دوستای عزیزم سلام❤️
یه درد دل دوستانه باهاتون کنم به رسم بالای یکسال باهم بودنمون🥲من روزانه بالای ۲ یا ۳ گیگ اینترنت مصرف میکنم برای محتواهایی که داخل کانال نوستالژی میذارم جدای از وقتی که برا گرفتن محتوااززندگیم میزنم ،و باتوجه به محدودیت های ایتا و سرعت داغون اینترنت،بعضی افراد به ظاهر مذهبی با پروفایل مذهبی خیلی راحت فوروارد میکنن داخل کانالشون بدون گذاشتن لینک بخدا قسم که من راضی نیستم،یه آدم چقد میتونه وقیح باشه،حداقل اسم دینمون رو خراب نکنین
@Adminn32
انقد که اونوقتا این باعث خوشحالیِ دخترایِ دهه شصت میشد، الان یخچال ساید بای ساید نمیشه😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی میکند
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_شصتوپنج درشکه چی دهنه ی اسب رو کشید و وایساد برگشت و پرس
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_شصتوشش
شایدم برای این بود که دیدم پسرم بی خودی داره داد و قال راه میندازه من که بهت گفتم خاطرم از نرگس جمه …از دست تو ناراحت شدم بچه ….رجب دید که خان باجی می خنده …اونم خندید و گفت : آقا جونم که بچه نیست …خان باجی گفت خوب بچه ی منه توام که زن بگیری مامانت بهت میگه بچه …
اوس عباس پرسید بالاخره نگفتی کجا بودی ؟ منم جریان شب قبل رو تعریف کردم و جلوی خان باجی گفتم وقتی دیدم صبح نیومدی ترسیدم بیان و اثاث رو ببرن برای همین از خونه رفتم بیرون که اگر نباشیم جرات نمی کنن ….بد کاری کردم هی تو خیابون ها راه رفتیم خسته شدیم سوار درشکه شدیم اونم خیلی دور زد همین سر خیابون بودیم
خان باجی زد رو دستش که خاک عالم تو سر دشمنم آره عباس ؟ این طوریه زن و بچه ات باید این طوری زندگی کنن ؟ اگه شیرت داده بودم می گفتم شیرم حرومت باشه ولی افسوس این کارم نمی تونم منه خوشبخت بکنم ای اقبال بلند …بگو ببینم این بدهکاری برای چیه ؟
اوس عباس که غافلگیر شده بود …گفت تقصیر من نیست خان باجی صاب کارم پول نداده …..خان باجی گفت : غلط کرده …پاشو …پاشو بریم پیشش کی بود ؟ اسمش چی بود از حلقش می کشم بیرون شهر هرت که نیست …اوس عباس گفت نه بزار یه پولی تهیه کنم اینا رو رد کنم سر فرصت ازش میگیرم بی چاره گرفتارِ …خان باجی داد زد تو گرفتار نیستی؟ به تو چه که گرفتارِ؟ راستشو بگو عباس راستی و شجاعت صفت مرده و غیر این نامردیِ اون شرف خان که من میشناسم یا باهات خصومت داره یا دیگه به تو بدهکار نیست حالا بگو کدوم درسته ؟..اوس عباس مِن و مِنی کرد و گفت :خوب اختلاف حساب داریم خودش میگه بدهکار نیست ولی من حساب کردم که ….خان باجی وسط حرفش دوید و گفت:بگو ببینم چرا ازاول حساب کتاب نکردی؟ بزار تکلیف شرف خان رو بعداً معلوم می کنیم …..حالا بگو برای این طلب کارا چیکار کنیم؟ …دیگه الان اون مهم نیست …مهم اینه که حالا برای تو پول نمیشه فکر کن امروز باید چیکار کنی؟خان باجی با همون خونسردی گفت حالا برو در وا کن درو نشکنن یه کاریش می کنیم …… و اون ناچار و بی چاره رفت در باز کرد خان باجی هم دنبالش رفت …منم چادر سرم کردم و دم در اتاق وایسادم …
در که باز شد یکی گفت: به به اوس عباس چه عجب تو خونه تشریف دارین کیمیا شدی هر جا می گردیم پیدات نمی کنیم اینه رسم مردونگی ….والله ما کار نکردیم واسه ی تو؟ باهات راه نیومدیم؟ پولارو گرفتی و فکر کردی پیدات نمی کنیم زدی به چاک …..
خان باجی رفت جلو و با همون صدای بلند گفت : به به… به شما که اینقدر شیرین زبونین … بیایین جلو ببینم کدومتون مردین کی بود احساس مردونگی می کرد و به خودش گفتِ مردونگی تو اینِ که در غیاب مرد خونه ، تن و جون زن و بچه ی مردم رو میشه لرزوند؟ بیاد جلو تا من مردونگی بهش نشون بدم که تا دم در خونه اش بدو و داد بزنه کدومتون بودین می خواستین اثاث بچه ی منو ببرین ؟ بیاد جلو ….یکشون گفت : حالا ننه تو آوردی که مقلته کنی اوس عباس دست مریضا …یکی دیگه گفت ننه چیکار می کردیم پولمونو نمی ده ….خان باجی صداشو بلند تر کرد و گفت: راهش اینه که یه زن بی پناه رو گیر بندازین و اذیتش کنین خجالت نمی کشین بیاین تو ..بیاین تو ببینم همه بیاین تو یالا بیاین جواب بدین ببینم کی اون غلط زیادی رو کرده ؟همه اومدن تو اوس عباس هاج و واج مونده بود و قدرت کاری نداشت …بعد خان باجی خودش در و محکم بست و گفت: گفتم امنیه بیاد ببینم شما ها حق داشتید سر زن و بچه ی مردم اون بلا رو بیارین ؟
باز یکی شون گفت: والله رو دارین ننه پولمونو می خوایم چیکار می کردیم یکساله داریم دنبالش می گردیم حالا هر وقت میایم خونه نیست تو بگو ننه چیکار می کردیم خوب مردونگی باید مال ما باشه پسرت نباید یه ذره فقط یه ذره انصاف داشته باشه؟ ننه به مولا قسم یکساله داریم دنبالش می گردیم بیشتر از این ؟
خان باجی گفت چرا پیش شرف خان نرفتین ؟
مرده با اعتراض گفت : ای بابا ننه مثل اینکه تو باغ نیستی به شرف خان چه مربوط ؟ ما واسه ی اوس عباس کار کردیم بریم پیش شرف خان چی بگیم تازه رفتیم ولی فکر می کنی شرف خان چی گفت ؟ نه بگو چی گفت ؟ گفت تسویه حساب کرده و یک دینار بهش بدهکار نیست ، خوب حالا تو بگو ننه ما هر روز کارو زندگیمونو ول کنیم این همه راه بیام و بریم شازده نباشه …اوهو ….چرا زور میگی ننه …حالا بدهکارم شدیم بابا ای والله ….خان باجی گفت خیلی خوب بیان ببینم چقدر طلب کارین ….اوس عباس که دهنش خشک شده بود و عرق می ریخت با این حرف خان باجی از جاش پرید و گفت چی میگی خان باجی باید حساب پس بدن چرا من تو خونه نبودم اومدن سر زن و بچه ی من ؟ خان باجی به اشاره به اوس عباس کرد که یعنی ول کن و خودش ادامه داد …..اوس عباس حساب شونو بیار ببینم چقدر ؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
✨دعایت میکنم هر شب
🌸به عطر میخک و مریم
✨الـهی در دلـت هرگز
🌸نباشد غصه و ماتم
✨شبتون پراز مهر خداوند
🌸شبتان زیبـا و رویایی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام مهربانان🍃🌼
صبح چهار شنبہ تون بخیرونیڪی
صبحتان پرازعطرخدا
صبحتان پراز رحمت
صبحتان پراز نعمت🍃🌸
صبحتان پرازمحبت
صبحتان پراززیبایی
صبحتان پراز انرژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادشان بخیر و روحشان شاد🌹
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اسفند یخی.... - @mer30tv.mp3
3.42M
صبح 9 اسفند
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_شصتوشش شایدم برای این بود که دیدم پسرم بی خودی داره داد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_شصتوهفت
اون مرده که بیشتر حرف می زد گفت : اوس عباس و حساب کتاب ؟اوس عباس که کمی جرات پیدا کرده بود گفت زر زیادی نزن بگو روی هم چقدر می خواین ؟
مرده جوابشو نداد بوی پول به دماغش خورده بود و کوتاه اومد و گفت : نزدیک هشت تومن اوس عباس گفت پس اون پولی که بهتون دادم چیه؟! اون دفعه نیومدی یک تومن گرفتی ؟ مرده گفت ؟ خداتو شکر یکسال پیش بود اونم حساب می کنی ؟ خان باجی داد زد حوصله ی جر و بحث ندارم شش تومن اوس عباس داده به من که اگه خونه نبود و شما اومدین بهتون بدم رضا میشین که بیارم بدم قال قضیه کنده بشه وگرنه با هم میریم امنیه و تکلیف این موضوع رو روشن می کنیم ……
طلبکارا بهم نگاه کردن و به همون حال موافقت خودشونو اعلام کردن وبه خان باجی گفتن بده بریم ننه بازم تو.خان باجی در حالیکه پول رو از جیب بغل پیرهنش در میاورد گفت اوس عباس بدم؟ چی میگی توام موافقی ؟
اوس عباس سرشو تکون داد….معلوم نبود منظورش چیه …. خان باجی فقط پرسید ولی منتظر جواب اون نشد با دقت شش تومن شمرد و داد به اوس عباس و گفت: شما بشمر بین همینو دادی به من ….اوس عباس که قیافه ی آرومی به خودش گرفته بود پولا رو شمرد و مغرورانه گفت : اینم پولتون به خدا به خاطر خان باجیم بهتون چیزی نگفتم از دست شما قلبش گرفته بود ….
همون داش مشتیه پول رو گرفت و خیالش که راحت شد گفت : ببخش آبجی قصد بدی نداشتیم زد زیاد …. و راه افتاد و بقیه هم دنبالش رفتن بیرون داد.در که بسته شد …اوس عباس رفت و خان باجی رو بغل کرد و بوسید و گفت می خواستی زجرم بدی چرا نگفتی ؟ الهی قربونت برم خان باجی من ….. خان باجی پرسید چی رو نگفتم پسر جان قرار نبود من خرجی یک ماهمو بدم دست طلب کارای تو خوب دیگه دیدم چاره نیست اومده بودم خرید می دونی که یک ماهه خرید می کنم حالا جواب خان باباتو چی بدم نمی دونم ….ولی خوب اگرم می دونستم نمی گفتم چرا که باید شرط می زاشتم و توام که شرط قبول نمی کنی …چه فایده داشت می گفتم هر کاری دلت می خواد بکن …هر روز صد تا نره غول رو علم کن بریز سر زنت بیان تن و جونشونو به لرزونن و خودتم فرار کن برو عرق خوری تا چیزی از گنده کاریهات نفهمی خوب راهیه….کارتو هم رو حساب کتاب نکن پول دستت اومد تا تهش خرج کن ول کن بابا بزار کارگر ها مثل سگ بیفتن دنبال پولشون ..چیکار داری به تو چه… اصلا به من چه… دلت این طوری می خواد بکن مادر …منم برات شرط نمی زارم ولی من مثل نرگس نیستم که پول بدم پس نگیرم من پولمو می خوام حاضر که شد بیار برام وگرنه میام و در خونه ات سر و صدا می کنم و خودش بلند خندید و گفت حالا پاشو به درشکه بگیر من باید برم ..که دل طلعت برام تنگ شده و داره بهانه ی منو می گیره …
اوس عباس بغلش کرد و گفت خان باجی قول میدم ، دیگه نمی زارم این وضع پیش بیاد به خدا خودم مردم و زنده شدم از روی نرگس خجالت می کشم …..
باز خان باجی خنده بلندی کرد و گفت : می دونم مادر تو رو می شناسم برای همین بهت اعتماد کردم و ازت توقع دارم مثل عباس رفتار کنی با عزت نفس …این کارا آدمو ذلیل می کنه نکن مادر حساب کارو تو داشته باش ولخرجی نکن ببین خودت راحت تر زندگی می کنی….یکشب نخور پاک فرداش بخور خاک ….
اوس عباس برای خان باجی درشکه گرفت او در میون ناراحتی من و بچه ها خداحافظی کرد و رفت ….من هیچی به خان باجی نگفتم تشکرم نکردم اصلا کلامی پیدا نمی کردم که لایق اون باشه دلم می خواست می تونستم مثل اون باشم دریا دل و با جرات بعد از آقاجان او بهترین آدمی بود که شناختم …آخه از اون به بعد اوس عباس به طور کلی عوض شد واقعا حساب کارشو داشت دیگه با حساب خرج می کرد و کارو بارش روز به روز بهتر می شد …دو سال گذشت و من برخلاف میلم دو باره آبستن شدم زهرا و رجب رو به مکتب فرستادم و حالا هر دو خوندن و نوشتن یاد گرفته بودن و من خودم از اونا …کاری که خیلی دوست داشتم انجام بدم اطراف ما آباد شده بود همسایه داشتیم و با اونا رفت و آمد می کردیم به داد هم می رسیدیم و از احوال هم با خبر بودیم که باز اوس عباس برای من درد سر درست کرد …من مرتب لباس نوزاد می دوختم گلدوزی تیکه دوزی می کردم همه ی این کارو دور از چشم اوس عباس می کردم طبق سفارش خان باجی نمی خواستم به این کار را بردار بشه و روش حساب باز کنه …پس هر چی می دوختم می زاشتم توی یه صندوق و هر وقت کسی خواهون اون می شد یواشکی می فروختم و پولش رو هم می گذاشتم توی همون صندوق حالا زهرا یازده سالش بود و رجب ده ساله و کوکب سه سال ونیم داشت ….
طبق رسوم برای زهرا خواستگار میومد و من به هیچ عنوان قصد نداشتم اونو به این زودی ها شوهر بدم و بلایی که سر خودم اومده بود سر اونوم بیارم بچه ام همه جور به من کمک می کرد ….
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
24.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#آش_رشته
آش رشته تو هوای برفی😍
امیدوارم از تماشای این ویدئو لذت ببرید.
تو هوای سرد و برفی وقتی میرین این آش خوشمزه رو حتما نوش جان کنید.
تمام حبوبات از قبل پخته شده بودند.
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5956251012481158362.mp3
3.7M
ببین تمام من شدی اوج صدای من شدی......
داریوش😍💙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادته چقد سعی داشتیم اون قسمت زردشو جدا کنیم ؟
راستی کسی موفق شد😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_شصتوهفت اون مرده که بیشتر حرف می زد گفت : اوس عباس و حسا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_شصتوهشت
یک روز آخرای تابستون اوس عباس خوشحال اومد خونه و گفت که یه زمین هایی هست که میگن رو به ترقیه زمین های جلالیه من هزار متر از اون زمین ها خریدم و می خوام چند دستگاه بسازم یکی خودمون بشینیم یکی اجاره بدیم یکی رو هم بفروشیم و دو باره زمین بخرم و بسازم …گفتم از کجا پول میاری ؟ گفت این جا رو گذاشتم بفروشم با پولش سه تا خونه ساخته میشه ….چنان جوش آوردم که هیچی حالیم نبود ازش پرسیدم ؟ من اینجا چیکارم ؟ نباید از منم می پرسیدی؟اومد جلو بغلم کرد و گفت عزیز جان من مگه من برای کی دارم این کارو می کنم برای آینده بچه ها هی برم برای مردم کار کنم سودش مال اونا میشه چرا خودمون بساز و بفروش نداشته باشیم …گفتم اوس عباس تو الان معمار معروفی هستی همه تو رو میشناسن و قبولت دارن بیا یک کم دست براه پا براه برو اگه دوباره بخوای تو کار گیر کنی کی به دادمون می رسه ….سرمو گرفت تو بغلشو گفت تو غصه نخور بهت قول می دم یه دفعه این کارو بکنم دیگه برای همیشه کارم رو غلتکه ….گفتم :نمی تونی بدون اینکه اینجا رو بفروشی این کارو بکنی اینجام که خونه ی ماست دلم می خواد تا آخر عمر اینجا زندگی کنیم ، این اولین خونه ی ما بوده با هم تلاش کردیم و ساختیم نکن اوس عباس من اینجا رو خیلی دوست دارم دلم رضا نمیده از ش بگذرم ببین من ازت هیچوقت چیزی نخواستم ولی اینو می خوام ….گفت : قربونت برم که این خونه رو اینقدر دوست داری ولی می خوام برات یه خونه بسازم که این خونه در برابرش هیچ باشه تو فقط صبر کن ….بالاخره به التماس افتادم ولی گویا اون تصمیم خودشو گرفته بود و هیچ جوری کوتاه نمی اومد هر چی من می گفتم اون یه چیزی جواب می داد …..و بالاخره خونه رو بدون اینکه من خبر دار بشم فروخت و یک ماه مهلت گرفت برای تخلیه ….
وقتی شنیدم مثل این بود که بدنم رو قطعه قطعه کرده بودن و من نمی توونستم اونو جمع و جور کنم حال بدی داشتم چرا من نمی تونستم مثل خان باجی کسی رو قانع کنم واقعا یک شبانه روز گریه کردم به اطراف نگاه می کردم و اشک می ریختم و می دیدم که اوس عباس فقط برای گریه های من ناراحته و گرنه از فروش خونه خوشحاله و اینو نمی تونه پنهون کنه …اوس عباس خیلی هنرمند بود نقشه های خونه رو خودش می کشید و به همه کار ساخت و ساز وارد بود از پی ریزی تا سیم کشی و کاشی کاری و گچ بری همه کار از دستش بر میومد و خودش می گفت وقتی من این همه هنر دارم چرا خونه ی بهتری برای خودمون نسازم …..دیگه دل و دماغ نداشتم حتی خیاطی هم نمی کردم بیشتر یه گوشه می نشستم می رفتم تو فکر و زهرا و رجب کارای خونه رو انجام می دادن شمکم بالا اومده بود و بیشتر از این ناراحت بودم که دلم دیگه بچه نمی خواست غصه می خوردم …در مقابل هر کدوم احساس مسئولیت می کردم و این برام سخت بود دلم نمی خواست این همه بچه داشته باشم …….خانم و رقیه هر دو بعد از کوکب یه دختر به دنیا آورده بودن خانم اسم دخترشو جباره گذاشته بود و رقیه فاطمه ….. و حالا باز هر دو با من آبستن بودند …یک ماه خیلی زود گذشت و ساخت خونه به جایی نرسید ….با اینکه می دیدم اوس عباس تمام سعی شو می کنه ولی هنوز خیلی کار داشت …..و صاحب خونه به ما فشار می آورد و هر روز میومد در خونه و از ما می خواست که خونه رو تخلیه کنیم آشفته و سر گردون مونده بودم می ترسیدم که به اوس عباس حرفی بزنم …ترسم از این بود که باز بره و صبح بیاد …گاهی که بهش نیگا می کردم راستش دلم می خواست بگیرم تیکه تیکه اش کنم از دستش خیلی عصبانی بودم دلم می خواست داد بزنم و بگم آخه چرا این کارو با ما کردی؟ چرا منو بی خونه مون کردی؟ من از اول می دونستم که یک خونه تو یکماه درست نمیشه تو که معماری چطور نمی دونستی ؟ولی لب از لب باز نکردم و فقط غصه خوردم که جز این کاری از دستم بر نمی اومد…. اوس عباس تا نیمه های شب کار می کرد و شاید در شبانه روز چند ساعت بیشتر نمی خوابید …ولی بازم به جایی نمیرسید ….پانزده روز هم ما با جر و بحث هر روز ی با صاحب خونه اونجا موندیم…… بالاخره از راه قانون حکم گرفتن و با چند تا مامور اومدن تو خونه و حکم تخلیه دادن به ما …… شب که اوس عباس اومد و دید که ما چه وضعی داریم ..عصبانی شد و می خواست بره با هاشون دعوا کنه دویدم و جلوی در وایسادم گفتم بی خود دعوا راه ننداز مگه تقصیر اوناس خوب خونه رو خریدن می خوان بیان بشینن …ما باید زود تر خودمون می رفتیم آخه تو چرا به حرف من گوش نمیدی؟ حالا من با این شمکمم و با سه تا بچه کجا برم ؟ مثل اینکه از قبل فکرشو کرده بود فورا گفت : اثاث رو می بریم تو خونه ی جدید توام چند روزی برو پیش خان باجی تا تموم بشه …از کوره در رفتم و برای اولین بار سرش داد زدم …
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوچرخه کلاس بالای دهه ۶۰و۷۰😄
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
روزی مرد دانایی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه مرد با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرتزده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.
یکی از همسفرانش علت امر را پرسید. مرد خندید و در جواب گفت: بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا میتواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چه زود بزرگ شد 😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
13.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجراهای دانی و من رو یادته؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_شصتوهشت یک روز آخرای تابستون اوس عباس خوشحال اومد خونه و
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_شصتونه
من خونه ی خان باجی نمیرم کی گفته؟ تو باید بگی من چیکار کنم؟ میرم تو همون خونه ی نیمه کاره می شینم ولی مزاحم مردم نمیشم ….من زهرا و رجب رو ببرم توی چشم خان بابا فکر کن تو خودت می دونی که اون بچه هارو به ظاهر قبول کرده ولی دیگه بریم تو خونه اش یه حرف دیگه اس باعث عذابش میشیم نه من این کارو نمی کنم..دوست ندارم سر بار کسی باشم…دوست ندارم به بچه های من بی حرمتی بشه..هق و هق به گریه افتادم.دو روز بحث کردیم و من زیر بار نرفتم..هر چی فکر می کردم کجا برم نمی دونستم پس فقط یه غصه بزرگ توی سینه ام بود و یک بغض تو گلوم.تا اینکه همه ی اثاثم رو رو با اشک و آه جمع کردم تا صاحب خونه بدونه داریم میریم اما واقعیت این بود که جایی رو نداشتم …..تا بالاخره یک روز صاحب خونه اثاث شو آورد و من تا چشم باز کردم ده پانزده نفر ریختن تو خونه و منو بچه هام توی یک اتاق موندیم …نمی دونم اوس عباس چی فکر می کرد اصلا با هم حرف نمی زدیم ….. من با همه ی آشفتگی که داشتم نمی خواستم با اون دعوا کنم از این کار بدم میومد و فکر می کردم حرمت بین ما از بین میره شدت ناراحتی من از کم حرف زدن معلوم می شد …اوس عباس به زهرا متوسل شد ازش خواست که منو راضی کنه تا برم خونه ی خان باجی ولی این تنها کاری بود که به هیچ عنوان نمی خواستم ….
یک هفته منو بچه هام توی اون اتاق موندیم یک هفته ی سیاه و برای همه ی ما و غیر قابل تحمل با وجود طفل بی گناهی توی شکمم بود و از خون من می خورد در حالیکه خودم خون می خوردم و تمام غیضم رو مثل یک سنگ فرو می بردم و فقط اشک می ریختم …..که یک روز بعد از نهار در خونه رو زدن دیگه ما درو باز نمی کردیم حتی نگاه نمی کردم کی میره کی میاد ؟ خونه ی منو اونا کامل تصاحب کرده بودن و من هیچ اختیاری نداشتم حتی اونا می ترسیدن با من حرف بزنن و مجبور بشن که با ما مدارا کنن … ولی اون بار صدای رجب که داد زد آخ جون خان باجی .. منو به خودم آورد ….بلند شدم و بی رمق خودمو انداختم توی بغلش احساس بی پناهی و در مونده گی منو وا دار کرد مدت زیادی روی شونه ی نرمش گریه کنم …بعد اون منو بوسید و گفت : زود باش جمع کن بریم عباس الان گاری میاره اثاث رو می بره خونه ی جدید بزودی هم تموم میشه توام میری سر خونه و زندگیت …عزا داری چرا می کنی ؟ با زندگی راه بیا قرار نیست هر چی ما بخوایم اون بشه بد یا خوب آدم بودن ما حکم می کنه همه رو قبول کنیم تو بی خونه نیستی عباس کجا بزرگ شده ؟ اونجا همیشه خونه ی اونه پس خونه ی تو و بچه هاش هم هست زود باش راه بیفت به خند که داره خونه ی بهتری برات درست می کنه گریه نکن که اگر این خونه از دست دادی داری جای بهتری میری….. برای چیزی که از دست رفته شیون کردن فقط یک خود آزاریه…فایده دیگه ای هم نداره جانم … جمع کن ببینم …گفتم خان باجی خونه ی شما نمیام خان بابا مجبور نیست زهرا و رجب رو …خان باجی حرفم رو قطع کرد و گفت نگو دیگه نگو خان بابا منتظر همه ی شماس زود باش رو حرف من حرف نزن شیخ می بخشه شیخ علی خان نمی بخشه زود باش من می گم بیا بریم بگو چشم تموم شد بحث نکن با من نحوه ی بر خورد این زن بی نظیر بود……حتی یک بار از اوس عباس بد نمی گفت یا مثلا بگه این چه وضعیه یا اون اشتباه کرده یا چرا شما ها رو به این روز انداخته ….هیچ کدوم راه چاره پیدا می کرد و انجام می داد بدون اینکه کسی رو سر زنش کنه یا مقصر بدونه …..خیلی زود اثاثم رو توی دو تا گاری و یک کالسکه گذاشتیم و اوس عباس اونا برد که توی خونه ی نیمه کاره ی جلالیه بزاره و من و بچه ها بدون اینکه یک کلمه با اوس عباس حرف بزنم با کالسکه ی خان باجی بطرف خونه ی او راه افتادیم …خان باجی موقع اومدن در گوش اوس عباس چیزی گفت و ما راه افتادیم ولی من اصلاً باهاش حرف نزدم ….خان باجی به بچه ها گفت : اگه گفتین داریم کجا میریم؟ رجب گفت : خوب معلومه داریم میریم خونه ی شما دیگه…..خان باجی دستهاشو زد بهم و گفت : دِ نه دِ فقط این نیست باید بگی داریم میریم یه چند وقت خوش گذرونی میریم که دیگه مامانت نه غصه ی نهارو شام داره… نه غصه ی کی بیاد کی بره …می خواد استراحت کنه و بچه شو با خیال راحت بزاد و براتون یه خواهر یا یه داداش بیاره بدون اینکه به چیزی فکر کنه….تازه همیشه دلش منو می خواست آخه منو خیلی دوست داره منم فکر کردم چیکار کنم که ما دو تا عاشق و معشوق بهم برسیم ،اومدم دنبالتون که مامانت رو خوشحال کنم(با صدای بلند پرسید ) …حالا شما خوشحالین ؟ بچه ها با سر گفتن آره اون گفت نه نشد با صدای بلند بگین که همه ی تهرون بشنون بلند ….یالا …بچه ها سه تایی با هم داد زدن آره …باز گفت نه نشد باید بگین آره خوشحالیم با صدای بلند , بلند ….
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 چه خوشبخت است کسی که حرمتت را محضِ وجودِ خودت رعایت کند...
🌙 شب بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸روزتون منور باد
💝ز طلوع ودرخشندگی
🌸خورشید تابناک الهی
💝قلبتون آکنده باد
🌸از عطر نفسهای خدایی
💝دلتون مملو از عشق الهی
🌸وصبحتون لبریز از لبخند و شادی
صبح پنجشنبه تون بخیر☕️ 🌸
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چراغهای توری (چراغ زنبوری)بخشی از خاطرات سالهای انقلاب و جنگه که نفت را به نور تبدیل میکردن!
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ارتعاشات.... - @mer30tv.mp3
4.15M
صبح 10 اسفند
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_شصتونه من خونه ی خان باجی نمیرم کی گفته؟ تو باید بگی من
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_هفتاد
اونام داد زدن آره خوشحالیم …باز گفت نشد مامانت که نگفت …بچه ها ریختن سر من که توام بگو تو رو خدا بگو منم با اونا گفتم آره خوشحالیم …خان باجی گفت حالا همه با هم منم میگم ….با هم ….و همه با هم فریاد زدیم و با این فریاد های شادی همه خندیدیم و تکرار کردیم…و اون زن زیرکانه حال و هوای ما رو عوض کرد وباعث خوشحالی ما شد …تا با چهره های عبوس و ناراحت وارد خونه نشیم او می خواست که بقیه فکر نکنن ما از روی نا علاجی اونجا رفتیم و یا …..ولش کن به هر حال ما وقتی به اونجا رسیدیم واقعا احساس بهتری داشتیم فقط با چند کلمه حرف و گرنه چیزی تغییر نکرده بود .
هوا داشت تاریک می شد که ما رسیدیم از روبرو شدن با خان بابا می ترسیدم …ولی همون طور که خان باجی خواسته بود محکم بودم و طوری فکر می کردم که خوبه که مدتی پیش اون میمونم ….
کالسکه از میون طاق گل عبور کرد و به میدون جلوی ساختمون رسید این بار همه تو حیاط بودن و جلوی همه شون خان بابا, اون لباس ساده ای پوشیده بود برای اولین بار من اونو توی پیژامه دیدم و اون طوری به نظرم صمیمی تر اومد تا اون موقع همیشه برای من مثل یک غول بود دست نیافتی ولی اون شب تصورم نسبت به اون عوض شد …بچه ها با ذوق و شوق پیاده شدن ..اول از همه کوکب بطرفش دوید و اون با تمام علاقه بغلش کرد و در آغوشش گرفت بعد زهرا رو بوسید و گفت مثل مامانت خوشگل شدی چقدر بزرگ شدی یه خانم تمام و کمال و بعد رجب رو بوسید و بهش گفت : مرد شدی ببینم هنوز همین طور مظلومی عباس نتونسته تورو مرد کنه ؟ بیا خودم مردت می کنم …..و بعد اومد طرف من و برای اولین بار منو به آغوش گرفت و بوسید ….این تغییر عجیب و باور نکردنی بود ….و برای من خیلی مهم …..حیدر و ملوک و ماشالله و فتح الله هم خیلی ابراز خوشحالی کردن……(ملوک حالا یه پسر به اسم اصغر داشت که دوساله بود و چهار ماهه آبستن بود ) و بازمن نفهمیدم این استقبال گرم به سفارش خان باجی بوده یا واقعا از دیدن ما اینقدر شاد شده بودن …خان باجی به محض پیاده شدن از کالسکه رفت تو ساختمون و خان بابا با مهربونی گفت : بیاین …بیاین تو خوش اومدین و خودش در حالیکه کوکب تو بغلش بود رفت تو و ما به دنبالش و ملوک و حیدر پشت سر ما …….خان باجی وسط اتاق وایساده بود و دستور می داد منو که دید گفت بیا مادر به خونه ی خودت خوش اومدی و با دست اشاره کرد که اون دو تا اتاق تو راهرو مال تو برو وسایل تو بزار و بیا تا من بگم برات چایی بریزن….(از در که وارد شدیم یک اتاق بسیار بزرگ بود که دو راهرو و تعدادی اتاق در اطرافش بود انتهای یکی از راهرو ها مطبخ بود که به حیاط پشتی راه داشت و راهروی دیگه چند اتاق داشت که سه تا از اونا مال حیدر بود و دو تا هم داده بودن به من و اونطرف هم اتاق خان بابا که اتاقی بود از همه بزرگ تر و پهلوی اون اتاق خان باجی که از همه شیک تر بود و توی راهرویی که به مطبخ می رسید اتاق ماشالله و فتح الله قرار داشت….
و همین، من فکر می کردم حتما سالن و یا اتاق پذیرایی از مهمون جایی هست که من ندیدم ولی نبود و اونا خیلی ساده زندگی می کردن.منو زهرا رفتیم تا اثاثیه مون رو جا به جا کنیم و کوکب بغل خان بابا موند و رجب هم پیش ماشالله نشست.وسایلم رو توی اون جا دادم و بقیه رو هم کنار اتاق گذاشتم تا بعد…دستی به سر و روی خودم و زهرا کشیدم وچادرم رو عوض کردمُ رفتیم ،خان باجی اولین زنی بود که با چارقد راه می رفت و اگر چادر سرش می کرد بیشتر وقتها روی شانه هاش می افتاد و او اهمیتی نمی داد..منم فکر کردم یه چارقد سرم کنم ولی بی خیال شدم …نمی دونستم اوس عباس چیکار می کنه و کی میاد …….ولی دلم می خواست هر چه زود تر خودشو برسونه احساس غریبی می کردم . خان بابا چشمش که به من افتاد صدا زد فاطی نرگس خانم اومد چایی رو بیار …شیرینی بگیر براش …میوه بزار …خوب بابا جان چه خبر ؟ گفتم سلامتی …..گفت : بشین اینجا ببینم چطوری ؟ انشالله خونه ی خوبی دارین می سازین اینم شانس ما که دیر حاضر شد و اومدین اینجا همین طوری که نمیای بابا مثلاً تو عروس مایی ما فردا پیر میشیم و به شما ها احتیاج داریم ….بیشتر بیاین اینجا دور هم بودن خیلی خوبه ..در حالیکه از تعجب شاخ در آورده بودم گفتم : شما راست میگین ولی خوب کار اوس عباس رو که می دونین صبح زود میره تا دیر وقت کار می کنه وقتی میاد خیلی خسته اس و زود خوابش می بره ولی همیشه دلتنگ شماس …با تعجب گفت : واقعا ؟ یا داری تعارف می کنی …..گفتم نه به قرآن خیلی شما رو دوست داره همیشه میگه من خان بابا رو فقط برای خودش دوست دارم …. او خنده ی مصنوعی کرد و گفت انشالله که همین طوره …خان بابا سرشو به کوکب و اصغر گرم کرد بود و دیگه حرفی در این مورد نزد
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#پلو_بابونه
مواد لازم :
✅ مرغ
✅ پیاز
✅ فلفل سبز
✅نمک و ادویه به مقدار لازم
✅ سیب زمینی
✅ گوجه
✅ روغن
✅ آبلیمو
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
564_34345351708709.mp3
12.77M
ریمیکس شاد دهه شصتی👆🏾
این پادکست واقعا محشره ❤️👌💚
پیشنهاد دانلود هزار درصدی 😍
#نوستالژی🎙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f