نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_دهم سیاوش سینی به دست به سمتش چرخید و گفت: هنوز که ای
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_یازدهم
سیاوش خیره به چشم های اشکی آیلار گفت :سکوتت یعنی بله؟ یعنی دلت برام تنگ میشه؟ چرا همه اش سکوت می کنی؟.وقتی هم که بار اول همینجا گفتم دوستت دارم سکوت کردی. هر بار گفتم فقط سکوت کردی...گریه ات بخاطر رفتن منه آیلار؟ دلت برام تنگ میشه؟
آیلار به نشانه مثبت بودن جواب سر تکان داد .قند توی دل مرد جوان آب شد.
سالها میشد که قلبش را به دخترک باخته بود با اینکه می دانست آیلار هم او را دوست دارد اما همیشه در جوابش ابراز علاقه هایش سکوت کرده بود. این اولین بار بود که مستقیم اگرچه با ز هم در سکوت و با اشاره سر به علاقه اش اعتراف می کرد. با خوشحالی گفت: میدونستم که تو هم منو میخوای .اما دیدن اشکهای آیلار دلش را به درد آورد نگذاشت از اعتراف او آنقدر که باید لذت ببرد و گفت: گریه نکن. رفتن و دور شدن به اندازه کافی برام سخته. تو سخت ترش نکن.با صدای سیاوش به زمان حال برگشت.
به چشم های مرد مقابلش نگاه کرد. چشمان سیاهش پر از عشق بود.
درست مثل همان روز کنار رود.
عشق توی چشم هایش انگار مسری بود که به تک تک اعضای صورتش هم سرایت کرد.از لبخندش عشق چکه می کرد والبته از صدایش وقتی که نام او را مثل همیشه زیبا خواند: آیلار؟ کجایی دختر خوب؟
چشمان آیلار هم از این بیماری مسری گرفت. پر از عشق پر از محبت نگاهش کرد وگفت:ببخشید حواسم رفت به اون روز کنار رود.مردک سو استفاده گر شیطنت کرد. صندلیش را نزدیکتر برد وگفت: اِ، چه خوب. اتفاقا اگه یادت باشه اون روز باید یک حرفهای میزدی که نزدی. فقط سکوت کردی ولی عیب نداره الان هم بگی من ازت می پذیرم.آیلار منظور حرفش را گرفت اما خودش را به نفهمیدن زد و گفت: مثلا چه حرف هایی؟سیاوش با انگشت اشاره آهسته روی دست آیلار را که روی زانویش قرار داشت نوازش کرد.
نوازشش را تا امتداد انگشت هایش ادامه داد وگفت: نمیدونم خودت چی فکر می کنی؟آیلار شیطنت کرد و با لبخندی بر لب گفت: من هیچ فکری نمی کنم. سیاوش فاصله را به کمترین حد ممکن رساند با نفس گرمش که به صورت دخترک میخورد وجودش را به آتش کشید گفت: اشکالی نداره خودم یادت میدم به چی فکر کنی.وبا انگشتش شروع کرد به کشیدن خطوط فرضی روی دست آیلار.
همانطور که چشم از چشمان سیاه دخترک بر نمی داشت.آیلار هل شده دستش را از زیر دست سیاوش کشید بلند شد و گفت: خیلی خوب چای هم خوردیم من برم دیگه.
بدون اینکه منتظر جوابی باشد از اتاق بیرون رفت. صدای خنده سیاوش در اتاق پیچید. چند دقیقه بعد از آیلار او هم از درمانگاه خارج شد. کنار رودخانه روی تخته سنگ بزرگی نشسته بود و یکی از زیباترین لباس هایش را برتن داشت.
ومنتظر بود تا سیاوش برسد.
مشتاق اینکه بداند سوغاتش چیست.
شاهزاده سوار بر اسبش بالاخره آمد با همان اسب سیاهی که آیلار عاشقش بود.
اسب سیاهی که هر وقت دلش برای سیاوش تنگ میشد به دیدارش می رفت وبرایش درد ودل می کرد. بروا دوست خوبش بود و برایش راحت تر از هر کسی می توانست از سیاوش و دلتنگی هایش بگویید.پسر عموی دوست داشتنی اش از اسب پایین پرید نزدیک آیلار ایستاد وگفت: سلام .منتظرت گذاشتم؟آیلار به قد وبالایش نگاه کرد به جرات می توانست بگویید از
خوش قد وبالا ترین مردان روستا محسوب میشود در جوابش گفت :نه خیلی وقت نیست رسیدم.
نزدیک بروا ایستاد
دستی به موهای زیبایی مشکی اش کشید وگفت: سلام بروا دلم برات تنگ شده بود.
بروا هم سرش را به آیلار نزدیک کرد آیلار دوباره نوازشش کرد وگفت: عزیزم تو هم دلت برام تنگ شده بود. سیاوش دستی نوازش گونه بر سر اسب کشید وگفت: اسبم هم مثل خودمه تو براش با همه دنیا فرق داری. آیلار با لبخندی کم رنگ به نوازش حیوان ادامه داد خیره آن سیاه زیبا شد. سیاوش افسار اسبش را گرفت وپرسید:!قدم بزنیم یا بشینیم؟آیلار: قدم بزنیم. همگام شدنند
سیاوش نفس عمیقی کشید و گفت :هیچ جای دنیا اینجا نمیشه .بهشت همین جاست.
همگام شدند.
سیاوش نفس عمیقی کشید و گفت: هیچ جای دنیا اینجا نمیشه .بهشت همین جاست.آیلار پرسید: یعنی برای همیشه اینجا می مونی؟سیاوش مستقیم به چشم هایش نگاه کرد و پرسید: تو دوست داری برای همیشه اینجا بمونیم؟آیلار سر پایین انداخت خجالت زده سکوت کرد.سیاوش که منتظر جواب او بود وقتی سکوتش را دید گفت: را هر وقت خواستم جدی حرف بزنم سکوت کردی آیلار؟ من دارم به ازدواج فکر می کنم به اینکه بیام خواستگاری. اما تو هر وقت مساله جدی شده هر وقت حرفامون جدی شده سکوت کردی. الان وقت خجالت کشیدن نیست میخوایم درباره آیندمون حرف بزنیم پس سکوت نکن. آیلار سر تکان داد وآهسته گفت: باشه.سیاوش دوباره پرسید: دوست داری برای همیشه اینجا بمونیم؟آیلار برای اولین سعی کرد بدون خجالت حرف بزند. حرفهای دلش را بر زبان آورد.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
يا رب ز تو امروز عطا مي طلبم
هشياري و بخشش خطا مي طلبم
مقبولي روزه و نماز و طاعات
از درگه لطفت به دعا مي طلبم
#شب_قدر 🌙
🙏🏻التماس دعا شب بخیر🙏🏻
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍃🌸صبحتون پرنشاط
🍃🌸زندگیتون سرشار از آرامش
🍃🌸نبضتون پراحساس
🍃🌸قلبتون پرعشق
🍃🌸فکرتون پر از یاد خدا
🍃🌸دعا هاتون مستجاب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز بیستوسوم مـاه مبـارک رمضـان
هرروز باهم بخوانیم...❤️
#ماه_رمضان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خوشی های ساده... - @mer30tv.mp3
5.04M
صبح 15 فروردین
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_یازدهم سیاوش خیره به چشم های اشکی آیلار گفت :سکوتت ی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_دوازدهم
گفت نمیدونم سیاوش. من به این چیزا فکر نکردم .به کی وکجا زندگی کنیم فکر نکردم .همه رویاهای من به کنار تو بودن خلاصه شده انقدر کنارت بودن برام قشنگ بوده که دیگه وقت نشده به اینکه کجاباشیم فکرکنم.سخت بوداما حرف زد احساس میکردتمام تنش خیس عرق شده.دست هایش رامشت کرد خجالت زده نگاهش را به علف های زیر پایش دوخت.سیاوش هم ساکت بودکم پیش می آمددخترک انقدرقشنگ حرف بزند.انقدر حرفهای قشنگ بزند.تمام وجودش از حرفهای آیلار به وجد آمد.آیلار منتظر شد سیاوش حرفی بزند اما جز صدای آب رودخانه و پرنده ها هیچ صدای دیگری به گوش نمی رسید. سر بلند کرد و نگاهش کرد تمام صورت مرد روبه رویش را یک لبخند بزرگ پر کرده بود.علاوه بر لب هایش چشم هایش هم می خندیدندآیلار گفت :نمیخوای چیزی بگی؟
سیاوش نگاهش را به نگاه او دوخت و گفت: باید هرچه زودتر بیام خواستگاریت بریم زیر یک سقف تو تا آخر عمر برام از این حرفهای قشنگ بزنی.دخترک بیچاره سرخ وسفید شد.گوشه روسری اش را دور انگشت پیچید.سیاوش گفت: همین روزا به مادرم میگم با بابا صحبت کنه که هماهنگ کنن برای روز خواستگاری.آیلار با افسوسی که در صدایش مشهود بود گفت گمون نکنم بشه به این زودی ها بیایی خواستگاری. بابام رو که می شناسی نمیذاره من قبل بانو ازدواج کنم .میدونی که سر ازدواج عاطفه هم چقدر طول کشید تا قبول کرد.سیاوش محکم گفت:این مشکلی نیست من با بابام صحبت می کنم که باهاش حرف بزنه. میدونی که روی حرف بابام حرف نمیاره.آیلاربا گوشه روسری اش بازی کرد وگفت :ولی سیاوش خودمم دوست دارم صبر کنیم. آخه منم قبل از بانو ازدواج کنم...با کلافگی سر تکان داد
داشت توی ذهنش دنبال جمله مناسب می گشت.سیاوش همچنان منتظر ادامه حرفش بود وآیلار ادامه داد:می ترسم دلش بشکنه.تنها بشه سیاوش. وگفت: این چه حرفیه؟ تو که بانو رو خوب می شناسی خیلی محکم تر از این حرفاست. آیلاربالحنی که نارضایتی اش را از حرفی که می خواست بگوید نشان میدادگفت:سیاوش اگه یک مدت صبر کنیم بهتره.سیاوش هم ناراضی بود:آیلار شاید، بانو حالا حالا ها نخواد ازدواج کنه یا شایدم هیچ وقت.آیلار اصرار کرد من که نگفتم تا همیشه گفتم فقط یک مدت.چندماه.سیاوش نفس پر صدایی کشید وگفت باشه یک مدت صبر می کنیم هر چندکه من میدونم هرچه ما زودتر ازدواج کنیم بانو خوشحال تر میشه. ولی حرف تو به روی چشمم.آیلار لبخند زد: ممنون..سیاوش اومدیم اینجا که سوغاتیم رو بهم بدی یادت رفته .خیلی دوست دارم بدونم سوغاتی ویژه من چیه.سیاوش خندید.خنده هایش شیرین بود.مثل شیرینی آبنبات های بچگی که طعمشان عجیب به دل می نشست و
هیچ وقت فراموش نمیشد. خنده های سیاوش به دل آیلار می چسبید میان خنده دلچسبش گفت:نه مگه میشه سوغاتی تو یادم بره؟دست توی جیبش کرد جعبه ای بیرون آورد و در جعبه را باز کرد مقابلش گرفت.آیلار مبهوت شد نگاهش فقط به سوغاتی زیبایش بود .دو سنجاق سر پروانه بسیار زیبا.بال های پروانه ها پر بود از نگین های سفید ریز و دور تا دورش نگین های درشت قرمز سیاوش متوجه شد که دختر محبوبش چقدر هدیه اش را پسندیده چشم های خودش هم از رضایت چشم های دخترک مقابلش برق زد.آیلار پر از شوق به سیاوش نگاه کرد وگفت: خیلی قشنگه سیاوش ...وای اصلا فکر نمی کردم همچین چیزی باشه.مرد جوان لبخند زد: جنسش طلاست.اگه فلز گرون قیمت تری وجود داشت میدادم از اون برات بسازن.چند گام جلوتر رفت سینه به سینه آیلار ایستاد روسری دخترک را از سرش برداشت وگفت: وقتی شدی همسرم. وقتی با هم رفتیم زیر یک سقف خودم هر روز موهای سیاهت رو شونه می کنم.
کلیپس آیلار را باز کرد موهای سیاهش چون آبشار روی شانه هایش رها شد
سیاوش انگشت میان موهایش کشید وگفت :خودم برات می بافم، بهترین گل سرها و سنجاق موها رو میخرم.آیلار مسخ نوازش سیاوش بود. و جملات زیبایش که زیر گوشش زمزمه می کرد.خدا آنها را برای هم آفریده بود .سیاوش را آفریده بود تا زیر گوش آیلار زمزمه های عاشقانه کند.سیاوش سنجاق سرها را دو طرف موهای آیلار گذاشت.و دوباره انگشت هایش را میان موهای او لغزاند.سیاوش گفت: هیچ کس توی دنیا این موهای ابریشمی رو نداره.من خوش شانس ترین آدم دنیا هستم که خدا دختری مثل تو رو برای من آفرید.خدا تو رو آفرید تا من هر روز کیف کنم از دیدنت هر روز صبح که چشم باز کنم یادم بیفته چه موجود زیبایی آفریده تا مایه دلخوشی من باشه .خدا تو رو آفرید تا من هر روز هزار بار شکرش کنم.
****
پنج شنبه بود. صبح کمی زودتر از روزهای قبل بیدار شد تا قدری به بانو کمک کند.قرارشان با سیاوش این بود که پنجشنبه وجمعه ها را درمانگاه نرود وخانه بماند و کمی به خانواده اش در کارهای خانه وباغ ها کمک کند.همراه بانو خانه را مرتب کرد. به مرغ وخروس ها رسیدگی کرد.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#شامی_رشتی
مواد لازم برای ۵ نفر :
✅ ۵۰۰ گرم گوشت
✅ ۵۰۰ گرم لپه
✅ یک عدد پیاز
✅ یک عدد سیب زمینی
✅ ۴ عدد تخم مرغ
✅ زعفران،نمک،فلفل،زردچوبه
✅ چهار قاشق آرد نخودچی
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
AUD-20220425-WA0012.mp3
9.43M
#هر_روز_یک_جزء
🛑📖 #تندخوانی(تحدیر) جزء بیست و سوم قرآن کریم
⏱زمان:۳۹دقیقه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پفکش به کنار جایزه هاش چقدر میچسبید
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_دوازدهم گفت نمیدونم سیاوش. من به این چیزا فکر نکردم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_سیزدهم
نهار را آماده کردند وهشت صبح بود که با مادرشان راهی باغ گیلاس شدنند.
بانو مثل همیشه قابلمه غذا را روی آتش گذاشت تا بپزد و خودش هم به دو خواهر دیگرش پیوست ومشغول چیدن گیلاس های رسیده شد. در حال انجام کار بودنند که عاطفه گفت: دخترا یک چیزی شده که باید بهتون بگم.بانو و آیلار هر دو به خواهرشان نگاه کردنند و عاطفه گفت: مادر رضا مریضه. ظاهرا اوضاعش خوب نیست .رضا میگه باید بریم پیششون.بانو با ناراحتی گفت: آخی بنده خدا خیلی زن خوبیه .یعنی حالش خیلی بده؟عاطفه سر تکان داد: خودمون هم دقیقا نمیدونیم. اما انگار جدیه.بانو با مهربانی گفت: خوب برید چه اشکالی داره؟ مگه بار اولته که میخوای بری. چرا ناراحتی؟ عاطفه ناراحت لب زد: آخه این دفعه معلوم نیست چقدر بمونیم رضا میگه شاید مجبور بشیم تا آخر تابستون بمونیم .یا شاید اگه حالش خوب نشه امسال تحصیلی اونجا بمونه که پیش خانواده اش باشه. سر برگرداند و به شعله که سعیده را در آغوش داشت نگاه کرد وگفت: نگران مامان هستم. میدونی که خیلی به سعیده وابستهاس نبینتش اذیت میشه.
بانو دلداریاش داد: ما همهامون دلمون برای سعیده تنگ میشه. اما عزیزم تو که نمی تونی بخاطر دلتنگی، شوهرت رو تنها بفرستی بره اونم توی این شرایط. با خیال راحت باهاش برو مطمئنم مامان هم شرایط تو رو درک میکنه.عاطفه با ناراحتی سر تکان داد و دیگر چیزی نگفت. وابستگی زیادی به خانوادهاش داشت دوری از آنها برایش سخت بود.
اگرچه که خانواده شوهرش آدم های بسیار خوبی بودنند اما هربار که برای دیدن آنها می رفت دلتنگی حسابی بی قرارش میکرد.گوشهی دیگری از باغ ریحانه ایستاده بود و حسابی سرگرم کارش بود. منصور کنارش ایستاد و سلام کرد ریحانه سرش را برگرداند و نگاه گذاری به منصور انداخت و زیر لبی جواب سلامش را همراه اخمی که روی صورتش نشانده بود داد. منصور گفت: تو که مثل همیشه اخمت به راهه.ریحانه بدون اینکه نگاهش کند گفت: دارم کار می کنم دیگه چه فرقی می کنه با اخم یا بی اخم.منصور مهربان گفت: خیلی فرق می کنه اخمت که توی هم باشه دلم می گیره. ولی وقتی بخندی باز میشه دلم لامذهب.
ریحانه ابروهایش را بیشتر در هم گره زد وگفت: چه نسبتی بین من و شما هست که با اخمم دلتون بگیره با لبخندم دلتون باز بشه؟ منصور سبد را جلو آورد تا ریحانه گیلاس های میان دستمال کمرش را توی آن بریزد و گفت: اگه اجازه بدی نسبت دار هم میشیم. اگه انقدر سنگ نندازی جلو پام..ریحانه نگاهش کرد؛ لحنش کمی مهربانانه تر شد و گفت: من سنگ نمیندازم. سنگ خودش جلوی پاتون هست. من کارگر شمام. بابام هم گارگر شما وباباتون. هیچ تناسبی بینمون نیست...منصور مصمم گفت: من نه کاری به کارگر بودن تو و بابات دارم نه کاری به تناسب داشتن و نداشتن خودمون. فقط یک چیز رو خوب میدونم اونم اینکه دلم گیره. غیر از تو هم هیچ کس رو نمیخوام اول و آخر خودتی. حالا یک لبخند بزن بذار یکم دلم باز بشه.ریحانه اخمش را محکمتر کرد؛ نمیخواست به این مرد سمج چراغ سبز نشان دهد پس با ترش رویی گفت: من اینجا چیز خنده داری نمی بینم که دلیل لبخندم بشه. بهتره شما هم اینجا نایستید جلو بقیه برام بد میشه از فردا پشت سرم حرف میزنن.منصور که میدانست حق با ریحانه است و بیشتر ماندن کنار او ممکن است باعث حرف وحدیث شود پوف کلافه ای کشید و دور شد.
نزدیک نهار بود که سر و صدای لیلا در باغ پیچید. بلند نام آیلار را می خواند و دنبالش میگشت.آیلار گیلاس های توی دستمال را در سبد زیر درخت ریخت و به لیلا که همچون دختر بچه ها در باغ راه می رفت و او را صدا میزد نگاه کرد گفت: لیلا چه خبرته؟ من اینجام. چرا داد وهوار راه انداختی؟
لیلا به سمت او آمد. از حالت صورتش کاملا مشخص بود با خبر های خوبی آمده. کنارش ایستاد صورتش را بوسید و گفت: سلام بی معرفت. چطوری؟ اصلا سراغی از من نمی گیری.آیلار هم صورت او را بوسید و گفت: بخدا منم دلتنگ بودم. چند روزه ندیدمت ولی سرم گرم کار شده.خودش را لوس کرد و با صدای بچگانه گفت: ببشخین.لیلا خندید؛ آهسته روی گونه اش زد و گفت: برو به عمه ات دروغ بگو. سرت گرم کار نشده چشمت به عشقت افتاده من رو یادت رفته ..با آقا سیاوش جونت خوش میگذره؟آیلار با خنده و خجالت شانه بالا انداخت وگفت: دخترهی دیوونه . از خودت چه خبر؟ چیکار میکنی؟لیلا دستش را گرفت زیر درختهای آخر باغ نشستند و گفت: خبر دارم برات داغ وتازه.آیلار مشتاق نگاهش کرد و لیلا بی مقدمه ادامه داد: هفته دیگه برام خواستگار میاد.چشم های آیلار از تعجب گرد شد مبهوت نگاهش کرد وگفت: چی؟! کدوم خواستگار؟! چی داری میگی لیلا ؟ من همین چند روز پیش دیدمت خبری نبود که!لیلا با شوق گفت: الان خبری هست. اگه بهت بگم کیه چشمات از اینم گردتر میشه.و ...
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اولین رژ لب دختر های دهه ۶۰ و ۷۰
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
شیخی بود که به شاگردانش عقیده می آموخت ، لااله الاالله یادشان می داد ، آنرا برایشان شرح می داد و بر اساس آن تربیتشان می کرد.
روزی یکی از شاگردانش طوطی ای برای او هدیه آورد، زیرا شیخ پرورش پرندگان را بسیار دوست می داشت. شیخ همواره طوطی را محبت می کرد و او را در درسهایش حاضر می کرد تا آنکه طوطی توانست بگوید: لااله الا اللّه
طوطی شب و روز لااله الا الله می گفت. اما یک روز شاگردان دیدند که شیخ به شدت گریه می کند. وقتی از او علت را پرسیدند گفت : طوطی به دست گربه کشته شد.
گفتند برای این گریه می کنی؟ اگر بخواهی یکی بهتر از آن را برایت تهیه می کنیم. شیخ پاسخ داد: من برای این گریه نمی کنم. ناراحتی من از اینست که وقتی گربه به طوطی حمله کرد ، طوطی آنقدر فریاد زد تا مُرد.
با آن همه لااله الاالله که می گفت ، وقتی گربه به او حمله کرد ، آنرا فراموش کرد و تنها فریاد می زد. زیرا او تنها با زبانش می گفت و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود.
سپس شیخ گفت می ترسم من هم مثل این طوطی باشم ! تمام عمر با زبانمان لااله الاالله بگوییم و وقتی که مرگ فرارسد فراموشش کنیم و آنرا ذکر نکنیم ، زیرا قلوب ما هنور آنرا نشناخته است!
آیا ما لااله الااللّه را با دلهایمان آموخته ایم؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما هم بچه بودین فک میکردین هرکی میخواد بره سفر و ماجراجویی لازمهاش یکی از ایناس؟؟؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶🔸 نوستالژی خالص، کی یادشه!!!!!!!!
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سیزدهم نهار را آماده کردند وهشت صبح بود که با مادرشان
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_چهاردهم
بی آنکه منتظر سخنی از سوی آیلار باشد شروع به تعریف کرد: اون پسره رو یادته پارسال با هم توی جنگل دیدیم؟ همون روزی که هوس تمشک کرده بودیم رفتیم که تمشک بچینیم اما من دوتا خرگوش دیدم دویدم دنبالشون افتادم توی چاله. تو انقدر سر وصدا کردی که یک پسر سوار اسب بود ...آیلار بی قرار میان حرفش پرید :خوب آره یادمه.لیلا با نیشی که تا بناگوش باز بود گفت: خیلی هم خوب که یادته. همون دیگه قراره بیاد خواستگاریم.آیلار این.بار متعجبتر شد وگفت: لیلا همون پسر خوشتیپه رو داری میگی که توی جنگل تو افتادی تو چاله اون سوار اسب بود اومد جلو...
این دفعه لیلا حرف او را قطع کرد وگفت: بله خودِ خودش.آیلارخودش را جلوتر کشید وگفت: درست تعریف کن ببینم چی داری میگی لیلا ؟
لیلا با شوق شروع کرد: دیروز همون پسره همراه باباش اومده بودن خونه ما وقتی که رفتن بابام گفت اومدن اجازه بگیرن برای خواستگاری از من.آیلار با شوق سمت لیلا پرید و گفت: الهی قربونت برم. چه خوب. بنظرم که خیلی پسر خوبی بود..لیلا یادته تا یک هفته به یادش بودی؟لیلا با خنده گفت: آره همهاش می گفتم چقدر خوشتیپ بود. چه قد و بالایی داشت. آیلار میان خنده یکباره ساکت شد و پرسید: صبر کن ببینم حالا چی شده که داره میاد خواستگاریت؟ یعنی اون تو رو به خانواده اش معرفی کرده؟
لیلا سر بالا انداخت: نه بابا چی میگی دختر. باباش دوست بابامه .
با خنده ادامه داد: فکر کنم اگه اون بدبخت بفهمه اونی که میخواد بگیرتش منم بره دیگه بر نگرده. با خودش میگه این دختره به جای اینکه توی آشپزخونه باشه توی جنگل دنبال حیوونا می گرده. حالا بیا حالیش کن این لیلا خانوم کدبانوییه برای خودش. فقط یکبار اونم اتفاقی دنبال حیوون کرده. آیلار خیره لیلا ابروهایش را بالا انداخت وگفت: فقط یکبار؟ اونم اتفاقی؟لیلا سرش را به چپ و راست تکان داد و با همان نیش که همچنان تا بنا گوش باز بود گفت: خوب چندبار. ولی هرکی ندونه تو که میدونی من چه کدبانویی هستم.آیلار زد زیر خنده و گفت: آره خوب میدونم. یک باغ وحش توی خونه براش درست می کنی با هر حیوونی که به عمرش ندیده آشنا بشه. با غذاهای جدید هم آشناش می کنی رزشک پلو با لاک پشت. سبزی پلو با مار، قراره یک عالمه غذای خوشمزه بخوره که تا حالا اصلا مزه نکرده. اصلا بگو ببینم کدوم کدبانویی می تونه این غذها رو درست کنه؟باز صدای خنده هایشان بلند شد
عاطفه آمد و گفت: همیشه به خنده. چی شده اینطوری می خندین؟آیلار سر بالا انداخت وگفت: هیچ چی. بعدا برات میگم.عاطفه سر تکان داد: باشه پاشین بیایین غذا بخوریم.-باشه الان میاییم.
عاطفه که رفت آیلار پرسید: حالا کی میان؟لیلا جواب داد: پنجشنبهی هفتهی آینده.آیلار با ذوق گفت: پس همین روزا یک عروسی حسابی داریم.لیلا خندید: البته عروسی تو و داداشمم هستا. اصلا بگو ببینم شما دوتا کی قراره عروسی کنید؟ سیاوش میگفت بهش گفتی یک مدت بخاطر دل بانو صبر کنید. اگه خواست تو این نبود همین روزا می اومد خواستگاری. آیلار بخدا بانو خیلی مهربونه و قلب برزگی داره بنظر من که شما ازدواج کنید خیلی هم خوشحال میشه.چهره آیلار در هم رفت و گفت: آره همینطوره. ولی خودم دوست دارم چند ماه صبر کنیم. باهاش حرف بزنم. خودت مردم اینجا رو می شناسی بالاخره اونم باید آمادگی حرفها و رفتارهای مثلا دلسوزانه رو داشته باشه. سر ازدواج عاطفه یادت رفته؟ هرکی رسید ازش پرسید آخی چرا خواهر کوچیکه شوهر کرده تو موندی؟ چرا عاطفه رفته بانو مونده؟ بانو که قشنگه نکنه عیب وایرادی داره تا مدت ها هزار تا حرف پشت سرش وجلوی روش زدن.نفس عمیقی کشید وهمراه آهی که بیرون داد گفت: دلم میخواد خودم باهاش حرف بزنم. نظرش رو بپرسم توی چشماش نگاه کنم ببینم آمادگی داره یا نه؟دست های لیلا را گرفت و ادامه سخن هایش را گفت: سیاوش قول داده یک مدت صبر کنه. من واقعا ازش ممنونم. میدونم دوست داره هر چه زودتر بریم سر زندگی خودمون ولی بخاطر من قبول کرده یک مدت دندون روی جگر بذاره. هیچ وقت این مهربونیش رو فراموش نمی کنم لیلا.لیلا در سکوت سر تکان داد؛ حق را به آیلار می داد و برای بانو وقلب شکسته اش واقعا ناراحت بود.
***
تا از خواب بیدار شد بوی نان تازه به مشامش خورد. مثل خیلی از روزهای دیگر. بانو حداقل هفته ای دوبار خودش در خانه نان می پخت. این بوی خوش باعث شد فکری به سرش بزند اینکه صبحانه را با سیاوش و در درمانگاه بخورد. هرچند ممکن نبود زنعمو پروین بگذار عزیز دردانه اش بدون صبحانه از خانه خارج شود اما امکان هم نداشت سیاوش از صبحانهای که آیلار برایش اماده میکرد بگذرد.از سبزیجاتی که منصور توی حیاط کاشته بود چند گوجه وخیار تازه چید.یک شیشه مربا زردآلو دست پخت خودش را هم برداشت.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐پروردگارا مهربانم
⭐دستانم بــه سوی تـــوست
⭐نگاهم به مهربانی و کرم توست
⭐با تــو غیر ممکنها ممکن میشود
⭐نا ممکنهای زندگیام را ممکن بفرما
⭐که باخدای بیهمتایی چون تــــو
⭐معجزه زندگی جــان میگیرد.آمـیـــن🙏🏻
⭐شب زیبایت بخیر و سرشار از
🌙آرامش و عشق الهی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌼 سلام 😊✋
🌺 صبح آخر هفته تون شاد ☕️
🌼 آخر هفته تون
🌺 به زیبایے لبخند
🌼 رابطه هاتون
🌺 پاک و عاشقانه
🌼 وجودتون سلامت
🌺 دلتون گرم از محبت
🌼 عمرتون با عزت
🌺 و زندگیتون مملو از خوشبختی💐
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز بیستوچهارم مـاه مبـارک رمضـان
هرروز باهم بخوانیم...❤️
#ماه_رمضان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدر دان باش... - @mer30tv.mp3
4.76M
صبح 16 فروردین
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهاردهم بی آنکه منتظر سخنی از سوی آیلار باشد شروع به
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_پانزدهم
با قدری پنیروکره بعدازاینکه نان های داغ رادر دستمال سفیدی گذاشت همه وسایل راداخل سبدکوچکی قرار داد و راهی شد. قبل از آمدن سیاوش رسید.چای گذاشت و روی میز وسط آبدارخانه وسایل صبحانه را چید.سیاوش که رسید،قصد رفتن به اتاقش را داشت که آیلار صدایش زد و به داخل آشپزخانه دعوتش کرد.سیاوش با دیدن صبحانهی آماده لبخندی زد و با چشمانی پرمحبت به آیلارنگاه کرد وگفت: به به دست گلت درد نکنه. چه کرده آیلار خانوم. آیلار در حالی که توی استکانها چای میریخت گفت دیروز مربای زردآلو درست کردم تو خیلی دوست داری. امروز که دیدم بانو داره نون می پزه فکر کردم با مربا بیارم اینجا با همدیگه صبحونه بخوریم.سیاوش قدردان نگاهش کرد وگفت: دست کدبانوی خودم درد نکنه.
نزدیک میز ایستاد یک قاشق مربا به دهان گذاشت و با لذت خورد و ادامه داد: اومممممم چقدر خوشمزه شده. سیاوش فدات بشه. ایلار با لپهای گل انداخته نگاهش را به دومین قاشق مربا که سیاوش به دهان می برد دوخت و گفت: چرا نمیشینی بخوری؟ هر چند مطمئنم زن عمو نمیذاره بدون صبحانه بیایی بیرون ولی حالا چند لقمه...سیاوش حرفش را قطع کرد و همانطور که پشت میز می نشست گفت: از دست پخت تو و این سفره با سلیقهای که چیدی محاله بگذرم.سپس به او که هنوز ایستاده بود نگاه کرد و گفت: چرا ایستادی؟ بشین بخور تا منم نهایت لذت از اولین صبحونه دو نفرمون رو ببرم. اولین صبحانه دو نفره! چه تعبیر زیبایی.دل دخترک ضعف رفت برای اولین صبحانه دونفرهشان.اولین وعده غذا که با هم تنها میخوردنند مثل عروس و دامادها. پشت میز نشست، دست برد تا تکه نانی بردارد که سیاوش انگار ذهن او را خوانده باشد گفت: اگه خانوم خانوما اجازه بدن هرچه زودتر ازدواج میکنیم وهمه صبحانه ها رو با هم میخوریم. خودمون دوتایی. آیلار خجالت زده با لبخند کمرنگی استکان چای را برداشت به دستش داد.
سیاوش استکان را گرفت، کمی نوشید
مثل زن و شوهرها دلش لرزید با این تعبیر زیبا که به یکباره از ذهنش گذشته بود و در جواب مرد جوان گفت: زیاد معطلت نمی کنم. قول میدم خیلی زود همه چیز رو به راه بشه.
سیاوش یک لقمه کوچک به سمتش گرفت.لقمه را از دستش گرفت به دهان گذاشت و در دل اعتراف کرد این لقمه خوشمزه ترین کره مربای عمرش بود. با لذت جوید وتمام مزه اش را با جان ودل حس کرد سیاوش گفت: برای من که همین فردا هم دیره، آیلار من میخوام تو پیشم باشی سر زندگیمون باشیم. بخدا از بلاتکلیفی خسته شدم. دوست دارم خودم رو جمع وجور کنم. زندگیم رو جمع وجور کنم. زنم توی خونه ام باشه. کنارم خودم سر روی بالین بذاره. کنار خودم بیدار بشه.
آیلار منحرف بود. افکارش سمت خوابیدن های مثبت هجده رفت
صورتش از انار هم سرخ تر شد
پسرک بیچاره داشت برای چه کسی از امنیت خاطر حرف میزد.
او چه می گفت و آیلار به چه چیزی فکر می کرد.سیاوش حرف هایش را این گونه تمام کرد: من نمیدونم تو کی میخوای دست از این خجالت کشیدنات برداری.وبه لپهای گل انداخته آیلار خیره شد.خبر نداشت دخترک منحرف با کلمه پیش هم خوابیدن و با هم بیدار شدن.
چه رویاهای خاک برسریای را در ذهنش مرور نکرده.خودش هم از این همه بی حیایی خودش تعجب کرد! توقع نداشت مغزش توانایی تصور این همه صحنهی خاک برسری را آن هم در آن لحظات کوتاه داشته باشد.
یک باره نگاهش دوخته شده به بازوی سیاوش و از مغزش گذشت یعنی سر گذاشتن روی این بازو ها چه حسی دارد؟
سرش را بگذارد روی بازوی پهن و عریض سیاوش و تا صبح تکان نخورد. سیاوش یک لقمه دیگر به دستش داد وگفت: راستی فهمیدی این هفته برای لیلا خواستگار میاد؟آیلار اما همه حواسش به بازوی سیاوش و افکار خودش بود. پس صدای او را نشنید. مرد جوان رد نگاه دخترک را که گرفت و به بازوهای خودش رسید افکار او را خواند و با یک لبخند شیطان بر لب گفت: آیلار کجایی؟شنیدی چی گفتم؟آیلار یکباره از اتاق خواب مشترکان به آبدار خانه پرت شد؛ هُل زده گفت :آره لیلا بهم گفت.به چشمان سیاوش نگاه کرد و از خندهای که درشان پنهان بود حس کرد که او افکارش را خوانده.خجالت زده نگاهش را به میز دوخت
سیاوش برای اینکه جو را عوض کند گفت: لیلا بهم گفت شما دوتا قبلا پسره رو دیدین.آیلار لقمه را قورت داد و گفت: پارسال توی جنگل دیدیمش.سیاوش با کنجکاوی نگاهش کرد: خوب چطوری بود؟ شب که اومدن خونهی ما من نبودم، ندیدمش. آیلار با هیجان گفت: والا ما که یکبار بیشتر ندیدیمش اما پسره خوشتیپیه.
سیاوش به یکباره سر بلند کرد
و به آیلار چشم دوخت توقع نداشت آیلار اینطور با صراحت از خوشتیپی یک مرد دیگر بگوید آیلار ادامه داد: خوش قد و بالا هم بود ...مرد جوان عصبانی شد تکه نانی را که در دست داشت روی میز پرت کرد و گفت: باشه متوجه شدم. انگار خیلی مورد پسند واقع شده.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#حلوا_زعفرانی
یک لیوان آرد رو ۱۰ دقیقه تفت بدید تا تغییررنگ بده،بعد سه بار الک کنیدو نصف لیوان روغن یاکره بهش اضافه کنید هم بزنید تا حدی روغن باشه که شل بشه بعد هم یک لیوان آب و نصف لیوان گلاب بایک لیوان شکر وچندقاشق زعفران دم کرده اضافه کنید و هم بزنید تا یک گوشه تابه جمع بشه و به صورت گهواره ای بشه و به همین راحتی حلوای خوشمزه ی ما آماده ست.
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f