت: _اگه کاری داشتی زنگ بزن.خداحافظ _باشه.ممنون.خداحافظ. از ماشین پیاده شدم وبی هدف در پیاده رو به راه افتادم. نمیدانستم کجا میروم فقط دلم رفتن میخواست. نمیدانستم حرفهای استاد شمس باعث بهم ریختگی ذهنی و روحی ام شده یا توهین های دوستش. هرچند بار اولی نبود که از این قشر حرف شنیده بودم ولی حرفهای استاد بار اولی بود که میشنیدم و همه دانسته های ذهنم را درگیر کرده بود. همانطور که قدم میزدم صدای اذان مغرب به گوش رسید . صدا از فاصله بسیار نزدیک به گوشم میرسید به دنبال منبع صدا به آن سمت رفتم. خودم را روبه روی مسجدی یافتم. دو دل بودم وارد شوم یا نه؟ نگاهی به ظاهرم کردم,ظاهرم مثل همیشه بود . روسری که آزاد روی موهایم نشسته بود ولی انها را نپوشانده بود.مانتویی که کوتاهی اش تازه به چشمم آمده بود. با این وضع میترسیدم وارد مسجد شوم و مورد تمسخر و انتقاد مردم قراربگیرم ولی دلم عجیب میل داخل رفتن داشت . به داخل حیاط مسجد نگاهی انداختم .حوض بزرگی وسط حیاط خودنمایی میکرد و مردهایی که مشغول وضو گرفتن بودن. کودک درونم دست و پا میزد تا به سمت حوض اب برود و پاهایش را درون آب قراردهد. صدای حی علی الصلاه که به گوشم رسید به یاد خانجون افتادم . او همیشه میگفت این جمله یعنی خدا باتو تماس گرفته و منتظراست پاسخ بدهی زشت است که منتظرش بگذاری!! با نشستن دستی بر شانه ام از فکر بیرون آمدم وبه خانمی حدودا 60 ساله که کنارم ایستاده بود نگاه کردم ,عجیب مرا یاد خانجون می انداخت. در حالی که به چشمانم نگاه میکرد گفت: _سلام عزیزم چرا اینجا ایستادی؟بار اوله که اینجا میبینمت درسته؟ _سلام.بله.راستش....راستش صدای اذان منو کشید اینجا _چقدر عالی پس مهمون خدایی.بفرما تو عزیزم _اخه.... _اخه نداره عزیزمن.چرا انقدر دودلی؟ .بیا باهم بریم نماز داره شروع میشه. با خجالت گفتم: _من وضو ندارم.شما بفرمایید _بیا باهم میریم وضو میگیریم . لبخندی زدم و با او همراه شدم .به سمت وضو خانه راهنمایی ام کرد .بعد وضو گرفتن به داخل مسجد رفتیم . همه آماده نماز بودند. تا به حال نماز جماعت نخوانده بودم و نمیدانستم چگونه باید نماز بخوانم . خانمی که همراهی ام کرده بود انگار متوجه سردرگمی من شده بود که آهسته گفت: _دخترم تا حالا نمازجماعت خوندی؟ با خجالت لبم را زیر دندان کشیدم وگفتم: _نه _باشه عزیزم.من الان واست توضیح میدم اصلا نگرانی نداره! _ممنونم خانم. _اسم من مریمه .اسم شما چیه خوشگل خانم؟ _من اسمم روژانه _چه اسم زیبایی.مثل خودت. بعد از توضیحات مریم خانم ,چادر سفیدی پوشیدم و به نماز ایستادم. حسی عجیب وجودم را فراگرفته بود .حس آرامش به تک تک سلول های وجودم تزریق شده بود.. شاید به نظر مسخره بیاید ولی بعد از نماز ,وقتی به سقف مسجد نگاه میکردم لبخند خدا و آغوش بازش را حس میکردم.عجب حس آرامشی را به وجودم تزریق کرد. &ادامه دارد... @shohda_shadat
❤️ ولی هيچ کدوم وقت نداشتن... تا عروسي هم وقت کمه و... بعد کلي تشکر، گوشي رو قطع کرد. هنگ کرده بود... چند بار تکانش دادم... مامان چي شد؟ چي گفت؟ بالاخره به خودش اومد: گفت خودتون بريد، دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نيستبراي هر چيز ساده اي اجازه بگيرن و... براي اولين بار واقعا ازش خوشم اومد... تمام خريدها رو خودمون تنها رفتيم؛ فقط خريدهاي بزرگ همراهمون بود. برعکس پدرم، نظر مي داد و نظرش رو تحميل نميکرد؛ حتي اگر از چيزي خوشش نمي اومد اصرار نمي کرد و مي گفت: شما بايد راحتباشي. باورم نمي شد يه روز يه نفر به راحتي من فکر کنه. يه مراسم ساده، يه جهيزيهساده، يه شام ساده حدود شصت نفر مهمون... پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت و براي عروسي نموند؛ ولي من براي اولين بار خوشحال بودم. عليجوان آرام، شوخ طبع و مهرباني بود، اولين روز زندگي مشترک، بلند شدم غذا درستکنم... من هميشه از ازدواج کردن مي ترسيدم و فراري بودم، براي همين هر وقت اسمآموزش آشپزي وسط ميومد از زيرش در مي رفتم. باالخره يکي از معيارهاي سنجش دخترها در اون زمان، ياد داشتن آشپزي و هنر بود، هر چند روزهاي آخر، چند نوع غذا از مادرم ياد گرفته بودم... از هر انگشتم، انگيزه و اعتماد به نفس مي ريخت. غذا تفريبا آماده شده بود که علي از مسجد برگشت... بوي غذا کل خونه رو برداشته بود... از در که اومد تو، يه نفس عميق کشيد. – به به، دستت درد نکنه... عجب بويي راه انداختي. با شنيدن اين جمله، ژست هنرمندانه اي به خودم گرفتم! انگار فتح الفتوح کرده .... : به نقل از همسر شهید و فرزند شهید سید علی حسینی 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
❤️🌿✨ 🎆⚡️💌 عطر جديد خريدي؟ با تعجب نگاهش كردم. - نه چطور!؟ عزيز لبخندي زد. - چادرت بوي ديگه اي داره. - جداً! چادر رو از دستش گرفتم و به بينيم نزديك كردم. بوي مست كننده ي شكلات تلخ توي بينيم پيچيد. لبخندي زدم و بار ديگه بوش كردم. - چه بوش خوبه. عزيز نگاهم كرد و لبخندي زد. - برو دست و صورت رو بشور كه غذا آماده است. تا تو بياي پايين منم ميز رو مي چينم. سرمو تكون دادم. - عزيز، آقا جون نيست؟ عزيز با ناراحتي نگاهم كرد. معني نگاهش رو فهميدم و به طرف پله ها رفتم كه صداش و از پشت سرم شنيدم. - رفته به چند شعبه سر بزنه. نهار خورد و رفت. - لباسامو عوض مي كنم ميام. پامو روي پله اول گذاشتم كه با مكثي به طرفش برگشتم. - عزيز؟ عزيز نگاهي به چشمام كرد: - جونم عزيزم. سرمو زير انداختم. - چرا ... چرا هيچ وقت آقا جون توي شادي من نيست؟ صدايي از عزيز در نيومد. لبخند تلخي زدم. باز هم جوابي براي حرفاي من نبود. از پله ها بالا رفتم و از همون بالا با صداي بلند به عزيز گفتم: - من خيلي خستم عزيز، مي خوابم. نهار رو بذارين وقتي بيدار شدم. سنگيني نگاه عزيز رو از پشت احساس مي كردم. - آيه! جوابي ندادم. نمي خواستم جواب بدم. چند پله باقي مونده رو هم بالا رفتم. در اتاق رو باز كردم. خودمو توي اتاق انداختم و به در تكيه دادم. ديگه زانوهام جون نداشت. پشت در نشستم و اجازه دادم اشكام روي گونم سرازير بشه. نگاهي به اطراف كردم. چي كم داشتم؟ يك زندگي مرفه. يك مادر مهربون. ديگه چي كم داشتم؟ از جام بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. واقعاً من اين زندگي و مي خواستم؟ دست پر مهر عزيز روي شونه ام قرار گرفت. توي آغوشش جا گرفتم. - سهم من از اين زندگي چيه عزيز؟ چي؟ عزيز منو بيشتر به سينه اش فشرد. - عزيز، آقا جون چرا ... - هيـــــــس. بوي مهربون عزيز رو به ريه هام فرو دادم و به اشكام اجازه دادم كه با خيال راحت روي گونم سر بخورن. نمي دونم چقدر توي آغوش عزيز بودم كه با پتويي كه روم كشيده شد به خواب عميقي فرو رفتم. **** گاز محكمي به سيب زدم. با حرص نگاهم رو به شهاب دوختم كه خونسرد پاهاشو روي هم انداخته بود و تلوزيون نگاه مي كرد. يك گاز ديگه زدم كه عزيز سيب رو از دستم گرفت. - بابا اين سيب بيچاره چه گناهي كرده؟ همون طور كه نگاهم به شهاب بود اخمي كردم و سيب و به سختي قورت دادم. - اين درخت خرما اين جا چكار مي كنه؟ يك بار ديگه مي شه بگين. عزيز نگاهي به شهاب كرد كه حواسش به ما نبود. گاز محكمي به سيب من زد كه خنده ام گرفت. با حرصي كه توي صداش بود گفت: - براي آشنايي بيشتر اومده. هر دو يك تاي اَبرومونو بالا داديم و نگاهمون رو به او دوختيم. - فكر نكنم بخاري از اين درخت خرما در بياد. يك ساعته زل زده به اين تلويزيون. - ببينم عزيز، اين ها توي خونشون تلويزيون دارن يا نه؟ عزيز نگاهي به شهاب كرد. - نمي دونم وا... هر وقت ما رفتيم خونشون چيزي نديدم. خنده اي كردم. - پس نديد بديد تشريف دارن ديگه! - اين پسره اصلاً به دلم نمي شينه. دست به سينه تكيه ام رو به مبل دادم. - دل به دل راه داره عزيز. من تعجب مي كنم اين آقا جون توي اين برج غرور چي ديده؟! عزيز آهي كشيد. .... @shohda_shadat
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 با صدای سوگل دست از کاویدن خانه بر میدارم . _موافقی بریم طبقه بالا تو اتاق من بشینیم حرف بزنیم ؟ ابرو بالا می اندازم و با تعجب میگویم +بعید میدونم بقیه اجازه بدن . مخصوصا مامانم . میگه اول تو جمع بشینید بعد برید بالا زشته اول کاری پاشید برید . سری به نشانه تایید تکان میدهد _میدونم . هروقت عمو محسن هم اومد میایم پایین . فعلا تا اونا بیان ما بریم تو اتاق . تو قبول کن من یقیه رو راضی میکنم . شانه بالا می اندازم +اگه بقیه قبول بکنن من مشکلی ندارم . لبخند پهنی میزند _پس تو برو بالا تا منم بیام سری به نشانه تایید تکان میدهم . به سمت پله ها میروم و به آرامی انها را یکی پس از دیگری طی میکنم . نگاهی به دور و اطراف می اندازم . راهروی بزرگی با پارکت های قهوه ای و دیوار های سفید روبرویم قرار دارد . در هر طرف ۳ در کرم رنگ چوبی قرار گرفته . کمی فکر میکنم ، قبلا اتاق سوگل اتاق دوم از سمت راست بود اما ممکن است حالا تغییر کرده باشد . تصمیمم میگیرم شانسم را امتحان کنم . به سمت در دوم میروم و دستگیره را میفشارم . با باز شدن در بوی عطر شیرینی به مشامم میرسد . با دیدن دکور یاسی رنگ مطمئن میشوم که درست آمده ام . وارد اتاق میشوم و چرخی در آن میزنم . لبخند کوچکی گوشه لبم جا خوش میکند . هنوز هم عاشق رنگ یاسی است . دیوار های اتاق را رنگ یاسی پوشانده و روبه روی در پنجره بزرگی با نور گیری عالی قرار دارد . سمت چپ تخت و کنار تخت میز آرایش قرار گرفته است . سمت راست هم کمو و کتاخانه دیده میشود . تمام سرویس چوب و پرده های اتاق به رنگ یاسی اند . با صدای در بر میگردم . سوگل میوه بدست وارد میشود و میگوید _دیدی گفتم راضیشون میکنم لبخندی از روی رضایت میزنم +هنوزم عاشق رنگ یاسی هستی ؟ با حالت با مزه ای میگوید _اصلا رنگ یاسی بخشی از وجود منه مگه میتونم عاشقش نباشم . خنده ریزی میکنم +دیوونه سوگل زیر لب غر میزند _بجای اینکه بیاد اینارو از دست من بگیره داره بد و بیراه نثارم میکنه ظرف میوه را از دستش میگیرم +شنیدم چی گفتی باخنده میگوید _گفتم که بشنوی روی تخت مینشیند و به کنارش اشاره میکند _بیا بشین 🌿🌸🌿 《مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست》 فاضل نظری &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿 @shohda_shadat❤️