eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
دلمان تنگ است برای خوردن افطاری در ایوان خانه‌ی مادربزرگ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نزدیک میشیم به جشن نوروز  این  آهنگ  فرهاد به دل میشینه.روز وروزگار وایام همواره وهمچنان بکامتان باد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوده حالا چیکار کنیم عزیزجان دنیا روی سرم خراب شد با
به اکبر هم گفتم مگه نگفتی مرد شدی ، بدو تو بخاری ذغال سنگ بزار دیگه مرد این خونه تویی یادت باشه فردا کرسی رو هم تو باید بزاری ….بچه های معصوم من نمی دونستن صورت قرمز و چشما های ورم کرده ی منو باور کنن یا حرفام همه شون وضعیت رو درک می کردن و غصه می خوردن … نیره با چشم گریون رفت و اکبر عصبانی از دست آقاش کاری رو که گفته بودم انجام داد ملیحه اومد رو پام نشست و با چشم های غمگین به صورت من نگاه می کرد ولی حرفی نمی زد …بچه ها که خوابیدن باز احساس تنهایی و غربت کردم جگرم آتیشی گرفته بود که با هیچ آبی خاموش نمیشد ولی حالا دیگه می دونستم که نباید منتظر باشم و اوس عباس دیگه نمیاد و ناباورانه به در خیره شدم …. یاد اون روزی افتادم که حاجی منو کتک زده بود حالا فکر می کردم حالم از اون موقع هم بدتر اعضای بدنم داشت از هم می پاشید…. و تنها فکری که داشتم این بود چیکار کنم ؟چرا این کارو کرد ؟مگه منو دوست نداشت ؟ مگه نمی گفت عاشق منه ؟ پس چی شد عشق که یک شبه از بین نمیره شاید دورغ گفته تا منو آزار بده ….این افکار مثل خوره افتاده بود به جونم و راحتم نمی گذاشت… پولی که با اکبر فرستاده بود تموم شده بود پس اندازم هم خرج شد حالا مجبور بودم برم سراغ طلا هام …چند تا اشرفی داشتم تصمیم گرفتم اونا رو بفروشم تا بچه ها احساس بدی نداشته باشن وقتی برگشتم رقیه اونجا بود خودش تو بغلم انداخت و هق و هق گریه کرد گفت پس چی شد؟ نرگس اون همه علاقه چی شد؟ گفتم آبجی بیا حرف خودمون بزنیم …اون رفت تموم شد حالا باید ببینم چیکار باید بکنم… زد پشت دستش که خاک عالم بر سرم چی داری میگی ؟ برو بزن زنیکه رو جر و واجر بده منم میام .. گفتم یک بار دیگه در این مورد حرف بزنی باهات می بُرم دیگه خواهر من نیستی.شنیدی گفتم اسمش نبر ….خوب بگو قاسم با من چیکار داشت اومده بود من نبودم … گفت : وا؟ قاسم ؟ اومده بود اینجا ؟ نمی دونم والله ولی نرگس تو رو خدا بیا یه کم حرف بزنیم غم باد میگیری ها ..گفتم نترس اوس عباس که اول و آخر دنیا نیست تا حالا منو می خواست حالا نمی خواد زور که نیست ، عزت و محبت رو به زور آدم از کسی نمی خواد که…. ول کن من باید یه فکری برای خودم بکنم …نگاه مشکوکی به من کرد و سرش جنبوند و گفت :خدا کنه این طوری باشه ….که ربابه هم از راه رسید … عزا گرفتم حالا با اینکه دلم خون بود باید اونو آروم می کردم . ربابه لاغر و باریک بود از دم در زد تو صورتشو زد روی پاش و اومد بالا و رو به من دو دستی زد تو سر خودش و گفت : واویلا …واویلا …خاک بر سرمون شد بیچاره نرگس ..بدبخت نرگس …سیاه بخت نرگس … و رقیه هم پا به پاش گریه می کرد … هر دو شون ول کردم رفتم زیر زمین حوصله ی حرفای اونا رو نداشتم ..که دیدم ملیحه تو زیر زمین داره گریه می کنه پرسیدم چی شده ؟ گفت : خاله رقیه میگه آقات گور به گور شده .عصبانی رفتم بالا , همین طور که می لرزیدم گفتم: ببینین یک کلمه ..فقط یک کلمه تو این خونه دیگه در این این مورد حرف بزنین هر چی دیدین از چشم خودتون دیدن بسه دیگه تموم شد ..نمی خوام بچه هام ناراحت بشن …من بدبخت نیستم اوس عباس بدبخت چرا من ؟ مگه من گناهی کردم که بدبختم ؟ اون بیچاره اس که نه راه به خونه اش داره نه راهی برای بچه هاش که دیگه پدری کنه …من کجام بدبخته اوس عباس نیومد به جهنم که نیومد فدای سرم خودم که نمردم تا حالام من اون اداره می کردم که خودشو بدبخت نکنه وگرنه تا حالا صد دفعه کارش به جای باریک کشیده بود , ول کن خواهر مگه از خونه ی حاجی با دو تا بچه بیرونم کردن… مردم ؟ سخته می دونم سخته ولی برای من غصه نخورین تو رو خدا کمک بکنین به درد دلم گوش کنین ولی این کارا رو نکنین دوست ندارم خواهش می کنم …چند دقیقه بعد هر دو تا شون با لب و لوچه ی آویزن رفتن و من موندم با یک خونه ی پر از غصه …با خودم گفتم نرگس خودت که نمُردی کار کن و پول در بیار دیگه شبها منتظر کسی نمیشی دیگه فردا سر پیری یه بچه تو بغلت نیست .. دیگه کسی نیست که حرف حرف اون باشه و دائم نگاه کنی اون چی می خواد … حالا خودتی و خودت و بچه هات ، شاید هم خدا دعای خودت مستجاب کرده که اون این جوری از این خونه دور کرد …..باز فکر کردم نرگس اگر خان باجی بود چیکار می کرد ؟ نمی تونستم تصور کنم…خان باجی رو تو حال روز خودم….نه امکان نداشت آخه نمی شد. فکر نمی کنم اصلا خان بابا جرات چنین کاری رو داشته باشه.بچه ها که از مدرسه اومدن بوی غذا به اونا گفت که مادرتون حالش بهتره … اکبر تا من دید پرید و منو بغل کرد و هی من ماچ کرد گفتم: خدا به خیر کنه چی شده من عزیز شدم … گفت شما همیشه عزیزی من خودم یک روز حساب اون مرتیکه رو می زارم کف دستش صبر کن ….. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزو میڪنـــم در این شب زيبا مهـــر، برڪـــت، عشـــــق، محبـت و سلامـتي همنشیڹ دوستاڹ و عزیزانم باشد شبتون بخیر ⭐🌙⭐ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸 سرسبزى باغی از 🌿غزل ، تقدیم تو باد.. 🌸در را بگشا، عجب هوايى، 🌿بـه بـه!خوشبختی صبح، 🌸یک بغل تقدیم تو باد.. 🌸سلام 🌿صبح آخرین پنجشنبہ ۱۴۰۲ بخیر 🌸امروزتون مملو از 🌿شادی و آرامش و سلامتی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز سوم مـاه مبـارک رمضـان هرروز باهم‌ بخوانیم...❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شروع کن .... - @mer30tv.mp3
5.04M
صبح 24 اسفند کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدویازده به اکبر هم گفتم مگه نگفتی مرد شدی ، بدو تو بخا
داد زدم سرش تو غلط می کنی کار من و آقات به شماها مربوط نیست حق ندارید هیچ کدوم بهش بی احترامی کنین دیگه تو روتون نیگا نمی کنم.این به خاطر اوس عباس نبود ..نه به فکر اون نبودم از این می ترسیدم اکبر کاری دست خودش بده و دلم نمی خواست بچه هام با کینه از پدرشون بزرگ بشن …هنوز نمی دونستم واقعا چه بلایی سرم اومده هنوز گیج بودم ….انگار دنیام رفته بود توی یک دود غلیظ …حتی نمی تونستم ببینم اطرافم چی می گذره…هیچ کس رو نمی خواستم ولی وقتی یک روز صبح خان باجی اومد فهمیدم که چقدر بهش نیاز داشتم.من و ملیحه تو خونه تنها بودیم که صدای در بلند شد…دلم فرو ریخت باز هم احمقانه منتظرش بودم من کولون در رو مینداختم که نکنه اوس عباس با کلید بیاد تو برای همین خودم باید در و باز می کردم.با احتیاط گفتم کیه ؟ صدای خان باجی که شنیدم قلبم آروم گرفت و با عجله درو باز کردم … سعی کردم مثل قبل باهاش بر خورد کنم که چیزی نفهمه و ناراحت بشه.. اونم منو بوسید و گفت: اینا رو بزار تو… مقدار زیادی شیر و ماست و تخم مرغ و مرغ و گوشت و خلاصه هر چی که دم دستش بود آورده بود برای ما…و گفت اینا خراب نمیشه حالا بریم زود تر تو که خیلی سردمه…کرسی داری ؟منتظر جواب من نشد و خودش گفت : آره می دونم داری تو با عرضه تر از اونی هستی که تنه لشی مثل عباس که از زندگیت بره لنگ بمونی. من فهمیدم که اون از همه چیز خبر داره و برای همین اومده ..همین طور که حرف می زد تند تند خودش رسوند به کرسی و رفت زیر اون و بعد ملیحه رو بغل کرد و بوسید و از کیفش یک نون شیر مال در آورد و داد به اون و گفت برو اون اتاق بازی کن تا من نگفتم نیا …من داشتم چایی رو روبراه می کردم صدام کرد … بیا اینجا که دلم داره می ترکه.. آب روی بخاری جوش بود ریختم تو قوری و چایی رو دم کردم و سماورم روشن کردم و رفتم پیشش زیر کرسی نشستم… تو فکر بود باز پرسید خوب تا حالا چیکار کردی ؟ شونه هامو بالا انداختم و گفتم چیکار می خواستم بکنم ؟ وقتی فهمیدم که گفتن کار تموم خودشم دیگه نیومد. پرسید اصلا ماجرا رو بگو ببینم خوب چی شد این کارو کرد؟ …براش ماجرا رو تعریف کردم..با ناراحتی گفت : نرگس حلالت نمی کنم اگر باز خودت مقصر بدونی تا حالا هم هر گنده کاری کرد تو گفتی اگه من فلان و بیسار نمی کردم…. غلط کرده رفته همچین (….) خورده تف بروش بیاد مرتیکه ی جواللق …رفتم سر کارش رو پنهون کرد و نیومد جلو و گرنه چنان می زدم تو فکش دندوناش بریزه و دهنش پر از خون بشه…خوب تو چیکار کردی بگو ببینم ؟ گفتم وا چیکار کنم خان باجی ؟ با تعجب پرسید یعنی چی چیکار کنم ؟ نرفتی بزنی تو صورتش و تف کنی بهش؟ گفتم نه هیچ کاری نکردم رغبت ندارم اصلا بهش فکر کنم حالم بهم می خوره. گفت: باید می رفتی گیس اون زنیکه رو می گرفتی و می کشیدی رو زمین … گفتم نه خان باجی من اهل همچین کاری نیستم …اون زن بدبخت هم حتما گول چرب زبونی های اون خورده اونم یه زنه دیگه نمی خوام از این کارا بکنم تن خودم بیشتر می لرزه الان که شما می گین تمام تنم بی حس شده چه برسه به این که بخوام این کارا رو هم بکنم ….ولش کن تا حالا خواسته حالا نمی خواد زوری که نیست …تازه آبرو ریزیش از همه بدتر تمام مردم فکر می کردن ما عاشق و معشوقیم (بغض گلومو گرفت ) حالا دلشون خنک میشه مخصوصا اگه بشنون من این کارو کردم خیلی بد میشه, نه من این مستمسک رو دست مردم نمیدم ….به درد سرش نمی ارزه…خان باجی با عصبانیت گفت : غلط کرده … هر کس هر کاری دلش بخواد باید بکنه؟ امروز می خوام پنج تا بچه پس میندازم فردا نمی خوام ولشون می کنم به امون خدا ؟ مگه شهر هرته. به خدا اگه دستم بهش برسه دمار از روزگارش در میارم..آخه این طفل معصوم ها چه گناهی دارن ؟ تو از حق خودت میگذری از حق بچه ها که نباید بگذری.دیگه این حرفا رو برای خودتم تکرار نکن …گفتم خان باجی بزار با این حرفا خودم آروم کنم اگر نه دیوونه میشم با تکرار این حرفا خودم قانع می کنم.ولی من حقمو میشناسم.باید بگیرم ولی از کی؟ باید راه داشته باشه ؟ راه نداره که. شما نگران من نباش..بلند شدم تا چایی بریزم و گفتم منو بگو خان باجی همش فکر می کردم اگه دور از جون شما جای من بودین چیکار می کردین ولی مثل اینکه.حرف منو قطع کرد و گفت از من نپرس ننه .. که شاید مثل تو به هیچ کجام حسابشون نمی کردم و می ذاشتم برن گم بشن.همین کاری که تو کردی راستش نرگس ,مادر این بدترین تنبیه برای اوس عباسه باشه که غیضش بگیره… من اونو میشناسم.حالا فکر می کرد تو دنبالش میری و التماس می کنی ولی تو رو نشناخته بود.به خدا من عباس رو می شناسم اگه نری سراغش تلافی می کنه و بد از بدتر میشه…باید یه فکری بکنیم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موادلازم : ✅ ۵ عدد بادمجان متوسط ✅ ۵ عدد گوجه ✅ ۴۰۰ گرم گردو ✅ ۴۰ گرم نعنا ✅ ۴۰ گرم چوچاق ✅ ۴۰ گرم جعفری،ریحان،مرزه ✅ ۲ حبه سیر ✅ ۱ عدد پیاز ✅ ۲ قاشق رب انار و آلوچه و گوجه ✅ ۱ قاشق زیره کوهی ✅ ۱ قاشق فلفل سیاه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1_3904488687.mp3
4.17M
🛑📖 (تحدیر) جزء سوم قرآن کریم ⏱زمان: ۳۳ دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ماپنج شنبه ها هم میرفتیم مدرسه😢🤗 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدودوازده داد زدم سرش تو غلط می کنی کار من و آقات به شما
گفتم خان باجی اگه قراره من تا آخر عمر بترسم که این کارو نکنم اون تلافی می کنه اون کارو نکنم برام بد نشه همون بهتر که یک دل یک جهت وایسم جلوش دیگه می خواد چیکار کنه برای اینکه من قهر کردم این کارو کرد حالا بیاد من بکشه به خدا کَکَم نمی گزه.. هر کاری می خواد بکنه ,بکنه.خان باجی سری تکون داد و گفت :من همیشه تو رو تحسین می کردم خان بابا هم همینطور از وقتی حیدر اومد و گفت که عباس چه دسته گلی به آب داده مثل مرغ پر کنده شد آروم و قرار نداره …می خواست خودش بره و اونو بزنه من نگذاشتم ترسیدم سکته کنه.گفتم نه بابا چه کاریه پیر مرد گناه داره حالا گیریم رفت و اونو زد بعدش چی ؟ چه اتفاقی میفتاد؟ فایده نداره که کاریه که نباید میشد شد…خان باجی گفت آخه بیشعور زندگی خودش خراب کرد همه ی تهرون به حال شما غبطه می خوردن. هر کی منو می دید تعریف می کرد, اِ..اِ ..اِ چه طوری آتیش زد به زندگیش آخه نمی دونم والله شاید اگر باهاش حرف می زدم اینقدر بی قرار نبودم.خان باجی اونشب رو پیش من موند و تونست کمی منُ آروم کنه بالشتم رو گذاشتم نزدیک اونو کنارش خوابیدم از دیدن اون همیشه احساس خوبی پیدا می کردم و اون زمان بیشتر از پیش بهش نیاز داشتم.اوایل اسفند بود در کمال ناباوری هیچ خبری از اوس عباس نداشتم اگرم کسی خبر داشت جرات نمی کرد به من بگه تو خونه ی ما اصلاً حرفی از اون زده نمی شد ….ولی نگاهمون غم اونو داشت و جای خالی اون یه جورایی نمی گذاشت که هیچ کدوم رنگ شادی رو ببینیم هر کاری می کردیم نمی شد اون خونه ماتمکده بود.از همه بیشتر اکبر عصبانی و پرخاش گر شده بود و به خاطر هر چیزی داد و هوار راه مینداخت. می خواست برای دخترا پدری کنه و مسئولیت اونا رو به شونه های کوچیکش بگیره.خوب معلوم بود که سختش بود و اذیت می شد یک بار بهش گفتم من اشتباه کردم به تو گفتم که حالا مرد خونه ای لازم نیست بزرگتری کنی بازم عصبانی شد و بعدم با بغض خوابید.دلم براش می سوخت …..اون الان در حال رشد بود و احتیاج به پدری داشت که تحسینش می کرد و این ضربه برای روح کوچیک اون خیلی زیاد بود نه تنها اکبر بقیه ی بچه ها هم همین احساس رو داشتن.تا اینکه کسانی که برای دیگ سمنوی من نذر داشتن اومدن و منو یاد نذرم انداختن زود گندم گرفتم و خیس کردم.وتونستم به موقع اونا رو برسونم.باز مثل هر سال عباس آقا جمشیدی و آقاجان خرج شام رو دادن و منم با فروش گردنبدی که اوس عباس برام خریده بود بساط سمنو پزون رو راه انداختم …عباس آقا شوهر ربابه ، حبیب شوهر کوکب و رضا شوهر زهرا و قاسم پسر رقیه و اکبر و حیدر که از شب قبل برای کمک اومده بود به خوبی به همه ی کارا رسیدن …همه چیز مثل سالهای قبل بود رفت و آمد ها مهمون ها دعاها و نذری ها.هیچ چیز فرقی نکرده بود فقط یک نفر نبود و همون باعث می شد شور و حال هر سال رو نداشته باشه…مگه می شد ؟ فراموش کردن اوس عباس و ندیده گرفتن اون … خیلی برام سخت بود از حرف مردم هم می ترسیدم اگه بیان و بخوان منو ناراحت کنن ؟اگه بخوان دق و دلی اون کارایی که اوس عباس با من می کرد و مورد حسادت اونا می شد حالا به روم بیارن باید چیکار می کردم.ولی هیچ کس حتی یک نفر سراغ اوس عباس رو نگرفت و ازم در موردش نپرسید انگار اصلا نبوده.من اون سال بیشتر از همه خودم دیگ رو هم می زدم چون اولاً می خواستم با کسی رو برو نشم دوماً می تونستم اونجا گریه کنم و کسی به من ایرادی نمی گرفت… اگر این کارو نمی کردم دلم می ترکید … و از فاطمه ی زهرا می خواستم که مهر اوس عباس رو از دلم ببره و به روح و جسمم قرار بده.یک بار قاسم اومد جلوی من وایساد و گفت خاله بده به من خسته شدی.حسوم رو دادم به اون ، اومدم که برم گفت :خاله جون منم آخه حاجت دارم …گفتم قربونت برم حاجتت چیه ؟گفت یادته یه قولی به من دادی ؟ گفتم نه خاله جون چه قولی ؟ گفت بَه خاله ؟ یادت نیست قول دادی من دامادت بشم ؟ گفتم آره یادمه کی از تو بهتر ولی اگه نیره رو می خوای صبر کن هنوز خیلی کوچیکه توام هنوز وقت زن گرفتنت نیست صبر کن اگر دو سه سال دیگه بازم خواستی می دمش به تو من که خودم خیلی تو رو دوست دارم ولی هنوز زوده گفت پس همین جا قسم بخور که فقط نیره رو بدی به من.گفتم باشه قربونت برم ولی توام قول بده که اصرار نکنی و صبر کنی.وقتی که همه مشغول خوردن شام بودن حبیب و رضا قابلمه ها رو از دم در می گرفتن و می دادن به اکبر و قاسم و اونا می دادن به آشپز و عباس آقا جمشیدی ظرفا رو پر می کردن و همین طور اونا رو برگردونند دم در و به دست مردم می دادن‌.ملیحه داشت با دختر رقیه و چند تا بچه ی دیگه بازی می کرد.من دیگه ندیدمش و داشتم پذیرایی می کردم که یه دفعه دیدم داره یه گوشه گریه می کنه دیس پلو دستم بود فوراً دادم به زهرا و رفتم ببینم چی شده. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عاشق وایب این آنتیک فروشی شدم ظرف های گل سرخی و چراغ والور آدمو میبره تو بچگی و خونه مامان بزرگ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✍️ مشکلات درونت به دست خودت حل می‌شه 🔹طرف توی خونه‌اش بود و می‌خواست بره بیرون. 🔸کلید ماشینش رو از روی میز برمی‌داره. همین که می‌خواد بیاد بیرون، برق قطع می‌شه و پاش گیر می‌کنه به میز و کلیدهاش میفته روی زمین. 🔹فضا کاملا تاریک بود. هر چی روی زمین رو می‌گرده، پیداش نمی‌کنه. 🔸یه لحظه نگاه می‌کنه می‌بینه هوای بیرون روشن‌تر از داخل خونه‌ست. 🔹به خودش می‌گه: چقدر تو احمقی! هوای بیرون روشنه و تو توی تاریکی دنبال کلید می‌گردی!؟ 🔸می‌ره بیرون از خونه و تو کوچه دنبال کلیداش می‌گرده. 🔹توی این لحظه همسایه‌اش هم میاد بیرون و می‌بینه اون داره دنبال چیزی می‌گرده. 🔸بهش می‌گه: چی شده؟ کمک می‌خواید؟ 🔹می‌گه: آره کلیدهای ماشینم رو گم کردم و دارم دنبالشون می‌گردم! 🔸می‌گه: صبر کن منم کمکت کنم. 🔹بعد از چند دقیقه ازش می‌پرسه: حالا کجا دقیقا انداختی کلیدها رو؟! 🔸می‌گه: داخل خونه! 🔹همسایه با تعجب می‌گه: توی خونه گم کردی، داری بیرون دنبالش می‌گردی؟ 🔸می‌گه: خب ابلهانه‌ست که توی تاریکی دنبال کلید بگردی! 💢 حالا هم خیلی از ماها مشکلاتی داریم در درونمون که به دست خودمون حل می‌شه ولی داریم در بیرون از خودمون دنبال جوابش می‌گردیم. تازه بعضی‌ها هم می‌خوان کمکمون کنن. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلم یه بقالی خیلی بزرگ میخواد دورِ میدونِ اصلی شهر ، درست جایی که همه آدما از کنارش رد میشن؛ روی شیشه ش بنویسم : "دلخوشی موجود است" •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نظرتون تیپ و استایل های اون موقع بهتر بود یا الان؟😊 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوسیزده گفتم خان باجی اگه قراره من تا آخر عمر بترسم که
بچه ام دو تا دستشو گذاشت دم گوش منو سرشو آورد جلو و آهسته گفت آقاجون اون ور خیابون داشت سیگار می کشید و ما رو نیگا می کرد و گریه اش شدید تر شد و خودشو انداخت تو بغل من.نمی دونم چه حالی داشتم واقعا نمی دونم از اینکه اوس عباس اونجا بود چه احساسی داشتم ….. ولی یک جوری قلبم آروم گرفت .. قلبی که مدتها بود تند می زد به یک باره ساکت شد ….بازم میگم نمی دونم از چی بود …شاید برای اینکه دلم خنک شد که اون نمی تونست بیاد توی خونه ی خودش!!! یا اینکه بالاخره اومده بود !!! یا اینکه فهمیدم اون طوری که فکر می کردم ما رو فراموش نکرده !!!! به هر حال رفتم سر دیگ سمنو و اشکهام ریخت و گفتم: ممنونم خانم خیلی ممنونم… آخر شب شنیدم که رضا داشت به زهرا می گفت دلم برای آقاجون سوخت سعی می کرد ما اونو نبینیم هنوزم وایساده اونجا صد تا سیگار کشید هر وقت دیدمش سیگار دستش بود … ما وانمود کردیم اصلا ندیدمش ولی همه داشتن از اومدن اون حرف می زدن … من خیلی خودداری کردم و به روی خودم نیاوردم …رقیه منو صدا کرد و گفت می دونی ؟ گفتم نمی خوام بدونم و رفتم دوباره کنار دیگ.اونشب اونقدر دیگ رو هم زده بودم که تا یک هفته بدنم درد می کرد و کف دستم تاول زده بود.صبح وقتی بچه ها سمنو ها رو تو در و همسایه بخش می کردن بازم اونو دیدن که همون جا وایساده …رضا و حبیب رفته بودن و باهاش حرف زده بودن… اون گفته بود همین الان اومدم سمنو ببرم آخه امسال تازه من حاجت دارم … عزیز جان فهمید من اومدم ؟ بهش نگین نمی خوام ناراحت بشه.رضا اومد پیش من و همه چیز رو گفت و ادامه داد عزیز اجازه میدی حالا یک کاسه بدم به آقاجون ؟ گفتم نذریه بده شاید به خاطر سمنو این همه اونجا سیگار کشیده …گفت نه عزیزجان میگه حاجت داره…گفتم برو بده بچه یه چیزی گفتم جدی نگیر .. فقط بگو من نمی دونم..اونم سمنو رو گرفت و رفت.عید شد و من خودم سور وسات بچه ها رو فراهم کردم اون وقت ها مثل حالا نبود که مردم مرتب لباس بخرن بیشتر آدما عید به عید و یا موقع عروسی لباس می خریدن.این کارو هر سال اوس عباس انجام می دادو خودشم خیلی ذوق می کرد.اونسال من خودم بهترین لباس و کفش رو براشون خریدم و از میوه و شیرینی و آجیل گرفته تا سفره ی هفت سین همه کار کردم نخواستم با زانوی غم بغل گرفتن عیش بچه ها کور کنم …ولی نشد همه چیز بود دل خوش نبود هر کدوم یک طرف کز کرده بودیم دیگه حتی نمی تونستیم بهم هم دلداری بدیم ، تا اینکه رضا و زهرا اومدن بچه ها با دیدن زهره که خیلی هم شیرین شده بود, همه چیز رو فراموش کردن و با اون که تازه راه افتاده بود مشغول بازی شدن …برای همه شام مفصلی تدراک دیده بودم سبزی پلو ماهی با کوکو.همه چیز حاضر بود ، رفتم پایین تا آماده کنم تا کوکب بیاد. دیدم رضا پشت سر من اومد پایین.کمی پت و پت کرد و گفت عزیز جان تو رو خدا ناراحت نشین.ولی باید بهتون می گفتم… من داشتم کوکو رو پشت رو می کردم و اصلا عکس العملی نشون ندادم …خودش ادامه داد …آقاجون باز در خونه بود مارو که دید رفت قایم شد ولی سیگارش معلوم بود فهمیدم خودشه..یه کم سکوت کرد و دید که من هیچ حرفی نمی زنم.ولی سیگارش معلوم بود فهمیدم خودشه …..یه کم سکوت کرد و دید که من هیچ حرفی نمی زنم بازم ادامه داد ….یه چیزایی هست که بهتره شما بدونین …..اولا حبیب مرتب میره و اونو می ببینه …دوما که زنِ حامله اس و شکمش اومده جلو و معلومه که خیلی وقته این موضوع پیش اومده مال این سه چهار ماهه نیست ….. کفگیر رو گرفتم بالا و گفتم رضا ؟!!! من به شما ها چی گفتم ؟ نگفتم این حرفا تو این خونه نباشه تو کار و زندگی نداری؟ افتادی دنبال زندگی من ؟ برو به کار خودت برس بچه… من چی گفتم؟ نگفتم دوست ندارم کسی در این مورد حرف بزنه حبیب اختیار خودشو داره به من چه اون چیکار می کنه؟توام اختیار داری برو هر کار که دلت می خواد بکن از اون عقب نمونی. ولی خبر این ور و اونور نکنین اگر نمی تونین دیگه اینجا نیاین فهمیدی؟با بلند شدن صدای در رضا از دست من به هوای باز کردن در فرار کرد و با عجله گفت چشم و دوید رفت در و باز کرد …من نگاه نکردم ولی صدای اونا رو می شنیدم و فهمیدم کوکب و حبیب اومدن… کوکب تا وارد شد به رضا گفت : توام دیدی ؟ آقاجون اونجا بود فکر کرد ما اونو ندیدم.و حبیب گفت به خدا گناه داره بریم بگیم بیاد تو ببینیم حرف حسابش چیه ؟ رضا گفت نه نه حرفشو نزن که همین الان عزیز جان همه رو بیرون می کنه.. کوکب پرسید عزیز کو ؟ رضا اشاره کرد به پایین …من زود رفتم سر غذا .کوکب دستشو به در گرفت و دو لا شد عزیز جان؟ سلام قربونت برم کمک می خوای ؟ بعد اومد پایین و منو بوسید .گفت عید تون مبارک عزیز خوشگله.گفتم خوش اومدی با زهرا بیاین سفره رو پهن کنین …گفت الان میام بزار برم بچه ها رو ببینم … ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا خودت هوامونو داشته باش :) شب بخیر...💫💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸صبح جمعه است 🌸و بهار ثانیه به ثانیه 🌸نزدیکتر میشود 🌸و اینجا کسی هست 🌸به اندازه شکوفه های بهار 🌸برایتان آرزوهای قشنگ دارد 🌸الهی درآخرین روزهای سال 🌸هرآنچه آرزو دارید برآورده شود.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز چهارم مـاه مبـارک رمضـان هرروز باهم‌ بخوانیم...❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سوختم و ساختم.... - @mer30tv.mp3
5.24M
صبح 25 اسفند کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f