سلام آقا💚✨
دوباره #جمعه و
دیدار رویت وعده ماست
سر وعده می آییم آن قدر
تا تو بیایی💚
#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج✨💚
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[°•❤️☁️•°]
اۅمدم با آھ و گریہ…😭
#امام_زمان 💫
#جمعه 🌱
#لّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
@dokhtarane_mahdavi313
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_نوزدهم
وای خدا، باورم نمی شد!
اصلا مامان چی می گفت،نکنه شوخی می کرد!
یعنی چی بریم لندن.؟؟؟
اصلا مگه به این راحتیه...
نخیر من قبول نمی کنم!
حواسم پرت شده بود اصلا نمی تونستم درس بخونم.
بلند شدم از اتاق رفتم بیرون.
مامان داشت تلفن صحبت می کرد.
مامان:بله الناز جان درسته!
از این حرف مامان فهمیدم مامان داره با خاله الناز حرف میزنه.
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐
مامان:آره ولی....
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐
مامان:بله من سبحان رو می شناسم،نا سلامتی خاله شم!
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐
مامان:نه نه،سبحان جان که خیلی پسر خوبیه اما فاطمه زهرا هنوز بچه ست.
دلم می خواست از دست مامان سرم رو بکوبم توی دیوار چرا باز داره به من میگه فاطمه زهرا؟؟؟
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐
مامان:16سالشه تازه!
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐
مامان:باشه،ولی فکر نمی کنم قبول بکنه.
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐
مامان :ضمنا من باید با پدرش هم صحبت کنم.
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐
مامان:باشه.
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐
مامان:نه،خداحافظت
مامان گوشی رو قط کرد.
–خاله الناز بود؟
مامان:آره.
–چی می گفت؟
مامان:هیچی کار خواستی نداشت.
–آهان،باشه....
رفتم و گوشیم برداشتم.
وارد اینیستا شدم.
رفتم توی پیج النا.
یک عکس جدید گذاشته بود ،عکس خودش بود لایکش کردم.
یهو یاد زینب افتادم.
رفتم توی جست و جو و زدم زینب محسنی. وارد پیج ش شدم،زیاد چیزی نداشت و همه مطالبش راجب حجاب بود.
سریع از پیجش اومدم بیرون.
رفتم توی پیج نازنین اونم از فضای پاییزی جلوی خونشون عکس گذاشته بود و چند تا عکس از برگ های رنگی اونا رو هم لایک کردم.
ساعت 6:30گوشیم و گذاشتم کنار و رفتم حموم ،خیلی زور از حموم برگشتم و یک بافت جذب چهارخونه پوشیدم با یک شلوار تنگ مشکی .
بعد از سشوار کشیدن موهام اونا رو دم اسبی بستم و لاک مشکی زدم.
ساعت 7:15کارم تموم شد و منتظر ثمین نشستم ،ثمین ساعت7:30رسید.
ادامه دارد.....
@dokhtarane_mahdavi313
#خودم_نویس
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_بیستم
–خوش اومدی ثمین جون.
ثمین:ممنون گلم.
با ثمین رفتیم توی اتاق من.
ثمین:خوبی؟
–شکر،بد نیستم.
ثمین:باشه،ولی اگه خوب بودی بهتر بود....
لبخند آرومی زدم.
یکم بعد صدای در بلند شد.
–بله؟
مامان وارد شد.
مامان:بفرمایید دخترا براتون چای با شیرینی آوردم.
ثمین:ممنون خاله مهناز.
مامان:خواهش میکنم، نوش جان.
–چه خبر داداش هات خوبن ثمین؟
ثمین:خداروشکر خوبن.
–چقدر دلم برای روحام تنگ شده.
ثمین:آره اونم میگفت.
–می آوردیش!
ثمین:برو بابا....
–آقا کیوان خوبن؟
ثمین:آره،اونم خوبه.....همش سرش توی کتاب و درس.
ثمین دوتا داداش داشت کیوان و روحام.....روحام ۴سالش بود و کیوان ۱۸سالش.
بعد که چایی خوردیم از اتاق خارج شدیم.
من سینی چایی رو بردم توی آشپز خونه و لیوان ها رو شستم.
مامان هم برای ثمین میوه برد.
ثمین:پارمیس بیا بشین،فیلم آوردم فیلم ببنیم.
با ثمین و مامان دوتا فیلم نگاه کردیم.
ساعت 10به مامان کمک کردم و میز رو چیدیم.
بعد از خوردن شام رفتیم توی اتاق من.
ثمین:هفته دیگه تولدمه...
–به به مبارکه.
ثمین:شما هم دعوتی....
–مرسی گلم،حتما میام .فقط چند شنبه؟
ثمین:جمعه.
–چشم.
ساعت 11کیوان اومد دنبال ثمین و بردش خونه شون.
ادامه دارد......
@dokhtarane_mahdavi313
#خودم_نویس
سُلالہ..!
بفرمایید مهسا جان
۱-آخه عزیزم درس ها سخت شده درگیر درس هام شرمنده گلم🙂
۲-یه خواهر دارم فقط.
۳-روزگار جدامون کرد خیلی ساده💔🙂
۴-بله عزیزم.
۵-من ۱۶ سالمه🙂
۶-بچه ها از من لطفا نخواهید که توضیح بدم🙂🙏
#مهسا_بانو