صبح منتظر
به نام عدالت ؛ به کام غارت
🔹 به نام عدالت ، به کام غارَت 🔹
1- موضوع این یادداشت ، به هیچ وجه نقد دوباره ی یک بیلبورد شهری درباره حجاب نیست، که این کار پیش از این انجام گرفته است. نویسنده ای محترم ، با انتشار عکس یک بیلبورد ، از بی سلیقگی سازمان ها در تولیدات رسانه ای کلیشه ای شکایت می کند. اما مساله ی اصلی یادداشت حاضر ، چیز دیگری است ؛ "بحران مسوولیت پذیری".
2- بحران مسوولیت پذیری یعنی کسانی - حتی شاید از سر دلسوزی - واقعیت ها را طوری روایت می کنند که به کلی فراموش شود که امروز ، روز سوال نیست، بلکه روز پاسخ دادنِ خود آنها است. بحران مسوولیت پذیری ، مملو از تحریف است و شعار واقعیت می دهد ، آغشته به شناخت سطحی از مردم است ، اما شعار مخاطب شناسی سر می دهد. مشکل اصلی آنجایی است که برخی، بی توجهی خود به یک مساله را پشت مفاهیم دهان پر کنی مانند" مردم" و "عدالت" پنهان می کنند و به جای پذیرش و تدبیر برای پیچیدگی های یک مسأله، اصلِ مهم بودن آن مسأله را زیر سوال می برند.از گفتمان شهید بهشتی می گویند و مطالبه حجاب را مقابل "عدالت" قرار می دهند. باید پرسید شما از کدام شهید بهشتی و از کدام عدالت سخن می گویید؟ تاکیدات شهید بهشتی پیرامون حقانیتِ الزامِ حجاب و ضرورت حجاب ، صریح تر از آن است که بتوان آن را نادیده گرفت، مگر آنکه بنا بر مواجهه ی گزینشی باشد.
3- اساسا "عدالت" از نظر این اشخاص چه معنایی دارد؟ آیا عدالت صرفا یک مفهوم کلی و بی مصداق در یک ناکجا آباد است؟ چطور میتوان ضرورت حفظ حریم خانواده و حفظ حریم اخلاقی جامعه - و تلازم آن با موضوع حجاب را - مقوله ای جدای از عدالت دید؟ این چگونه عدالتی است که این قدر نابینا است؟ برخی اشخاص به چه درکی از عدالت رسیده اند که مقابله با ظلم های اخلاقی را چیزی جدای از عدالت می بینند؟ چطور می توان بعضی وجوه مهم عدالت را به بهانه بعضی دیگر، نادیده گرفت؟ انگار مهم نیست که ناامنی اخلاقی و بحران جنسی ، بی صدا کمر چند خانواده را می شکند.
4- اگر دشمن اراده کند برای هر موضوع دیگری، با اغراق و تحریف واقعیت ها ، احقاق یک حق را متوقف کند، آیا رسالت هنرمند، شکستن ذهنیت سازی ها و فضاسازی های کاذب است، یا نشستن و تجویزِ انفعال؟ آیا باید نظاره کنیم که چطور با تحریف ارزش ها مردم را مقابل مردم قرار می دهند، یا اینکه با تبیین همان ارزش ها ، راه را بر تقابل ببندیم؟ وحدت و تقابل ریشه در قلب مردم دارند. آیا سکوت و انفعالی که برخی به اسم "مردم" تجویز می کنند، وحدتی حقیقی به وجود می آورد یا صرفا سرپوشی است بر تشدید شکافها ؟
5- اگر داشتن امنیت اخلاقی ، حقی اساسی است، پس رسالت هنرمند این است که اجازه ندهد، احساس ضرورتِ پایبندی به این "حق"، تبدیل به احساس اجبار شود. تقابل ها و تنش ها محصول کوتاهی در تبیین "ضرورت ها" است، نه در اصرار و پافشاری بر آن ضرورت ها. در تمام مدتی که روایت جریان معارض، با تمرکز بر کلید واژه "اجبار"، هر روز متورم می شود و اذهان بخشی از جامعه را ملتهب می سازد، مردمی که از این روایت ها تاثیر می پذیرند، می توانند از روایت صحیح نیز تاثیر بپذیرند.
6- در سایه این سکوت است که عده ای فرصت می یابند از یک یا چند حادثه، تقابل و تنش را به عرصه عمومی بکشانند. آیا اگر "ظالمانه بودن" و ضد خانواده بودن بی حجابی مستدل و هنرمندانه تبیین گردد، باز هم صورت بندی اجتماعی، دچار تقابل خواهد شد؟ الزام عمومی به موضوعی که حقیقتا ضروری است، در صورت تبیین هنرمندانه، به هیچ وجه احساس تحمیل ایجاد نمی کند، مگر برای کسانی که ملاک شان "حق" نباشد.
7- هنرمند متعهد، امکان های جدید پیش روی جامعه ایجاد می کند؛ و هنرمند نظاره گر، مصرف کننده روایت های دیگران است و سکوت در مقابل شیوع ظلم را "وحدت" می نامد. راستی که وارونگی، درد بزرگی است.
#حجاب
#عدالت
#هنر_دینی
#بحران_مسوولیت_پذیری
@sobhemontazer
🔹 قصه ای از واقعیت 🔹
4 سال بیشتر نداشت. همین طور خیره نشسته بود.چشمهاش هنوز از اشک قرمز بود. شاید داشت دوباره همه چیز رو مرور می کرد. تمام حرفهاش که توی گلوش گیر کرده بود سهم من شد. بدون اینکه بدونه کی هستم اشکهاش و حرفهاش سرازیر شد. من دیر رسیده بودم؛ آخر قصه بود.ولی فقط یه لحظه مکث من رو لازم داشت تا بهم اعتماد کنه و بغضش بترکه و بعد ... شروع کنه:
آقا مامانم گفته بود آدم بدها تو دنیای واقعی هستن ولی می گفت مردهامون حسابشون رو میرسن.نمی دونم این یکی از کجا پیداش شد. امروز که مامان به اون خانمه گفت خانم اینجا مکان عمومیه، حجابتونو... یه دفعه پیداش شد... سایه اش افتاد روی چادر مامان، شبیه غولها بود. یه دفعه شروع کرد به نعره زدن.منم سرش داد زدم. بعد یه دفعه دستش رو برد بالا. داد زدم :نزن مامانمو ، ولی اصلا نشنید. بعد دستش همینطوری اومد پایین. محکم خورد تو صورت مامان. همه فقط نگاهش می کردن. انگار همه ازش میترسیدن. هر چی سرش داد زدم صدام رو نمی شنید...
چشمامو که بستم، یاد اون فیلمه افتادم، وقتی آخرِش قهرمان از راه می رسید و یه دفعه چشمای غوله از حدقه میزد بیرون... مامان اون شب سر فیلم، چقدر باهام خندید، لُپ هاش قرمز شده بودن از بس خندیدیم ...مامان که دوباره جیغ کشید چشمامو باز کردم. صورتش کبود شده بود... مامان خورد زمین... اقا من دستم به دستای آدم بده نمی رسید فقط میتونستم هی سرش داد بزنم، ولی اصلا صدام رو نمی شنید. بعد تازه چند تا از دوستاش هم اومدن. تازه فهمیدم ادم بدهای زن هم داریم. مامان همین طور دور و بر رو نگاه می کرد. ولی هیچ کس نیومد کمک. بعدش چیز شد... بعدش چند نفر اومدن با التماس از آدم بده خواهش کردن که بره. هیچ کس به مامان نگفت عزیزم دردت به جونم. هیچ کدوم آدم بده رو نزدن. اون موقع دیگه حتما حتما قهرمان باید می رسید گردن آدم بدها رو می شکست.... ولی بازم نرسید. نمی دونم چرا اینجاش با فیلما فرق می کرد... بابا هم که نمیتونست بیاد...
وقتی اون نامرده، همون آدم بده رو میگم، وقتی رفت فقط من موندم و مامان. چادرش خاکی شده بود، بغلم کرد گفت مامانم طوری نشده، نترسیا...ای کاش بابا هم اونجا بود به مامان بگه عزیزم خانمم دردت به جونم قربونت برم ، بابا همیشه از این حرفا به مامان میگفت... راستی بابام امروز برمیگرده ها. قراره بریم استقبالش. مامان گفت چون اون نمی تونه بیاد ما باید بریم. گفت بابا تو یکی از این تخت خوابها که روش پرچم کشیدن میاد. حتما چند روزه نتونسته بخوابه، خیلی خسته است. خاکای چادر مامانو تمیز کردم که جلوی بابا خوشگل باشه. به مامان گفتم میشه الان این کبودیه رو به بابا نشونش نده؟ ... یعنی بهش بگه ها، ولی بذاره وقتی خستگیش در رفت بهش بگه.... قبول کرد.
بعد تا اومدیم بلند بشیم بریم مامان گفت: یا اباالفضل. ولی نتونست پاشه. اقا شما هم اباالفضل رو میشناسین؟ مامانم میگه یه قهرمانی بوده که دستاش خیلی قوی بوده، تا اون بوده هیچ کس نمی تونسته مامانا رو کتک بزنه .... راستی آقا شما دوست بابام هستین؟ اینایی که گفتم رو بهش نگینا...دفعه قبلی که می رفت گفت باید بزرگ بشی، اینا رو بشنوه فکر می کنه من نمی تونم بزرگ بشم. من که میخواستم نامرده رو بزنم، به خدا دستم بهش نمیرسید و گرنه جرأت نمیکرد مامانو بزنه.... اقا شما خیلی مهربونین. ای کاش شما اون موقع بودین... راستی آقا این صورت مامانم که کبود شده زود خوب میشه ؟
#حجاب
#مادر
#غیرت
#نهی_از_منکر
@sobhemontazer
🔹 هنوز قرمز ، هنوز سبز 🔹
انتهای یک شبِ قرن بیست و یک که عطش طمع های خیابان ، ساعتی فرو نشسته و آن چراغ قرمز غلیظ خیابان یقه ات را گرفته ، با جمله های محو آن عابر، بی هوا به خلوتِ خودت چنگ میزنی و به این فکر می افتی که راستی! "عباس" بودن چه احساسی دارد؟ آن لحظه که عباس با گوش خودش شنید که "عباسم! جانم به فدایت" چه حالی داشت ؟ و چه سلوکی ؟ آن وقت دیگر مهم نیست که دشمن کیست و چه نقشه ها برای سرت کشیده. وقتی حضرت حسین(ع) عاشقت شده باشد یعنی قلبی به وسعت قلب حسین دارد برایت می تپد. قلبِ زنده ، وقتی چنین جلوه ای از عشق را پیشِ رو ببیند یا وقتی فقط زمزمه ای از آن بشنود ، دیگر چطور بماند و بنشیند؟ و چطور با روزمرگی های بین راهی ، حرکت و رفتن و معشوق را فراموش کند؟
عشق یکی شدن است، و جوشش است، و بی قراری است، و حرکت است و آرامش است...و عاشقان گفتند که عشق چیزی بیش از همه اینهااست... فکر کن کسی به مراتب بزرگ تر از تو، عاشق تو و در فکر تو باشد. عباس برای حسین(ع) سر می دهد و دوست دارد باز هم بیش از این برای هدیه دادن داشته باشد، این سر دادن یعنی حسین! وقتی تو اینچنین عاشقی، من فقط با جانم میتوانم نشان دهم که تو و راهت را از سر خود نیز بیشتر دوست دارم...
و گفته اند فرزندِ حسین (ع) صدها یارِ بی قرار دارد که در این دوریِ غیبتِ هزار ساله ، شب ها برایش می گریند و روزها برایش می دوند تا بلکه رنج فراق به سر آید....عاشق، تا صبحِ وصال ، راه قدمهای معشوق را با اشک چشمش آب و جارو کرده است... و معشوق، در آن صبحِ آمدنی، حتی اگر کنارش نباشی، هرکجای راه که قدم میگذارد به یاد تو و اشکهای شبانه ات می افتد...این تو و این راهِ دویدن برای دردهای معشوقی که برای تو و دردهایت بی قرار است. چراغ ماشین ها هنوز قرمز، چراغ عابرها هنوز سبز...
#عشق
#انتظار
#حرکت
@sobhemontazer
🔹 خیلی دور، خیلی نزدیک 🔹
نویسنده/شاعر/نقاش محترم (چه فرقی می کند) دوربین سلفی اش را روشن می کند، همینطور که چشم در چشمت زل زده راه می افتد، از کنار پرچم ها که عبور می کند می فهمی در گلزار شهدای بهشت زهرااست. شروع می کند : "بیاین یه بار این وصیت نامه ها رو بخونیم ببینیم آرمان این شهیدا واقعا چی بوده ..."، بعد می رود سراغ اصل حرفش : "یعنی ما نزدیک سیصد هزار تا شهید دادیم برای همین یه تیکه روسری؟"، قاطعیتش از چشمانش سر ریز می کند : "بیاین دیگه این دعوای مسخره رو تموم کنیم... "
اگر آن وصیت نامه ها را ندیده باشی، ممکن است حرف های هنرمند محترم را باور کنی، ممکن است آرمان های شهدا را در همان چاله ای که این هنرمند محترم کنده ، کنار مزار شهدا دفن کنی. ولی اگر خودت آن حرف های دم آخر شهدا را خوانده باشی، از خودت می پرسی اینها که قبل از رفتن، از همه چیز بریدند، اینها که در وصیت نامه هایشان کلید واژه و نگرانیِ پرتکرارشان "حجاب" بود ، چقدر می توانند مظلوم باشند که کسی کنار مزارشان ایستاده باشد و به نام آرمان خواهی، به آنها دروغ ببندد؟
هنرمند محترم باصدای رسا خطابه اش را ادامه میدهد، و تو هر چه قدر با خودت کلنجار میروی نمی فهمی که این چه قساوتی است که نمی تواند درک کند که باحجابی یا بی حجابی ، دعوای یک تکه پارچه نیست، دعوا بر سر عشق است. این چه آرمان خواهی کوری است که نمی تواند درک کند بی حجابی یعنی سلطه شهوت های شعله کشیده بر حریم خانه هایمان؛ یعنی عمومی شدن زن... یعنی مرگ عشق های رویایی. با چنین زن و مردی می خواهید به کدام آرمان برسید؟ در این عدالت ساختگی تان سهمی برای عشق های پاک هم وجود دارد؟
اسم آرمان های پاک ترین مردان خدا را می گذارند "یک تکه پارچه" تا تحقیرش کنند، تا فراموش شود که موضوع این تکه پارچه ها، حفظ شدن خاص شدگی دختران و پسران مان برای هم، زیر سقف خانه های عاشقانه مان است، که دختر و زیبایی های زنانه اش ، کالای مصرفی و عمومی نباشد. تحقیرش می کنند تا شهوت اجباری باز هم فرصت داشته باشد طلبکارانه در خیابان جولان دهد، و لابد این قساوتِ پر زرق و برق جنسی، از نظر آنها یعنی آرمان؛ یعنی تحقق عدالت. بله میتوان همین قدر متوهم بود و این قتل عامِ حیا را ندید، میتوان از این معرکه ی قتل عامِ عشق فرار کرد و اسم خود را آرمان خواه گذاشت. حتی می توانی اینقدر راحت به آرمان کسی که به تو اعتماد کرده خیانت کنی و بعد از رفتنش، حتی وصیت هایش را هم تحریف کنی.اینها همیشه ی تاریخ شدنی بوده و هنوز هم شدنی است.
به خودت که می آیی، هنرمند محترم دوربینش را قطع کرده، حالا یک استوری آرمان خواهانه آماده انتشار دارد با هزاران بازدید و لایک و... یک روز، بعثی ها تنِ جوان مان را زیر گلوله گرفتند و حالا شما آرمانهایش را دفن می کنید. بله هنرمند عزیز! میتوان حتی با حسن نیت تمام ، کنار مزار شهید ایستاد و فرسنگ ها از مرام او فاصله داشت ؛ خیلی دور، خیلی نزدیک...
#شهید
#آرمان
#حجاب
#عشق
@sobhemontazer
🔹 نظریه ناچاری 🔹
" ناچاری"، عجیب کلمه ای است. آنقدر در زندگی روزمره ی ما حضور دارد که میتوان آن را در قالب یک نظریه صورت بندی کرد ؛ نظریه ی "زندگی در شرایط ناچاری". نظریه ناچاری می گوید که ترس ها محور هستند، نه حق و باطل. نظریه ناچاری می گوید : " ماندن مهم است، نه چگونه ماندن." نظریه ی ناچاری یعنی "تا وقتی در کنار حق بمان که هزینهای در کار نباشد."
این مار خوش خط و خالِ "ناچاری"، اخلاق را یک سره از عمل جدا نمی کند که تشت رسوایی اش زود بر زمین بخورد. بلکه همواره سایه ای از اخلاق را یدک می کشد، همیشه خودش را اخلاقی نشان می دهد، همیشه آهی از سر ترحّم می کشد، همیشه مُسکّن های آرام بخشی برای آرام کردن وجدان، کنار می گذارد و در ذهن نجوا می کند که: "این اقتضای زمانه است، تو چاره ای نداری"، و همین است که غلبه بر آن را سخت می کند.حتی تکفیر هم روی دیگرِ همین فاصله ی ایجاد شده بین اخلاق و عمل است، با این تفاوت که فعالانه حرکت می کند.
یک لشگر ظالم، تمام ظلم های روز عاشورا را می تواند با همین تئوری توجیه کند. می شود امام حسین(ع) را دوست داشت و همزمان، از سر ناچاری، معرکه ی شمر را هم به تماشا نشست؛ تا یک طرف حسین بماند و یک طرف دیگر، سی هزار نفر. این جمعیت سی هزار نفره پر است از آدمهای "ناچار". یکی برای رزقی که فکر می کند دست ابن زیاد است، یکی برای حفظ امنیت خودش و خانواده اش ، یکی برای... هر کس، به دلیلی کنار آنها که کینه علی(ع) را داشتند، ایستاد و توحش اُموی را تماشا کرد و حتی همراه هم شد. به همه شان گفتند سرِ حسین(ع) بهای حل شدن این ناچاری ها است، و آنها هم دیگر تا انتهای جنایت را دست به سینه در کنار شمر ماندند.
امروز، "کل یوم عاشورا"، یعنی غربتِ فرزند حسین(ع) که ما هزار سال است ظهورش را به روزی دیگر حواله میدهیم. منصف باشیم، ناچاریِ برخی سربازان لشگر عمر سعد از خیلی از ما وخیم تر بود، فقط کافی است ناچاری را بپذیریم، یک امام، طعمه گرگ ها می شود و یک امام دیگر هزار سال است نفَس نفَس می زند و ما باز همچنان "ناچاریم". فرزند حسین (ع) عاشقانی دارد که به این ناچاری ها تن نداده اند.ولی تکلیف ما چیست؟ ما سرمان را بالا گرفته ایم، از راهی که آنها باز کردند.
اگر حسین(ع) برای آرمانش "جان" داده، پس دیگر جاده اربعین، قطعا نمی تواند منحصر به این چند روز پیاده روی باشد. همین که امام به اولویت دوم آورده شود یعنی ناچاری دوباره پیروز شده و همچنان بر ما بتازد. اربعین، جاده ی کنار زدن ناچاری ها و تمرکز بر "خودِ" امام است ؛ نه فقط در چند روز، که در تمام سال. این تفاوت آنهاست که ناچاری را مبنا قرار داده اند، با آنها که " امام" را مبنا قرار داده اند.
از آن نظریه ی کِرِخت ناچاری و آن غربت امام، تا این عظمت اربعین در محضر امام زمان ، تفاوت بسیار است. عزمی لازم است برای رسیدن به عصر مهدوی و گسترش شکوه این چند روز به تمام سال.
#نظریه
#ظهور
#انتظار
#اربعین
@sobhemontazer
🔹 می دوم تا فراموش نکنم 🔹
روزی حکیمِ وارسته مان گفت که دانشگاه باید به قاعده، "چمران ساز" باشد نه به استثنا؛ چمرانِ عارف دانشمند هنرمند. مساله از جایی وخیم می شود که اسم چمران باشد ولی "چمران شدن" از معنای اصلی خود جدا شود؛ و اسم همین دانشگاهی که داریم را بگذاریم "چمران ساز" تا ترم یک را بشود به اسم آرمانخواهی به ترم سه رساند و به اسم واقع گرایی به ترم پنج و به اسم صبر به ترم های بعد و به نام مصلحت به ترم آخر... و بعد ما برویم با همه کلمه های ارزشمندی که از کار انداخته و تحویل بعدی ها داده ایم، و عده ای دیگر جای ما را بگیرند و روز از نو، روزی از نو.
می توان یک عکس آرمانی از چمران را خیره به نقطه ای در ناکجا آباد، روی دیوارهای دانشگاه گذاشت تا حالمان را خوب کند، تا سوداگری ها و یارکِشی ها و یارکُشی ها، و نردبان های نخراشیده ی فخرفروشی های علمی ، و تربیت های ترمی واحدی شده ی رنگ و رو رفته ، و طراوت های نم کشیده ی میانه ی راه تحصیل، و سکوهای پرتابی که بعضی ها، از دانشگاه ساخته اند که باری برای خودشان ببندند و بروند همه و همه برایمان عادی شود، می توان از چمران گفت و چمران را فراموش کرد...
ولی ما این همه فراموشی را یاد نگرفته ایم. چمرانی که قرار بود انسان مطلوب دانشگاه هایمان باشد برای هر آدم منصفی ، لا به لای واژه های چمران، هنوز زنده است و بی قرار. چمران میان همین دردهای به گلو رسیده، در همین زمانه ی پمپاژِ تهمت زندگی کرد و خون دل خورد و درد کشید و جنگید ولی باز هم بی قراریِ عاشقانه اش و صدای چک چک اشک هایش را به هیچ دکّانی نفروخت. صدایش انگار همین جااست که می گفت: "من نیامده ام که چیزی بخواهم". به دنبال صدایش می دوم تا فراموش نکنم چمرانِ عارفِ دانشمندِ هنرمند ، *دردمند* بود. می دوم به این امید که هیچ وقت فراموش کاری را یاد نگیرم.
#چمران
#آرمان
#دانشگاه
@sobhemontazer
🔹 از شهید تا سلبریتی 🔹
او که با جانش صداقتش را پیش چشم مان می گذارد، آرمانش را به دیوار آینده می کوبد، و خودش می رود تا حرف و عملش زنده بماند. شهید، راکد شدنی نیست. می رود که حتی خودش هم جلوه ی حقیقت را سَد نکند... و ما یک هفته را به نامش می زنیم که برایش سنگ تمام بگذاریم؛ هفته ی دفاع مقدس. نوبت ما می رسد که آیینگی کنیم و واسطه شویم برای اتصال به شهید.
سالها می گذرد، و حرفهایی که رنگ و بوی آن تقدس را دارد، هنوز باید طوری گفته شود که یک وقت "شهیدش" زیاد نشود و یک وقت توی ذوق کسی نزند. اگر هنر امروز، واقعا به درستی آیینگی کرده ، حالا دیگر چرا نباید بتوانیم به سراغ خود شهید برویم؟ مگر هدف، دیدن شهید و اتصال به شهید و آرمان هایش نبوده؟ پس چرا همچنان باید چیزی درست کنیم به اسم سلبریتی و او را محور کنیم؟ شهید لقمه ی گلوگیر است؟ نمی شود از واسطه ها عبور کرد و به خود او رسید؟! حرف بر سر لزومِ فرم و شکل و خلاقیت و...نیست، اینها جوهره ی هنر هستند. حرف بر سر این است که قرار نبود این واسطه ها خودشان تبدیل به مقصد شوند. مگر هدف رسیدن به آرمان شهید نبود، پس چرا هنوز باید سلبریتی از شهید بگوید تا شهید را باور کنیم؟
وقتی شهرت طلبی به رسمیت شناخته شود و "شهرت طلب" که غرق عطش دیده شدن است، طبیعی و بی نقص به نظر آید، این شهید است که واسطه ای می شود برای دیده شدنِ سلبریتی. چه ظالمانه است این وارونگی... این ظلم با هزار ادای دین و احترام به شهید از طرف سلبریتی ها پاک نمی شود.فقط حواس خودمان را از یک سانسور محترمانه پرت کرده ایم. آنها که سدّ راهِ دیده شدن خودِ شهید شده اند، چه بخواهند چه نخواهند، احترام شان به شهید هم بیش از آنکه شهید را بنمایاند خودشان را برجسته می کند. شهید نیازی به احترام ما ندارد، جان داده که آرمانش زنده بماند. چطور می شود آرمانش غریب باشد و خودش محترم؟ اگر آرمانی نداشت، دیگر چه نیازی بود که جانش را فدا کند؟
جاذبه ی آن چند اثر سینمایی ارزشمند، از عظمت شهید است. پس چرا بیرون از دنیای فیلم ها، باز سلبریتی باید برجسته تر از خود شهید باشد تا بتواند بعد از پایان تیتراژ فیلم، به راهی مقابل راه شهید برود؟ این تکریم شهید نیست. استفاده از شهید برای برجسته سازی سلبریتی است. سلبریتی کنار نمی رود تا راه و رسم و سلوک شهید ، بیشتر و بیشتر دیده شود. ذات سلبریتی، شهرت طلبی است. این سوء استفاده و این سانسور ظالمانه ، خیلی وقت ها دیده نمی شود، چون روکشی از احترام به شهید، روی آن کشیده اند. احترام حقیقی، اتصال آن آرمان ها به امروز است، نه خشکاندن شهید در گذشته.
نگاه شهید هنوز به این شهرها است؛ به ما و عزم هایمان. شهید، هنرمندانه برای معشوق جان داده، حالا هنرمندِ امروز چه چیزی را شهادت می دهد؟ شهرت را ؟ رکود را؟ یا آرمان را؟
#آرمان
#شهید
#هنر
#سلبریتی
@sobhemontazer
🔹 راه چمران ها 🔹
🖋 گفتاری از شهید مصطفی چمران:
«من می خواهم امیدوار باشم که سیطره ی ظلم و ستم اسرائیل و استعمار برای همیشه نابود گردد.من آمده ام که جان خود را فدا کنم تا رسالت مقدس اسلام پیروز شود و این ظلمت کفر و جهل و فساد برای همیشه ریشه کن گردد...
من ضجه ی دردآلود معذبین و زنجیریانم که در شکنجه گاه های ستمگران و استثمارگران در طول تاریخ نابود شده اند.من ناله ی دلخراش آن یتیمان دل شکسته ام که در نیمه های شب از فرط خستگی بیدار می شوند و دست محبتی وجود ندارد که برای نوازش آنها را لمس کند.از سیاهی و تنهایی می ترسند و آغوش گرمی نیست که آنها را پناه دهد.من آهِ صبحگاهم که از سینه ی پرسوز بیوه زنان سرچشمه می گیرم و همراه نسیم سحر در جستجوی قلب ها و وجدان های بیدار به هرسو می دوم، آنقدر که خسته می شوم و از پای می افتم و ناامید و مایوس به قطره اشکی مبدل می شوم و به صورت شبنمی در دامان برگی سقوط می کنم.من آرزوی آن زنده دلانم که هوای عدل و عدالت دارند و از این دنیای پرستم گریزانم و به امید روزی دل بسته ام که با ظهور مهدی(عج) عدل و عدالت بر خطه ی وجود دامن بگسترد و ظلم و ستم از این عالم ریشه کن گردد...
من نیامده ام که شکوه کنم ؛ مردمی که 1400 سال درد و رنج تحمل کرده اند، باز هم با جان خود همه ی مشکلات را تحمل می کنند.»
#چمران
#آرمان
#مقاومت
#ظهور
@sobhemontazer
صبح منتظر
🔹 از حنجره تا قلب 🔹
وارد کتابفروشی شدم. بلندگوهای فروشگاه آهنگ "مرگ بر آمریکا" از حامد زمانی را پخش می کرد. روی یکی از قفسه ها، کتابی به نام "زیبایی وحشت" خودنمایی می کرد؛ یک کتابِ به اصطلاح "رنگ آمیزیِ بزرگسالان" بود.از سر کنجکاوی چند صفحه اش را ورق زدم؛ موجودات عجیب الخلقه ای که از خیال پریشان طراح شان، روی کاغذ نقش بسته بودند، چشم در چشمت می خندند و از وحشت انگیز بودنِ خودشان لذت می برند. این انسان که از تولید و نمایش وحشت لذت می برد، قطعا برای لذت بیشتر، وحشت بیشتر را هم توجیه می کند. آنها که بر خلاف جهاد مقدس و آزادی بخش، فقط برای خونریزی و وحشت یا برای قدرتِ بیشتر، به جنگ رو می آورند، امتداد همین لذت طلبی غریزه محورِ منحرف شده هستند؛ غریزه ی مصرف کننده ای که سیر نمی شود.
همه اینها باز هم جدید نیستند. اما اینکه همزمان با مرگ بر آمریکا گفتن، فروشگاه مشهوری که داعیه اسلام و انقلاب دارد، می تواند اینطور بی تفاوت، مروج آن فرهنگ غریزه محور باشد، هیچ جور قابل هضم نیست. انگار فروشگاه دارد سر آدم فریاد می زند که : "ببین باید بپذیری که بعضی چیزهای متناقض را هر روز ببینی. اگر از گلویت پایین نمی رود هم یک طوری تحملش کن." و انگار ادامه می دهد که : "ببین باید بپذیری که ما همزمان که با آمریکا سر چپاول گری هایش مشکل داریم، ولی سر فرهنگی که انسان چپاول گر می سازد هیچ مشکلی نداریم."... شاید ناشر محترم با همان عبارت"بزرگسال" که بالای کتاب نوشته شده، خیال خودش را راحت کرده و وجدانش را به خواب فرستاده. انگار نه انگار که عمروعاص و معاویه و شمر و یزید و... همه" بزرگسال" بودند. و انگار نه انگار که کودکان معصوم، قربانی توحش همین بزرگسالانی می شوند که از "وحشت" لذت می برند و آن را برای قدرت بیشتر تجویز می کنند.
سایه ی سنگین سیاست بر فرهنگ یعنی وضعیت همین فروشگاه؛ سیاست و سیاست مدار غربی را نقد کنیم و همزمان سبک زندگیِ تولید کننده همان سیاست و سیاستمدار را ترویج کنیم. این یعنی تقلیل یک نبرد تمدنی به یک نبرد صرفا سیاسی.نبرد انقلاب اسلامی با غرب، نبرد خدا محوری با غریزه محوری است؛ نبرد عشق با منیّت؛ نه یک نبرد "صرفا" سیاسی. نبردِ "صرفا" سیاسی، روح ندارد، آرمان خواه نیست، خدامحور نیست، معادمحور نیست. نمی شود همزمان مرگ بر آمریکا و زنده باد آمریکا را با هم گفت. نبرد با ارزشهای آمریکایی، وقتی قابل تداوم است که بتوانیم از روح غریزه محور آمریکایی در عرصه سبک زندگی هم برائت بجوییم.
صدای مرگ بر آمریکای حامد زمانی، چند دقیقه بعد قطع شد. ولی خود آمریکا همچنان با خیال راحت وسط فروشگاه جولان میداد.آن کتاب فقط یکی از فریادهای آمریکا در آن فروشگاه بود. برای آمریکا بهترین گزینه همین است که حنجره ، مرگش را فریاد بزند و قلب، "زنده باد" را در زندگی روزمره تکرار کند. آمریکا با آن حنجره ی بدون قلب هیچ مشکلی ندارد. این طلبِ مرگِ کابوس های خشنِ پرزرق و برق و رومانتیزه شده ی آمریکایی، از قلب هایی پاک شعله کشیده و به نسل ما رسیده است. این قلب باید زنده بماند تا آن حنجره و دست هم راستگو و استوار بماند.
#آرمان
#سبک_زندگی
#هوای_تنفس
https://ble.ir/sobhemontazer