eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
568 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈 🌱✨ آرسام از جاش بلند شد. - چي شده؟ زلزله مي خواد بياد! خونه خراب كن مي خواد بياد! رو اعصاب كه راه ميره هيچي، تازه خودش تنها هم نيست! اون داداشه مرموزشم هست! لبمو به دندون گرفتم كه از حالت آرسام خنده ام نگيره. سرمو زير انداختم. خوش به حال آراسب كه راحت مي خنديد. آرسام دوباره خودشو روي مبل انداخت كه آراسب با خنده اي گفت: - حالا كي ميان؟ آرسام دوباره از جاش بلند شد. - كي ميان؟ اون ها كه هميشه آمادن برن خونه ي ملت! آخه كسي نيست به اين خاله ي ما بگه تو اين سنت ماه عسل رفتنتون واسه چيه؟ دوباره نشست و با عصبانيت پاشو تكون داد. بدبخت چقدر حرص مي خورد! نگاهي به آراسب كردم كه از خنده قرمز شده بود. - نگفتي كي ميان؟ آرسام دوباره جني شد و از جاش پريد. فشاري به لبم آوردم كه خنده ام نگيره. آرسام با حرص نگاهي به آراسب كرد. - ميگم كه اين ها آماده باشن همين امروز ميان. كلافه طول و عرض اتاق رو بالا و پايين رفت و دوباره روي مبل نشست. آراسب گفت: - خوبه ك ... باز هم از جا پريد. خنده اي كردم و نگاهمو به آراسب دوختم. مي دونستم بحث اين ها رو پيش مي كشه كه آرسام جني بشه و از جاش بپره. انگار كه بشين و پاشو بازي مي كرد. آرسام كه فهميده بود آراسب داره سر به سرش مي ذاره به طرفش خيز برداشت كه آراسب از پشت ميزش بلند شد. بچه شده بودند! داشتن گرگم به هوا بازي مي كردند! خدايا اين خل و چل ها مهندس هاي اين مملكتن؟! هر دو خسته روي مبل افتادند. كه آرسام رو به من گفت: - به خدا اين ها ديوونن. با خنده سرمو تكون دادم و گفتم: - من پشت توام غصه نخور. آرسام لبخندي زد و يكي به سر آراسب زد. - ياد بگير خاك بر سرت. آراسب خواست چيزي بگه كه وسط حرفش پريدم. مي دونستم كه باز اين دو تا كل كل مي كنن. رو به آرسام گفتم: - ميرم برات شربتي چيزي بيارم. انرژيت هدر رفته. با اين حرفم، آراسب پقي زد زير خنده. آرسام با حرص نگاهم كرد كه با خنده از اتاق خارج شدم. چند تا از مهندسين كنار آشپزخونه ايستاده بودند و با ديدن اون ها نيشم رو بستم و وارد آشپزخونه شدم. خبري از شربت نبود! آبميوه اي كه براي خودم خريده بودم رو از يخچال برداشتم و توي دو تا ليوان ريختم و به اتاق آراسب رفتم. هر دو سرشونو توي پرونده ها فرو كرده بودند و مشغول بودند. سيني رو روي ميز گذاشتم و بدون حرفي از اتاق خارج شدم و به سر كارم برگشتم. با نشستنم صداي زنگ تلفن بلند شد. انگار منتظر بود كه من بيام و زنگ بخوره! نمي دونم چقدر گذشته بود كه درگير كاميپوتر بودم كه آراسب از اتاقش بيرون اومد. نگاهي به آراسب كردم كه آماده ايستاده بود و منو نگاه مي كرد! واقعاً رئيس شركت بودن هم خوب بود! هر وقت دلت مي خواست ميومدي و هر وقت هم مي خواستي مي رفتي. هنوز نگاهش مي كردم كه آراسب ابرويي بالا انداخت. - نه، انگار منتظر احساني كه بياد ببرتت! گيج نگاهش كردم. آخه چه ربطي به احسان داشت. تو همين فكرا بودم كه با ياد آوري احسان و دانشگاه از جا پريدم. سريع وسايلمو جمع كردم و به طرف در دويدم كه صداي خنده ي آراسب رو پشت سرم شنيدم. با اخمي به طرفش برگشتم كه خنده اش رو خورد و با هم راه افتاديم. به نزديك هاي دانشگاه رسيده بوديم كه نگاهي به ساعت كردم و آهم در اومد. - فكر كنم به ساعت اول نرسي! با اخمي نگاهش كردم. - فكر كني! كلاً ساعت اول تموم شده. - اي بابا چرا اخم مي كني؟ - نرسيدم ديگه! - به ساعت دوم كه رسيدي. پوفي كردم كه آراسب باز گفت: - حالا زود باش پياده شو كه به كلاس دومت برسي. از ماشين پياده شدم هنوز در رو نبسته بودم كه آراسب صدام كرد، به طرفش برگشتم. - دو ساعت ديگه ميام دنبالت. سرمو تكون دادم و گفتم: - مواظب خودت باش. لبخندي زد. - تو هم مواظب خودت باش كوچولو. لبخندي زدم و در رو بستم كه حركت كرد. با چشمام بدرقه اش كردم. هنوز لبخند روي لبام بود وارد دانشگاه شدم كه چشمم به استاد مجد افتاد كه با اخمي نگاهم كرد. سرمو زير انداختم و با قدم هاي بلند از استاد دور شدم. نفس نفس زنان وارد كلاس شدم كه مهرداد با ديدنم لبخندي زد و سرشو تكون داد. روي صندلي هميشگي نشستم. نگاهي به اطراف كردم. خبري از سانيا نبود! به طرف يكي از بچه هاي كلاس كه خوش برخوردتر از بقيه دخترا بود برگشتم و گفتم: - نسترن سانيا رو نديدي؟ ....
☘😍 ☂🌿 نسترن با لبخندي به طرفم برگشت و گفت: - نه امروز نديدمش. سرمو تكون دادم كه نسترن انگار چيزي يادش اومده باشد گفت: - راستي، استاد مجد گفت: "يك غيبت ديگه داشته باشي بهتره بري درسش رو حذف كني." با ناراحتي سرمو تكون دادم و به تخته خيره شدم. حق داشت خيلي غيبت داشتم. نگاهي به جاي خالي سانيا كردم. دلم براش تنگ شده بود. هميشه هر وقت ميومدم دانشگاه با ديدنش شاد مي شدم. شايد با بودن اون بود كه دانشگاه رو دوست داشتم . مثل خواهر نداشته ام برام عزيز بود آهي كشيدم كه با اومدن استاد سرم رو زير انداختم. كلاس برام كسل كننده بود. دوست داشتم هرچه زودتر تموم بشه. خميازه اي كشيدم كه با خسته نباشيد استاد راست نشستم و وسايلمو جمع كردم و بعد از خداحافظي از كلاس خارج شدم. به طرف خروجي دانشگاه رفتم و چشمامو به اطراف چرخوندم كه چشمم به ماشين آشنايي افتاد. چشمامو ريز كردم اين ماشين رو جايي ديده بود؟ هنوز نگاهم به ماشين بود كه با بوق ماشيني از جا پريدم. با اخمي برگشتم كه صورت خندان آراسب رو ديدم. با همون اخم سوار شدم كه آراسب گفت: - مياي بيرون ديد مي زني چرا؟ اين موبايل رو داري چرا ازش استفاده نمي كني؟ - سلام. شما هم خسته نباشي! آراسب خنده اي كرد و عميق نگاهم كرد. نمي دونم تو نگاهش چي بود، ولي هر چي كه بود يك جور خاصي بود. سرمو به طرف پنجره برگردوندم كه ماشين حركت كرد. تا رسيدن به خونه حرفي بين ما زده نشد. تو فكر نگاهش بودم و متوجه نشدم به خونه رسيديم. آراسب با صدايي كه خنده توش بود گفت: - انگار اومدن كه آرسام بيرونه! نگاهشو دنبال كردم كه چشمم به آرسام افتاد كه با خودش حرف مي زد و راه مي رفت. خنده اي كردم و پياده شدم. آرسام با ديدن ما ايستاد و نگاهمون كرد. - اومـــدن! آرسام سرشو تكون داد و گفت: - چرا دير كرديد؟ آراسب خنده اي كرد. - جون من، چند ساعته اين جا ايستادي؟ آرسام اخمي كرد. - شمارش از دستم در رفته؟ با اين حرفش من و آراسب پقي زديم زير خنده كه آرسام اخمي كرد و با عصبانيت جلوتر از ما به راه افتاد. اين قدر اين بچه هاي خاله اش رو وحشتناك توصيف كرده بود كه من هم مي ترسيدم باهاشون رو به رو بشم! آراسب لبخند دلگرم كننده اي زد كه خيالم و راحت كرد. همگي وارد شديم. صداي خنده از داخل به گوش مي رسيد، كه صداي خانم فرهودي رو شنيدم كه گفت: بيا، اومدن. با لبخندي سرمو بالا گرفتم كه با ديدن دو نفري كه رو به روم بودند چشمام گرد شد! اون دو تا هم با ديدن من با تعجب نگاهم مي كردند! قدمي به جلو برداشتم كه با صداي جيغ شخصي كه رو به روم بود دستام شروع به لرزيدن كرد. - آيــــــه! با ديدن سانيا شوكه شده بودم! دست هام مي لرزيد. آرسام نگاهي به رنگ پريده ام كرد و قدمي به جلو برداشت كه شخص دوم رو ديدم. نه، نه! اين كه استاد مجد بود؟ آرسام رو به روم ايستاد. نگاهي به چشمان پر از ترسم كرد و چيزي نگفت. تكون نمي خوردم فقط مي لرزيدم. حالا سانيا در مورد من چه فكري مي كرد؟ سرمو زير انداختم كه آراسب، آرسام رو كنار زد و رو به روم ايستاد. خيره نگاهم كرد، نگراني رو توي چشمانش مي خوندم. - چي شده آيه؟ - حتماً از ديدن اين دو تا شوكه شده! آراسب به آرسام اخمي كرد و به طرف من برگشت. - آيه؟! نگاهش كردم. اما باز نگاهم بر مي گشت رو صورت اون دو تا. چه جوابي داشتم كه بدم! چي بايد مي گفتم؟ من تو خونه خالشون چي كار مي كردم؟ با صداي آهسته اي گفتم: - سانيا هم كلاسيمه! با تعجب نگاهم كرد. ترسو توي چشمام ديد. اين رو از چشماش مي خوندم. رنگ چشماش تغيير كرد، با صدايي كه آرومم مي كرد گفت: - تو دختر يكي از دوستاي ماماني كه به خواسته ي مامان براي اين كه تنها نباشي اومدي پيش ما و تو شركت من به عنوان منشي كار مي كني. آيه آروم باش تو كاري نكردي كه بترسي. نگاهش كردم. اون راست مي گفت من كه كاري نكرده بودم. ولي سانيا نمي گفت "تو خونه اي كه دو تا پسر مجرد زندگي مي كنه چرا اومدي؟» نگاهي به سانيا كردم كه نگاهش مشكوك شده بود. نه اين كارها براي اين ها عادي بود! چيزي نمي گفت. - يكي به من بگه اين جا چه خبره؟ - به تو چه! از حرف آرسام سانيا اخمي كرد كه لبخند رضايت بخشي روي لبان آرسام نشست. شيرين جون با ديدن حال من بلند شد و كنارم اومد كه آراسب آروم به مادرش گفت: - ترسيده! سانيا هم كلاسيشه! شيرين جون ابروش رو بالا انداخت و با لبخندي نگاهم كرد و دستشو نوازش گونه روي گونه ام كشيد. - رنگت چرا پريده؟! ترس نداره دخترم! و رو به سانيا و استاد مجد كرد و با لبخندي گفت: - اين هم دختر گلم آيه، كه ازش تعريف مي كردم. ....
📹 زمانه لیاقت ندارد، تو چرا باید محروم باشی؟! 📹 زمانه لیاقت ندارد، تو چرا باید محروم باشی؟! فکر آینده ای باشیم که انگشت به دهن ای کاش میگیم.... @shohda_shadat🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با لبخند بي جوني به سانيا كه با اخمي به آرسام نگاه مي كرد نگاه كردم و نگاهمو به استاد مجد دوختم كه با نگاهي كه ترديد در اون بود به من خيره شده بود. سانيا با حرف شيرين جون لبخندي زد و خودش رو در آغوشم انداخت و رو به شيرين جون گفت: - واي خاله اين كه دوست جون جوني خودمه! شيرين جون لبخندي زد. رو به استاد مجد سرمو تكون دادم. - سلام استاد. آرسام ابروهاش بالا رفت و با صداي بلندي رو به استاد مجد گفت: - اســـــتـــــــاد؟! استاد مجد سرشو تكون داد و لبخندي زد. - سلام. سانيار صدام كن. اين جا كه ديگه دانشگاه نيست! سرمو زير انداختم. نه بابا خانوادگي اين طوري بودن. زود خودموني مي شدند! سرمو با تأسف تكون دادم. سانيا هم مثل كنه چسپيده بود به گردنم. ديگه داشتم نفس كم مي آوردم! آراسب نگاهي به من كرد كه در حال خفه شدن بودم و ريز ريز شروع به خنديدن كرد. اخمي كردم كه آرسام سانيا رو از من جدا كرد. - برو اون ور بابا، خفش كردي! سانيا اخمي كرد. - به تو چه! با اخمي كه آرسام كرد من قالب تهي كردم. اما سانيا بي توجه به اخم آرسام لبخندي زد و دستمو گرفت و كنار خودش روي مبل نشوند. - واي! نمي دوني چقدر خوشحالم كه تو اين جايي. گونه ام رو با صدا بوسيد كه آرسام و آراسب روي مبل رو به روي ما نشستن و شروع به خنديدن كردند. - ايــــش حالمو به هم زدي! - گمشو آرسام. خوبه گونه ي تو رو نبوسيدم! - نكنه دلت مي خواد بياي ببوسيم؟ - عق! مي خواي بالا بيارم! آرسام لبخندي زد. - منم بايد برم خودم رو زد عفوني كنم كه تو بياي منو ببوسي. سانيا خواست چيزي بگه كه سانيار يا همون استاد مجد وسط حرفشون پريد. - بسه ديگه! بزرگ شديد خجالت هم نمي كشين؟ سانيا اخمي كرد و دست به سينه به مبل تكيه داد و براي آرسام خط و نشون كشيد. سانيار نگاهشو به من و آراسب دوخت كه از خنده سرخ شده بوديم. آرسام اخمي كرد و مشتي به بازوي آراسب زد. - كوفت، ببند نيشتو. چشم غره اي به من رفت كه خنده ام رو خوردم و سرم رو زير انداختم. - آيه خانوم، امروز نيومديد سر كلاس؟! سرمو بالا گرفتم و نگاهش كردم. هنوز دلخوري از چشماش خونده مي شد! چه خودموني هم شده؟ آيه خانوم! يادم نمياد همچين اجازه اي بهش داده باشم! لبخند زوركي زدم. خواستم حرفي بزنم كه به جاي من آراسب گفت: - مقصر من بودم آيه به كلاس نرسيد. سانيار با چشمان ريز شده نگاهي به آراسب كرد. - آيه؟! آراسب لبخندي زد و نگاهم كرد. - آره، آيه. بايد هواي دوست گلم، و منشي عزيزم رو داشته باشم. - عجب! با چشمان گرد شده به آراسب و سانيار نگاه مي كردم كه پهلوم سوراخ شد. - تو چرا به من نگفتي كه خونه ي خالمي؟ لبخندي زدم به سلامتي سانيا خل شده بود. - خودمم همين چند دقيقه پيش فهميدم كه شيرين جون خالته! تو هم به من نگفته بودي كه استاد داداشته؟ سانيا خنده اي كرد كه آرسام سيبي رو از روي ميز برداشت و گفت: - زهر هلاهل! سانيا اخمي كرد. - اي بگيره تو دلت. - فعلاً كه تو رو گرفته و واگير دارم هست! - آرسام خودت داري شروع مي كني! - تو چرا ادامه ميدي؟ - ببينم ... شيرين جون از آشپزخونه خارج شد و اجازه كل كل رو به اون دو تا نداد و با اخمي رو به هر دو گفت: - خجالت بكشيد! سن و سالتون ديگه از اين كارها گذشته! نگاهي به آراسب كرد. - تو يكي ببند اون نيشتو. به جاي اين كه جلو اين ها رو بگيري نشستي مي خندي؟ آراسب با خنده شانه اش رو بالا انداخت. - جووني و خنده مامان من! شيرين جون اخمي كرد كه آراسب خنده اش رو خورد. ....
چرا منو مي خوري مادر من؟ آراسب با اخمي به آرسام نگاه كرد و با صداي بلندي گفت: - خجالت بكش مرد گنده! با يك دختر بچه مي شيني كل كل مي كني؟ آرسام خنده اي كرد. سانيا با شنيدن اسم دختر بچه دستمو فشرد. از درد لبمو به دندون گرفتم كه سانيا گفت: - دختر بچه! با كي بودي هركول؟ آرسام سرشو با حالت تĤسف تكون داد. - واقعاً راست گفتي آراسب! اصلاً متوجه نشدم. سانيا از جاش بلند شد كه سانيار دستشو گرفت. - سر به سر پسر بچه ها نذار كه مامانشون رو صدا مي كنن! و اشاره اي به شيرين جون كرد. سانيا با اين حرف برادرش خنده اي كرد و باز كنارم نشست. آراسب نگاهي به من كرد و لبخندي زد. آرسام با چشمان ريز شده نگاهي به سانيار و سانيا كرد و چيزي در گوش آراسب گفت، كه آراسب لبخندي زد و سرشو به حالت مثبت تكون داد. خدا روزگارمون رو به خير بگذرونه! خدا مي دونه چه نقشه اي تو سرشون دارن! بلند شدم كه همه نگاه ها به طرف من برگشت! لبخندي زدم. - مي خوام برم لباس هامو عوض كنم. هر چهار نفر اون ها نفس عميقي كشيدند. با تعجب نگاهشون مي كردم كه شيرين جون لبخندي زد و اشاره كرد كه با او همراه بشم. همراه شيرين جون به طرف اتاقم رفتيم كه گفت: - اين چهار نفر حالا، حالا ها دارن نقشه مي كشن كه روي همديگر رو كم كنن. درگير كارهاي اين ها نشو كه ديوونه مي شي. خنده اي كردم كه شيرين جون لبخندي زد و گونه ام رو بوسيد. - برو عزيزم استراحت كن. خستگي از صورتت مي باره. سرمو تكون دادم و وارد اتاق شدم. - براي ناهار صدات مي زنم گلم. لبخندي زدم. - به زحمت افتاديد. - بيا برو دختر تعارف رو بذار كنار. و به طرف پله ها رفت. لبخندي زدم و وارد اتاق شدم. كاملاً مشخصه كه آراسب به مادرش رفته. اصلاً اهل تعارف نيست. اين خصلتش رو دوست دارم. نمي خواد كسي كه كنارش هست معذب باشه. چادر رو روي تخت انداختم و بعد از تعويض لباس به عادت هميشه روي زمين دراز كشيدم و نگاهمو به سقف دوختم. به اين يك ماه فكر مي كردم كه قراره براي من سرنوشت ساز باشه. يك ماه فرصت كمي بود! چطور مي تونستم به اين زودي شناسنامه ام رو از اسم آراسب پاك كنم! آهي كشيدم و چشمامو بستم كه صداي موبايلم منو از جا پروند! با عجله به طرف موبايل خيز برداشتم. با ديدن اسم آرش روي صفحه ي موبايل لبخندي روي لبم نشست. ســـــلام داداش! صداي خنده ي آرش در گوشي پيچيد. - سلام خواهر گلم! اين قدر پر انرژي صدام زدي ذوق كردم! - بايدم ذوق كني. خوبين؟ مهري چطوره؟ - خونه پيش مامان مونده. من اومدم بيرون كه به تو زنگ بزنم. با تعجب چهار زانو روي تخت نشستم. - چرا بيرون؟! صداي پر هيجان آرش رو شنيدم كه گفت: - دارم بابا مي شم آيه. دارم بابا مي شم. - واقعاً! اخمي كردم. حرفاش رو مرور كردم. چي گفت؟! - يك بار ديگه بگو چي گفتي؟ آرش با صداي بلند تري داد زد، كه مجبور شدم موبايل رو از گوشم دور كنم. - داري عمه مي شي. دارم بابا مي شم! از خوشحالي جيغي كشيدم و روي تخت ايستادم. - واي خوشحالم آرش. باورم نمي شه! دوباره جيغي كشيدم كه آرش خنده اي كرد. - منم باورم نميشه! مهري گفت اگه بفهمي اين قدر خوشحال مي شي! واسه همين گفت بهت زنگ بزنم بگم. - از ذوق زدگي زياد دارم پس مي افتم! - تو رو خدا همچين كاري نكن آيه كه حوصله نعش كشي ندارم! جيغي كشيدم. - آرش! - ما هفته ديگه داريم بر مي گرديم. - جون من! داري راست مي گي! - به جون تو. و باز صداي خنده آرش بود كه در گوشي پيچيد. - من ديگه بايد برم. شب مهري بهت زنگ مي زنه. - باشه آرش منتظرم. مهري رو از طرف من ببوس. - من نبوسم كي ببوسه؟ ....
…بسم‌رب‌الشھدا‌والصدیقین🌱… 〖ظلم‌یعنی‌براۍشھیدشدن‌آفریده‌شده‌ایم ولی‌میمیریم🥀〗 متاسفانه امسال راه نورانی راهیان نور بر ما باز نیست😔 😃ما کانالی زدیم با عنوان: °•خــدّامُ‌الشُهَداء•° سعی داریم یه کانال مفید و مذهبی باشه😉 دوست داریم شما از ابتدا ما رو همراهی کنید😚 شاید زمان ببره اعضا جمع کنیم اما به شما بستگی داره☺️ امیدوارم کانال مورد پسندتون باشه😘 انشالله بتونیم مقداری از دلتنگی راهیان نور رو کم کنیم☘ اینم از کانال ما: @shahadatiha