eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت: «دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت. بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟» ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این جاروهارو یادتونه عصرا حیاطو آب پاشی میکردیم جارو میزدیم یه فرش پهن میکردیم بساط عصرانه به راه بود😊 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادها و خاطره‌ها خوانندگی علیرضا افتخاری 25 ساله و بدون سبیل 1362 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_پنجاه اوس عباس پیاده شد و کولون در رو به صدا در آورد و ا
اوس عباس با غیظ گفت : همیشه یکی هست که اون برای ما وقت نداشته باشه .حالا امروزم نمیاد؟ …خان باجی بلند خندید و گفت فدات بشم که این قدر کم صبری ….میاد صبر داشته باش … الان رسیدی …برو بشین تا شربتتو بخوری اومده من می فرستم دنبالش . من برای اینکه حرف رو عوض کنم دستمال سوزن دوزی ها رو در آوردم و گذاشتم جلوی خان باجی و گفتم قابل شما رو نداره ببخشید دیگه.خان باجی بدون حرف دستمال رو باز کرد و رو میزی ها رو پهن کرد ، نگاه عمیقی به اونا کرد و دو بار سرش تکون داد ، هیچی نگفت دوباره اونا رو جمع کرد و گذاشت روی قلبش و فشار داد و اشک توی چشمهای مهربونش جمع شد و فقط به من نگاه کرد و باز سرش تکون داد …بعد دستشو‌ دراز کرد و اشاره کرد بیا جلو ..رفتم و او مرا در آغوش کشید و بوسید وقتی من نشستم باز گفتم واقعا قابل شما رو نداره …. اوس عباس هنوز وایستاده بود … خان باجی به اون گفت : می دونی این دختر چقدر هنرمنده بین چیکار کرده این یک شاهکاره چقدر چشمشو روی این دوخته و با چه هنری این نقش زیبا رو روش زده آفرین اگه ده تا طبق پیشکش میاوردی این قدر برای من ارزش نداشت اصلا نمی دونم بهت چی بگم وقتی می گفتن از هر انگشتت به هنر میریزه راست میگفتن.ملوک که تا حالا ساکت بود با یه حالت بغض گفت :منم بلدم تموم جهازم رو خودم دوختم …..خان باجی انگار نشنیده به اوس عباس گفت : خلاصه که خوب زنی گیرت اومده خوش به حالت …برو مادر بشین الان بابات میاد برو شهربانو برای نرگس میوه بزار …بعد برو اسپند بیار و براش دود کن ….. و شهربانو همین طور دولا دولا گفت چشم و رفت . طلعت خانم طاقت نیاورد و گفت : آره خیلی قشنگه ولی ملوک من خیلی قشنگ ترشو دوخته اگه بدونن چیا درست کرده قیامت از قشنگی ملوک من …. خان باجی داد زد اصغر برو ممد میرزا رو صدا کن بیاد بگو بچه ها امدن طلعت خانم نمی خوای نماز به کمرت بزنی پاشو دیگه برو که خدا قهرش میگیره …..باز اون خنده ی مسخره ای کرد و گفت حالا همه با هم میریم … خان باجی گفت نه اینجا رو تنها نمی زاریم شما و دخترات برین وقتی اومدین ما میریم …بهشت مال شما باشه تا نزدیک ظهر ما به حرفهای بی سر و ته طلعت خانم گوش می کردیم و مرتب خان باجی تو ذوقش می زد و اون به شوخی برگزار می کرد تا حدی که زهرا اومد و گفت : داره حالم بهم می خوره و خان باجی گفت : حق داری عزیزم همه داره حالمون از روده درازی طلعت خانم بهم می خورده و اون بازم با صدای بلند خندید و گفت خدا بگم چیکارت کنه خان باجی چقدر تو شیرینی ….که دیدیم خان بابا از ته باغ داره میاد و همون پیر مرد که در و باز کرد بود پشت سرش میومد همه به جز خان باجی از جا بلند شدن …..قلبم بشدت می زد نمی دونم چرا ازش می ترسیدم شاید برای اینکه نمی دونستم نسبت به من چه احساسی داره از اینکه دیر هم اومده بود فکر می کردم نمی خواد منو ببینه …خان بابا لباس خیلی شیکی پوشیده بود و سینه شو داده بود جلو و با قدم های محکم بطرف ما میومد اول اوس عباس رفت جلو باهم رو بوسی کردن ….منم رفتم..خان بابا با من هم رو بوسی کرد و گفت زهرا بیا دخترم ببینمت خوش اومدی بیا بابا اینجا پیش من بشین و رو به من کرد و گفت : این رسمش نبود چهار ماهه غایب بودین من فکر کردم عباس وقتی عروسی کنه آدم میشه …این که نشد هیچ, بد ترم شد … و اومد و جایی که من نشسته بودم نشست و زهرا رو بوسید و یک سکه از چیب جلیقه ش در آورد و داد به اون و گفت : دفعه ی اولی هست که میای پیش من دوست داری اینجا بمونی و توی باغ بازی کنی ؟ زهرا با خوشحال گفت : بله خیلی.گفت پس چرا نشستی پا شو برو بازی کن پاشو بابا جان. من و اوس عباس همین طور وایساده بودیم ….بعد گفت :خوش اومدین نرگس خانم آقا جان چطورن ؟گفتم خوبن سلام رسوندن … کمی بعدصدا زد حیدر ماشالله فتح الله بیان می خوام یه چیزی بگم ….همه جمع شدن و اون گفت یه اداره ای به اسم سجل احوال درست شده میگن هر آدمی باید فامیل داشته باشه.به جای لقب از من پرسیدن می خوای فامیلت چی باشه رضا خان اون جا بود فورا گفت گلکار حالا نمی دونم خوبه یا نه برای من فرقی نمی کنه شما ها چی میگین چون این فامیل میشه برای همه ی شما اگر حرفی ندارین برم بگم برای همه سجل بگیرم …شما چی میگی خان باجی ؟ خان باجی خندید و گفت : خوب شما که صبح تا شب گل می کاری و به گلا می رسی همین خوبه هم فامیله هم لقب با یک تیر دو نشون می زنی.پسرا هم حرف اونوتاییدکردن آقا جان بلند شد و گفت : ببخشید من مهمان دارم بعدا خدمت میرسم. خان باجی با اشاره چیزی بهش فهموند که خان بابا به اوس عباس گفت با من بیا ….و خودش راه افتاد.دو تایی شونه به شونه ی هم راه می رفتن و حرف می زدن خان باجی خوشحال بود و می گفت : خداروشکربالاخره باهم خوب شدن… و انشالله همه چیز درست میشه. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا منتظره تو باورش کنی تا خودش همه چیو برات درست کنه...✨ شب بخیر🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸بیاید امـروز 💓مهربـانی 🌸عشـــــق 💓و محبـت 🌸را به عزیزانمون ابراز کنیم 💓به همین سادگی صبح آدینه تـون زیــــبا☕️🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آدینه بخیر.... - @mer30tv.mp3
5.15M
صبح 4 اسفند کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_پنجاهویک اوس عباس با غیظ گفت : همیشه یکی هست که اون برای
یه کم که دور شدن هر دو وایسادن من و خان باجی چشم ازشون بر نمی داشتیم. کمی روبروی هم حرف زدن و یک مرتبه صدای اوس عباس بلند شد و داد زد برای من شرط تعیين نکن من زیر بار زور تو نمی رم صد دفعه گفتم بازم میگم ازت هیچی نمی خوام همیشه هر کاری خواستی بکنی برای من شرط گذاشتی دیگه نمی خوام …. خان بابا آروم جوابشو می داد و ما نمی فهمیدم چی میگه که صدای اوس عباس بلند تر شد و با عصبانیت فریاد زد من چیکار کردم که حیثیت تو رو بردم تو خودت اصلا حیثیت داشتی که من ببرم ؟ زن من بهترین زن دنیاس تا آخر عمر نوکرشو می کنم دیگم پامو تو خونه ی تو نمی زارم .. صدای خان بابا هم بلند شد که من که اینو نگفتم چی رو به چی وصل می کنی برو به درک اصلا من پسری به اسم عباس ندارم تموم شد و رفت.خان باجی بلند شد که بره پا در میونی کنه ولی دیگه دیر شده بود چون اوس عباس اومد و خان بابا هم از اون طرف با عصبانیت رفت. اوس عباس همین طور که عصبانی بود و پره های دماغش می لرزید به من گفت بیا دست بچه مونو بگیریم و بریم پاشو یه دقیقه دیگه اینجا نمی مونم ….. مونده بودم چیکار کنم …خان باجی دست پاچه شد و گفت مادر تو به خاطر من اومدی برات تدارک دیدم نرو باباتم که دیگه نمیاد بمون …ولی اوس عباس دست منو گرفت و کشید که چرا وایسادی ؟ گفتم بریم زهرا بیا بابا باید بریم …..دستمو از دستش کشیدم و خودمو رسوندم به خان باجی و بغلش کردم و گفتم ببخشید تو رو خدا خودتونو ناراحت نکنین …اوس عباس و که می شناسین الان آروم میشه شاید برگشتیم ….خان باجی دلم براتون تنگ میشه منو تنها نزارین ….. همه بهم ریختن حیدر و ماشالله اوس عباس نگه داشته بودن و اصرار می کردن نهار بخورین و بعد برین ولی اون زیر بار نرفت که نرفت …در این ما بین طلعت خانم همین طور نظر می داد و حرف می زد که ماشالله به دامادمن که خیلی خوبه ادب داره اگه یه پسر برای ممد میرزا بمونه همون حیدره ….که یک باره خان باجی فریاد زد خفه شو چرا نمیری خونه ی خودت خفه ام کردی زود …زود برو وسایل خودتو دخترتو جمع کن برو …ای بابا چه گرفتاری شدم …حیدر این وسط جوشی شد و پرید به خان باجی که شما از دست یکی دیگه ناراحتی تلافیشو سر زن من خالی می کنی؟خان باجی گفت : ول کن حیدر یه چیزی بهت میگم که واسه یک سالت بس باشه ها…. این دیوونه ها رو آوردی اینجا یکماهه نمی رن خونه شون هی نشسته اینجا زر می زنه نمی خوام من اصلا عروس نمی خوام ولم کنن تو رو خدا… این چه وضعیه درست کردی واسه ی من ؟ برین راحتم بزارین. طلعت خانم با عصبانیت و دختراش با گریه رفتن بطرف ساختمون و حیدرم دنبالشون …ماشالله که یک جوون شانزده ساله ای بود دستهاشو زد بهم و گفت : خان باجی دستت درد نکنه زود تر این کارو می کردین گورشونو گم کنن برن … داداش توام دستت درد نکنه که باعث شدی اینا از اینجا برن …خان باجی با تمسخر گفت : والله اگر برن …اینا که من می بینم الان میان عذر خواهی می کنن و میمون زنه هیچی حالیش نیست صد دفعه به زبون خوش گفتم به شوخی گرفتن غیرت داشت اصلا اینجا نبود ولشون کن….عباس جان اگر بری ناراحت میشم مادر به خاطر من نهار بخورین و برین یه کم آروم بشیم بعد برو تا من ببینم چه خاکی تو سرم کنم از دست تو و بابات …. ماشالله هم اصرار می کرد و بالاخره اونو برد نشوند اوس عباس گفت پس زودتر نهارو بیارین که ما بریم دیگه دلم نمی خواد خا ن بابا رو ببینم …طلعت خانم اینا چی؟ بد نشه ؟ ..خان باجی گفت حرفشو نزن بزار برن بعدا یه کاری می کنیم ولی فکر نکنم برن. در تمام این مدت که همه درگیر بودیم فتح الله روی تخت نشسته بود و اصلا کاری به کار کسی نداشت ، انگار تو این دنیا نبود خان باجی به اوس عباس اشاره کرد که باز تو خودشه برو باهاش حرف بزن تو برادر بزرگشی با خان بابات لج می کنی به فکر منو برادرات نیستی؟برو باهاش حرف بزن برو مادر منم برم نهارو بیارم …توام برو نرگس بشین.. الهی بمیرم ناراحت شدی چیکار کنم این پدر و پسر با هم نمی سازن. گفتم بیام کمک تون کنم ؟ گفت : نه من کاری نمی کنم فقط دستور میدم …دستور دادن بلدی؟ بیا …ولی نه نیا اونا الان اونجان …بهتره خودم برم ….و رفت …من لب تخت نشستم و زهرا رو گرفتم بغلم احساس کردم بچه ام ترسیده اوس عباس هم لب اون یکی تخت نشسته بود و سرشو پایین انداخته بود از اینکه اینقدر ناراحت می دیدمش رنج می بردم ….یه مدتی طول کشید که دیدیم غذا رو آوردن چند تا زن جوون و دو تا مرد میان سال مجمعه های بزرگی رو روی سرشون میاوردن و پشت سرشون حیدر و طلعت خانم با دختراش میومدن و آخر سر هم خان باجی که یک کاسه دستش بود …… باورم نمی شد همون طور که خان باجی گفته بود اونا برگشتن ..طلعت خانم می گفت حیدر نمی زاره ما بریم … ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
29.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ ۳ لیتر آب پرتقال ✅ ۳ کیلو قند یا شکر پس گرفتن آب پرتقال ان را ابتدا از صافی رد کرده و سپس داخل کیسه پارچه ای میریزیم تا به خوبی تمام تفاله هایش گرفته شود برای اینکه به تلخی نزند ، در ابتدا هم باید زردی پوست پرتقال را به روی کله قند بکشیم تا شربت طعم و بهتری را داشته باشد . بلافاصله بعد از آب گیری کردن ، آب پرتقال را مدام روی قند باید بریزیم و‌انقدر این کار را ادامه دهیم تا قند زود آب شود و در آب پرتقال اشباع گردد ، در این روش نیاز به جوشاندن نیست ، و حتما باید مقدار قند یا شکر با مقدار آب پرتقال برابر باشد تا کپک‌نزند. بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
براتون پیش اومده؟😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_پنجاهودو یه کم که دور شدن هر دو وایسادن من و خان باجی چش
دو تا از مردا مجمعه های مهمونای ممد میرزا رو بردن و سفره رنگینی که خان باجی تدارک دیده بود پهن شد …و دیدم که طلعت خانم بدون خجالت اول از همه نشست و برای خودش کشید و به دختراش هم اصرار می کرد بخورین می بینین که خان باجی ناراحتی داره ملاحظه کنن و نزارین تعارف کنه و پشت سر هم لقمه می زد ….. و خان باجی خون خونشو می خورد …… و خیلی راحت به حیدر گفت خیلی دلم می خواست یه کاری می کردم کارستون ولی می ترسم انگه زن بابا بهم بزنن ……ولی طلعت خانم بازم بروی خودش نیاورد و گفت : نه بابا شما که از مادر با هاشون مهربون ترین اگه از شما گله کنن بی انصافیه همین اوس عباس ببین چه جوری زنشو تر و خشک می کنین با اینکه بیوه بوده و دو تا بچه داره خوب به خاطر اینه که نگن زن بابایی …… خان باجی داد زد ..الان می زاری نهار زهر مارمون نشه ؟ و دیدم که طلعت خانم اصلا به روی خودش نیاورد . نمی دونم اوس عباس چیزی خورد یا نه چون خیلی زود بلند شد و ما خداحافظی کردیم و راه افتادیم و با اصرار خان باجی با کالسکه ی ممد میرزا برگشیم خونه …..تمام طول راه من به این فکر می کردم که حالا باید چیکار کنم اوس عباس که نتونسته بود از خان بابا پول بگیره و منم بچه مو می خواستم …چی پیش میاد نمی دونستم.اوس عباس بر عکس همیشه که شاد و شنگول بود غمگین و افسرده شده بود و من خودمو مسئول این وضع می دونستم.نزدیکی های خونه دستشو گرفتم و گفتم بیا پول منو قبول کن و خونه رو تموم کن بهت قرض میدم رفتی سر کار بهم پس بده ……..دستشو گذاشت روی دستم و با یک حالت معصومانه گفت : الهی قربونت برم موضوع این نیست از چیز دیگه ای ناراحتم البته که پول خودمون بهتره… منت تو رو بکشیم راضی ترم ….. قول می دم این دفعه خونه رو تموم کنم و پول تو رو هم تا دینار آخر بر گردونم یه زندگی برات درست کنم که همه انگشت به دهن حیرون بمونن ، قسم می خورم خوشبختت می کنم نمی زارم آب تو دلت تکون بخوره آخه من عاشقتم ….. صبح خیلی زود اوس عباس پول ها رو ور داشت و بدون ناشتایی رفت و روز های دیگه پشت سر هم کار می کرد و بیشتر کار بنایی خونه رو بدونه اینکه کارگر بگیره خودش انجام می داد …. وسط های شهریور بود….حالا شکم من کاملا اومده بود بالا …. روزها و شبها برای بچه ام گریه می کردم و منتظر بودم تا روزی بتونم اونو ببینم اوس عباس اونقدر به من محبت می کرد و احترامم رو نگه می داشت که دلم نمی خواست کاری کنم که باعث ناراحتی اون بشم …. ولی دیگه طاقتم طاق شده بود تنها دلخوشی من لباس بچه ام بود که هر وقت بیکار می شدم بین دو دستم می گرفتم و می بوسیدم و می بوییدم ولی نگاه معصوم و منتظرش یک لحظه از جلوی چشمم نمی رفت.خان باجی هم تا اون موقع دیگه پیش ما نیومده بود …. اوس عباس می گفت که عروسی حیدر نزدیکه و خان باجی خیلی کار داره ….. تا یک روز نزدیک ظهر اوس عباس اومد و گفت : عزیز جان نهار حاضره ؟ گفتم بله چیزی نمونده گشنه ای ؟گفت نه ببند تو یه چیزی و ور دار بریم… کو زهرا ؟…گفتم اتاق صغرا خانم بازی می کنه کجا بریم ؟ گفت تو کار نداشته باش حاضر شو زهرا بابا بیا بریم با هم درشکه بگیریم …زهرا رو حاضر کردم و با اون رفت من دم پختک درست کرده بودم با قابلمه گذاشتم توی یک بقچه و بشقاب و قاشق برداشتم و یه کم ترشی و یه کم میوه و حاضر شدم …. وقتی برگشت دم در بودیم …و زود سوار شدم زهرا خوشحال بود و می خندید به من گفت از دست آقاجون مردم از خنده.بدون اینکه بدونیم داریم کجا میریم ولی از مسیر ی که می رفتیم و رفتار اوس عباس فهمیدم داره ما رو می بره سر ساختمون چیزی نگفتم …تا از دور ساختمون رو دیدم اون راست می گفت اونجا داشت آباد میشد خیلی ها داشتن می ساختن و معلوم بود بزودی اونجا آباد میشه .. جلوی در خونه نگه داشتیم اوس عباس ذوق می زد و من منتظر بودم ببینم خونه در چه وضعیه ….کلید انداخت و در رو باز کرد و گفت بفرمایید خونه حاضره فردا اسباب کشی می کنیم خانم خانما …..قلبم فرو ریخت موی بدنم راست شد نمی دونستم چی بگم واقعا زبونم بند اومده بود بی اختیار پریدم تو بغلش و اونو بوسیدم …..فکر می کردم کاری کرده که می خواد منو خوشحال کنه ولی تا این حد تصور نمی کردم.اوس عباس از من خوشحال تر بود مثل بچه ها ذوق می کرد وارد شدیم…. اونقدر قشنگ و تمیز درست کرده بود که باورم نمی شد یعنی ممکنه ؟ این خونه ی منه؟ اوس عباس هر چی سلیقه داشت تو اون خونه بکار برده بود حتی باغچه هاشو درست کرده بود ….اینقدر ذوق می کردم که نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم و برای اولین بار قربون و صدقه اش نرم.اولین چیزی که برای من شادی آور بود وجود رجب در اون خونه بود حالا می تونستم به بچه ام که بطور مسخره ای ازم جدا شده بود برسم …….. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شماهم تجربه کردید؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 آورده اند که کفن‌دزدی در بستر مرگ افتاده بود. پسر خویش را فراخواند. پسر به نزد پدر رفت گفت: «ای پدر امرت چیست؟» پدر گفت: «پسرم من تمام عمر به کفن‌دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی به دنبالم بود. اکنون که در بستر مرگم و فرشته مرگ را نزدیک حس می‌کنم، بار این نفرین بیش از پیش بر دوشم سنگینی می‌کند. از تو می‌خواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند.» پسر گفت: «ای پدر چنان کنم که می‌خواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم.» پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد. از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می‌دزدید و چوبی در شکم آن مردگان فرو می‌نمود و از آن پس خلایق می‌گفتند: «صد رحمت به کفن دزد اولی که فقط می‌دزدید و چنین بر مردگان ما روا نمی‌داشت.» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اونموقه ها عکس گرفتن با تلفن اوج لاکچری بودن به حساب میومده😎 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه این آهنگ رو یادته الان بالای سی سالته 🥲💔 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_پنجاهوسه دو تا از مردا مجمعه های مهمونای ممد میرزا رو بر
فردا ما اسباب کشی کردیم و اوس عباس در یک چشم بر هم زدن همه ی اثاث خونه رو جمع کرد و یک گاری با کارگر گرفت و یک درشکه که تمام اثاث ما توی اون جا شد و به خونه ی جدید رفتیم …خیلی به صورتش نگاه می کردم که بگه بریم رجب رو هم بر داریم ولی او نگفت اون روز تا شب ما تقریبا اتاق ها رو چیدیم ولی فقط دو تا اتاق بقیه خالی بود چون اثاثی نداشتیم مطبخ رو هم مرتب کردم و برای شام هم کله کنجشکی درست کردم و سه تایی خوردیم … این اولین شبی بود که توی خونه ی خودم جایی که مال من بود زندگی می کردم شادی این لحظه و انتظار برای باز شدن دهن اوس عباس که بگه کی رجب رو میاریم با هم قاطی شده بود ….. از اوس عباس پرسیدم زهرا کجا بره مکتب ؟ من دلم می خواد بچه ها درس بخونن و با سواد باشن این نزدیکی ها هست؟اون گفت : هر جا باشه خودم می برمش و میارمش خودم نوکرشم … اوس عباس فردا صبح زود بلند شد و گفت می خواد بره سر کار و من از این موضوع خیلی خوشحال شدم او گفت مدتیه که یک کار گرفته که باید بره شروع کنه ، چند لقمه نون خورد و رفت و چشم های من منتطر باقی موند …. غروب اومد و شام خورد و از خستگی خوابید و فرداغروب اومد و شام خورد و از خستگی خوابید و فردا هم همینطور…. روز سوم دیگه طاقتم تموم شد..وقتی اون رفت و بازم چیزی نگفت به گریه افتادم و تا شب اشک ریختم و تصمیم گرفتم دیگه غرورم رو زیر پا بزارم و اگر شده با دعوا و مرافه حرفمو بزنم با خودم گفتم نرگس تو خیلی ذلیلی چرا باید اینقدر خودتو بچه ات زجر بکشی تموم شد امشب تکلیفم رو معلوم می کنم ….. هنوز هوا روشن بود که صدای کلید در اومد و من فهمیدم اوس عباس اومده دیگه خودمو آماده کردم .. برای اولین بارجلوش وایسم پس به استقبالش نرفتم … دیگه حوصله نداشتم ….در باز شد و رجب رو بین در دیدم و پشت سرش اوس عباس وایساده بود و می خندید …. رجب منو که دید پرید بغلم نفسم داشت بند می اومد …حالا از خوشحالی اشکم سرازیر شده بود به آغوشش کشیدم و سر و صورتش رو غرق بوسه کردم هر چه بیشتر به خودم فشارش می دادم دلم خنک نمی شد ، بچه ام نمی دونست از خوشحالی چیکار کنه هی به اطراف نگاه می کرد و از من پرسید من برمی گردم ؟ به جای من اوس عباس که چشماش خیس اشک بود گفت : نه پسرم چرا برگردی اینجا دیگه خونه ی توست دیگه پیش مامانت می مونی ….همین طور که از خوشحالی می خندیدم و اشک می ریختم … به اون گفتم : خیلی خوبی اوس عباس ممنونم ازت نمی دونم چی بگم خیلی محبت کردی ….با خنده گفت مگه چیکار کردم کاری که باید چهار ماه پیش می کردم… تازه باید منو بزنی چرا دیر کردم آخه تو چرا اینقدر خوبی باید از من طلب کار باشی که تو رو از بچه ات دور کردم … باور کن داشتم از عذاب وجدان می مردم … دیشب رفتم بیارمش آقاجان نبود گفتن دیر میاد منم ترسیدم تو رو اینجا شب تنها بزارم برای همین امشب رفتم …… رجب رو روی زانوم نشوندم و نفس راحتی کشیدم …می ترسیدم اونو از بغلم بزارم زمین و یا اینکه دوباره خواب دیده باشم …. تا بالاخره زهرا اونو از بغلم گرفت و با هم رفتن که بازی کنن آخه اونام برای هم دلتنگ بودن و این یکی از بهترین روز های عمرم شد. اون شب رفتم پیش رجب خوابیدم و چنان خواب عمیقی رفتم که ماه ها بود نکرده بودم هر شب از خواب می پریدم و احساس می کردم رجب سردشه و دیگه خوابم نمی برد ولی اون شب تا آفتاب روم افتاد بیدار نشدم و دیدم که اوس عباس چایی درست کرده و خورده و رفته سر کار.غروب اومد و شام خورد و از خستگی خوابید و فردا هم همینطور…. روز سوم دیگه طاقتم تموم شد..وقتی اون رفت و بازم چیزی نگفت به گریه افتادم و تا شب اشک ریختم و تصمیم گرفتم دیگه غرورم رو زیر پا بزارم و اگر شده با دعوا و مرافه حرفمو بزنم با خودم گفتم نرگس تو خیلی ذلیلی چرا باید اینقدر خودتو بچه ات زجر بکشی تموم شد امشب تکلیفم رو معلوم می کنم ….. هنوز هوا روشن بود که صدای کلید در اومد و من فهمیدم اوس عباس اومده دیگه خودمو آماده کردم .. برای اولین بارجلوش وایسم پس به استقبالش نرفتم … دیگه حوصله نداشتم ….در باز شد و رجب رو بین در دیدم و پشت سرش اوس عباس وایساده بود و می خندید …. رجب منو که دید پرید بغلم نفسم داشت بند می اومد …حالا از خوشحالی اشکم سرازیر شده بود به آغوشش کشیدم و سر و صورتش رو غرق بوسه کردم هر چه بیشتر به خودم فشارش می دادم دلم خنک نمی شد ، بچه ام نمی دونست از خوشحالی چیکار کنه هی به اطراف نگاه می کرد و از من پرسید من برمی گردم؟به جای من اوس عباس که چشماش خیس اشک بود گفت : نه پسرم چرا برگردی اینجا دیگه خونه ی توست دیگه پیش مامانت می مونی ….همین طور که از خوشحالی می خندیدم و اشک می ریختم …به اون گفتم : خیلی خوبی اوس عباس ممنونم ازت نمی دونم چی بگم خیلی محبت کردی …. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پـروردگـارا ♡ ✨کسیکه در دامان ✨تو پناه گرفت ✨طعم بی‌ پناهی را ✨نمی‌چشد ✨هرکس که مدد ✨از تـو گـرفـت ✨بی‌یاور نمی‌ماند ✨آنکه بتو پیوست ✨تنها نمی‌شود ✨خداوندا کنارمان باش قرارمان باش و یارمان باش شـبتون زیبـا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸زندگی فردا نیست 🍃زندگی امروز است 🌸زندگی قصه عشق است و امید 🍃صحنه غم‌ها نیست 🌸به چه می‌اندیشی 🍃نگرانی بیجاست 🌸چون خدا با توست 👌 شروع هفته تون پر امیـد 🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
40.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جان میرسه روح و ریحان میرسه امام زمان میرسه ...😍 اصل قرآن میرسه کاش فداش بشم زمانی که به ایران میرسه ...❤️ 💖 (عج)🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز مهندس مبارک... - @mer30tv.mp3
4.83M
صبح 5 اسفند کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_پنجاهوچهار فردا ما اسباب کشی کردیم و اوس عباس در یک چشم
این چیزا اون روزا مرسوم نبود و این کار اوس عباس یک فداکاری بزرگ بود دست انداختم دور سینه رجب و کشیدمش تو بغلم اونم همین طور که خواب بود خودشو تو بغلم جا کرد و با لبهای کوچولوش منو بوسید هر دو راضی و خوشحال بودیم اینقدر باهاش ور رفتم که بیدار شد بعد قلقلک ش دادم و فشارش دادم و زیر و روش کردم نمی دونستم باهاش چیکار کنم که دل خودم خنک بشه …. اون روز رجب و زهرا تو حیاط بازی می کردن و این اولین باری بود که من احساس خوشبختی می کردم مثل اینکه روی ابرا بودم ……. یک هفته بعد وقتی اوس عباس غروب اومد خونه از جلوی در صدای خان باجی رو شنیدم ….صاب خونه مهمون نمی خوای ؟ منو زهرا تا دم در پرواز کردیم از ته دلم فکر می کردم مادرم اومده سر و روشو غرق بوسه کردم و او با همون لحن شیرینش گفت : اووووووه چه استقبالی ؟ خدا شانس بده به همه ی مادر شوهرا والله دیگه اینجوریشو ندیدم …حالا برازین بیام تو ببینم ….زهرا از پشت بغلش کرده بود و رجب از دور نگاه می کرد ….خان باجی چشمش که به رجب افتاد گفت : بیا ببینم پسر پر ماجرا …بیا بغلم من مادر بزرگتم ..بیا قربونت برم پسر خوب …. رجب جلو اومد و خان باجی اونو بوسید و همه با هم رفتیم تو اتاق ….من یواشکی دست اوس عباس رو گرفتم و بهش نگاه کردم و خندیدم ….از شادی یه نرگس دیگه شده بودم ….با خان باجی حرف می زدم و می خندیدم سبک بودم بالاو پایین می پریدم و بذله گویی می کردم جواب شوخی های خان باجی رو با شوخی می دادم و همه می خندیدیم …. وقتی کنارش نشستم دست منو روی زانوش برد و دست دیگه شو گذاشت روش و محکم فشار داد و گفت خوشحالم برای اینکه سر و سامون گرفتی از ته دل خوشحالم تو لیاقت داری ….حالا دیگه فکر نمی کنم دختر ندارم ….گفتم ملوک هم که هست …..خان باجی صورتش رو در هم کرد و گفت : اون شفته وارفته ؟ اگه طلا هم بود با اون مادری که داره به یه ارزن نمی ارزه ….پدر ما رو در آورده حیدر میره اونو بیاره مادر و خواهرشم میان بعد مگه میرن؟ هر دفعه بیرونشون می کنم بازم میان من آدمهای به این پر رویی نه دیده بودمُ نه شنیده تازه به حیدر بر می خوره بیا و ببین چه مکافاتی داریم حالام که می خوان عروسی بگیرن …..نمی دونم بعد از این (با صدای بلند خندید ) مثل اینکه من باید یه فکری برای خودم بکنم ….خوب اول اوس عباس توام بیا بشین برات یه مشتلوق دارم ….دست کرد توی یک کیف پارچه ای و چند تا دفتر کوچیک در آورد و گذاشت جلوی اوس عباس و گفت نیگا کن …. اوس عباس سواد داشت برای همین داد به اون …با تعجب بر داشت و باز کرد چشماش برق زد پرید و اول خان باجی رو بوسید و بعدم گردن منو گرفت و از من انکار از اون اصرار که منو جلوی همه ببوسه …..خان باجی بلند گفت : ولش کن بزار کارشو بکنه خوشحاله بچه ام نترس ما به کسی نمی گیم چشم بخوری …اوس عباس در حالیکه اشک شوق تو چشمش بود به من گفت می دونی اینا چیه ؟ سرمو به علامت نه تکون دادم و نیگاش کردم گفت: سجل من و تو و بچه هاس خان بابا برای زهرا و رجب به اسم من سجل گرفته من الان بابای واقعی و رسمی اونام باور می کنی ؟ خان باجی گفت : خوب حالا تو باید چیکار کنی ؟ بری و باهاش آشتی کنی مادر اون باباته دلش برات تنگ میشه خوب خوبیتو می خواد ….دور و زمونه بده یه دفعه دیدی یه بلایی سرش میاد همه ی مال و منالشو اون سه تا بالا کشیدن سر تو بی کلاه می مونه ……اوس عباس گفت : من به خاطر خودش دوستش دارم نه مال و منالش خودم مگه کمرم بیل خوده حالا می ببینی وضعم از همه بهتر میشه هم هنر دارم هم زور بازو چه احتیاجی به پول اون دارم باشه مال داداشام …. خان باجی با اعتراض گفت : دِ اشتباه می کنی الان حیدر با اون زن شفته وارفته اش یک سره بله قربان گوی خان بابات شده ماشالله هم که ماشالله چی بگم حالا فتح الله نه تو خودشه …..اوس عباس پرسید : راستی فتح الله چرا اینجوریه …..؟ خان باجی جواب داد: نمی دونم با من فرق می کنه بچه ام تو عالم خودشه خیلی چیزا می دونه و میگه از عالم غیب بهم میرسه اول ها مسخرش می کردیم ولی حالاشک کردیم خوب پس اینا رو از کجا میدونه؟مثلا یکی می خواد بیاد اون قبلا می فهمه یا اتفاقی می خواد بیفته اون زودتر میگه یه بار که فکر می کرد کسی نیگاش نمی کنه از زمین به اندازه ی ده سانت اومد بالا بعد که بهش گفتم من دیدم چه جوری این کارو کردی انگار کرد‌.والله اونم یه غصه واسم شده. شام برای خان باجی تاس کباب درست کردم و دور هم خوردیم.و در حالیکه فکر می کردم اون به زودی میره سه روز خونه ی ما موند و با هم گفتیم و خندیدیم..تو این مدت هم من به اون وابسته شدم و هم بچه ها از این که بچه ها به اوس عباس آقاجون می گفتن خوشحال بود و قند تو دلش آب می کردن و یک روز بعد عزم رفتن کرد و اوس عباس اونو بردو رسوند و برگشت. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم برای ۴ نفر : ✅ یک عدد مرغ متوسط ✅ ۲ عدد پیاز ✅ ۳۵۰ گرم سبزی شکم پر ✅ ۲۰۰ گرم گردو آسیاب شده ✅ ۲ قاشق رب انار ✅ ۲ قاشق رب ازگیل ✅ ۲۰۰ گرم الو خورشتی ✅ نمک و فلفل به مقدارلازم بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
558_34588595317426.mp3
12.4M
🎧 نماهنگ فوق زیبا💖 💐 اگه بیایی دنیارو به پات می‌ ریزم .... اگه بیایی دیگه تموم میشه پاییزم 💖 (عج)💚 💯 پیشنهاددانلود✔️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f