🖤🍃🖤
🥀 رفقا حواسمون باشه امشب شب سوم محرمه و این شب متعلق به بیبی سه سالهی کربلا، حضرت رقیه ( سلام الله علیها ) میباشد.🥀
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
در این گرماگرم ِ ایام ، جرعهای شربت ِ عشق میل داری ..؟❤️ در بقچه ام چند لیوان بیشتر دارم ! (: ــــ
در این گرماگرم ِ ایام ،
جرعهای شربت ِ عشق میل داری ..؟❤️
در بقچه ام چند لیوان بیشتر دارم ! (:
ــــــــــــــــــــ ــ
نوش ِ جانتان ؛✨
یک قسمت از ملجاء جان !🌿
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستودوم - عشقاوبود؛اشتباهعاشقشدم! 📜"
چیزی نمونده بود قطره اشکم از چشمم سر بخوره و بیوفته، قولم رو بشکنه، که در باز شد و کسی هم تیپ با حاج باقر داخل شد.
یک دستم رو به عصام گرفتم، دست دیگهم رو روی میز ستون کردم و از جا بلند شدم.
بر خلافِ تصورم، در برابر احترامی که به سختی بهش گذاشتم، بدون نگاه کردن بهم، سری تکون داد و روی صندلی نشست و پروندهی جلوش رو باز کرد.
هنوز جملات شکایت هایی که روی کاغذ نوشته بودم تو سرم میپیچید و اینقدر بغض توی گلوم به صف میکرد که توانی برای ناراحت شدن از این اتفاق نداشتم.
روی صندلی نشستم و خودکار رو دست گرفتم.
نگاهی به صفحه انداختم و شروع کردم به دور حسین (؏) هایی که نوشتم بودم خطِ قرمز کشیدن.
+ آقایِ علی اکبر رسولی ..
سربلند کردم. پرونده رو ورق زد و گفت: اینطور که اینجا نوشته شده شما تصادفی داشتید که بخاطرش یک هفته در کما بودید و بعد از اون ..
برگه ها رو جا به جا کرد و ادامه داد: چشمتون آسیب جدی دید و مدتی بسته بود. الان هم برای دید واضح به عینک احتیاج دارید. عصب دست راستتون آسیب دیده و عملاً بلا استفاده شده. استخوان های قفسه سینهتون دچار شکستگی شده. و .. پایِ راستتون هم آسیب جدی دیده که ..
سربلند کرد و نگاهی به عصام انداخت: نمیتونید راه برید ..
نفس سنگینی کشید. پرونده رو بست و گفت: با این شرایط توقع دارید استخدام بشید؟
نفس عمیقی کشیدم و خیره شدم به یکی از حسین (؏) هایی که نوشته بودم و خودکار رو نه یک بار و دوبار، که تا کاغذ توان داشت، دور اربابم گردوندم.
حالِ دلم، حال همیشگی نبود. انگار نه انگار حرفی شنیدم که آرزوهام رو تا لبِ دره برده. آروم بودم. آرومِ آروم. اینقدر آروم که عشقی که میدیم، روی جملاتم هم نشست :
شهید آوینی میگن: دو تا از بچههای گروه فیلمبرداری زخم بر میدارند و این زخمها نشانهی این است که تو هم در جهاد فی سبیل الله شرکت داشتهای. و وای بر آنکس که در صحرای محشر سر از خاک بر دارد و نشانهای از معرکهی جهاد در بدن نداشته باشد!
+ اما شما تصادف کردید!
سربلند کردم: بله! اما یک اتفاق نبود. تقاص جهادی بود که شروعش کرده بودم. حرف از امام حسین (ع) زدم، عده ای خوششون نیومد، سعی کردن ساکتم کنن!
ابرو بالا داد و کاغذ های رو به روش رو مرتب کرد: قبول! اما قطعا با این شرایط نمیتونید کار کنید.
- من برای کار کردن مشکلی ندارم. اما اگر شما نخواید که من بتونم کار کنم، بحث دیگریست!
خندید: بنده که با شما مشکلی ندارم. بر اساس شرایطی که میبینم، میگم.
لبخندِ کمرنگی زدم: میخواید امتحان کنیم؟
سرتکون داد: چرا که نه.
گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم و بعد چند دقیقهی کوتاه، لبخندم رو پررنگ کردم.
لبخندی که نه از سر موفقیت، که از احساس نگاه امام حسین (؏) بود.
- حاج مرتضی؛ گویا دو تماس بی پاسخ و یک پیام از طرفِ حمیدِ ایمان داشتید ..
زیر چشمی نگاش کردم: فکر میکنم برای همین کار قرار بود استخدام بشم.
چهرهش برگشت و جای خونسردی، تعجبِ عمیقی روی صورتش نشست.
گوشیم رو خاموش کردم و روی میز گذاشتم: این دنیا روی انگشت تفکرات میچرخه و این بین، جسم ها فقط مهرههای بازی ان!
لبخندِ با محبتی روی لب هاش نشست و جدیت چهرهش، دیگه خشن و بیحس نبود.
تلفنِ روی میزش رو برداشت. شمارهای رو گرفت و گفت: بگید مجتبی بیاد داخل.
سرچرخوندم سمتِ در. خیلی طول نکشید که مجتبی در زد و داخل شد. حاج مرتضی نگاه تحسین آمیزی به مجتبی کرد و گفت:
حاج باقر گفته بود سعید برای کسی به اسم علی اکبر رسولی، آبروشو وسط گذاشت. معتقد بودم اشتباه کرده و کسی با چنین سابقه ای، برگشت ناپذیره. امروز هم تو آبروتو گذاشتی، گفتم اشتباه کردی! کسی که هنوز تو راه جدیدش پا سفت نکرده، اینطور زخم بخوره، برمیگرده به کسی که بوده!
نگاهی به من کرد و ادامه داد: اما هر دو بار رو اشتباه میکردم!
پرونده رو باز کرد و زیر برگهای رو امضا زد. برگه ها رو سمتِ مجتبی گرفت و گفت: استخدامه!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتسےودوم - برگهایِپاییزی !💔 📜"
- نهم محرم سال شصت و یک هجری -
در خیمه هایِ عمر سعد سرور بود و ترس!
دشت در سیاهی لشکریان ظلم، به مانند شب، سیاه شده بود.
قهقهه های سی هزار سرباز، سکوت دشت را شکسته بود.
در سکوت دشت و در تاریکی شب، مردی پنجاه ساله و بلند قامت در کنار اسب سفید خالدارش، چمباتمه زده بود و نگاهش را از سو سوی خیمه های امام و یارانش برنمیداشت.
ناگهان صدایی او را نهیب داد : " حر! چرا به ما نمیپیوندی؟ زود باش! امشب را از دست نده! این شب هرگز تکرار نخواهد شد! "
حر بدون اینکه پاسخی بدهد، نگاهش را به چشمان خوشحال و وحشت زده مرد انداخت و سکوت کرد.
لحظه ای بعد به آسمان خیره شد. آسمان نورانی بود .. انگار ماه نهم، نورانی تر شده بود!
با خود گفت : " چه ساعتی است؟ به اذان صبح چقدر مانده است؟ "
یکبار دیگر حر با صدای شادی لشگریانش از جایش بلند شد. لگام اسبش را گرفت و آرام دور شد.
به یاد روزی افتاد که عبیدالله از او خواسته بود تا راه را بر امام ببندد.
- دوم محرم سال شصت و یک هجری -
دوم محرم! همان روزی که حر از دارالاماره کوفه بیرون آمد و ندایی شنید : " ای حر! مژده باد تو را بهشت .. ! "
این ندا حر را سرگردان کرده بود. حر غافلگیر شده بود. " بهشت برای من؟ چرا من؟ .. چه کسی است که بهشت را به من نوید میدهد؟ .. "
جنگ بزرگی در وجدان حر به راه افتاده بود.
حر دیگر آن مرد هفت روز پیش نبود که با هزار سربازش، راه را بر حسین (ع) بسته بود و مانع حرکت امام به سوی کوفه شده بود .. و دیگر آن مردی نبود که امام را به قتلگاه بزرگ کربلا دعوت کرده بود.
- دهم محرم سال شصت و یک هجری ، ساعت چهار و چهل و هفت دقیقه بامداد ، اذان صبح به وقت کربلا ! -
در دل سحر دهم محرم، لشگریان خصم، همه از شادمانی شب خفته بودند.
حر به نماز ایستاد. سو سوی خیمه های امام با صدای اذان، سکوت مرگبار دشت را به چالش گرفت.
چرا حر سر از سجده برنمیدارد؟
آن شب حر به خدایش چه گفت؟
- ساعت شش و چهل دقیقه صبح، طلوع آفتاب به وقت کربلا -
حر منتظر بود و آرام و قرار نداشت!
آرام آرام سکوت دشت شکسته شد.
لشگریان عمر بن سعد، صف آرایی کردند.
جنب و جوش یاران حسین بن علی (ع) بیشتر شده بود.
حر سوار بر اسبش به عمر بن سعد نزدیک شد و گفت : " میخواهی با پسر علی بجنگی؟ "
پسر سعد گفت : " چنان جنگی که تا کنون ندیدی! "
حر گفت : " به صلح فکر کرده ای؟ چرا با آنان صحبت نمیکنی؟ "
پسر سعد گفت : " امیرم فرمان داده است کار را یکسره کنم ..."
- حر از او دور شد -
ناگهان عمر سعد دستور تیراندازی به سوی یاران امام داد. تیرهای خصم در آسمان با سرعت به حرکت در آمد و یاران امام به مانند برگ هایِ پاییزی روی زمین افتادند .💔
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسمربالحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمتسےودوم - برگهایِپ
شب های محرم و ..✨
عاشقانهای که پای حرف های تاریخ نشسته ؛ درست لحظهای که تقویم ورق خورد و رفت به محرم سال ۶۱ هجری قمری !🕊💔
مےشنوی؟ این صدای هق هق های ملجاء است !🌿(:
+https://harfeto.timefriend.net/16592931470598
در شب بنت الحسین (؏) ، رقیه (س) ے کوچک ارباب ، چه خبر از احوالتان ؟❤️(: