eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز را با خورشید طلوع کن و برای هدف‌هایت به جدال با سرنوشت برو کمی خودت را سوا کن از روزمرگی‌ها، و با هدف‌هایت رشد کن سلام آدینه تون بخیر و شادی ❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز یازدهم مـاه مبـارک رمضـان هرروز باهم‌ بخوانیم...❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز سوم بهار... - @mer30tv.mp3
5.6M
صبح 3 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوسیوپنج از حالتش متوجه شدم می خواد یه چیزی بگه به روی
شما میگی حالا چیکار کنیم.گفتم به دل نگیر داره زحمت می کشه برنامه هاش بهم می خوره اشکال نداره آخه چه منظوری می تونه داشته باشه.. گفت مگه تو برای خان باجی کارا رو نمی کردی پس چرا این حرفا نبود ؟ گفتم ملوک جان الان نمی خوام به این حرفا فکر کنم الان ولش کن بعد از خاکسپاری همه ی اون جمعیت نهار داده شد شاید نمی دونم چند نفر بودن ولی فقط سی تا دیگ پلو بار گذاشته شده بود ماشالله سنگ تموم گذاشته بودو ما به عنوان مهمون فقط عزاداری می کردیم لیلی حتی اجازه نمی داد جز اون کسی رو صاحب عزا بدونن خودش دم در وایساده بود و یه جوری بین حرفاش این جمله رو تکرار می کرد که خوب خان بابا جز منو ماشالله کس دیگه ای رو نداشت و تنها دلسوز اون منو ماشالله بودیم و حتی زن فتح الله هم هاج و واج مونده بود چیکار کنه …همه مون می دونستیم که نیابد جلوی مردم به اون حرفی بزنیم .من اون جو نفرت انگیر رو دوست نداشتم و روز بعد بچه ها رو بر داشتم و به خونه برگشتم … اول رفتم سر خاک خان بابا و خان باجی که توی یک مقبره دفن شده بودن و گفتم هر دو منو می شناسین نمی تونم تحمل کنم میرم خونه ی خودم و اونجا هر کاری خودم دلم خواست می کنم و این آخرین بار بود که اونجا رفتم باغ به زودی فروخته شد و گاو داری بهم خورد و من اصلا نفهمیدم چی شد ولی میدونم که بچه های اونا همه تحصیل کردن و رفتن خارج و هر کدوم برای خودشون صاحب مال و منال زیادی شدن.بعدا شنیدم که یه چیزی هم به حیدرم دادن ولی نه حق شو ولی اوس عباس سرش بی کلاه موند و وقتی اومد و خبر دار شد کار از کار گذشته بود.حالا تابستون شروع شده بود و منم هنوز خیاطی می کردم و کارم خیلی خوب بود چون بیشتر زن های شهر ، بی حجاب از خونه بیرون می رفتن پس سعی می کردن لباسهای بیشتری بدوزن و چشم و هم چشمی اونا به نفع من شد و این وسط کار من سکه بود …..کارام اینقدر زیاد بود که دخترا همه باید به من کمک می کردن تا بتونم سر موقع کارامو تحویل بدم مخصوصا کار نیره رو خیلی قبول داشتم اونقدر تمیز و بی عیب و نقص می دوخت که مشتری ها ی من روز به روز بیشتر می شد ولی دیگه عروسی اونم نزدیک بود و باید می رفت…. و جایی هم که اون میرفت در رفاه و آسایش بود و احتیاجی به این کارا نداشت…تازه باید لباس عروس اونم می دوختم ولی در کنار اون هر وقت فرصت می کردم لباس نوزاد می دوختم و سیسمونی درست می کردم …وقتی یک دست کامل می شد توی یه بقچه می بستم و بعدی رو دست می گرفتم این کارو از وقتی بچه ی اکرم رو گرفتم دوباره شروع کرده بودم.و هر چی که می دوختم می دونستم یک روز یکی به اینا احتیاج پیدا خواهد کردچون می دونستم نیره به زودی میره سعی می کردم کارو به ملیحه هم یاد بدم ، ولی هیچکس نیره نمی شد حتی خودم …کرایه ی خونه رو به موقع می دادم و از پس مخارج خونه بر میومدم ، تو هر فرصتی هم یه چیزی برای خونه می خریدم … تقربیا همه چیز هایی که لازم داشتم تهیه کرده بودم و مشکل پولی نداشتم ولی در همه حالا دلم نمی خواست اون طوری زندگی کنم ..من جوون بودم و خیلی احساساتی و هنوز نتونسته بودم مهر اوس عباس رو از فکر و روحم پاک کنم پس مثل هر زن عاشق دیگه ای از دوری اون رنج بردم و ساعات خلوت خودم رو پر از یاد و خاطرات گذشته کردم.نزدیک عید قربون بود و عزیز خانم از من خواست برم پیشش. سفره داشت و ملودی ,و از من کمک می خواست اون به من گفت تو بیا فقط نظارت کن و سفر رو به چین قبول کردم. نیره و ملیحه رو بر داشتم و رفتیم …کوکب هم که پای ثابت مراسم عزیز خانم بود.. عزیز خانمی که برای کوکب مادری دوم بود و مثل دخترش با اون رفتار می کردو حالا دیگه بدون اون هیچ جلسه ای بر گزار نمی کرد کوکب قران رو تفسیر می کرد و همیشه بالای هر مجلسی می نشست و عزت و احترام خاصی برای خودش پیدا کرده بود وحالا که هم شکمش بزرگ شده بود از قبل اونجا بود که ما رسیدیم ، خلاصه درد سرت ندم…توی اون خونه سرنوشت من عوض شد و راهمو پیدا کردم راهی که آینده ی منو ساخت.من و نیره سفره رو انداختیم و البته بگم بیشتر سلیقه ی نیره بود که به اسم من تموم شد و منم به روی خودم نیاوردم.چه سفره ای هم شده بودپر از انواع خوراکی های رنگ و وارنگ حالا هر کس هر کاری داشت میومد سراغ من…دیگه کسی به من گوشه و کنایه نمی زد و تقربیا همه با مسئله ی زندگی من کنار اومده بودن و منو به عنوان نرگس زن اوس عباس نمی شناختن… بلکه نرگس خانم خیاط بودم و برای این بهم احترام می گذاشتن.صورتم هم که خندون بود و خودمو پشت نقاب خنده توی جامعه جا کرده بودم.اونا فکر می کردن من خنده رو و با نمکم ولی خودم می دونستم که خنده فقط یک نقاب برای من همین خونه شلوغ شده بودو همه دور تا دور سفره نشسته بودن. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم ؛ ✅ آرد برنج ✅ آرد گندم ✅ شربت بار ✅ گردو ✅ خرش بریم که بسازیمش‌.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1_3950312923.mp3
4.07M
🛑📖 (تحدیر) جزء یازدهم قرآن کریم ⏱زمان: ۳۳ دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
وای من نگاتیو خیلی دوس داشتم🥺 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوسیوشش شما میگی حالا چیکار کنیم.گفتم به دل نگیر داره ز
دوتا خانم با داریه می زدن و برای حضرت علی شعر می خوندن و بقیه هم دست می زدن …زدم به پهلوی نیره گفتم خوب قمر بیچاره هم که همین کارو می کنه …. و هر دو خندیدم ….نمی دونم چرا نیره اینقدر از این حرف خندش گرفته بود حالا نخند کی به خند اونقدر خندید که مجبور شد از اتاق بره بیرون رفتنش طولانی شد …نزدیک بود برم دنبالش که سراسیمه اومد کنار منو زانو زد و سرشو گذاشت کنار گوشم و گفت عزیز جان یه نفر بیرون داره درد میبره پرسیدم چش شده؟سر و صدا زیاد بود نیره بلند تر گفت آبستنه مثل اینکه داره میزادمن بلند شدم و با نیره رفتم بیرون.عزیز خانم کنار من نشسته بود نگران شد که چه اتفاقی افتاده. بلند شد و دنبال ما اومد.خوب من زودتر رسیدم و دیدم یه زن جوون کم سن و سال که شکمش بزرگ بود و معلوم می شد که پا به ماهه داره کنار دیوار به خودش می پیچه پرسیدم…دردت خیلی زیاده ؟ در حالیکه ناله می کرد با سر اشاره کرد خیلی.گفتم با کی اومدی چرا چیزی نگفتی ؟ گفت عزیزم و خاله ام..عزیز خانم رسید و زد پشت دستش که الهی من بمیرم چی شده ؟من گفتم مثل اینکه دردشه مادرشو صدا کنین زود بیان تا دیر نشه دردش تنده.عزیز خانم به نیره گفت برو خانم شازده مظفر رو صدا کن بگو بیاد و زیر بغل دختره رو گرفت و نشوند رو صندلی. نیره هم رفت تو اتاق و داد زده بود خانم مظفر دخترتون داره می زاد بدوین..خلاصه یک مرتبه مجلس بهم خورد خانم مظفر و خواهرش سراسیمه از سر سفره بلند شدن و خودشونو به ما رسوندن و پشت سرش آدمای فضول از اتاق ریختن بیرون و همه چیز در یک چشم بر هم زدن ریخت بهم.عزیز خانم به من گفت نرگس دستم به دامنت یه کاری بکن برن تو اتاق …فورا گفتم خانم ها همه برگردین تو یه چیز خیلی مهمی اتفاق افتاده باید بهتون بگم خودمم رفتم تو …فضول ها همه پشت سر من اومدن تا عقب نمونن که ببین اون چیز مهم چیه ؟ یک عده مقاومت می کردن که باز صدا کردم خانما باید همه اینجا باشین..خلاصه به زور اومدن تو و معطل بودن که من بگم و اونا برگردن بیرون ، گفتم اول لطفا بشینین کنار سفره تا براتون بگم …. تا همه نشینن نمی تونم بگم همه نشستن سر جاشونو …..حالا من مونده بودم چیکار کنم تا این جماعت فضول رو سر جاشون نگه دارم تا دختر خانم مظفر رو برسونن به قابله خلاصه چیزی به ذهنم نرسید جز اینکه گفتم خانم ها الان جون اون دختر و بچه اش به دعای شما بستگی داره ….حالا همه دستها بالا رو به آسمون …نه نشد کمه باید بالاتر باشه تا به خدا نزدیک تر بشه وضع خیلی خطرناکه …بالاتر بالاتر خوبه .. حالا صد مرتبه امن یجیب تا راحت بزاد و خودم یک بار گفتم و دیدم عزیز خانم داره با دست و سر و گردن اشاره می کنه بیا بیا … منم گوشه ی لباس کوکب رو کشیدم و بهش اشاره کردم ادامه بده اونم با صدای بلند شروع کرد و به خوندن منم رفتم بیرون… آخه یکی از اون فضول ها خودم بودم.سریع خودمو رسوندم به عزیز خانم ، دیگه بچه داشت به دنیا میومد و همه گیج و سردر گم بودن خانم مظفر داشت گریه می کرد و می گفت قابله نمیرسه بچه ام از دست میره. عزیز خانم تا چشمش افتاد به من گفت نرگس بدو بدو داره می زاد خانما نگران نباشین نرگس قابله اس می تونه نترسین.یک لحظه موندم تنها چیزی که فکر نمی کردم همین بود …با خودم گفتم دیدی نرگس یه دفعه دورغ گفتی گیر افتادی؟ نرگس نکن این کارو, این بچه ی اولشه خطر داره گفتم من وسایلمو نیاوردم بفرستین دنبال قابله.عزیز خانم گفت فرستادیم خوب اگه دیر برسه چیکار کنیم؟ خوب تو هستی دیگه زود باش طفلک داره درد می بره باز با خودم گفتم نترس نرگس تو میتونی نزار بفهمن که اول کاری… برو ببینم چیکار می کنی و گفتم باشه.من همه چیز رو حاضر می کنم که تا قابله بیاد بچه رو بگیره من نمی تونم چون بچه ی اولشه …همین طور که آستین ها مو بالا می زدم گفتم خیلی خوب پس هر کاری میگم بکنین فقط یک نفرهم ور دست من باشه.تو یه اتاق رختخواب بندازین. آب گرم, پارچه ی آب ندیده, یک نفر بره وسایل بچه رو بیاره ..زود بر گرده که چیزی نمونده… تیغ, الکل, لگن بزرگ,و کوچیک پارچ آب گرم ,یک پارچ ولرم زود باشین…عزیز خانم یه نخ محکم می خوام برای بند ناف.البته قابله با خودش میاره ولی حاضر باشه بهتره …همین طور هم که دستور می دادم و بقیه اجرا می کردن ، دختر خانم مظفر رو خوابوندم و یک بالش گذاشتم زیر سرش. حالا خودم نمی دونم از کجا این شجاعت رو پیدا کردم.از اون پرسیدم اسمت چیه ؟گفت گلناز و جیغ کشید ، مُردم خدا به دادم برسین…همه چیز حاضر بود و از قابله خبری نبود خانم مظفر و خواهرش گریه می کردن و هی به من التماس می کردن.گفتم چرا به من التماس می کنین اون باید بزاد ولی بعد فکر کردم کاری نداره مگه دختر آقای مظفر و اکرم با هم فرق دارن خوب اینم مثل اون برو نترس… ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما یادتون نمیاد هروقت تلوزیون ایشون رو نشون میداد بابام یه نیم نگاهی به من میکرد و یه نفس عمیق میکشید😞😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✍️ دعای مادر: روزی از ابو سعید ابوالخیر سوال کردند : این حُسن شهرت را از کجا آوردی ؟ ابوسعید گفت : شبی مادر از من آب خواست، دقایقی طول کشید تا آب آوردم، وقتی به کنارش رفتم، خواب، مادر را در ربوده بود، دلم نیامد که بیدارش کنم، به کنارش نشستم تا پگاه، مادر چشمان خویش را باز کرد و وقتی کاسه ی آب را در دستان من دید، پی به ماجرا برد و گفت: "فرزندم، امیدوارم که نامت عالم‌گیر شود" بدین سان ابوسعید ابوالخیر مرد خرد و آگاهی و عرفان، شهرت خویش را مرهون یک دعای مادر میداند .... 📚تذکره الاولیاء عطار نیشابوری •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوروز در کتاب فارسی دهه شصت •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوسیوهفت دوتا خانم با داریه می زدن و برای حضرت علی شعر
دیگه اگر کمکش نکنی ممکنه هم خودش هم بچه از بین برن این بود که راضی شدم و فورا به خاله ی گلناز که دواطلب کمک شده بود گفتم تیغ و نخ رو با الکل تمیز کن تا حاضر باشه و لگن رو گذاشتم و گفتم تا می تونی زور بزن جیغ نکش اگه می خوای راحت بشی فقط زور بزن به طرف پایین شکم اونو مالیدم و آهسته فشار دادم و کمک کردم بچه بیاد پایین تا سر بچه پیدا شد و دو تا جیغ دیگه زد و بچه اومد …پسر بود و خیلی چاق درد سرت ندم اونا که تو اتاق بودن هنوز داشتن امن یجیب می خوندن آخه صد تا بود(عزیز جان خنده ی بلند و قشنگی کرد و گفت فضولا نفهمیدن گذاشتمشون سر کار )ناف رو بریدم و بستم و بچه رو تمیز کردیم و لای پارچه ی تمیز پیچیدم و جفت رو گرفتم …و کار که تموم شد تازه فهمیدم من این کارو خیلی خوب بلدم و کلا ترسم ریخت …حالا مادر و بچه حالشون خوب بودمن گفتم زود یه کاچی هم درست کنن …وقتی لباس ها و وسایل بچه رسید قابله هم اومد بقیه ی کار و گذاشتم به عهده ی اون…قابله یه نگاهی به من انداخت و پرسید شما کجا کار می کنید ؟ گفتم اونجا و زود رفتم.حتما هاج وواج مونده بود که من چی گفتم و منظورم چی بود ولی تا اومدم سر سفره همه بلند شدن و برام دست زدن و بعدم صلوات فرستادن …خانم مظفر که همین جور تشکر می کرد و برای من زبون می ریخت ولی خاله ی گلناز سنگ تموم گذاشت و گفت من تا حالا قابله ای به این تمیزی و مهارت ندیده بودم.برای سلامتی خودشو شوهرشو بچه هاش صلوات…یکی از اون وسط هم اومد جلوی و با دست زد تو سینه ی منو گفت خدا تو رو نکشه…خفه شدم این چه کاری بود کردی من شک کردم به خدا ما رو سر کار گذاشته بودی؟ آخه ده مرتبه بیست مرتبه و خودش بلند خندید و گفت بی انصاف صد مرتبه ؟اون روز رو هیچ وقت فراموش نمی کنم که چطور یک سال پیش من اون قدر توی اون خونه تحقیر شدم و امسال مرکز همه ی توجه ها بودم و فهمیدم که از اگر خدا بخواد همه چیز ممکنه و یقین داشتم که به همین هم نباید دل ببندم چون دیده بودم که هر وقت به خودم مغرور می شدم از اون بالا می افتادم پایین …فردا صبح مشغول خیاطی بودم که در خونه به صدا در اومد .چادر به سرم کردم و در رو باز کردم یک ماشین خیلی قشنگ قرمز رنگ پشت در بود و خانم مظفر با یک مرد جوون با دستی پر اومده بودن برای تشکر خانم مظفر در حالیکه اشک تو چشمش حلقه زده بود گفت شما جون بچه ی منو نجات دادین اگر اونجا نبودی نمی دونم چی به سربچه ام اومده بود ایشون دامادمه گفتم خدابهش کمک کرد،حتما قسمت این بوده.گفت عروسم هم نزدیکه. میشه بیام دنبال شما.گفتم تشریف بیارین اگه کاری از دستم بر بیاد انجام میدم. به شرط اینکه دویست نفر صد مرتبه امن یجیب بخونن.همه با هم خندیم.چون همه بعداز اون متوجه شده بودن که من اونارو سر کار گذاشتم.وقتی اونا رفتن دیدم چند قواره پارچه و شیرینی و مقدار زیادی پول توی یک بقچه بودو توی یک یقچه ی ترمه هم سه تا ظرف کننده کاری شده بسیار نفیس .من که خیلی خوشحال شدم و تصمیم گرفتم هر کس دیگه بهم گفت نه نگم چون خودمو میشناختم از عهده ی من بر میومدچون میدونستم که کسی به من گلدوزی و خیاطی رو یاد نداد.فقط می دیدم و انجام میدادم و اولین بار هم رقصیدن توی یک مجلسی بودکه عزت گرفته بود و من بدون سابقه ی قبلی رقصیدم و قردادم ولی همه فکر کردن من خیلی وقته اینکارَم باخودم گفتم اینکارهم زحمتش کمتره هم پولش بهتره پس چراکه نه خوب اولین کاری که باید می کردم تهیه ی وسایل کاربود…اول بزار یک چیزی برات تعریف کنم شازده فرمانفرماییان یه خواهر داشت به نام ملک تاج خانم نجم السلطنه،که مادر دکتر مصدق بود.وخواهرشوهرخانم میشدیعنی دکترمصدق پسرعمه ی بچه های خانم بودن…این خانم که زن بسیار نیکوکاری بود بیمارستان نجمه رو درست کرده بودودوتامامای زن آورده بود مردهای اون زمان زنشونو نمیبردن پیش دکتر مردبرای همین خاطر بعضی ها به بیمارستان نجمه برای زایمان میرفتن منم رفتم ببینم اونجاچیکارمیکنن.راستش رفتم تا آشنایی بدم و ببینم تو اتاق زایمان چه خبری هست و یه چیزی هم یاد بگیرم کت ودامن پوشیدم و خودموشیک درست کردم ورفتم یک راست سراغ اتاق زایمان روگرفتم و خودمو جای خانم معرفی کردم و گفتم اومدم سرکشی راستش خودم داشتم مثل بید میلرزیدم ولی خوب گفتم تا بیان بفهمن من رفتم با عزت و احترام منو بردن تواتاق زایمان اونجاشاهدیک زایمان بودم تمام وسایل کاراونارو وارسی کردم و متوجه شدم که خودم بهتر از اونا بلدم و خیالم راحت شد.وسایل اونا را خوب نگاه کرده بودم وبه ذهنم سپردم و از همونجا یک راست رفتم وهمه رو خریدم ویک کیف چرمی هم گرفتم و وسایلم روگذاشتم توش و اینطوری شد که راه من عوض شدوازخیاط تبدیل شدم به ماما بعداً ماجرای بیمارستان رفتن رو برای خانم تعریف کردم وکلی خندیدیم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨آرامـــــش مهمـــــون ✨همیشــــگى دلاتـــــون 🦋 ✨امشب بهترینها را براتون آرزو دارم🦋 ✨ شبتون بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸سلام صبحتون بخیر 🌼 اول هفته تون شکوفه بارون 🌸 اول هفته تون دوست داشتنی 🌼 پراز عشـق و زیبـایی 🌸 پر از احساس خوشبختى 🌼 پر از رضایت و دلخوشی 🌸و پر از رحمـت الهی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز دوازدهم مـاه مبـارک رمضـان هرروز باهم‌ بخوانیم...❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شادی برای تو.... - @mer30tv.mp3
4.55M
صبح 4 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوسیوهشت دیگه اگر کمکش نکنی ممکنه هم خودش هم بچه از بی
یک هفته بعدنیمه شب بود که در خونه ی ما رو زدن ببخشید منم که وامونده هرکی درمی زد می گفتم اوس عباس اومده،تنها فکری که کردم همین بود مست کرده اومده درخونه ی من. قلبم بشدت میزد و نمیتونستم نفس بکشم بازحمت رفتم پشت در آخه خیلی دلم براش تنگ شده بود از پشت درپرسیدم کیه؟گفت از طرف شازده مظفراومدم ببرمتون.این اولین باری بودکه کسی به دنبال من میومدو با اینکه خودمو آماده کرده بودم بازم ترسیدم.نصف شب بودومن یک زن تنها نمیدونستم چی بایدبگم اول اکبرروصدا کردم وجریان روبهش گفتم عصبانی شدو گفت به خدا عزیز جان نمی زارم برین یعنی چی؟نمی زارم،بگیر بشین من جوابشونو میدم نصف شب کجا میخوای بری؟گفتم شما روصدا نکردم که اجازه بگیرم خودم میدونم چیکار کنم.یادم باشه برگشتم سیبل تورو بزنم تافکرنکنی به خاطراون می تونی به من امر و نهی کنی. خودتم می دونی من به حرف کسی گوش نمی کنم و زود کت و دامنم رو پوشیدم و یک روسری قشنگ سرم کردم و کیفم رو برداشتم و در میون اعتراض اکبر که خودشو به زمین و زمون می کوبید رفتم دم در و گفتم آدرس رو بنویسین بدم به پسرم …اون موقع من برای اینکه می ترسیدم آدرس رو گرفتم..دادم به اکبرو گفتم پسرم خونه و دخترا رو به تو می سپرم من روی تو حساب می کنم یادت باشه تو مرد منی.عروس خانم مظفر بچه ی دومش بود همه از قابله یه چیز دیگه ای تو نظرشون بود وقتی چادرم رو بر داشتم و روسری قشنگی سرم کردم همه به من نگاه می کردن من می دونستم که نصف شخصیت آدم به لباسشه.اول پرسیدم خوب خانم خوشگل اسمت چیه.با ناله گفت منور،همینطور که درد می برد ادامه داد شما که خوشگل ترید خانم من فکر نمی کردم شما قابله باشین گفتم خوب آره من ماما هستم بیچاره فکر کرد فرق داره گفت آهان پس برای همینه …پرسیدم چند وقت یک بار دردت می گیره ؟( و نبض شو گرفتم) خوب ببینم ، اگر نبض تند بزنه دیگه چیزی به زایمان نمونده ولی اگر یواش بزنه باید حالا حالاها صبر کنیم …بعد گفتم نه خیلی نمونده …اون موقع ها اقلا پنج یا شش نفر تو اتاق می موندن سریع دستورات لازم رو دادمو خودم یه پیش بند مُشمایی بستم جلوم و دستکش لاستیکی دستم کردم خودم واقعا باورم شد که یک مامای ماهرم.خانمی که شما باشین ، تازه اونجا بود که من معنی میخ کوبیدن رو فهمیدم به خدا تا اون موقع بلد نبودم …ولی با به دنیا اومدن اون بچه ، مهارت من زبون زد شد. دهن به دهن چرخید …وقتی کارم تموم شد پول رو هم نگرفتم …می خواستم با بقیه فرق داشته باشم این بود که گفتم اگر دوست داشتید بیارین در خونه …من صبح ساعت ده با ماشین برگشتم خونه. خسته و هلاک بودم برای اولین بار بود که اون طوری بی خوابی می کشیدم …البته خیلی برای اوس عباس تا صبح بیدار نشسته بودم ولی خسته نمی شدم اول دست و صورتم رو شستم …نیره و ملیحه ، سریع برام یه تشک انداختن تا یه کم بخوابم ، پرسیدم اکبر کو گفتن نمی دونیم رفته بیرون … مدرسه ها تعطیل بود و معمولا اون زیاد از خونه بیرون نمی رفت مگر اینکه بره سر کار……. اهلش نبود ، با دخترا جور بود و با هم حرف می زدن می خندیدن و درد دلم می کردن گاهی با هم حرفشون می شد ولی اکبر در مقابل اونا کوتاه میومد کلا پسر خیلی مهربونی بود که بعد از رفتن آقاش نسبت به ما احساس مسئولیت می کرد.من خوابیدم و ساعت دو از بوی غذا بیدار شدم اونوقت ها همه سر ساعت دوازده نهار می خوردن … بچه‌ها منتظر من بودن و بالاخره غذا رو آورده بودن که من بیدار بشم.اولین کسی که دیدم اکبر بود هنوز چشممو درست باز نکرده بودم که پرسیدم کجا رفته بودی مادر ؟دست انداخت دور گردن من و هی صورتم رو بوسید گفتم: چی شده خدا به خیر کنه…چرا حالا ؟ گفت چرا چی عزیز جان ؟ گفتم چرا من عزیز شدم کار بدی کردی ؟ و بلند شدم و نشستم یک نفس عمیق کشیدم و رفتم صورتم رو شستم و برگشتم…همگی با هم نهار خوردیم و نیره یک چایی برام ریخت… ملیحه گفت عزیز جان داداشم می خواد بره.گفتم اوغر به خیر کجا انشالله ؟ بازم ملیحه در حالیکه بغض کرده بود گفت می خواد بره سر کارمن به اکبر نیگا کردم . گفتم خوبه تابستونی یه کاری بکنه ولی مدرسه ها باز بشه باید بری دیپلم بگیری …یه جوری هم باشه که ظهر بیای خونه دخترا تنها می مونن منم که سر کارم …اکبر که حالا برای خودش مردی شده بود سیبلش در اومده بود و قدش از من بلند تر بود اومد کنار من و دست انداخت دور گردن من و گفت عزیز خوشگله گفتم دِ نشد عزیز خوشگله یعنی می خوای یه کار بد بکنی که من دوست ندارم ، ببین اکبر حوصله ی حرص و جوش ندارم می خوای چیکار کنی ؟ راستشو بگو ببینم.اکبر گفت تا کی همه ی ما بشینیم و شما کار کنی ما بخوریم …گفتم شما دارین درس می خونین اینم یک کار برای منه نیره که آتیشش تند بود داره میره ولی تو و ملیحه باید درستونو تموم کنین. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
32.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ آرد گندم دو کیلو ✅ نمک ✅ خمیر مایه ✅ دو حبه قند ✅ آب ✅ مواد میانی خمیر( گوشت نیم کیلو،دنبه نیم کیلو،پیاز،لیمو عمانی،زردچوبه،ادویه گوشت) بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1_1543076540.mp3
4.06M
🛑📖 (تحدیر) جزء دوازدهم قرآن کریم ⏱زمان:۳۳دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f