سلام ماهِ عزیز و درخشانم.
مرا یادت می آید؟ بله شاید مدتهاست که دیگر شب ها فرصت نگریستن به تو را از دست داده ام.
اما یادت هست؟ سالهای گذشته، وقتی در آن شب های روشن، که من و تو نیز در آن میدرخشیدیم به چه فکر میکردم؟
به این فکر میکردم که فردا روزی، شاید سالها بعد قرار است هنگام نگریستن به تو چه احساسی داشته باشم.
مشتاق بودم و کمی ترسان.
و حالا با احساسی عجیب به تو مینگرم. در شبی که فکر میکنم نمیتوانم زندگی کنم. سلول به سلول بدنم در آتش میسوزند.
اما باز هم مشتاق و ترسانم.
نمیدانم آیا باز هم میتوانم لبخند آن شب را برایت تکرار کنم یا نه.
اما باز هم به تو مینگرم، به امید شبی با آن لبخند...
https://eitaa.com/shesfall/2796
طوری که میدونم همه این دیالوگا واسه کجا و چه صحنه ای ئن خیلی باحاله :>
چندروز پیش یکی از رفیقام برام یه کلیپ فرستاد که محتواش این بود که ای کاش توی دنیای هری پاتر و هاگوارتز زندگی میکردم.
اما میتونم بگم "من توی هاگوارتز زندگی کردم".
مدت خیلی طولانی.
میدونید چیه بچه ها،
دیشب تموم شد.
از سخت ترین شبایی که میتونستم تجربه کنم
سخت؟
این روزا دردم انقدر بی پایان به نظر میاد که حس میکنم هیچوقت تموم نمیشه.
دلم میخواد یه جسم سنگین رو بندازم رو خودم، تا درد رو کمتر حس کنم.
حس پیری دارم. خستگی و خستگی.
پاییز هم، تموم شد.
پاییز عجیبی بود، موافقید؟
پاییزی پر از "ازدست دادن".
از سیدش گرفته تا سنوارش..
از سوریه تا حرمش.
چقدر طولانی و عجیب.
و حالا وارد زمستان میشویم...
زمستان را دوست دارم، آن روزهای سفید برفی ئش را نیز.
و امشب، شب یلدا، شبی که از فردایش روشنایی روز بیشتر از تاریکی شب میشود..
از این پاییز، با تمام غم هایش خداحافظی میکنم. فراموش نخواهی شد " پاییزِ۱۴٠۳".
To Jangel Toye Kooh.mp3
11.64M
یه وقتایی میخوام داد بزنم، من لازمت دارم.
حاج آقا، هارداسان؟ چرا این شب یلدا نیستی؟
"تو جنگل، توی کوه، کجایی بگو
داریم در پی ات جست و جو میکنیم"
هدایت شده از 𝕂𝕕𝕣𝕒𝕞𝕒 𝕧𝕚𝕓𝕖🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیماری توی این سن، حس عجیبی داره.
تو اگه بچه باشی و بیماری های طولانی با دردهای طولانی داشته باشی، درسته نمیتونی مثل بقیه بچگی کنی و آزاد باشی.
ولی بعدش چون بچه بودی قرار نیست چیز زیادی از اون روزا یادت بیاد.
توی پیری هم، خب تو فعالیت هاتو کردی، یه اندازه ای زندگی کردی و خب بعدش دست و پات بسته میشه.
ولی توی این سن، توی اوج جوونی، وقتی کاری که تو دوست داری انجام بدی فعالیت کردن و صرفا زندگی کردن توی یه دوران درخشانه، بیماری یه چیز خیلی غیرعادی تر و غیرقابل تحمل تره.
بچه که بودم، سه چهار ساله، همیشه شبا به مامانم میگفتم دستاتو بده تا خوابم ببره.
دستاشو سفت میچسبیدم تا وقتی که خوابم ببره..
بزرگتر که شدم، یه شبایی دلم میخواست میرفتم بغل مامانم و دستاشو مثل اون بچگیام میگرفتم.
شبای بیمارستانم، وقتی نصفه شب با وحشت و نفس تنگی پا میشدم دستامو با وحشت دراز میکردم و دنبال دست مامانم میگشتم و وقتی پیداش میکردم آروم تر میشدم...
اون کیه که با وجود هزاران کتاب نخونده برای بار ۱۵۴۴۱۴۱ ام کتابای مونتگمری رو میخونه؟
بله من
خواهرِ هشت سالم داره نقاشی میکنه.
بهش گفتیم چرا داری نقاشی میکنی؟ گفت میخوام هنرمو پیدا کنم🗿
Emotional detective;
کاراگاه احساساتی به مناسبت یه ساله شدن میخواد تقدیمی بده. این تقدیمی به این صورته که این پیام رو فو
بچه ها،
در مورد تقدیمی ها، ببخشید یکم دیر شد.
این چند روز درد داشتم و شرایط آماده کردن تقدیمی رو نداشتم.
سعی میکنم زودتر آمادشون کنم و کم کم توی پشت صحنه قرارشون میدم.
Emotional detective;
بچه ها، در مورد تقدیمی ها، ببخشید یکم دیر شد. این چند روز درد داشتم و شرایط آماده کردن تقدیمی رو ند
راستی براتون یه کاراکترم ساختم.(تو برنامه نبود)
عکسا کاملا قطعه ای از وجودم هستن و فالم مختص به خودِ خودتونه