دعای کمیل حاج مهدی سلحشور.mp3
19.86M
۲۸ شهریور ٩٨
🎤 واعظ: #حاج_مهدی_سلحشور
#دعای_کمیل⤴️
❣اللهم عـجل لوليڪ الفـرج❣
🌻مهدی جانم آقای من هر کجا امشب دعای کمیل بنا کردید برای همه اعضا دعا فرمایید.
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
#خدای من
نور حضورت را
بی وقفه به جانمان بپاش
که گشایشی است
پنجره ی امید صبح ما را ..
به نام خدای همه🌹
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
💌امام صادق علیه السلام:
کسی که مایل است؛ جزء
یاران حضرت مهدی(عج) قرار گیرد،
باید منتظر باشد!
و درحالی که منتظر است،
با تقوا و اخلاق نیکو عمل کند..
📔بحارالانوار، ج۵۲، ص۱۴۰
#حدیث_مهدوی💌
❣ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
◽️💚◽️
📖 السَّلامُ عَلی الْمُدَّخَرِ لِکَرامَةِ اَوْلِیآءِ اللَّهِ وَ بَوارِ اَعْدآئِهِ...
▫️سلام بر مولایی که با آمدنش دوستان خدا سربلند می شوند و دشمنان خدا سر به نیست.
سلام بر او و بر روزی که خدا در انتظار آن است.
📚 بحار الأنوار، ج99، ص 117.
🌹اللهم عجل لولیک الفرج
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
1426318965_ramazani-harfe-del.mp3
9.9M
برای #امام_زمانم چه کنم؟
#السلام_علیک_یااباصالح_المهدی
یا اباصالح پس کی میایی⁉️
🎤🎤 #مجتبی_رمضانی
#مداحی #اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْـ
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
❅✺✻زنـ💕ـدگی به سبک عـ💞ـاشقا❅✺✻
#پای_درس_استادمحمدشجاعی #ما_و_امام_زمان 4 اگر كیفیت ارتباط ما در عصر حاضر با امام زمانمان حضرت اب
#پای_درس_استادمحمدشجاعی
#ما_و_امام_زمان 5
چقدر از عمرمان را ارزشمند زیسته ایم؟
🌺🍃امام معصوم در هر عصر، نماینده و خلیفه مطلق الهی در زمین است. عدم درك صحیح ما از چنین جایگاهی، ناشی از ضعف ما،در خداشناسی است. کسب #معرفت و #علم صحیح به #خداوند و جهان خلقت، دید ما را از یک نگاه عادی و تکراری به یک نگاه عمیق و خردمندانه تبدیل خواهد کرد. اینگونه است که عظمت رب العالمین همه قلبمان را احاطه خواهد کرد.
❤️🍃امام معصوم تجلی کامل علم خداوند در یک وجود مادی است که درست همانند خداوند بر تمام عوالم خلقت، احاطه و اشراف دارد.
✅میزان سنجش ارزشمندی حیات ما در میزان ارتباط صحیح ما با پروردگارمان معنا می یابد.و از آنجایی که جز دست در دست امام زمان نمی توان به شناخت صحیح از خداوند و سپس به یک ارتباط رشد دهنده رسید، شایسته است اینگونه بگوییم که مبنای #رشد_انسانی و میزان ارزشمندی زندگی ما بستگی به مقدار و کیفیت ارتباط ما با راهنمای بزرگ عالم هستی و آئینه تمام قد خداوند در جهان خلقت دارد.
بنابراین هر چه به امام زمان نزدیکتر شده و سرمشقهایش را در لحظه به لحظه زندگی بیشتر اجرا کنیم، یقیناً به کمال و سعادت ابدی که همان هم آغوشی با پروردگار است نزدیکتر شده ایم.
❤️🍃حضرت مهدی می فرمایند: اینكه ازشما استمداد می كنیم، برای خودمان نیست. استمداد ما برای نزدیكی (تشبه) شما به ماست... و تشبه به مظهر خداوند همان تشبه به خود خداوند می باشد.
👌با این توصیفات کمی با خودمان بیندیشیم میزان ارزشمندی حیات ما تاکنون چقدر بوده است؟
ادامه دارد...
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
#اصحاب_امام_مهدی_عج ⑧
✠اصحاب امام مهدی (عج) در روایات
↜تعداد اصحاب
↜↜اعداد دیگر
برخی دیگر از روایات، تعداد اصحاب مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) در هنگام ظهور را حداقل دوازده هزار و حداکثر پانزده هزار نفر ذکر کرده است.
و حتی ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
1_33844134.mp3
3.53M
🌤✨💕✨✨💕✨✨💕✨✨🌤
#آهنگ_مهدوی 🎼
#چشم_به_راه🎶
چشم به راهتم یه عمره
دارم از دوری میسوزم
جمعه ها که میشه بازم
چشم به آسمون میدوزم
از خدا میخوام که باشم
زنده تا وقتی بیایی
چشم به راه جاده موندم
یوسف زهرا کجایی
#فوق_العاده_زیبا👌
#حسام_عبادیان🎤
🌼✨همانا برترین کارها
کار برای امام زمان است✨🌼
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
🌤✨💕✨✨💕✨✨💕✨✨🌤
سلام عزیزان!
ظهر آدینه تون بخیر!
دعا کنیم برای صاحب امر فرج...
ثواب قرائت صفحه ۴۲ مصحف شریف را در این ظهر زیبا تقدیم می کنیم به مولا و امام مهربانمان، حضرت صاحب الامر(عج):
به امید گوشه چشمی از ارباب....
❤️یاعلی مددی کن مارا
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
4_5773975748649944609.mp3
948.2K
🔸#ترتیل صفحه ۴۲ قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده
🔸مقام : بیات
❤️یاعلی مددی کن مارا
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
4_5773975748649944610.mp3
2.2M
🔸#ترتیل صفحه 42 قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده_مقام بیات
🔸به همراه ترجمه گویای فارسی با صدای مرحوم استاد اسماعیل قادرپناه
❤️یاعلی مددی کن مارا
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
#ضامن_آهو
🌺 #ادامه ی قصه ضامن آهو با #رویکرد_مهدوی
🔷🔹آقای مهربون گفت باشه و به شکارچی گفت: من ضامن این آهو میشم. و از تو خواهش می کنم اجازه بده تا این آهو بره و به بچه های کوچیکش غذا بده و برگرده. شکارچی که از حرف زدن آقای مهربون با آهو خیلی تعجب کرده بودگفت: مگه میشه یه آهو بره و دوباره برگرده؟! ولی باشه من شما رو بعنوان ضامن قبول می کنم تا زمانی که آهو برگرده.
مامان آهو با سرعت به لونه اش برگشت و به بچه هاش که خیلی گرسنه بودند، غذا داد و اونها رو بوسید و در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود، برگشت. چون به آقای مهربون قول داده بود که برگرده. وقتی شکارچی دید آهو برگشته، خیلی تعجب کرد و خودش رو به پای اون آقای مهربون انداخت و گفت: آقا من این آهو را آزاد می کنم. ولی فقط شما بگید کی هستید؟ آقای مهربون که دید شکارچی🏹 خیلی اصرار می کنه؛ خودش رو معرفی کرد و گفت: من امام رضا(ع) هستم.🌹🌷🌹
شکارچی تا این اسم رو شنید، ایشون رو شناخت. بله این آقای خوب و مهربون، حضرت امام رضا(علیه السلام) بودند❤️ که همه مردم اسمشون رو شنیده بودند و می دونستند که قراره ایشون به شهر اونها🏘 بیایند. شکارچی با خوشحالی گفت: باید مردم شهر رو خبر کنم و با سرعت به سمت شهر🏘 حرکت کرد. مامان آهو هم وقتی این اسم رو شنید؛ خوشحالی آزاد شدنش رو فراموش کرد و به فکر فرو رفت. چون این اسم رو کاملا می شناخت. آخه مامان آهو وقتی کوچیک بود از پدرش خیلی چیزها درباره ی دوازده امام شنیده بود و می دونست پیامبر خدا حضرت محمد(صل الله علیه و آله و سلم) اسم اونها رو به عنوان جانشینان بعد از خودشون به همه مردم معرفی کرده بودند.🌺🌸🌺
مامان آهو یاد حرف های پدرش می افتاد که می گفت: زمانی فرا میرسه که خداوند بوسیله آخرین امام یعنی حضرت مهدی(علیه السلام) تمام جهان رو پر از خوبی و مهربونی می کنه و همه انسان ها👨👧👦 و حیوانات🐕🐑 در کنار هم در آرامش و امنیت زندگی خواهند کرد. اون فهمید که پدرش درست می گفت. چون وقتی امام رضا(ع) اینقدر خوب و مهربون هستند که حتی به حیوانات هم کمک می کنند، پس حتما امام مهدی(عج) هم همین طور هستند و اگر شرایط فراهم بشه و ایشون بیان تمام دنیا پر از خوبی و مهربونی میشه.
امام رضا(ع) آهو رو نوازش کردند و فرمودند: من باید برگردم پیش همراهان و دوستانم. تو هم پیش بچه های کوچیکت برو و مواظب خودتون باشید. من هم دعا می کنم تا هیچ وقت در دام هیچ شکارچی دیگه ای نیفتید. مامان آهو در حالی که رفتن امام رضا(ع) رو نگاه می کرد به گنجشک کوچولو🐦 گفت: خیلی خوشحالم که امام رضا(ع) رو دیدم. این بهترین لحظه زندگی من بود. ای کاش می شد برای همیشه در کنار امام رضا(ع) می موندیم. گنجشک کوچولو گفت: آره من هم تا حالا انسانی به این خوبی و بزرگواری ندیده بودم. اگر همه مردم حرف های ایشون رو گوش می کردند؛ دنیا بهشت می شد؛ ولی حیف که مردم این زمونه قدر ایشون رو نمی دونند.
مامان آهو گفت: آره حیف... ولی پدرم می گفت روزی میاد که مردم قدر امام ها را خواهند دونست و به حرفهاشون بطور کامل عمل می کنند. گنجشک کوچولو گفت: واقعا راست میگی مامان آهو؟ اون زمان کی میرسه؟ مامان آهو گفت: در زمان ظهور آخرین امام یعنی حضرت مهدی(عج) تمام جهان اینطوری میشه؛ چون در اون زمان خود مردم از بدی ها خسته میشن و از خدا می خواهند تا نجاتشون بده و آخرین امام با عنایت خدا و دعای مردم، دنیا رو بهشت میکنه. گنجشک کوچولو🐦 گفت: خوش به حال مردم اون زمان... و بعد به همراه مامان آهو به سمت خونه خودشون حرکت کردند.
گنجشک کوچولو🐦 از اون روز بهترین دوست مامان آهو و بهترین هم بازی آهو کوچولوها شد. مامان آهو هم هر شب قصه هایی رو که از پدرش درباره امام ها یاد گرفته بود رو برای اونها تعریف می کرد. و سال های سال با خوبی و خوشی زندگی کردند.
🔹نویسنده: ن. علی پور
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#کارتون
#پنج_انگشت
#قسمت_اول
#زیارت_امام_رضا
#رسانه_تنها_مسیر
👶تولد تا ۲ سالگی ⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993198099Ce5ba89258f
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
📚 #محکمترین_بهانه
📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_بیست_چهارم
از لباس بسیار خوشم آمده بود کمی از اینکه ازدید بقیه قدیمی باشه میترسیدم ولی با این حال دل را به دریا زدم و لباس را پوشیدم .بیش از حدتصورم در تن زیبا بود .,یک لباس پوشیده سفید که پوشیده شده از سنگ و مروارید بودو دامنش پر بود از گلهای سفید که با مروارید طراحی شده بود .با مهسا پیش مادرم رفتم برق تحسین در چشمانش دیده میشد با هیجان گفت :
-چه قدر بهت میاد عزیزم .خیلی خوشگل شدی .
درحالی که لبخند میزدم گفتم:چقدر تو دلم دعا کردم سایزم بشه.خیلی ممنون مامان خیلی لباس قشنگیه
مهسا روکرد به من و گفت:
-اگه گفتید دیگه چی کم داره؟
-نمیدونم تو بگو
-خوب فکرکن
-مهسا وقت گیر آوردیا .چه میدونم.تو بگو زود ؟
-اقا پویا رو کم داره عزیزم .مگه نه خاله؟
مادرم که میخندید گفت:
-حق باتوئه مهسا جان .جای اقای داماد خالیه
من که از حرفهای مادرم خجالت کشیده بودم .با عجله به اتاقم برگشتم .جلوی آینه ایستادم .حق با مادرم و مهسابود جای پویا واقعا خالیه.ناگهان دلم برایش تنگ شد .دلم میخواست بااو تماس بگیرم ولی شرم دخترانه ای مانعم میشد.در افکارم غرق بودم که گوشی ام لرزید .به تصویر نگاهی انداختم.پویا پشت خط بود .لبخند روی لبم نشست.
-سلام.
-سلام .ثمین خانم حالتون خوبه؟
-خوبم ممنونم شما خوبید؟
-راستش زنگ زدم یه سوال بپرسم ازتون
-بفرمایید .اتفاقی افتاده؟
-نه نگران نباشید.واقعیتش میخواستم واستون هدیه بخرم .میخواستم بدونم اگه من واستون با انتخاب خودم حلقه بخرم ناراحت میشید؟پریا معتقده باید خودتون انتخاب کنید.
-اولا لازم به خرید هدیه نیست دوما چرا باید بخاطر محبتتون ناراحت بشم
-به قول پریا همیشه رسم بوده که حلقه ازدواج رو عروس خانم به سلیقه خودش انتخاب کنه.واسه همین گفتیم شاید ناراحت بشید.
در همان حین که به حرفهای پویا گوش میدادم مهسا وارد اتاق شد وگفت:
-کیه؟
من که هم به حرفهای پویا گوش میدادم و هم مهسا, گفتم:
- آقا پویا میخوام یه چیزی بگم ولی امیدوارم ناراحت نشید
-نه خواهش میکنم بفرمایید
-راستش خرید حلقه واسه بعد خواستگاری یعنی وقتی که جواب عروس مثبت باشه نه خواستگاری
-یعنی منظورتون اینه که ممکنه جوابتون منفی باشه
-معلومه که نه ما قبلا دراین مورد حرف زدیم اصلا ولشکنید هرحلقه ای که به نظرتون زیباست بخرید .من به انتخابتون احترام میزارم
-حالا که فکرمیکنم میبینم حق باشماست بهتره صبرکنم تا حلقه رو همراه شما بیام و بخرم ,پس اگه ایرادی نداره واستون انگشتر میخرم.
-هرطور راحتید ولی بازم میگم لازم به خرید هدیه نیست ,نمیخوام خودتون رو به زحمت بندازید.
-چه زحمتی ,تا نیم ساعت دیگه میبینمتون بانو .خدانگهدار
-خدانگهدار
تماس را قطع کردم .مهسا گفت :
-حالا این پویا خان چیکارداشت ؟
-طفلکی میخواست بره واسم حلقه بخره
-اَخییییی.طفلک چه عجله ای هم دارهههه.
صدای خنده مهسا بلند شد
-کوفته به چی میخندی .عاقامون باراولشه هل شده
-بعله بقیه دوبار ازدواج میکنن واسه همون تجربه دارن.
-مهسااااا جان ببند عزیزم
-بی ادب خودت دهنتو ببند .حالا از شوخی گذشته چقدر دوسش داری؟
-خیلی .هیچ وقت فکرنمیکردم کسی رو انقدر دوست داشته باشم.
-پس شازده بدجوری دل شما رو برده؟
-بلیا.یه جورایی
هردو بلند زدیم زیر خنده!!!
سهیل وارد اتاق شد و گفت :
-آبجی مامان میگه بیا پایین کم کم مهمونا میرسند
-باشه داداشی شما برو ماهم الان میایم
روبه مهسا کردم و گفتم:
-میشه شب رو هم بمونی؟
-شرمنده خواهری ,من دیگه باید برم.الان دیگه امیرعلی میادخونمون.خودت که میدونی چقدر حساسه باید قبل اون خونه باشم .یادت نره آخر شب بهم خبر بدی؟
-باشه بهت زنگ میزنم به اقاتون سلام برسون
-خب دیگه من برم خوش بگذره فعلا
-ممنون از کمکت به تو هم خوش بگذره.خداحافظ
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
https://eitaa.com/joinchat/3902734367Ce416201848
@sokhananiziba❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_بیست_پنجم
وقتی صدای بازشدن درخانه به گوشم رسید انگار ته دلم خالی شد پاهایم حسی برای ایستادن نداشت .مادرم وارد آشپزخانه شد و گفت :
-ثمین جان چرا نمیای با مهمونا احوالپرسی کنی ؟غریبه که نیستن بیا زشته
-باشه مامان جان میام شگا برو
از روی صندلی بلند شدم چادرم را سرم کردم و پشت سر مادرم از آشپزخانه خارج شدم .زیر لب صلوات میفرستم تا آرامش پیدا کنم.
وقتی به جمع نزدیک شدم گفتم
-سلام خوش اومدید
به سمت خاله رفتم و با او و پریا روبوسی کردم .خاله گفت
-سلام به روی ماهت عروس خوشگلم .هزارالله اکبر چقدر نازشدی ثمین جان
-ممنون خاله جون .شما لطف دارید
عمو لبخند زد و گفت :
-سلام دخترم.ماشاءالله پسرم مثل خودم خوش سلیقه است.
صدای خنده همه بلند شد چشمم به پویا افتاد که لبخند بر لب داشت و سر به زیر به گلهای قالی نگاه میکرد.
روی مبل کنار مادرم نشستم
خاله در حالی که لبخند میزد رو به مادرم گفت :سلاله جان میبینی پسرم چه خوش سلیقه است .چه عروس زیبایی برام انتخاب کرده .عروسم مثل پنجه آفتاب می مونه .
-شما لطف داری محیا جان .آقا پویا هم ماشاءالله باوقار و آقاست خداحفظش کنه واستون
-از قدیم گفتن خدا در و تخته رو خوب جورمیکنه .
پریا که متوجه نگاه های پویا به من شده بود گفت :
-باباجون فکرکنم بهتره بریم سر اصل مطلب .داداشم طفلک آتیش عشق وجودش رو گرفته .میترسم کم کم بسوزه ها درست نمیگم عروس خانم؟
من که خنده ام گرفته بود سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم .کمی بعد همه خندیدند.و پویا که رنگش از خجالت سرخ شده بود ,گفت :
-ببخشید من چندلحظه میرم بیرون ,یادم اومد یه تلفن مهم دارم .
پویا از سرجاش بلندشد تا به حیاط برودکه عمو گفت :
-پویا جان یک لحظه صبرکن میخوام چیزی بگم بعد برو
-چشم بابا
-عماد فکرکنم قرارنیست این خواستگاری مثل خواستگاری های دیگه روال خودش رو بره ,با اجازه شما ثمین جان هم بره با پویا تو حیاط و حرفهای آخرشون رو بزنند ,قول و قرارها بمونه بعد اومدنشون.نظرتون چیه؟
-به نظر من که ایرادی نداره .ثمین جان شماهم با پویاجان برو
-چشم باباجان
من جلو رفتم و پویا پشت سرم به داخل حیاط آمد.
کناراستخر روی صندلی نشستیم پویا سر صحبت را بازکرد و گفت :
-نمیدونید چقدر نفس کشیدن تو فضای اونجا واسم سخت بود.
-برای منم سخت بود.بگم خدا پریا رو چیکل کنه با اون حرفاش
-واسه پریا بعدا دارم حسابی.تلافی نکنم پویا نیستم.
بگذریم از این حرفا .شما بگید دوست دارید همسر آینده اتون چه طور باشه ؟یعنی مرد ایده آل شما چه جور آدمیه؟
-مرد ایده آل من !!خب باید بگم دوست دارم همسر آینده ام اخلاق خوبی داشته باشه .اعتقاداتش با اعتقادات من همخوانی داشته باشه .منو درک کنه.این حرفها چه سودی داره وقتی من مرد ایده آل خودمو پیداکردم بهتره شما بگید همسر ایده ال تون باید چه جور آدمی باشه ؟
-خب به قول شما این حرف ها چه سودی داره وقتی منم همسر آینده ام رو انتخاب کردم .فکرکنم بهتره بریم داخل و شما جوابتون رو بدید تا این قضیه به خیر و خوشی تموم بشه
-به نظرتون زشت نیست بعد پنج دقیقه حرف زدن بگیم به تفاهم رسیدیم
-نه اصلا زشت نیست.من که باهمون نگاه اول عاشق شما شدم و فهمیدم که نیمه گمشده ام رو پیداکردم.
-امیدوارم پشیمون نشی
-نمیشم خیالتون راحت
پویا درحالی که لبخند میزد ,گفت :
-پس بهتره بریم داخل ,بفرمایید حق تقدم با خانمهاست
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
https://eitaa.com/joinchat/3902734367Ce416201848
@sokhananiziba❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_بیست_ششم
هردو باهم به داخل برگشتیم .همه از زود آمدن ما تعجب کردند و به ما نگاه می کردند.
عمواحمدگفت :پویا جان همه ی حرفاتون رو زدید .فکرکنم بهتربود یه خورده بیشتر باهم صحبت می کردید هرچی باشه حرف یک عمر زندگیه الکی که نیست.
پویا که از خجالت سرش را پایین انداخته بود فقط لبخندی زد و رفت روی مبل کنار عمو احمد نشست .خاله محیا هم نگاهی به من کرد و گفت :
-عروس خانم نظر شما چیه؟
نگاهی به والدینم کردم و گفتم :
-هرچی پدر و مادرم بگن .من حرفی ندارم
-پدر و مادر عروس خانم نظر شما چیه؟پسرم رو به غلامی قبول میکنید؟
-پدرم نگاهی به من انداخت و گفت :
-آقا پویا سرورماست.مبارکه ان شاءالله
همگی دست زدند .من هنوز باورم نمیشد که سرنوشت زندگی را به این زیبایی برایم رقم بزند .
نگاهی به پویا انداختم خوشحالی در چهره اش موج زد با خود آرزو میکردم که بتوانم پویا را در تمام طول زندگیمان همان طور شاد و باطراوت نگه دارم .با صدای پریا به خودم آمدم که میگفت:
-عروس خانم بفرمایید شیرینی
-ممنون عزیزم .نمیخورم
-یک دونه بردار بخاطر دل داداش مهربونم
-باشه مرسی پریاجان.ان شاءالله عروسیت عزیزم
پدرم و عمو تاریخ عقد و عروسی را مشخص کردند.طبق نظر بزرگترها قرارشد نیمه شعبان مراسم عقد و عروسی برگزاربشه
بعد از اینکه تاریخ مشخص شد خاله محیا گفت :
سلاله جان ,آقا عماد اگه اجازه بدید میخوام با این انگشتر که پویا جان به عنوان هدیه برای عروس خانم خریده عروس گلمو نشون کنم
پدرم گفت :اجازه ماهم دست شماست
سپس رو به پویا گفت:
-پویا جان از این به بعد مثل پسرم می مونی و میتونی هروقت دلت خواست اینجا بیای تا هم ثمین رو ببینی و هم باهم صحبت کنیدولی تا روزی که عقد نکردید نمیخوام پشت سر دخترم حرف و حدیثی پیش بیاد.منظورمو فهمیدی؟
-بله عموجان,حق با شماست.من هم نمیخوام پشت سر ثمین خانم حرفی پیش بیاد که باعث ناراحتی ایشون بشه و بهتون قول میدم که نگذارم چنین اتفاقی بیفته.
عمواحمد که از حرفهای پدرم متعجب شده بود گفت:
-عماد خیلی داری سخت میگیری هرچی باشه این بچه ها دیگه باهم نامزد شدن .
باتوجه به عرف جامعه بیرون رفتن بچه ها باهم البته با اجازه بزرگترها فکرنکنم ایرادی داشته باشه,درضمن بچه ها باید از فردا به فکرخرید و آماده کردن وسایل خونه اشون باشند,نمیشه که؟
-احمدجان طوری که من فهمیدم پویا جان طرفدارهای زیادی داره که ممکنه وقتی بچه ها باهم تو خیابون هستند ازشون عکس بگیرن و کلی شایعه بی سر و ته درست کنند.به نظر من بهتره که بین بچه ها صیغه محرمیت یک ماهه خونده بشه تا اونا راحت تر بتونن باهم برن خرید.نظرتون چیه؟
همگی به نشانه موافقت شروع کردند به دست زدن و من همه ی حواسم به پویا بود که چشم ازمن برنمیداشت.خاله محیا صدایم زد و گفت :
-ثمین جان بیا پیش پویا بشین تا صیغه محرمیت خونده بشه
درحالی که ضربان قلبم به شماره افتاده بود از روی مبل بلندشدم و رفتم کنارپویا نشستم .پدرم شروع کرد به خواندن صیغه محرمیت و پویا چشم دوخته بود به من و لبخند میزد و من هم که وجودم سرشاراز عشق به پویا بود .چشمانم رابستم و به آینده فکرکردم ,با صدای تبریک گفتن مادرم به خودم آمدم و گفتم:
-ممنون مامان جان
بعد از اینکه همه خانواده به من و پویا تبریک گفتند ,خاله محیا انگشتر را به پویا دادو گفت :
-پویا جان حالا که محرم شدید دیگه لازم نیست من عروست رو نشون کنم .بگیر خودت دستش کن.
-چشم مامان البته با اجازه عمو و خاله
پدرم که میخندید گفت:
-ایرادی نداره پسرم
پویا دستم را گرفت و انگشتر را به انگشتم کرد .در آن لحظه حس آرامش تمام وجودم را فراگرفت .خیلی آهسته به پویا گفتم:
-ممنونم پویا جان انگشتری که خریدی واقعا زیباست
-خواهش میکنم عزیزم قابل شما رو نداره
خاله محیا به من گفت :
-عروس خانم!نمیخوای واسه مادرشوهرت چایی بیاری.هرچی باشه چایی شب خواستگاری یک چیز دیگه است,مخصوصا واسه آقای داماد و مادرشوهر
با حرف خاله همه بلند خندیدند
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
https://eitaa.com/joinchat/3902734367Ce416201848
@sokhananiziba❤️