eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
567 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
ب می‌دادند را بچه‌ها به عنوان افطار می‌خوردند و تا افطار بعد به همین ترتیب می‌گذشت. خدا شاهد است امروز که بیش 20 سال از اسارت می‌گذرد هنگام ماه مبارک رمضان همه نوع خوراکی با بهترین کیفیت در سفره‌هایمان یافت می‌شود ولی لذت افطار دوران اسارت را ندارد. به نظر من آن غذا، غذای بهشتی بود و ما هنگام افطار واقعاً حضور خدا را احساس می‌کردیم. دعای افطار با حال و هوای معنوی خاصی توسط بچه‌ها قرائت می‌شد هر چند پس از صرف افطاری تا افطار بعد هیچ خبری از خوراکی نبود ولی خیلی برایمان لذت بخش بود.  (راوی: سردار مرتضی حاج باقری) خادم رزمندگان ماه رمضان سال 66 بود در منطقه عملیاتی غرب کشور بودیم نیروهایی که در پادگان نبی اکرم (ص) حضور داشتند در حال آماده باش برای اعزام بودند. هوا بارانی بود و تمام اطراف چادر در اثر بارش باران گل آلود بود به طوری که راه رفتن بسیار مشکل بود و با هر گامی گل‌های زیادتری به کفش‌ها می‌چسبید و ما هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می‌شدیم متوجه می‌شدیم کلیه ظروف غذای سحر شسته شده اطراف چادرها تمیز شده و حتی توالت صحرایی کاملاً پاکیزه است. این موضوع همه را به تعجب وا می‌داشت که چه کسی این کارها را انجام می‌دهد! نهایتاً یک شب نخوابیدم تا متوجه شوم چه کسی این خدمت را به رزمندگان انجام می‌دهد! بعد از صرف سحر و اقامه نماز صبح که همه بخواب رفتند دیدم که روحانی گردان از خواب بیدار شد و به انجام کارهای فوق پرداخت و این‌گونه بود که خادم بچه‌های گردان شناسایی شد. وقتی متوجه شد که موضوع لو رفته گفت: من خاک پای رزمندگان اسلام هستم. (راوی عبدالرضا همتی)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منبرمجازی پانزدهم،پیرامون تقوا✨ مباحث حقوق الهی با تقوا🍃 بصیرت افزایی👌 مباحث مفید و مناسب روز🌸 پیشنهاد دانلود ویژه ایام ماه مبارک🌸 حجةالاسلام و المسلمین احمد پناهیان🍃🌷
42.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امشب دل ها را از یکدیگر صاف کنیم و امورمان را به خداوند متعال واگذار نماییم. اینگونه به آرامش روح وروان خودمان نیز کمک کرده ایم... 🌺 عَن الصّادِقِ جعفرِ بنِ محمدٍ علیهماالسلام قالْ اِصْبِرْ عَلی أَعْدَاءِ النِّعَمِ ✅ «اعداء النعم» مراد آن کسانی هستند که با نعمت‌هایی که خدای متعال به شما داده، دشمنند. ✅شما علم پیدا کردید، نعمت آبرو و حیثیت بین مردم پیدا کردید، مالی خدای متعال به شما داده است، نعمت‌های گوناگونی که خدا به شما می‌دهد، بعضی‌ها با این دشمنند؛ یعنی اند، حسودی می‌کنند. ✅ در واقع آن کسی که می‌کند و دشمنی می‌کند با شما به خاطر لطفی که خدا به شما کرده، او با شما دشمن نیست، با آن نعمت‌ها، با آن امتیازاتی که شما دارید، با آنها است. ✅ می‌فرماید کن، مقابله به مثل نکن اگرچنانچه آنها علیه شما حرفی می‌زنند، توطئه‌ای می‌کنند، کاری می‌کنند، شما پاسخ دشمنی آنها را با صبر بده نه با عمل متقابل؛ چرا؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫 رازِ تلاقیِ لیالی قدر، با ایّام شهادت امیرالمؤمنین علیه‌السلام، در چیست؟ ویژه‌ی شهادت علیه‌السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌈❤️ 🌱✨ آره. خنده اي كردم و از كنارش گذشتم كه گفت: - اما فقط فضول تو. برگشتم و نگاهش كردم. آه! آخر اين چشم ها كار دستم ميده. با لبخندي سرمو زير انداختم و تكون دادم. برگشتم كه چادرم كشيده شد و صداي آراسب رو كنار گوشم زمزمه وار شنيدم. - هيچ وقت اين نگاه رو از من نگير. از كنارم گذشت و همون طور كه پايين مي رفت گفت: - مواظب اون چادرتم باش كوچولو. با تعجب نگاهش كردم. دستمو روي ساعتش كه توي دست سالمم بود كشيدم. سرمو به حالت نه تكون دادم. - نه اين ممكن نيست! صداي سانيا رو از پايين پله ها شنيدم كه گفت: - آيــــــه مردي؟ بيا ديگه. با صداي سانيا انگار كه به خودم اومده باشم به پايين رفتم. همه كنار در منتظرم ايستاده بودند. شرمنده سرمو زير انداختم و از پله ها پايين رفتم. نگاهمو به آراسب دوختم كه نگاهش به قدم هام بود. لبخندي زدم. با رسيدن به آخرين پله شيرين جون به طرفم اومد. خودم رو در آغوشش انداختم. - دلم براتون تنگ مي شه. - به اين مادرتم سر بزن عزيزم. لبخندي زدم و سرمو تكون دادم. سخت بود! دل كندن از خونه اي كه مزه ي محبت رو در اون چشيده باشي سخت بود. انگار رويايي بود كه حالا تموم شده بود! سوار ماشين آراسب شدم. احسان پشت سرمون حركت كرد. برنگشتم كه نگاه دوباره اي به اون خونه بندازم. آهي كشيدم كه صداي خنده ي آراسب در ماشين پيچيد. - جني شدي داداش من؟! نگاهي به آراسب كردم كه نگاه خندونش به من بود. كسي جز من متوجه ي منظور خنده اش نشده بود. خنده اي كردم و نگاهمو از پنجره به بيرون دوختم. ماشين احسان از كنارمون گذشت كه آراسب بوقي زد. با ايستادن ماشين كنار دانشگاه من و سانيا پياده شديم. آراسب شيشه رو پايين داد. - از كلاس انداختنت بيرون، نبينم از دانشگاه اومده باشي بيرون! خنده اي كردم. - نه، ديگه غلط كنم بيام بيرون. آراسب سرشو تكون داد. - مواظب خودت باش. تو هم مواظب باش. - خودم ميام دنبالت هـــا. سوار ماشين كسي جز من نشي. خواستم چيزي بگم كه سانيا رو به روم ايستاد. - باشه متوجه شديم. نه مياد بيرون، نه چيز گرم مي خوره كه بسوزه، نه دعوا مي كنه كه كتك بخوره، بـــــــرو ديگه! دست منو گرفت و با خودش كشيد. خنده كنان سرمو به عقب بر گردوندم و دست گچ گرفتم رو براش تكون دادم. سانيا گفت: - بنداز اون دست چلاقتو پايين! خنده اي كردم كه او هم با من خنديد. وارد كلاس كه شديم موبايلم به صدا در اومد! سانيا سرشو با تأسف تكون داد. - بردار، بردار كه خودشه! مطمئنم مي خواد بدونه رسيدي كلاس، توي راه نيفتادي! لبمو به دندون گرفتم و دكمه ي پاسخ رو زدم. - جانم. سانيا با چشمان گرد شده نگاهم كرد. خودمم تعجب كرده بودم كه چرا همچين حرفي زدم! اون طرف خط هم آراسب سكوت كرده بود. صداي نفس هاشو از پشت گوشي مي شنيدم. - جونت سلامت كوچولو. - كاري داشتي؟ آراسب نفسش رو توي گوشي فوت كرد. - من وسايلت رو خونه ي خودت مي ذارم بعد هم دوربين ها رو نصب مي كنم. - نصب مي كني؟ - نه! يعني، منظورم اينه بچه ها وصل مي كنن. حواس نمي ذاري براي من ديگه! خنده اي كردم. - سفارش كردم كه تو خونه دوربين نزنن، فقط بيرون و توي حياط، تا تو راحت باشي. لبخندي از رضايت زدم. نگران اين بودم كه اگه بخوان دوربين رو تو خونه بزنن من چي كار كنم؟ - كاري نداري؟ - آراسب؟ - جان آراسب. ضربان قلبم شروع به تند تپيدن كرد. لبمو به دندون گرفتم. - ممنونم ازت. گوشي رو قطع كردم و دستمو روي گونه هام گذاشتم كه از گرماي صداي آراسب در حال آتيش گرفتن بود! چشمامو بستم و اين احساس رو در دلم ريختم. يك احساس زيبا، كه زيبايي هاي دنيا برام كم رنگ شد و اين زيبايي پررنگ تر! ....
🌿⚡️☂ خسته تكيه ام رو به سانيا كه غرغر مي كرد دادم. خدايا دهن اين دختر باز بشه، بسته شدنش فقط كار يك نفره. بي حوصله نگاهش كردم و پوفي كردم. - سانيا سرم رفت ديدي كه نرفتم بيرون! سانيا اخمي كرد و مشتي به بازوم زد. - آخه ديوونه، نمي گي پات رو از اين دانشگاه بذاري بيرون اين آراسب تو رو كه نه، ولي منو حتماً مي كشه؟ مگه نمي شناسيش؟ مگه نديديش چقدر روت حساسه. واي، واي اگه دير رسيده بودم كه حالا رفته بودي بيرون. كه چي؟ بستني مي خورم ميام! دختر مگه نمي دوني واست خطر داره! اگه ماشين بهت مي زد چلاق تر مي شدي اون وقت چي! با دست سالمم به پيشونيم زدم. خدايا بگم غلط كردم اين سانيا رو خفه مي كني؟ با صداي تك زنگ موبايلم انگار آزادي رو به من داده باشن به طرف خروجي دانشگاه پرواز كردم. با ديدن آراسب گل از گلم شكفت، اما به روي خودم نياوردم. فقط به لبخندي بسنده كردم. آراسب در عقب رو برام باز كرد. به طرفش رفتم كه سنگيني نگاهي رو روي خودم احساس كردم! سرمو بالا گرفتم و به عقب برگشتم. نگاهم رو به اطراف چرخوندم، اما كسي رو نديدم! اما ماشيني نظرم رو جلب كرد! - جز جيگر شده داري چي رو نگاه مي كني؟ با خنده به طرفش برگشتم كه با پس گردني كه آراسب بهش زد خنده ام بيشتر شد. سرمو با تأسف تكون دادم و به طرفشون رفتم. موقع سوار شدن، آراسب چشمكي به من زد. - خوبي كوچولو؟ لبخندي زدم و سرمو تكون دادم. با سوار شدنم آرسام به عقب برگشت. - تو چطور اين سانيا رو تحمل مي كني؟ نفسم رو به شوخي بيرون دادم و گفتم: - اوه! نمي دوني به سختي. - دركت مي كنم، شرايط منو داري. هر دو خنده اي كرديم كه سانيا با مشتي كه به من و آرسام زد هر دو خندمون رو جمع كرديم. - كه تحملم سخته، آره؟! چشمامو گرد كردم و نگاهش كردم. - آره خداييش. - تحمل من ديگه سخته؟ آرسام گفت: خوبه خودت متوجه مي شي! - يعني آرسام تو همچين فكري مي كني؟ آرسام سرشو تكون داد. - شك نكن سانيا. - يعني چي؟ يعني مي گي كه منو به زور تحمل مي كني؟ آرسام مغرورانه سرشو تكون داد. - آره اين قدر سخته كه دلم مي خواد ... سانيا لب و لوچه اش آويزون شد و با ناراحتي نگاهي به آرسام كرد. نگاهي به آرسام كردم. خيلي جدي و رك حرفاش رو مي زد! - دلت مي خواد كه چي؟ آرسام شانه اش رو بالا انداخت. - بعضي چيزها نبايد گفته بشه، نه انجامش ممكنه. - اگه اين قدر تحملم سخته چرا تحمل مي كني؟ صداي سانيا از بغض مي لرزيد. نگاهي به آراسب كردم كه سرشو با تأسف براي اون دو تكون مي داد. آرسام كاملاً به عقب برگشت و خيره به چشمان سانيا نگاه كرد و لبخندي زد. - چون اين تحمل رو دوست دارم. سانيا سرشو زير انداخت و نگاهش رو از پنجره به بيرون دوخت. لبخندي زدم و نگاهمو به آرسام دوختم كه با لبخندي راست نشست و به رو به رو خيره شد. نگاهي به آراسب كردم كه خنده اش رو نگه داشته بود. دست سانيا رو گرفتم. از سردي انگشتانش چشمام گرد شد. - سانيا؟ به طرفم بر گشت. با ديدن سرخي گونه هايش پي به درونش بردم. چشمكي بهش زدم كه گفت: - ديوونه اين قدر با اين آراسب گشتي مثل اون رفتار مي كني! نيشگوني از دستش گرفتم كه خنده اي كرد. - هنوز دلت بستني مي خواد؟ چشمامو مظلومانه باز و بسته كردم كه سانيا با خنده لپم رو كشيد. گفتم: - بستني مي خوام ديگه. - من يكي رو سراغ دارم كه بستني مفت و مجاني مهمونمون مي كنه. - جون من! - مرگ تو. خنده ي ريزي كردم. - حالا اين آدم خير ديده كي هست؟ ....