eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸اولین پنجشنبه سال ✨و ياد درگذشتگان 🌸دلمان گرم به خاطره ✨پدرهایی که نیستند 🌸مادرهایی که رفته اند 🌸و دوستانی که بار سفر بستند 🌸خدایا🙏 ✨همه اموات‌ و 🌸گذشتگانمان را ✨ببخش و بیامرز و 🌸قرین رحمت خویش قرار بده... آمین 🙏 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوسیوسه نمی دونی دارم توی آتیش می سوزم ولی نه راه پس دا
.می گفت این طوری تا آخر عمر با هم می مونیم وقتی نیره اومد بغلش کرد و دو تا سکه بهش داد و گفت حالا من خواهر شوهرت هستم باید برات چیز بهتری میاوردم ولی نشد…انشالله وقت زیاده می خوام خودم برای خرید عروسی ببرمت ، اون موقع هر چی می خوای برای خودت بخر و نشست و کلی با نیره حرف زد تا بفهمه چه چیزایی دوست داره که تو عروسیش انجام بدن …تا موقع رفتن همین جور حرف می زد و خودش می گفت دل نمی کنم بعد گندم ها رو کنار حیاط دید و گفت چه خوبه هر سال سمنو می پزی… سعی می کنم امسال بیام و وقتی هم سوار ماشین شد باز چند تا جعبه سیب و پرتقال گذاشت توی حیاط و رفت تا اون رفت من زود رفتم و اتاق ها رو جا رو کردم و فرش ها رو پهن کردم خیلی قشنگ بود ازش قبول کردم ، تازه از تو چه پنهون خیلی هم راضی بودم اولا برای اینکه چند روز دیگه مهمون داشتم و دوما به این زودی ها هم نمی تونستم فرش بخرم…اونم فرش های به اون گرونی …با خودم گفتم پیشکش رو که رد نمیکنن باور کن ، اونقدرخوشحال بودم که اومدن و رفتن دلخراش اوس عباس رو فراموش کردم.فردا رفتم به دیدن آقاجان. پیر مرد خیلی خوشحال شد ، خودمو آماده کرده بودم تا اون ازم در مورد اوس عباس و چیزایی که شنیده بود بپرسه ، ولی اون خیلی آقا تر از این حرفا بود و دل منو نرنجوند و به من گفت روزی که توی خونه ی من اومدی جَنم تو رو شناختم نترس خدا با توس برای هرکسی ممکنه پیش بیاد البته که من عقیده داشتم شما با اوس عباس زندگی کنی و خودتو آواره نکنی ولی الانم اشکال نداره چون می دونم از پس زندگی خودتو بچه ها بر میای.اگه زن دیگه ای بود مخالف بودم ولی تو فرق می کنی.خوب باباجان اگر مشکلی داری به من بگو کاری از دستم بر بیاد انجام میدم.گفتم شما برای من سنگ تموم گذاشتید دیگه نمی خوام بیشتر به شما زحمت بدم اوضاع منم خوبه کار می کنم و در آمدم بد نیست گفت دخترتم که عروس من شده و از این بابت خیلی خوشحالم منم براش سنگ تموم می زارم .وقتی از خونه ی آقاجان میومدم بیرون رقیه تا دم در دنبالم اومد و ازم خواست تا زودتر برای خرید عروسی بریم از اون کارایی بود که دوست نداشتم مخصوصا در اون موقع که باز توی اون خونه بودم ، خیلی دلم گرفته بود اونجا بود که با اوس عباس آشنا شدم و مهرش به دلم افتاد…. بعد به یاد خان باجی و خان بابا افتادم و تصمیم گرفتم بعد از سمنو برم و خان بابا رو ببینم و با خودم گفتم حتما دل تنگ بچه ها شده آره حتما میرم.یک روز به سمنو پزون مونده بود و من عزا گرفته بودم چیکار کنم که رقیه و ربابه و بانو خانم اومدن و همه چیز با خودشون آوردن از پشتی گرفته تا دیگ و وسایل کار و کاسه ی چینی تا استکان و نعلبکی و خلاصه همه چیز که لازم بود و خیال منو راحت کردن. اون سال من دائما منتظر بودم یکی بگه اوس عباس رو دیده ولی هیچ خبری نبودکوکب اون سال خودش دعا می خوند ماشالله که از این کارم خسته نمیشد ،تا آخر شب خوند و تا صبح هم کنار دیگ نشسته بود و انواع دعا ها و سوره های قران رو می خوند یه دفعه کلافه شدم و به شوخی بهش گفتم کوکب تو رو سر جد پدرت بسه دیگه دارم غم باد میگیرم کی گفته ما باید اینقدر غم بخوریم ولش کن دیگه مادر, پاشو فکر بچه ی تو شکمت باش با این حرف همه متوجه شدن که اون آبسته و بهش تبریک گفتن … یه جورایی هم با من موافق بودن ولی کوکب از دعا خوندن سیر نمی شد و فکر می کرد هر چی بیشتر بخونه به خدا نزدیک تر میشه …من بهش احترام می گذاشتم ولی خودم دوست داشتم با زبون خودم جوری که بفهمم دارم چی میگم با خدا حرف بزنم …شاید برای این بود که اون معنی اونا رو می دونست و من نمی دونستم. به هر حال صبح زود وقتی موقع باز کردن سر دیگ ها بود بانو خانم رو صدا کردم گفتم بیا نیت کن در یک دیگ رو تو باز کن و به شوخی گفتم الان دیگه هر دو تا مون دم بختیم چون آقا بالا سر نداریم تنمون می خاره ، بیا نیت کنیم شاید بختمون باز بشه و هر دو با خنده و شوخی در دیگ رو باز کردیم روی دیگ من نوشته بود علی و دیگ بانو خانم یه قلب افتاده بود…حالا با شوخی من و این قلب چنان همه به خنده افتادن که خونه غرق شادی شد و سر به سر بانو خانم گذاشتن که چی آرزویی کردی ؟ بگو و با همین حال سمنو ها رو کشیدیم و پخش کردیم.چهار تا پسرا این کارو کردن یعنی اکبر و قاسم و رضا و حبیب گوش به فرمون من بودن و کارا به خوبی و خوشی انجام شد.و بچه ها تمام ظرف ها رو شستن و زهرا و کوکب با اینکه هر دو آبستن بودن ، مثل فرفره کار می کردن اونا با ملیحه و نیره همه چیز رو مرتب کردن و ظرفها و وسایل رقیه رو گذاشتن دم در و کم کم مهمونا هم رفتن من موندم و بچه های خودم.نشستم رو پله ی ایوون و گفتم زهرا یه چایی بیار که خیلی خسته ام… برات بخورم ببینم چی میشه حبیب اومد پیش من نشست. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عشق بازی دهه شصتیا....😎 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 بینوایی دو پسر دو قلو داشت که هفت سال داشتند و هر دو کفش شان پاره بود. پدر را پول کفاف برای هر دو جفت کفش نبود پس نقشه ای کشید. پدر با پسران از کنار مغازه کبابی رد شدند که بوی کباب بیرون پیچیده و کودکان را مست کرده بود. پدر گفت: هر کدام می خواهید کبابی بخورید باید کفش نخرید. یا کباب یا کفش...؟ یکی از پسران قبول کرد کباب بخورد و کفشی نخرد. و پدر فقط برای او کبابی خرید خورد و چون بیرون آمدند برای پسر دیگر کفش خرید و منزل برگشتند. شب هنگام پسر کباب خورده شروع به بهانه جویی کرد که او هم کفش می خواهد... پدر گفت: تو خود بین کفش و کباب، کباب را انتخاب کرده ای... عهد پدر پسر را که فراموش شده بود پدر را مجبور کرد کمربند از شلوار باز کند و پسر را به تازیانه ادب، ادب کند. خطای پدر آن بود که با رد شدن از مغازه کباب فروشی و پیشنهاد خود به فرزندان خلق حاجتی برای رفع حاجتی شرط کرد. در حالی که باید جایزه ای برای رفع حاجتی می گذاشت و می گفت: کباب نمی توانیم بخریم جایزه نخوردن کباب، پوشیدن کفش نو است. آری! زندگی ما هم در دنیا چنین است هوای نفس مان بر ما حاجتی خلق می کند که شیطان زیبایی آن حاجت بر ما در قوه خیال مان می افزاید تا حاجت دیگر را که حاجت اصلی و آخرت ماست از یاد ببریم در حالی که نمی دانیم آنچه از یاد می بریم قابل فراموشی و از یاد بردن نیست. مثال، وقتی که به بازار می رویم بر ما حاجت هایی خلق می کند که باید پا روی آن بگذاریم که به حاجت اصلی برسیم در حالی که می گوید: مهم این حاجت است اگر رفع کنی دیگر حاجتی نداری... مثال دیگری می زنیم، پسری ثروتمند و تن پرور غیر مومنی که در سایه ثروت حرام پدر زندگی خود زینت داده است وقتی به خواستگاری دختر ما می آید شیطان حاجت اصلی دختر ما که جوانی مومن و کارا و تلاشگر و کاسب حلال باید باشد از یاد ما می برد و با دیدن ثروت او خلق حاجتی در ما می کند که به او دختر می دهیم و بعد از مدتی متوجه می شویم حاجت اصلی ما به داماد یادمان رفته و دامادی تن پرور و بد اخلاق و مغرور و فاسد نصیبمان شده است که با این حاجت دیگر نمی توانیم مدارا کنیم مانند آن کودکی که کباب را خورد ولی شب فهمید با کفش پاره نمی تواند بیرون از خانه برود... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کی اسم این کارتون رو یادشه😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادش بخیر چشم به هم میزدیم سیزده بدر بود و عید تموم میشد🥲 ما میموندیم و پیک های حل نشده🥺 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوسیوچهار .می گفت این طوری تا آخر عمر با هم می مونیم وق
از حالتش متوجه شدم می خواد یه چیزی بگه به روی خودم نیاوردم.تا خودش به حرف اومد و گفت عزیز جان از اوس عباس خبر داری.خیلی خونسرد گفتم … باز تو به اوس عباس چیکار داری ؟ هر چی می خوای بگی بگو که معلومه یه چیزی می دونی می خوای حتما منم بفهمم … خوب پس بگو .. نترس اگر کشتمت گوشتت می خورم ولی استخونتو چال می کنم …خوب چرا می ترسی؟ بگو دیگه ما که رسوای جهانیم غم عالم روش گفت به خدا عزیز جان من از اون روز آقا جون رو ندیدم اصلا سراغ من نیومده که بهش بگم ولی یکی از دوستاش اومده بود سراغشو از من می گرفت منم به جون کوکب نگرانش شدم رفتم در خونه اش دیدم اونجا رو فروخته و رفته و هیچ کس خبر نداره کجاس پیش عمو حیدرم رفتم ولی اونم خبر نداشت گفتم شاید بخواین بدونین گفتم می دونی من چی فکر می کنم ، شما ها عقل تو کله تون نیست آخه من چرا بخوام بدونم؟ خوب اگر بخوام میرم دنبالش…. رفته که رفته میگی چیکار کنم؟ بعدم اون سه روز گم میشه باز دوباره پیدا میشه تازه خونه رو خیلی وقته فروخته خبر داشتم . زن که داره بچه که داره پولم که خونه رو فروخته داره من چرا غصه ی اونو بخورم ؟ ول کنین بابا برین زندگی خودتونو بکنین اگر اومد بهش بی احترامی نکنین اگر نیومد سرش سلامت … ببینم می زارین من زندگیمو بکنم یا نه؟ من هر روز باید اینو به شما بگم ؟ حالا رضا دست بر داشته تو شروع کردی ؟ گفت چشم عزیز جان فکر کردم شما بدونین بهتره به خدا عمو گفت بگم گفتم عمو خودش چند وقت پیش اومد به من گفت خیلی خوب عیب نداره گفتی؟ ولی یه دفعه دیگه‌ به همتون میگم برای من خبر نیارین فکرم بهم میریزه و نمی تونم به کارم برسم اون یک هفته پیش اینجا بود نیره با اعتراض گفت وا عزیزجان چرا آقا جون میاد به ما نمیگی.گفتم برای اینکه باهاش قرار ملاقات می زارم نمی خوام شما ها بفهمین …چهار ماه گذشت و از اوس عباس خبری نبود یاد روز آخری که اومد پیش من میفتادم با اینکه جلوی همه وانمود می کردم اصلا به یادش نیستم…حال اون روزش از یادم نمی رفت و بازم دلم براش می سوخت … ولی دوباره یادم می افتاد که با زن دیگه ای زندگی می کنه مغزم درد می گرفت …دو روز بعد من آماده شدم و با ملیحه و اکبر راهی خونه ی خان بابا شدیم نیره هنوز تو عالم خودش بود و گفت نمیام منم اصرار نکردم وقتی خواستیم از در بریم بیرون صدای زنگ در اومد اکبر درو باز کرد اصغر پسر حیدر بود… اومد تو و گفت جایی می خواستین برین زن عمو گفتم میریم خونه ی خان بابا …نفس راحتی کشید و گفت آخیش خیالم راحت شد پس شما می دونین چون آقام گفت یه دفعه ای بهتون نگم پس صبر کنین الان میان دنبالمون همه با هم میریم پرسیدم چی شده ما از چیزی خبر نداریم همین جوری داشتیم می رفتیم اونم گفت خان بابا فوت کرده حالا دیگه آه و افسوس فایده ای نداشت که ای کاش زودتر رفته بودم ، کاش قبل از اینکه ما رو ترک کنه باهاش حرف می زدم..راستی چرا ما آدما این طوری هستیم ؟حیدر با ماشین اومد دنبال ما و گریه کنون رفتیم به طرف خونه ی خان بابا ….چهار راهی که الانم تو تهرون به اسم خان بابا چهار راه گلکار میگن ، سیاه پوش بود همه ی کسبه و خونه های اطراف باغ سیاه زده بودند و توی باغ قیامت بود …انگار همه صاحب عزا بودن و بهم تسلیت می گفتن…حتی گلهای باغ هم فهمیده بودن …نمی دونم از قبل این طوری خشک شده بودن یا با رفتن صاحبشون لابلای برگهای خشک و بی طروات سر خم کرده بودن …دلم اونقدر گرفته بود که حتی نمی خواستم گریه کنم فقط اشک راهشو پیدا می کرد و پایین میومد ….جای خالی اون دو نفر برای من غیر قابل تحمل بود …توی باغ سوزن میانداختی پایین نمی رفت …. اون همه آدم برای خان بابا اومده بودن …ولی نه از اوس عباس خبری بود و نه از فتح الله می گفتن اون دو روز پیش رفته و هنوز برنگشته … ماشا الله اومد جلو و گفت : زن داداش خوش اومدی دیدی خان بابام رفت ؟ و ما رو تنها گذاشت ..داداش عباس نیومده ؟گفتم انشالله میاد . تسلیت میگم آره واقعا حیف شد لیلی هم اومد و خودشو انداخت تو بغل منو و ملوک و کلی گریه کرد ولی یه جمله گفت که منو به فکر وا داشت که اون جا جای اون حرف نبود … گفت شما ها که نبودین همه ی زحمت و ناراحتی این خونه مال منو و ماشالله بوده خوب خبر ندارین که من خودمو آماده کردم تا برای خان بابا حلوا درست کنم … که لیلی اومد و گفت نه لطفا برنامه های منو بهم نزنین لازم نیست شما زحمت بکشین ، خودمون درست می کنیم آستینمو پایین کشیدم و گفتم خیلی ممنون که خودتون درست می کنین و رفتم بیرون توی باغ نشستم که دیدم ملوک اومد پیش من و گفت فهمیدی ماشالله با من و حیدر چیکار کرد؟ گفتم نه (ولی حدس زدم ) گفت ماشالله زده تو ذوق حیدر و اونم رفته تو مردا و لیلی هم منو از مطبخ بیرون کرد و علنی گفت دخالت نکنم .. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ کسانی که در تاریک ترین شب هایتان شما را تنها نمیگذارند همان افرادی هستند که سزاوار همنشینی در روشن ترین روزهایتان هستند. 🌸✨شب بخیر✨🌸 ‌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امروز را با خورشید طلوع کن و برای هدف‌هایت به جدال با سرنوشت برو کمی خودت را سوا کن از روزمرگی‌ها، و با هدف‌هایت رشد کن سلام آدینه تون بخیر و شادی ❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز یازدهم مـاه مبـارک رمضـان هرروز باهم‌ بخوانیم...❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز سوم بهار... - @mer30tv.mp3
5.6M
صبح 3 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوسیوپنج از حالتش متوجه شدم می خواد یه چیزی بگه به روی
شما میگی حالا چیکار کنیم.گفتم به دل نگیر داره زحمت می کشه برنامه هاش بهم می خوره اشکال نداره آخه چه منظوری می تونه داشته باشه.. گفت مگه تو برای خان باجی کارا رو نمی کردی پس چرا این حرفا نبود ؟ گفتم ملوک جان الان نمی خوام به این حرفا فکر کنم الان ولش کن بعد از خاکسپاری همه ی اون جمعیت نهار داده شد شاید نمی دونم چند نفر بودن ولی فقط سی تا دیگ پلو بار گذاشته شده بود ماشالله سنگ تموم گذاشته بودو ما به عنوان مهمون فقط عزاداری می کردیم لیلی حتی اجازه نمی داد جز اون کسی رو صاحب عزا بدونن خودش دم در وایساده بود و یه جوری بین حرفاش این جمله رو تکرار می کرد که خوب خان بابا جز منو ماشالله کس دیگه ای رو نداشت و تنها دلسوز اون منو ماشالله بودیم و حتی زن فتح الله هم هاج و واج مونده بود چیکار کنه …همه مون می دونستیم که نیابد جلوی مردم به اون حرفی بزنیم .من اون جو نفرت انگیر رو دوست نداشتم و روز بعد بچه ها رو بر داشتم و به خونه برگشتم … اول رفتم سر خاک خان بابا و خان باجی که توی یک مقبره دفن شده بودن و گفتم هر دو منو می شناسین نمی تونم تحمل کنم میرم خونه ی خودم و اونجا هر کاری خودم دلم خواست می کنم و این آخرین بار بود که اونجا رفتم باغ به زودی فروخته شد و گاو داری بهم خورد و من اصلا نفهمیدم چی شد ولی میدونم که بچه های اونا همه تحصیل کردن و رفتن خارج و هر کدوم برای خودشون صاحب مال و منال زیادی شدن.بعدا شنیدم که یه چیزی هم به حیدرم دادن ولی نه حق شو ولی اوس عباس سرش بی کلاه موند و وقتی اومد و خبر دار شد کار از کار گذشته بود.حالا تابستون شروع شده بود و منم هنوز خیاطی می کردم و کارم خیلی خوب بود چون بیشتر زن های شهر ، بی حجاب از خونه بیرون می رفتن پس سعی می کردن لباسهای بیشتری بدوزن و چشم و هم چشمی اونا به نفع من شد و این وسط کار من سکه بود …..کارام اینقدر زیاد بود که دخترا همه باید به من کمک می کردن تا بتونم سر موقع کارامو تحویل بدم مخصوصا کار نیره رو خیلی قبول داشتم اونقدر تمیز و بی عیب و نقص می دوخت که مشتری ها ی من روز به روز بیشتر می شد ولی دیگه عروسی اونم نزدیک بود و باید می رفت…. و جایی هم که اون میرفت در رفاه و آسایش بود و احتیاجی به این کارا نداشت…تازه باید لباس عروس اونم می دوختم ولی در کنار اون هر وقت فرصت می کردم لباس نوزاد می دوختم و سیسمونی درست می کردم …وقتی یک دست کامل می شد توی یه بقچه می بستم و بعدی رو دست می گرفتم این کارو از وقتی بچه ی اکرم رو گرفتم دوباره شروع کرده بودم.و هر چی که می دوختم می دونستم یک روز یکی به اینا احتیاج پیدا خواهد کردچون می دونستم نیره به زودی میره سعی می کردم کارو به ملیحه هم یاد بدم ، ولی هیچکس نیره نمی شد حتی خودم …کرایه ی خونه رو به موقع می دادم و از پس مخارج خونه بر میومدم ، تو هر فرصتی هم یه چیزی برای خونه می خریدم … تقربیا همه چیز هایی که لازم داشتم تهیه کرده بودم و مشکل پولی نداشتم ولی در همه حالا دلم نمی خواست اون طوری زندگی کنم ..من جوون بودم و خیلی احساساتی و هنوز نتونسته بودم مهر اوس عباس رو از فکر و روحم پاک کنم پس مثل هر زن عاشق دیگه ای از دوری اون رنج بردم و ساعات خلوت خودم رو پر از یاد و خاطرات گذشته کردم.نزدیک عید قربون بود و عزیز خانم از من خواست برم پیشش. سفره داشت و ملودی ,و از من کمک می خواست اون به من گفت تو بیا فقط نظارت کن و سفر رو به چین قبول کردم. نیره و ملیحه رو بر داشتم و رفتیم …کوکب هم که پای ثابت مراسم عزیز خانم بود.. عزیز خانمی که برای کوکب مادری دوم بود و مثل دخترش با اون رفتار می کردو حالا دیگه بدون اون هیچ جلسه ای بر گزار نمی کرد کوکب قران رو تفسیر می کرد و همیشه بالای هر مجلسی می نشست و عزت و احترام خاصی برای خودش پیدا کرده بود وحالا که هم شکمش بزرگ شده بود از قبل اونجا بود که ما رسیدیم ، خلاصه درد سرت ندم…توی اون خونه سرنوشت من عوض شد و راهمو پیدا کردم راهی که آینده ی منو ساخت.من و نیره سفره رو انداختیم و البته بگم بیشتر سلیقه ی نیره بود که به اسم من تموم شد و منم به روی خودم نیاوردم.چه سفره ای هم شده بودپر از انواع خوراکی های رنگ و وارنگ حالا هر کس هر کاری داشت میومد سراغ من…دیگه کسی به من گوشه و کنایه نمی زد و تقربیا همه با مسئله ی زندگی من کنار اومده بودن و منو به عنوان نرگس زن اوس عباس نمی شناختن… بلکه نرگس خانم خیاط بودم و برای این بهم احترام می گذاشتن.صورتم هم که خندون بود و خودمو پشت نقاب خنده توی جامعه جا کرده بودم.اونا فکر می کردن من خنده رو و با نمکم ولی خودم می دونستم که خنده فقط یک نقاب برای من همین خونه شلوغ شده بودو همه دور تا دور سفره نشسته بودن. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم ؛ ✅ آرد برنج ✅ آرد گندم ✅ شربت بار ✅ گردو ✅ خرش بریم که بسازیمش‌.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1_3950312923.mp3
4.07M
🛑📖 (تحدیر) جزء یازدهم قرآن کریم ⏱زمان: ۳۳ دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
وای من نگاتیو خیلی دوس داشتم🥺 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوسیوشش شما میگی حالا چیکار کنیم.گفتم به دل نگیر داره ز
دوتا خانم با داریه می زدن و برای حضرت علی شعر می خوندن و بقیه هم دست می زدن …زدم به پهلوی نیره گفتم خوب قمر بیچاره هم که همین کارو می کنه …. و هر دو خندیدم ….نمی دونم چرا نیره اینقدر از این حرف خندش گرفته بود حالا نخند کی به خند اونقدر خندید که مجبور شد از اتاق بره بیرون رفتنش طولانی شد …نزدیک بود برم دنبالش که سراسیمه اومد کنار منو زانو زد و سرشو گذاشت کنار گوشم و گفت عزیز جان یه نفر بیرون داره درد میبره پرسیدم چش شده؟سر و صدا زیاد بود نیره بلند تر گفت آبستنه مثل اینکه داره میزادمن بلند شدم و با نیره رفتم بیرون.عزیز خانم کنار من نشسته بود نگران شد که چه اتفاقی افتاده. بلند شد و دنبال ما اومد.خوب من زودتر رسیدم و دیدم یه زن جوون کم سن و سال که شکمش بزرگ بود و معلوم می شد که پا به ماهه داره کنار دیوار به خودش می پیچه پرسیدم…دردت خیلی زیاده ؟ در حالیکه ناله می کرد با سر اشاره کرد خیلی.گفتم با کی اومدی چرا چیزی نگفتی ؟ گفت عزیزم و خاله ام..عزیز خانم رسید و زد پشت دستش که الهی من بمیرم چی شده ؟من گفتم مثل اینکه دردشه مادرشو صدا کنین زود بیان تا دیر نشه دردش تنده.عزیز خانم به نیره گفت برو خانم شازده مظفر رو صدا کن بگو بیاد و زیر بغل دختره رو گرفت و نشوند رو صندلی. نیره هم رفت تو اتاق و داد زده بود خانم مظفر دخترتون داره می زاد بدوین..خلاصه یک مرتبه مجلس بهم خورد خانم مظفر و خواهرش سراسیمه از سر سفره بلند شدن و خودشونو به ما رسوندن و پشت سرش آدمای فضول از اتاق ریختن بیرون و همه چیز در یک چشم بر هم زدن ریخت بهم.عزیز خانم به من گفت نرگس دستم به دامنت یه کاری بکن برن تو اتاق …فورا گفتم خانم ها همه برگردین تو یه چیز خیلی مهمی اتفاق افتاده باید بهتون بگم خودمم رفتم تو …فضول ها همه پشت سر من اومدن تا عقب نمونن که ببین اون چیز مهم چیه ؟ یک عده مقاومت می کردن که باز صدا کردم خانما باید همه اینجا باشین..خلاصه به زور اومدن تو و معطل بودن که من بگم و اونا برگردن بیرون ، گفتم اول لطفا بشینین کنار سفره تا براتون بگم …. تا همه نشینن نمی تونم بگم همه نشستن سر جاشونو …..حالا من مونده بودم چیکار کنم تا این جماعت فضول رو سر جاشون نگه دارم تا دختر خانم مظفر رو برسونن به قابله خلاصه چیزی به ذهنم نرسید جز اینکه گفتم خانم ها الان جون اون دختر و بچه اش به دعای شما بستگی داره ….حالا همه دستها بالا رو به آسمون …نه نشد کمه باید بالاتر باشه تا به خدا نزدیک تر بشه وضع خیلی خطرناکه …بالاتر بالاتر خوبه .. حالا صد مرتبه امن یجیب تا راحت بزاد و خودم یک بار گفتم و دیدم عزیز خانم داره با دست و سر و گردن اشاره می کنه بیا بیا … منم گوشه ی لباس کوکب رو کشیدم و بهش اشاره کردم ادامه بده اونم با صدای بلند شروع کرد و به خوندن منم رفتم بیرون… آخه یکی از اون فضول ها خودم بودم.سریع خودمو رسوندم به عزیز خانم ، دیگه بچه داشت به دنیا میومد و همه گیج و سردر گم بودن خانم مظفر داشت گریه می کرد و می گفت قابله نمیرسه بچه ام از دست میره. عزیز خانم تا چشمش افتاد به من گفت نرگس بدو بدو داره می زاد خانما نگران نباشین نرگس قابله اس می تونه نترسین.یک لحظه موندم تنها چیزی که فکر نمی کردم همین بود …با خودم گفتم دیدی نرگس یه دفعه دورغ گفتی گیر افتادی؟ نرگس نکن این کارو, این بچه ی اولشه خطر داره گفتم من وسایلمو نیاوردم بفرستین دنبال قابله.عزیز خانم گفت فرستادیم خوب اگه دیر برسه چیکار کنیم؟ خوب تو هستی دیگه زود باش طفلک داره درد می بره باز با خودم گفتم نترس نرگس تو میتونی نزار بفهمن که اول کاری… برو ببینم چیکار می کنی و گفتم باشه.من همه چیز رو حاضر می کنم که تا قابله بیاد بچه رو بگیره من نمی تونم چون بچه ی اولشه …همین طور که آستین ها مو بالا می زدم گفتم خیلی خوب پس هر کاری میگم بکنین فقط یک نفرهم ور دست من باشه.تو یه اتاق رختخواب بندازین. آب گرم, پارچه ی آب ندیده, یک نفر بره وسایل بچه رو بیاره ..زود بر گرده که چیزی نمونده… تیغ, الکل, لگن بزرگ,و کوچیک پارچ آب گرم ,یک پارچ ولرم زود باشین…عزیز خانم یه نخ محکم می خوام برای بند ناف.البته قابله با خودش میاره ولی حاضر باشه بهتره …همین طور هم که دستور می دادم و بقیه اجرا می کردن ، دختر خانم مظفر رو خوابوندم و یک بالش گذاشتم زیر سرش. حالا خودم نمی دونم از کجا این شجاعت رو پیدا کردم.از اون پرسیدم اسمت چیه ؟گفت گلناز و جیغ کشید ، مُردم خدا به دادم برسین…همه چیز حاضر بود و از قابله خبری نبود خانم مظفر و خواهرش گریه می کردن و هی به من التماس می کردن.گفتم چرا به من التماس می کنین اون باید بزاد ولی بعد فکر کردم کاری نداره مگه دختر آقای مظفر و اکرم با هم فرق دارن خوب اینم مثل اون برو نترس… ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما یادتون نمیاد هروقت تلوزیون ایشون رو نشون میداد بابام یه نیم نگاهی به من میکرد و یه نفس عمیق میکشید😞😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✍️ دعای مادر: روزی از ابو سعید ابوالخیر سوال کردند : این حُسن شهرت را از کجا آوردی ؟ ابوسعید گفت : شبی مادر از من آب خواست، دقایقی طول کشید تا آب آوردم، وقتی به کنارش رفتم، خواب، مادر را در ربوده بود، دلم نیامد که بیدارش کنم، به کنارش نشستم تا پگاه، مادر چشمان خویش را باز کرد و وقتی کاسه ی آب را در دستان من دید، پی به ماجرا برد و گفت: "فرزندم، امیدوارم که نامت عالم‌گیر شود" بدین سان ابوسعید ابوالخیر مرد خرد و آگاهی و عرفان، شهرت خویش را مرهون یک دعای مادر میداند .... 📚تذکره الاولیاء عطار نیشابوری •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f