فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه ی ظهر جمعه 📻
کشاورز حریص🎞
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
براتون پیش اومده؟😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_پنجاهودو یه کم که دور شدن هر دو وایسادن من و خان باجی چش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_پنجاهوسه
دو تا از مردا مجمعه های مهمونای ممد میرزا رو بردن و سفره رنگینی که خان باجی تدارک دیده بود پهن شد …و دیدم که طلعت خانم بدون خجالت اول از همه نشست و برای خودش کشید و به دختراش هم اصرار می کرد بخورین می بینین که خان باجی ناراحتی داره ملاحظه کنن و نزارین تعارف کنه و پشت سر هم لقمه می زد …..
و خان باجی خون خونشو می خورد …… و خیلی راحت به حیدر گفت خیلی دلم می خواست یه کاری می کردم کارستون ولی می ترسم انگه زن بابا بهم بزنن ……ولی طلعت خانم بازم بروی خودش نیاورد و گفت : نه بابا شما که از مادر با هاشون مهربون ترین اگه از شما گله کنن بی انصافیه همین اوس عباس ببین چه جوری زنشو تر و خشک می کنین با اینکه بیوه بوده و دو تا بچه داره خوب به خاطر اینه که نگن زن بابایی ……
خان باجی داد زد ..الان می زاری نهار زهر مارمون نشه ؟ و دیدم که طلعت خانم اصلا به روی خودش نیاورد .
نمی دونم اوس عباس چیزی خورد یا نه چون خیلی زود بلند شد و ما خداحافظی کردیم و راه افتادیم و با اصرار خان باجی با کالسکه ی ممد میرزا برگشیم خونه …..تمام طول راه من به این فکر می کردم که حالا باید چیکار کنم اوس عباس که نتونسته بود از خان بابا پول بگیره و منم بچه مو می خواستم …چی پیش میاد نمی دونستم.اوس عباس بر عکس همیشه که شاد و شنگول بود غمگین و افسرده شده بود و من خودمو مسئول این وضع می دونستم.نزدیکی های خونه دستشو گرفتم و گفتم بیا پول منو قبول کن و خونه رو تموم کن بهت قرض میدم رفتی سر کار بهم پس بده ……..دستشو گذاشت روی دستم و با یک حالت معصومانه گفت : الهی قربونت برم موضوع این نیست از چیز دیگه ای ناراحتم البته که پول خودمون بهتره… منت تو رو بکشیم راضی ترم ….. قول می دم این دفعه خونه رو تموم کنم و پول تو رو هم تا دینار آخر بر گردونم یه زندگی برات درست کنم که همه انگشت به دهن حیرون بمونن ، قسم می خورم خوشبختت می کنم نمی زارم آب تو دلت تکون بخوره آخه من عاشقتم …..
صبح خیلی زود اوس عباس پول ها رو ور داشت و بدون ناشتایی رفت و روز های دیگه پشت سر هم کار می کرد و بیشتر کار بنایی خونه رو بدونه اینکه کارگر بگیره خودش انجام می داد ….
وسط های شهریور بود….حالا شکم من کاملا اومده بود بالا …. روزها و شبها برای بچه ام گریه می کردم و منتظر بودم تا روزی بتونم اونو ببینم اوس عباس اونقدر به من محبت می کرد و احترامم رو نگه می داشت که دلم نمی خواست کاری کنم که باعث ناراحتی اون بشم ….
ولی دیگه طاقتم طاق شده بود تنها دلخوشی من لباس بچه ام بود که هر وقت بیکار می شدم بین دو دستم می گرفتم و می بوسیدم و می بوییدم ولی نگاه معصوم و منتظرش یک لحظه از جلوی چشمم نمی رفت.خان باجی هم تا اون موقع دیگه پیش ما نیومده بود …. اوس عباس می گفت که عروسی حیدر نزدیکه و خان باجی خیلی کار داره ….. تا یک روز نزدیک ظهر اوس عباس اومد و گفت : عزیز جان نهار حاضره ؟ گفتم بله چیزی نمونده گشنه ای ؟گفت نه ببند تو یه چیزی و ور دار بریم… کو زهرا ؟…گفتم اتاق صغرا خانم بازی می کنه کجا بریم ؟
گفت تو کار نداشته باش حاضر شو زهرا بابا بیا بریم با هم درشکه بگیریم …زهرا رو حاضر کردم و با اون رفت من دم پختک درست کرده بودم با قابلمه گذاشتم توی یک بقچه و بشقاب و قاشق برداشتم و یه کم ترشی و یه کم میوه و حاضر شدم …. وقتی برگشت دم در بودیم …و زود سوار شدم زهرا خوشحال بود و می خندید به من گفت از دست آقاجون مردم از خنده.بدون اینکه بدونیم داریم کجا میریم ولی از مسیر ی که می رفتیم و رفتار اوس عباس فهمیدم داره ما رو می بره سر ساختمون چیزی نگفتم …تا از دور ساختمون رو دیدم اون راست می گفت اونجا داشت آباد میشد خیلی ها داشتن می ساختن و معلوم بود بزودی اونجا آباد میشه ..
جلوی در خونه نگه داشتیم اوس عباس ذوق می زد و من منتظر بودم ببینم خونه در چه وضعیه ….کلید انداخت و در رو باز کرد و گفت بفرمایید خونه حاضره فردا اسباب کشی می کنیم خانم خانما …..قلبم فرو ریخت موی بدنم راست شد نمی دونستم چی بگم واقعا زبونم بند اومده بود بی اختیار پریدم تو بغلش و اونو بوسیدم …..فکر می کردم کاری کرده که می خواد منو خوشحال کنه ولی تا این حد تصور نمی کردم.اوس عباس از من خوشحال تر بود مثل بچه ها ذوق می کرد وارد شدیم…. اونقدر قشنگ و تمیز درست کرده بود که باورم نمی شد یعنی ممکنه ؟ این خونه ی منه؟ اوس عباس هر چی سلیقه داشت تو اون خونه بکار برده بود حتی باغچه هاشو درست کرده بود ….اینقدر ذوق می کردم که نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم و برای اولین بار قربون و صدقه اش نرم.اولین چیزی که برای من شادی آور بود وجود رجب در اون خونه بود حالا می تونستم به بچه ام که بطور مسخره ای ازم جدا شده بود برسم ……..
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شماهم تجربه کردید؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
آورده اند که کفندزدی در بستر مرگ افتاده بود. پسر خویش را فراخواند.
پسر به نزد پدر رفت گفت: «ای پدر امرت چیست؟»
پدر گفت: «پسرم من تمام عمر به کفندزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی به دنبالم بود. اکنون که در بستر مرگم و فرشته مرگ را نزدیک حس میکنم، بار این نفرین بیش از پیش بر دوشم سنگینی میکند. از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند.»
پسر گفت: «ای پدر چنان کنم که میخواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم.»
پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد. از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق میدزدید و چوبی در شکم آن مردگان فرو مینمود و از آن پس خلایق میگفتند: «صد رحمت به کفن دزد اولی که فقط میدزدید و چنین بر مردگان ما روا نمیداشت.»
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اونموقه ها عکس گرفتن با تلفن اوج لاکچری بودن به حساب میومده😎
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه این آهنگ رو یادته الان بالای سی سالته 🥲💔
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_پنجاهوسه دو تا از مردا مجمعه های مهمونای ممد میرزا رو بر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_پنجاهوچهار
فردا ما اسباب کشی کردیم و اوس عباس در یک چشم بر هم زدن همه ی اثاث خونه رو جمع کرد و یک گاری با کارگر گرفت و یک درشکه که تمام اثاث ما توی اون جا شد و به خونه ی جدید رفتیم …خیلی به صورتش نگاه می کردم که بگه بریم رجب رو هم بر داریم ولی او نگفت اون روز تا شب ما تقریبا اتاق ها رو چیدیم ولی فقط دو تا اتاق بقیه خالی بود چون اثاثی نداشتیم مطبخ رو هم مرتب کردم و برای شام هم کله کنجشکی درست کردم و سه تایی خوردیم …
این اولین شبی بود که توی خونه ی خودم جایی که مال من بود زندگی می کردم شادی این لحظه و انتظار برای باز شدن دهن اوس عباس که بگه کی رجب رو میاریم با هم قاطی شده بود …..
از اوس عباس پرسیدم زهرا کجا بره مکتب ؟ من دلم می خواد بچه ها درس بخونن و با سواد باشن این نزدیکی ها هست؟اون گفت : هر جا باشه خودم می برمش و میارمش خودم نوکرشم …
اوس عباس فردا صبح زود بلند شد و گفت می خواد بره سر کار و من از این موضوع خیلی خوشحال شدم او گفت مدتیه که یک کار گرفته که باید بره شروع کنه ، چند لقمه نون خورد و رفت و چشم های من منتطر باقی موند ….
غروب اومد و شام خورد و از خستگی خوابید و فرداغروب اومد و شام خورد و از خستگی خوابید و فردا هم همینطور….
روز سوم دیگه طاقتم تموم شد..وقتی اون رفت و بازم چیزی نگفت به گریه افتادم و تا شب اشک ریختم و تصمیم گرفتم دیگه غرورم رو زیر پا بزارم و اگر شده با دعوا و مرافه حرفمو بزنم با خودم گفتم نرگس تو خیلی ذلیلی چرا باید اینقدر خودتو بچه ات زجر بکشی تموم شد امشب تکلیفم رو معلوم می کنم …..
هنوز هوا روشن بود که صدای کلید در اومد و من فهمیدم اوس عباس اومده دیگه خودمو آماده کردم ..
برای اولین بارجلوش وایسم پس به استقبالش نرفتم … دیگه حوصله نداشتم ….در باز شد و رجب رو بین در دیدم و پشت سرش اوس عباس وایساده بود و می خندید ….
رجب منو که دید پرید بغلم نفسم داشت بند می اومد …حالا از خوشحالی اشکم سرازیر شده بود به آغوشش کشیدم و سر و صورتش رو غرق بوسه کردم هر چه بیشتر به خودم فشارش می دادم دلم خنک نمی شد ، بچه ام نمی دونست از خوشحالی چیکار کنه هی به اطراف نگاه می کرد و از من پرسید من برمی گردم ؟
به جای من اوس عباس که چشماش خیس اشک بود گفت : نه پسرم چرا برگردی اینجا دیگه خونه ی توست دیگه پیش مامانت می مونی ….همین طور که از خوشحالی می خندیدم و اشک می ریختم …
به اون گفتم : خیلی خوبی اوس عباس ممنونم ازت نمی دونم چی بگم خیلی محبت کردی ….با خنده گفت مگه چیکار کردم کاری که باید چهار ماه پیش می کردم… تازه باید منو بزنی چرا دیر کردم آخه تو چرا اینقدر خوبی باید از من طلب کار باشی که تو رو از بچه ات دور کردم …
باور کن داشتم از عذاب وجدان می مردم …
دیشب رفتم بیارمش آقاجان نبود گفتن دیر میاد منم ترسیدم تو رو اینجا شب تنها بزارم برای همین امشب رفتم ……
رجب رو روی زانوم نشوندم و نفس راحتی کشیدم …می ترسیدم اونو از بغلم بزارم زمین و یا اینکه دوباره خواب دیده باشم ….
تا بالاخره زهرا اونو از بغلم گرفت و با هم رفتن که بازی کنن آخه اونام برای هم دلتنگ بودن و این یکی از بهترین روز های عمرم شد.
اون شب رفتم پیش رجب خوابیدم و چنان خواب عمیقی رفتم که ماه ها بود نکرده بودم هر شب از خواب می پریدم و احساس می کردم رجب سردشه و دیگه خوابم نمی برد ولی اون شب تا آفتاب روم افتاد بیدار نشدم و دیدم که اوس عباس چایی درست کرده و خورده و رفته سر کار.غروب اومد و شام خورد و از خستگی خوابید و فردا هم همینطور….
روز سوم دیگه طاقتم تموم شد..وقتی اون رفت و بازم چیزی نگفت به گریه افتادم و تا شب اشک ریختم و تصمیم گرفتم دیگه غرورم رو زیر پا بزارم و اگر شده با دعوا و مرافه حرفمو بزنم با خودم گفتم نرگس تو خیلی ذلیلی چرا باید اینقدر خودتو بچه ات زجر بکشی تموم شد امشب تکلیفم رو معلوم می کنم …..
هنوز هوا روشن بود که صدای کلید در اومد و من فهمیدم اوس عباس اومده دیگه خودمو آماده کردم ..
برای اولین بارجلوش وایسم پس به استقبالش نرفتم … دیگه حوصله نداشتم ….در باز شد و رجب رو بین در دیدم و پشت سرش اوس عباس وایساده بود و می خندید ….
رجب منو که دید پرید بغلم نفسم داشت بند می اومد …حالا از خوشحالی اشکم سرازیر شده بود به آغوشش کشیدم و سر و صورتش رو غرق بوسه کردم هر چه بیشتر به خودم فشارش می دادم دلم خنک نمی شد ، بچه ام نمی دونست از خوشحالی چیکار کنه هی به اطراف نگاه می کرد و از من پرسید من برمی گردم؟به جای من اوس عباس که چشماش خیس اشک بود گفت : نه پسرم چرا برگردی اینجا دیگه خونه ی توست دیگه پیش مامانت می مونی ….همین طور که از خوشحالی می خندیدم و اشک می ریختم …به اون گفتم : خیلی خوبی اوس عباس ممنونم ازت نمی دونم چی بگم خیلی محبت کردی ….
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پـروردگـارا ♡
✨کسیکه در دامان
✨تو پناه گرفت
✨طعم بی پناهی را
✨نمیچشد
✨هرکس که مدد
✨از تـو گـرفـت
✨بییاور نمیماند
✨آنکه بتو پیوست
✨تنها نمیشود
✨خداوندا کنارمان باش
قرارمان باش و یارمان باش
شـبتون زیبـا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸زندگی فردا نیست
🍃زندگی امروز است
🌸زندگی قصه عشق است و امید
🍃صحنه غمها نیست
🌸به چه میاندیشی
🍃نگرانی بیجاست
🌸چون خدا با توست 👌
شروع هفته تون پر امیـد 🌸
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
40.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جان میرسه
روح و ریحان میرسه
امام زمان میرسه ...😍
اصل قرآن میرسه
کاش فداش بشم
زمانی که به ایران میرسه ...❤️
💖 #ولادت_امام_زمان (عج)🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز مهندس مبارک... - @mer30tv.mp3
4.83M
صبح 5 اسفند
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_پنجاهوچهار فردا ما اسباب کشی کردیم و اوس عباس در یک چشم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_پنجاهوپنج
این چیزا اون روزا مرسوم نبود و این کار اوس عباس یک فداکاری بزرگ بود دست انداختم دور سینه رجب و کشیدمش تو بغلم اونم همین طور که خواب بود خودشو تو بغلم جا کرد و با لبهای کوچولوش منو بوسید هر دو راضی و خوشحال بودیم اینقدر باهاش ور رفتم که بیدار شد بعد قلقلک ش دادم و فشارش دادم و زیر و روش کردم نمی دونستم باهاش چیکار کنم که دل خودم خنک بشه ….
اون روز رجب و زهرا تو حیاط بازی می کردن و این اولین باری بود که من احساس خوشبختی می کردم مثل اینکه روی ابرا بودم …….
یک هفته بعد وقتی اوس عباس غروب اومد خونه از جلوی در صدای خان باجی رو شنیدم ….صاب خونه مهمون نمی خوای ؟ منو زهرا تا دم در پرواز کردیم از ته دلم فکر می کردم مادرم اومده سر و روشو غرق بوسه کردم و او با همون لحن شیرینش گفت : اووووووه چه استقبالی ؟ خدا شانس بده به همه ی مادر شوهرا والله دیگه اینجوریشو ندیدم …حالا برازین بیام تو ببینم ….زهرا از پشت بغلش کرده بود و رجب از دور نگاه می کرد ….خان باجی چشمش که به رجب افتاد گفت : بیا ببینم پسر پر ماجرا …بیا بغلم من مادر بزرگتم ..بیا قربونت برم پسر خوب ….
رجب جلو اومد و خان باجی اونو بوسید و همه با هم رفتیم تو اتاق ….من یواشکی دست اوس عباس رو گرفتم و بهش نگاه کردم و خندیدم ….از شادی یه نرگس دیگه شده بودم ….با خان باجی حرف می زدم و می خندیدم سبک بودم بالاو پایین می پریدم و بذله گویی می کردم جواب شوخی های خان باجی رو با شوخی می دادم و همه می خندیدیم ….
وقتی کنارش نشستم دست منو روی زانوش برد و دست دیگه شو گذاشت روش و محکم فشار داد و گفت خوشحالم برای اینکه سر و سامون گرفتی از ته دل خوشحالم تو لیاقت داری ….حالا دیگه فکر نمی کنم دختر ندارم ….گفتم ملوک هم که هست …..خان باجی صورتش رو در هم کرد و گفت : اون شفته وارفته ؟ اگه طلا هم بود با اون مادری که داره به یه ارزن نمی ارزه ….پدر ما رو در آورده حیدر میره اونو بیاره مادر و خواهرشم میان بعد مگه میرن؟ هر دفعه بیرونشون می کنم بازم میان من آدمهای به این پر رویی نه دیده بودمُ نه شنیده تازه به حیدر بر می خوره بیا و ببین چه مکافاتی داریم حالام که می خوان عروسی بگیرن …..نمی دونم بعد از این (با صدای بلند خندید ) مثل اینکه من باید یه فکری برای خودم بکنم ….خوب اول اوس عباس توام بیا بشین برات یه مشتلوق دارم ….دست کرد توی یک کیف پارچه ای و چند تا دفتر کوچیک در آورد و گذاشت جلوی اوس عباس و گفت نیگا کن …. اوس عباس سواد داشت برای همین داد به اون …با تعجب بر داشت و باز کرد چشماش برق زد پرید و اول خان باجی رو بوسید و بعدم گردن منو گرفت و از من انکار از اون اصرار که منو جلوی همه ببوسه …..خان باجی بلند گفت : ولش کن بزار کارشو بکنه خوشحاله بچه ام نترس ما به کسی نمی گیم چشم بخوری …اوس عباس در حالیکه اشک شوق تو چشمش بود به من گفت می دونی اینا چیه ؟ سرمو به علامت نه تکون دادم و نیگاش کردم گفت: سجل من و تو و بچه هاس خان بابا برای زهرا و رجب به اسم من سجل گرفته من الان بابای واقعی و رسمی اونام باور می کنی ؟
خان باجی گفت : خوب حالا تو باید چیکار کنی ؟ بری و باهاش آشتی کنی مادر اون باباته دلش برات تنگ میشه خوب خوبیتو می خواد ….دور و زمونه بده یه دفعه دیدی یه بلایی سرش میاد همه ی مال و منالشو اون سه تا بالا کشیدن سر تو بی کلاه می مونه ……اوس عباس گفت : من به خاطر خودش دوستش دارم نه مال و منالش خودم مگه کمرم بیل خوده حالا می ببینی وضعم از همه بهتر میشه هم هنر دارم هم زور بازو چه احتیاجی به پول اون دارم باشه مال داداشام ….
خان باجی با اعتراض گفت : دِ اشتباه می کنی الان حیدر با اون زن شفته وارفته اش یک سره بله قربان گوی خان بابات شده ماشالله هم که ماشالله چی بگم حالا فتح الله نه تو خودشه …..اوس عباس پرسید : راستی فتح الله چرا اینجوریه …..؟ خان باجی جواب داد: نمی دونم با من فرق می کنه بچه ام تو عالم خودشه خیلی چیزا می دونه و میگه از عالم غیب بهم میرسه اول ها مسخرش می کردیم ولی حالاشک کردیم خوب پس اینا رو از کجا میدونه؟مثلا یکی می خواد بیاد اون قبلا می فهمه یا اتفاقی می خواد بیفته اون زودتر میگه یه بار که فکر می کرد کسی نیگاش نمی کنه از زمین به اندازه ی ده سانت اومد بالا بعد که بهش گفتم من دیدم چه جوری این کارو کردی انگار کرد.والله اونم یه غصه واسم شده.
شام برای خان باجی تاس کباب درست کردم و دور هم خوردیم.و در حالیکه فکر می کردم اون به زودی میره سه روز خونه ی ما موند و با هم گفتیم و خندیدیم..تو این مدت هم من به اون وابسته شدم و هم بچه ها از این که بچه ها به اوس عباس آقاجون می گفتن خوشحال بود و قند تو دلش آب می کردن و یک روز بعد عزم رفتن کرد و اوس عباس اونو بردو رسوند و برگشت.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#مرغ_شکم_پر
مواد لازم برای ۴ نفر :
✅ یک عدد مرغ متوسط
✅ ۲ عدد پیاز
✅ ۳۵۰ گرم سبزی شکم پر
✅ ۲۰۰ گرم گردو آسیاب شده
✅ ۲ قاشق رب انار
✅ ۲ قاشق رب ازگیل
✅ ۲۰۰ گرم الو خورشتی
✅ نمک و فلفل به مقدارلازم
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
558_34588595317426.mp3
12.4M
🎧 نماهنگ فوق زیبا💖
💐 اگه بیایی دنیارو به پات
می ریزم ....
اگه بیایی دیگه تموم میشه پاییزم
💖 #ولادت_امام_زمان (عج)💚
💯 پیشنهاددانلود✔️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بیمار توام
کاش که تجویز کنی
آمدنت را..♥️
#میلاد_امام_زمان (عج)💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_پنجاهوپنج این چیزا اون روزا مرسوم نبود و این کار اوس عبا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_پنجاهوشش
چند روزبعد اوس عباس باذوق و شوق گفت که رفتم و آقا جان رو با خانواده دعوت کردم دنیا روی سرم خراب شد ما چیزی جز یک فرش کهنه و وسایل قدیمی چیزی نداشتیم …ناراحت شدم و گفتم :آخه نباید از منم می پرسیدی؟ با تعجب پرسیدچرا؟مگه دوست نداری آبجیت اینا بیان خونه ی ما رو ببینه ؟گفتم : اوس عباس حواست کجاس ؟ ما خونه داریم ولی اثاث چی فرش چی اتاقا خالیه اون همه مهمون رو چیکار کنیم ظرف از کجا بیاریم ما هنوز برق نکشیدیم نه …نمی شه سرشو جنبوند و شانه هاشو بالا انداخت و گفت.
نمی دونم فکر اینجا رو نکرده بودم می خواستم تو رو خوشحال کنم ….خوب می تونیم کرایه کنیم آره من سراغ دارم جایی که همه چیز داره ….گفتم نه این طوری دوست ندارم.
تا موقعی که می خواستیم بخوابیم فکر کردیم و من به این نتیجه رسیدم که باید کمی از طلا هامو بفروشم و وسایل بخریم اونم موافقت کرد و صبح زود رفت سر کار که دستورات لازم رو بده و برگرده .
ساعت نه اومد با یک درشکه بیشتر طلایی که حاجی بهم داده بود و ازش بدم میومد بر داشتم و رفتیم بازار زرگرا خیلی زود همه رو فروختیم و رفتیم فرش و قالیچه و پشتی خریدیم بعد وسایل خونه دو تا صندوق هم خریدم و هر چیزی که به نظرم لازم میومد گرفتم و اوردیم خونه اوس عباس منو گذاشت و رفت که برق رو درست کنه ……….اونوقتا تازه توی تهرون برق اومده بودو همه ی خونه ها برق نداشتن ولی ما چون از شهر دور بودیم باید پول بیشتری برای سیم کشی می دادیم ……و بالاخره اوس عباس تونست همون روزی که قرار بود شبش مهمونا بیان برق رو وصل کنه …..
خیلی زود همه چیز حاضر شد مهمونا اومدن آقاجان با رقیه و بانو خانم و همه ی دخترا با شوهراشون و محمود و زنش که اغلب مثل من باردار بودن دور هم تو خونه ی من؟ باور کردنی نبود خانم هم نیومده بود چون دو ماه بودپسری به دنیا آورده بود و می گفتن از خونه بیرون نمی ره …….. ..اوس عباس بساط کباب رو توی حیاط بر پا کرده بود و خودش اونو درست کرد و بقیه ی غذا هارو خودم به کمک زهرا درست کردم …..
احساس می کردم رقیه از همه بیشتر خوشحاله چون مدام می خندید و حرف می زد آقاجان اون بالا نشسته بود مردی که احساس می کردم نجات دهنده ی منه و حالا می فهمیدم نگه داشتن رجب فقط به خاطر زندگی خودم بوده در حالیکه تو این مدت فکر می کردم ظلمی در حقم شده ……
برای اینکه خاطر آقاجان رو از بابت بچه ها راحت کنم بعد از شام سجل ها رو بردم بهش نشون دادم.اونا رو گرفت و خیلی خوشحال شد و گفت ما هم سجل گرفتیم فامیل ما رو هم دوستان گذاشتن نور محمدیان ….و با خنده گفت الان فامیل نور محمدیان مهمون شما هستن ……..
فردا صبح که از خواب بیدار شدم احساس خستگی شدیدی می کردم و دل و کمرم درد می کرد اوس عباس رفت سر کار و من بلند شدم تا بقیه ی کارامو بکنم که درد شدیدی تمام وجودم رو گرفت و بعد درد ها بیشتر و بیشتر شد فهمیدم بچه داره به دنیا میا د ولی هیچ کس نبود تو کوچه نیگا کردم پرنده پر نمی زد.
دردم شدید شد زهرا و رجب ترسیده بودن اونا سعی می کردن از من مراقبت کنن ولی طفلک ها نمی دونستن من دارم بچه مو به دنیا میارم…..
دیدم کسی نیست صدای فریاد منو جز بچه هام کسی نمیشنید به زهرا گفتم بدو به من کمک کن ….و به کمک اون برای خودم رختخواب پهن کردم و آب گذاشتم رو بخاری تا گرم بشه و دستمال های تمیزی که حاضر کرده بودم گذاشتم یک چاقوی تیز آوردم و روی آتیش گرفتم و گذاشتم توی یک دستمال تمیز چند تا ذغال سنگ به بخاری اضافه کردم تا حرارت اتاق زیاد بشه ……..
همه ی اینارو بارها دیده بودم فقط سعی می کردم چیزی رو فراموش نکنم …… گاهی از درد نفسم بند میومد و واقعا احساس می کردم نمی تونم نفس بکشم تا درد منو ول می کرد زود به کارم می رسیدم با زحمت یک مُشما ( پلاستیک) روی تشک کشیدم و یک ملافه روش پهن کردم حالا لباسهای بچه رو که خودم دوخته بودم و رختخوابشُ آماده کردم که وقتی قابله میاد همه چیز حاضر باشه امیدوار بودم تا اوس عباس میاد بچه به دنیا نیاد .
ظهر دردم بیشتر شد و یک مرتبه یادم اومد نخ بند ناف رو فراموش کردم اونم لای دستمال های تمیز گذاشتم ….واقعا ترسیده بودم زهرا کمک کرد تا غذایی برای بچه ها درست کنم و خودش به رجب داد ……طرف های عصر دیگه نمی تونستم طاقت بیارم و فهمیدم که دیگه بچه داره میاد به زهرا گفتم دست رجب رو بگیر برو تو اون اتاق و تا من نگفتم بیرون نیاین…..
وقتی از رفتن بچه ها خاطر جمع شدم رفتم و تو رختخواب دراز کشیدم و در حالیکه یک دستمال توی دهنم گذاشته بودم و اونو فشار می دادم با دستم شکمم رو حرکت می دادم تا بچه راحت تر به دنیا بیاد ….
دیگه بی قرار شدم ترس از اینکه تنهام و اگر بچه به دنیا بیاد باید چیکار کنم همه وجودم رو گرفته بود …… ..هوا داشت تاریک می شد اوس عباس نیومد ..
ادامه ساعت ۲۱ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مژده ای اهل ولا نیمه شعبان آمد
بوی عطر و ختن و نرگس و ریحان آمد
نرگس آورد به دنیا پسری فرخ روی
که ز یمن قدمش دیده به حیران آمد
#السلام_علیڪ_یا_بقیة_الله🎊
#میلاد_امام_زمان(عج)💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
✍ در رم جوانی بود که شبها یک ساعت در محلی کنار جاده مینشست و بعد از یک ساعت به خانه بر میگشت. از کار او همه تعجب میکردند که چرا به آن محل میرود.
برخی گمان میکردند دیوانه است. برخی گمان میکردند از صدای ماشین و دیدن ماشینهای لوکس لذت میبرد.
اما واقعیت چیز دیگری بود. آن جوان فردریک نام داشت که در یک کارگاه شیرینیفروشی کار میکرد. او هر چه فکر کرد تا برای مردم خیری برساند، نه پول داشت نه زمان.
مدت 10 سال در ساعتی از شب که آن جاده شلوغ میشد، در کنار جاده مینشست تا مسافرانی که میخواستند از رم خارج شوند و دنبال آدرس بودند، آدرس نشان دهد تا کار نیکی کرده و سهمی از عمل صالح با خود از دنیا ببرد.
آری، برای کار خیر کردن حتما نیاز به داشتن ثروت نیست. فردریک از برخی توریستهای پولدار بهخاطر آدرس نشان دادن، هدیه میگرفت. او این هدیهها را جمع کرده و در همسایگی خود به پیرزن بینوا و مستمندی میبخشید.
بعد از 10 سال که مردم نیت فردریک را از این کار فهمیدند، به پاس و یاد این خیرات او نام آن جاده را بهنام فردریک تغییر دادند.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🕊🕊🕊
🌸 #نیمه_شعبان که میشود، فرشتگان، هفت آسمان را به یُمن قدوم مبارکت چراغان میکنند و صدای هلهله و شادیشان عرش را میلرزاند. و ستارگان به یاد آن سَحر مبارکی که رحمت خدا با تولدت تکمیل گشت، آسمان را نور باران میکنند.
🌼 از شادی خدا و رسول الله و مادرت زهرا چه بگویم که زبانم از شرح آن قاصر است...
🌸 یا صاحب الزمان! ما چشمانی بارانی از شوق و دلی شاد و امیدوار به ظهور و دستهگلی از دعای فرج، برای تولدت هدیه آوردهایم. میشود با شیرینی آمرزش و رضایت و شربت گوارای دعای خیرت از ما پذیرایی کنی؟
#السلام_علیڪ_یا_بقیة_الله❤
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 انشاالله فرج امضا میشه
💐 این آقا مُنجی دُنیا میشه😍
🌹 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲
💐 #ولادت_امام_زمان (عج)💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f