eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاه با یک نفس عمیق حرفش را ادامه دادراستش منصور میخ
لیلا در سکوت کنارش نشست و مشغول نوازش انگشتانش شد.چشمان خسته از بی خوابی شب های طولانی اش را بست و قطره ای اشک از میان چشمان بسته اش بیرون افتاد.بیست وپنج روز از رفتن سیاوش می گذشت.چند روزی هم میشد که به عقد علیرضا در آمده بود.عدد روزهایش را نمی دانست فقط می دانست چند شب و چند روز از آن واقعه گذشته او هنوز نمرده.هنوز هم نفس می کشید و زندگی ادامه داشت.می دانست سیاوش همین روزها بر میگردد.برمیگردد و با کابوسی که روزهاست واقعیت زندگیشان شده روبه رو میشود.چند تقه به در اتاق خوردثانیه ای بعد مازار همراه مادرش وارد شد.او عادت نداشت زود به زود به مادرش سر بزند حتما این روزها به هوای حامله شدن هوایش را داشت.دیگر از مازار بدش نمی آمد.مگر چه کرده بود بیچاره؟فقط چشمان عروسک دوست داشتنی اش را کور کرد.موهایش را آتش زد ودست و پایش را کند.در دنیایی نوجوانی اش شاید حسادت کرد.شاید او هم آیلار را در از دست دادن مادرش مقصر می دانست.فکر می کرد دخترک میخواهد صاحب مادرش شود.اینگونه داشت انتقام می گرفت. این روزها نزدیکانش با او خیلی بدتر کرده بودند.عزیزش را گرفتند .قلبش را شکستند .دستش را شکستند.تمام وجودش زیر ضربه هایشان زخمی شد.به چشمان آبی مازار نگاه کرد مثل چشمان عروسکش بود همان ها که کورشان کرد.اما دیگر از او بدش نمی آمد مازار رو به رویش نشست. به دخترک خسته و رنگ پریده رو به رویش خیره شد.عادت به دیدن آیلار در این حالت نداشت.هر وقت او را ملافات کرده بود؛ خشمگین و طلبکار دیدیش.پرسید: آیلار خوبی؟دست میان موهای سیاهش فرو کرد از دیدن دخترک بدخلق همیشگی در این حال کلافه بود.با ناراحتی گفت :آیلار..ببخشید اگه مزاحمت شدم.اومدم یک حالی ازت بپرسم.آیلار سعی کرد لبخند بزند. برای اولین بار حس کرد دوستش دارد.از کل فامیل و آشنایان او تنها کسی بود که برای احوال پرسی به دیدنش آمد.لبخند بر لبانش نقش نبست.اما صدای خسته اش به گوش مازار رسید وقتی که گفت:خیلی لطف کردی خوشحال شدم از دیدنت تو تنها کسی هستی که برای دیدنم اومدی.آخرین جمله اش را که گفت باز اشک از چشمانش چکید.آدم ها وقتی وسط مشکلات قرار می گیرند وقتی مصیبت سرشان نازل میشود توقعشان از مردم بالاتر می رود.یکی که می آید همدردی اش را،همراهی اش را نشانشان می دهد دلگرم میشوند.از اینکه حس می کنند دیگران هوایشان را دارند حالشان قدری بهتر میشودآیلار بابت تمام سالهای که از مازار و مادرش متنفر بود تاسف خورد.آنها لااقل از خویشانش بهتر بودند.جمیله با دستپاچگی گفت:آیلار جان اگه کسی نیومد دیدنت چونکه نخواستن مزاحم استراحتت بشن،آیلار پوز خند زد.پس مُردگان هم پوزخند میزند و گفت: نیومدن چون که یک دختر هرزه ارزش دیدن و احوال پرسی نداره.سر مازار با درد خم شد.اما چند ثانیه بعد مستقیم به چشمهای آیلار نگاه کرد و گفت: هیچ کس به پاکی تو شک نداره آیلار.محکم و با تمام اطمینانی که داشت این جمله را گفت آیلار انگار سنگ صبور پیدا کرده بود با چشمانی گریان نگاهش کرد و گفت:چرا نزدیکترین کسانم شک کردن. بابام، عموم، عمه ام.لیلا دست سرد آیلار را فشرد و گفت:چرا با خودت این کارو می کنی آیلار؟چرا خودت رو اذیت می کنی؟ما همه میدونیم که تو مثل برگ گل پاک.حال آیلار اما خراب بود.بی آبرویش را کف کوچه هوار کشیده بودند.غرورش له شده بود.با دیدن مازار و آمدن او برای احوال پرسی هم حالش خوب بود هم بد.آمدنش از طرفی انگار نیامدن فامیل را به صورتش کوبید.و از طرفی هم اینکه آمده بود تا بگوید پاکی او را باور دارد برای خودش کمی از حجم بی آبرویش می کاست.مازار با همان چشمان آبی خیره اشکهای غلتان آیلار با آرامشی که سعی می کرد به آیلار هم منتقل شود گفت: همه چی درست میشه.. .روزهای بد تموم میشن.غصه نخور.من فکر می کردم خیلی قوی تر از این حرفها باشی.چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت: صبر کن ببینم، اون دختر جسوری که سر چشمای یک عروسک میخواست چشمای منو از کاسه در بیاره کجاست؟و خودش لبخند زد پس یادش بود؟آیلار هم با یاد آوری آن روز میان گریه لبخند زد.همان چاقوی که مازار با آن چشمان عروسکش را کور کرده بود به دست گرفت.به سمت پسرک درشت هیکل که گوشه حیاط بغ کرده بود رفت.برایش مهم نبود که او هم بابت از دست دادن مادرش غمگین است.مغز کوچکش به این چیزها قد نمیداد.او فقط داغ دار عزیز ترین عروسکش بود. رو به رویی مازار ایستاد و گفت: چرا عروسکمو کور کردی؟مازار تخس گفت: دلم خواست .فقط خدا می داند چقدر از تکه تکه کردن اسباب بازی محبوب دخترک لذت بردانگار انتقامش را از خانواده بابت گرفتن مادرش گرفته بود.آیلار چاقو را بالابرد و گفت: منم چشمای زشت تو رو در میارم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خداوندا بدون نوازش‌های تو بدون مهر و محبت تو بــدون عشــق تــو میان دست های زندگی مچاله می‌شویم مهربانیت را از ما نگیر... شبتـون لبریز آرامش💫💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺‏زندگی مثل نقاشی کردن است 🌻خطوط را با امید بکش 🌺اشتباهات را با 🌻آرامش پاک کن 🌺قلم مو را در صبر غوطه ور 🌻و با عشق زندگی را رنگ بزن 🌺سلام صبح بخیر دوستان 🌻روزتون زیبا و در پناه خدا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم نسلی های من خیلی خوب این ویدئو رو درک میکنند🥹💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دشمن آرامش... - @mer30tv.mp3
5.89M
صبح 28 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهویک لیلا در سکوت کنارش نشست و مشغول نوازش انگشتا
مازار که لذت انتقامش برای همان لحظه بودوهنوز هم غصه از دست رفتن مادرش وجدایی از او را داشت. دست روی سینه آیلار گذاشت؛ او را روی زمین هل داد. و بی توجه به دخترک گریان میان گل ولای رد شد و رفت تا در گوشه ای خلوت تر با داغ خود بسوزد و بسازد.سیاوش و منصور رسیدند.آمدنشان را خبر نداده بودند.هر دو دلتنگ خانواده هایشان بودند.مستقیم به سمت خانه هایشان رفتند.سیاوش بی سر و صدا از حیاط گذشت وارد سالن شد و صدا زد: آهای اهالی خونه کجایین؟ مامان کجایی؟ بدو بیا شاه پسرت اومده.پروین زودتر از هر کسی خودش را به سیاوش رساند و با شوق پسرش را به آغوش کشید.سرش را که روی شانه سیاوش گذاشت اشک از چشمانش جاری شد.دلتنگ بوده اما بد نمیشد اگر سیاوش کمی دیرتر می آمدو کابوسی که قرار بود با آن رو به رو شود کمی دیگر به تاخیر می افتاد.دو،سه روز دیگر هم خوشحال زندگی می کرد.دو ،سه روز دیرتر غصه هایش شروع میشدند.دو.سه روز دیرتر داغ عشق بر قلبش می نشست.لیلا و افشین هم آنجا بودند.سیاوش از آغوش مادرش که جدا شد و خواست خواهرش را به آغوش بکشدمتوجه چشمان اشکی مادرش شد و گفت: قربونت برم گریه چرا؟سفر قندهار که نبودم.پروین تلخ لبخند زد.لیلا محکم تر از همیشه برادرش را در آغوش کشید.پروین با گوشه روسری اشک هایش را پاک کرد.لیلا که به آغوش سیاوش رفت لبخند زد و گفت:رسیدن بخیر داداشم.سیاوش روی موهای خواهرش را بوسیدو او را محکم در آغوش فشرد. با افشین دست داد.دور هم که نشستندسیاوش جرعه ای از لیوان شربتش را نوشید.گفت بابا و علیرضا کجان؟پروین پاسخ دادعلی رفته مزرعه.بابات هم میاد.سیاوش پرسیدناهید کجاست؟پروین رفته خونه مادرش، سیاوش با لبخندگفت برای فسقل اونم چندتا تیکه لباس خریدم.لیلا سر پایین انداخت و با ناراحتی گفت: این یکی هم نموند سیاوش،دو سه روز بعد رفتن شما سقط شد.سیاوش غمگین سر تکان داد و گفت :آخی بیچاره علیرضا وناهید...سربلند کرد و با هراس گفت مامان نکنه بابا ناهید از خونه بیرون کرده؟پروین دستپاچه بشقاب میوه را به دست پسرش داد و گفت: بخور مادر گلوت تازه شه خسته راهی.واسه این حرفا وقت زیاده.سیاوش به خواهرش نگاه کرد حسی که در چشمهای خواهرش بود را نمی شناخت.سر تکان داد گفت: آره لیلا؟ بابا فرستادتش خونه مادرش؟لیلا همه تلاشش را برای بغض نکردن می کردگفت:نه داداش خودش رفته.سیاوش باز پرسید: خودش رفته؟! چرا؟لیلا لبخند تلخی بر لب نشاند با علیرضا دعواشون شد اونم جمع کرد رفت.مرد جوان باز پرسید: ناهید و علیرضا دعواشون شد؟در حدی که ناهید جمع کرد رفت؟! این دوتا که خیلی با هم خوب بودن مگه میشه!همه سکوت کردند. سیاوش فهمید اتفاق خوبی نیفتاده.پروین دوباره بشقاب میوه را دست پسرش داد و گفت: بخور مادر، از راه نرسیده پیگیر ناهید شدی. حالا بعدا درباره اش حرف می زنیم.سیاوش به اعضای خانواده اش نگاه کرد. نگران ناهید و علیرضا بود.اتفاقی که افتاده بود فراتر از گفته های مادر وخواهرش بود.اینبار رو به افشین گفت: اینا چرا دارن نصفه، نیمه حرف میزنن اتفاقی برای ناهید و علیرضا افتاده ؟افشین سر تکان داد و گفت: راستش اینه که بابات میخواد برای علیرضا زن بگیره.سیاوش پوز خندی زد و گفت:اینکه حرف جدیدی نیست.بابا همیشه این حرف رو میزنه.لیلا سر تکان داد و گفت: اما اینبار قضیه جدیه داداش.سیاوش جدی پرسید: واقعا؟ یعنی بابا تصمیمش قطعیه؟افشین سر تکان داد انقدر جدی که عقد کردن.سیاوش تند سر بلند کرد و گفت عقد کردن!پس چرا میگین میخواد زن بگیره؟خوب بگین زن گرفته!افشین سکوت کرد و سیاوش ادامه داد: آخه بابا چیکار به این دوتا داره؟ داشتن زندگیشون رو می کردن. وقتی خودشون اینطوری راضی هستن.پروین با غم سر تکان داد و گفت:چی بگم مادر آتیش زد به زندگی بچه هام،سیاوش متوجه معنی حرف مادرش نشدو دوباره پرسید:حالا کیو براش گرفتین؟ خوشحالم که نبودم؛ دیدن ناهید توی اون شرایط مسلما اتفاق خوبی نبود.غم به سینه لیلا هجوم آورد و گفت:اتفاقا داداش کاش تو بودی. اگه تو بودی خیلی اتفاقات نمی افتاد.باز هم متوجه معنی حرف لیلا نشدوگفت: بیچاره داداشم، بیچاره ناهید، دل هردوشون شکست.لیلا آه کشید و گفت: این وسط فقط دل اونا نبود که شکست. کسایی دیگه ای هم دل شکسته شدن.سیاوش خیره به خواهرش پرسید: مگه کیو براش گرفتین؟ دختره راضی نبود؟اشک لیلا چکید:غریبه نیست داداش ...نه، دختره اصلا راضی نبود از بچگی کس دیگه ای رو می خواسته.سیاوش با تاسف سر تکان داد: بیچاره دختره، بیچاره علیرضا!لیلا توضیح دادالبته خود علیرضا مقصر بود با ندونم کاریش همه رو به دردسر انداخت.سیاوش پرسید:ماجرا چیه لیلا ؟واضح حرف بزن بفهمم چی میگی ؟دختره کیه من می شناسمش؟اشکهای لیلا روان بود پاسخ داد :آره می شناسیش .گفتم که غریبه نیست ... ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
26.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ گوشت آبگوشتی ✅ دنبه ✅ نصف پیاز ✅ یک عدد سیب زمینی ✅ یک عدد گوجه ✅ نخود ✅ لوبیا ✅ نمک،فلفل،زردچوبه ✅ رب گوجه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
687_38806824794473.mp3
7.97M
دیوانــــــه 🥰 نوش جانت آب و نانت هم دوا تو هم ضررتو 💃🏼 🎙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه عکس بزارم براتون خاطرات رو زنده کنیم؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهودو مازار که لذت انتقامش برای همان لحظه بودوهنوز
سیاوش کلافه رو به خواهرش گفت: چرا گریه می کنی؟ بگو ببینم چی شده؟لیلا باز گریست میان گریه گفت :داداش علیرضا نیمه شب مست کرده بود رفته بود توی خونه اشون توی اتاق دختر بی گناه از همه جا بی خبر .خواب بود که علیرضا میره توی اتاق خودش می گفت تا حس کردم یکی کنارم خوابید خواستم جیغ بکشم که عمه محبوبه اومد توی اتاق و خونه رو گذاشت روی سرش ...لیلا هق هق می گرد.باز گفت حرف بی آبروی دختر بدبخت که سر زبون مردم افتاد مجبور شدن عقدش کنن برای علیرضا.سیاوش موشکافانه به خواهرش نگاه کرد و گفت علیرضا مست کرده !؟علیرضای خودمون!؟.اون که اهل همچین کارهای نبود؟سپس انگار چیزی یادش آمده باشد گفت عمه محبوبه خونه دختره بوده...دختره غریبه نیست..کس دیگه ای رو می خواسته ...چند لحظه مکث کرد و گفت:صبر کن ببینم نکنه بانو باشه؟!لیلا همچنان گریه می کرد:نه داداش ای کاش بانو بود.سیاوش خیره به چشم های اشکی خواهر و مادرش و ابروهای گره خورد افشین بود.یک جای کار می لنگید.آنها انگار داشتند آهسته آهسته چیزی به او می گفتند.پروین نمی خواست پسرش از راه نرسید خون جگر شود؛ صورتش را با گوشه روسری پاک کرد.لیوان شربت را به سمت سیاوش هل داد و گفت: ول کن مادر هنوز از راه نرسیدی باید از بدبختی هامون حرف بزنیم. خسته ی راهی.بذار خستگیت که در رفت خودم قشنگ برات میگم.سیاوش اما انگار حرفهای مادرش را نشنید.دلش گواهی بد میداد.همانطور که خیره افشین بودبا تردید پرسیدکیه؟و فقط چند جمله مدام در ذهنش تکرار شد: آتیش زد به زندگی بچه هام...به زندگی بچه هام.. دختره غریبه نیست...از بچگی کس دیگه ای می خواسته...ای کاش بانو بود...زندگی بچه هام .خسته بود.نفس نفس میزد.مثل آدمی که کیلومترها راه را دوید و نرسیده و خستگی نرسیدن توی تنش مانده نفس نفس میزد.خانه هایشان فاصله زیادی نداشت.اما آن روز احساس می کرد بیش از هزار کیلومتر راه رفته وهنوز نرسیده.مسافت باقی مانده را به سرعت قدم هایش افزود.راه رفتنش تقریبا داشت به دویدن تبدیل میشد.در خانه محمود باز بود شانه اش محکم به در فلزی برخورد کرد.وارد شد و به سمت هال رفت.توی هال منظره جالبی پیش رویش نبود.منصور تکیه داده به دیوار دستش را به چانه اش زده و در حالی که یک پایش را دراز کرده نشسته بود.او هم انگار خبر از بلایی که بر سرشان آمد داشت.نگاهش به سمت آیلار چرخید با یک دست شکسته روی زمین نشسته.روبه رویش ایستاد،آیلار سر بلند کرد و نگاهش کرد.چشمانش را هاله ای از اشک پوشاند.سیاوش با همان چشمان سیاه، خیره خیره نگاهش می کرد. پر از بهت پر از ناباوری.نگاه از چشمانش بر نمی داشت یک سوال تمام چشم هایش را پرده کرده بود. قلب آیلار سوخت وشراره هایش به دو گوی غلتان صورتش رسید. اشک چشمش را میسوزاند.اما به قدر یک پلک زدن هم توان ندیدن مرد روبه رویش را نداشت .کاسه اشک بالاخره پر شد وبی پلک زدن فرو ریخت. اولین قطره که فرو افتاد سیاوش دو زانو بر زمین نشست.آیلار دست برد وشال افتاد روی شانه اش را روی سر انداخت. این مرد نامحرم بود.مرد تا چند وقت پیش همه کس بوده چند روزی میشد نامحرم شده بود. بغض صدای سیاوش قلب آسمان را هم می شکست.چه رسد به او که یک زن بود.زن ها را که می شناسی از جنس شیشه اند زود می شکند حتی با یک صدا.صدای که بغض داشته باشد دیگر بدتر.صدای مردی که بغض داشته باشد هزار بار بدتر.سیاوش چندبار دهانش را باز وبسته کرد تا بالاخره پرسید:راسته؟وای از بعضی سوال ها.امان از جواب بعضی سوال ها.کسی چه می داند گاهی یک سوال یک کلمه ای ویک جواب یک کلمه ای، پشتش چه ویرانی های دارد؟چطور خراب می کند وپیش میرود؟آیلار بی انکه نگاه از نگاه مرد نامحرم شده رو به رو بگیرد با هزار هزار بغض در گلویش گفت: راسته.دنیا همانجا تمام شد. هم برای سیاوش هم برای آیلار انگار توضیح دادنش زیاد هم سخت نبود.او یک کلمه پرسید وآیلار یک کلمه جواب دادوهر دو همانجا مُردند وتمام.مُردن مگر چه شکلی بود؟اصلا مگر شکل خاصی داشت؟میشود نفس کشید اما مُرد؟میشود گریه کرد اما مُرد؟گاهی اوقات اتفاقا اگرواقعا بمیری که خوب است.نفس نکشی.درد را حس نکنی.غصه را نفهمی.فقط چشمهایت راببندی و بمیری.تمام ... خسته بود.از نفس افتاده بود مثل کسی که هزاران کیلومتر راه را دویده و نرسیده و خستگی نرسیدن توی تنش مانده.سقف آسمان با همه بزرگی اش روی سرش خراب شد.زیر آوار مانده بود.نبود هوا سینه اش را به درد آورد.اکسیژن نداشت.تمام فضا آکنده از نامردی و خیانت بود.به صورت آیلار که همچنان آثار زخم ها روی آن بود نگاه می کرد.اشکهای دخترک تمام صورتش را خیس کرد.چشمان سیاوش سرخ سرخ بودند.در گلویش یک بغض به اندازه کوه جا خوش کرد.دیگر آیلار را نداشت به دیوار پشت سرش تکیه داد. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کارتون مورد علاقت تو تلویزیون پارس کنار بهترین رفیقت و خیالتم از زندگی راحت •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✍پیرزنی در خانه‌ خود نشسته بود که دزدی از بالای درب به درون خانه پایین پرید. به ناگاه میخِ پشتِ در به چشمش خورد و چشمش درآمد. پیرزن گفت: برخیز نزد قاضی برویم. دزد گفت: دست مرا رها کن، من از تو شاکی هستم.هر دو نزد قاضی رفتند. قاضی تا چشمِ خون‌آلود و کورِ دزد را دید، تکانی خورد. پیرزن گفت: من از این دزد شاکی هستم، برای دزدی به خانه من آمده است. قاضی گفت: مگر چیزی هم دزدیده؟ پیرزن گفت: نمی‌توانست؛ چون هم کور شد و هم من دستگیرش کردم. قاضی گفت: ای پیرزن تو ساکت باش. چپس رو به دزد کرده و پرسید: چشم تو کجا کور شد؟ دزد گفت: میخ پشت درِ خانه‌ این پیرزن کورم کرد. قاضی رو به پیرزن گفت: حال می‌دهم چشم تو را کور کنند. پیرزن باهوش وقتی فهمید قاضی چیزی از قضاوت نمی‌داند و فقط دنبال کور کردن چشم کسی است، سریع لحن کلام خود را عوض کرد. وی گفت: آقای قاضی اکنون فهمیدم من مقصرم. اما گناه من نبود، گناه آهنگر است که این میخ را پشت درب خانه‌ من گذاشت. من که از آهنگری چیزی نمی‌دانم. قاضی گفت: آفرین ای پیرزن. دستور داد رهایش کنند و سراغ آهنگر بروند. آهنگر را آوردند. آهنگر گفت: آقای قاضی اگر یک چشم مرا کور کنید، چه کسی است که بر لشگریان امیر شمشیر و زره بسازد؟ قاضی گفت: پس کسی را معرفی کن و خود را نجات بده. آهنگر گفت: شاه یک شکارچی دارد که موقع شکار یکی از چشمانش را لازم دارد و دیگری را می‌بندد. اگر یک چشم او را درآورید مشکلی برای شاه پیش نمی‌آید. قاضی گفت: آهنگر را رها کنید و شکارچی را بیاورید. شکارچی را آوردند و گفتند: چشمی درآمده، باید چشم تو را درآوریم چون نیاز نداری. شکارچی گفت: آقای قاضی، من در زمان کشیدن کمان یک چشم خود را می‌بندم و برای جست‌وجوی شکار باید دو چشمم باز باشد. قاضی گفت: کسی را می‌توانی معرفی کنی؟ گفت: بلی. شاه یک نی‌زن دارد که وقتی نی می‌زند دو چشم خود را می‌بندد و هر دو چشمش اضافه است و یکی نباشد چیزی نمی‌شود. شکارچی را رها کردند. نی‌زنِ شاه را آوردند و گفتند: دراز بکش که چشمی درآمده و چشم تو را باید درآوریم و از تو واجدِ شرایط‌تر نیافتیم.ما نیز گاهی وقتی خسارتی می‌بینیم، به هر عنوان هر کسی جلویمان بیاید از او تقاص می‌کشیم. کاری نداریم که در بسیاری از خطاهایمان، مسبب خودمان هستیم و نباید دنبال یافتن متّهم و مجازات احدی باشیم. ‌‌‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مجری هایی که دنیای بچگی دهه شصت و هفتادی ها رو ساختند، در یک قاب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهوسه سیاوش کلافه رو به خواهرش گفت: چرا گریه می کن
باید خودش را پیدا می کرد.باید اتفاقات را در ذهنش کنار هم می گذاشت تا بتوانند درک کند چه اتفاقی افتاده.یک پایش را دراز کرد.و دستش را روی زانویش که همچنان جمع بود قرارداد و تکیه گاه سرش کرد.دست میان موهایش فرو برد و به دیوار خیره شد.باصدای بانو نگاهش کرد.تمام صورت بانو هم خیس اشک بود.در حالی که با لیوان آب به دست سمت اوخم شده گفت: یک کم آب بخور سیاوش.به دختر عمویش نگاه کرد انگار هیچ کس را جزءآیلار،جزء عزیز از دست رفته اش نمی شناخت.لیوان آب را ا از بانو گرفت و تا ته سر کشید.شاید می خواست با این لیوان آب آتش درونش را خاموش کند.دوباره لیوان را به سمت بانو گرفت.باز بانو لیوان برایش پر کرد.اینبار اما از آب نخورد.لیوان را بالا برد و تمامش را روی سرش خالی کرد.مغزش داشت می جوشید.امید داشت با خنکی آب حالش بهتر شود که نشد.بلند شد ایستاد دست هایش را مشت کردو فقط یک جمله گفت: اگه نکشمش مرد نیستم.گیج و منگ به سمت در رفت.حال آدمی را داشت که با شی به سرش کوبیده اند.درکی از فضای اطرافش نداشت.حقیقت بدجور توی صورتش کوبیده شده بود.منصور دلش نیامد تنهایش بگذارد و همراهش شد. سیاوش می دانست برادرش را کجا می تواند بیابد .باید می رفت و دمار از روزگارش در می آورد.چطور دلش آمده بود آیلار را از او بگیرد؟خود خدا هم وقتی که آیلار را می آفرید سند شش دانگش را به نام سیاوش زد.حالا علیرضایی لعنتی حتی نقشه های خدا را هم خراب کرده بود.منصور بازویش را گرفت وسط حیاط ایستادند.گفت کجا میخوای بری سیاوش؟سیاوش پاسخ داد: میخوام برم خدمت اون علیرضای نامرد برسم.منصور هم عصبانی بود بدش نمی آمد آن مردک بی شرف را با دستان خودش خفه کند.بانو هم به سمتشان دوید و گفت.سیاوش صبر کن حالت یک خرده جا بیاد .رو به راه بشی بعد برو.سیاوش زهر خند زدو گفت: من حالم خوبه روبه راه.روبه راهم .از این بهتر نمیشه.به آیلار که دم در هال ایستاده بودونگاهشان می کرد نگاهی انداخت.گام هایش را به سمت در تند تر برداشت.بانو باز دویدخودش را به در رساند.چسبیده به قفل ایستاد و گفت :نمیذارم بری بیرون بخدا ما این چند روز به اندازه کافی بدبختی داشتیم.نمیذارم بری یک بدبختی دیگه بار بیاد.سیاوش عصبی فریاد زد: بذار برم بانو کاریش ندارم .فقط میخوام بپرسم چیکار کردم که این جوابش بود؟علیرضا خم شده بوده و داشت خاک زمین را بررسی می کردکه سیاوش نامش را خواند.باتعجب سربلند کرد تا برادرش را ببیند که مشت سیاوش درست توی چانه اش نشست.ضربه محکم بود.درد به ریشه دندان هایش رسید.سیاوش امان نداد مشت بعدی را زیر چشم برادرش خالی کرد.علیرضا دو قدم عقب رفت و دوباره ایستادو باز سیاوش مشتش را توی صورت برادر بزرگترش نشاند.در حالی که از میان دندان های کلید شده اش می غرید:اگه نکشمت مرد نیستم اگه نکشمت از همه نامردا نامردترم علی.یقه علیرضا را گفت و گفت:فقط قبلش بهم بگو چرا این نامردی رو درحقم کردی؟علیرضا سرپایین انداخت؛ روی نگاه کردن به چشمان برادرش را نداشت.منصور که تا آن لحظه شاهد بودبه سیاوش امان نداد و اینبار او اثرات خشمش را به مشتهایش تزریق کرد و وسط صورت علیرضا کاشت.علیرضا فقط با مشت های آنها چند قدم جابه جا میشد.با سری افکنده هیچ دفاعی از خودش نمی کرد.فریاد زد: مگه کری؟ نمی شنوی چی میگه؟ چرا این کارو کردی؟سیاوش که می دید برادرش همچنان ساکت است عصبی گفت:دارم ازت می پرسم چرا با من این کارو کردی؟منصور با دو دست روی سینه علیرضا کوبید و گفت:چرا این بلا رو سر خواهرم آوردی.؟چرا با آبروی ما بازی کردی؟علیرضا به چشمان خشمگین منصور نگاه کرد.چندثانیه بعد نگاهش قفل چشمان سرخ سیاوش بود.با شرمندگی گفت:من نمیخواستم اینطوری بشه.اینبار سیاوش کار منصور را تکرار کرد با دست روی سینه علیرضا کوفت و گفت:چرا خفه شدی؟حرف بزن. چی شده که آیلار الان زنته؟علیرضا با درد نگاه از صورت سیاوش گرفت چشمان سیاوش به اندازه یک غده سرطانی درد داشتند.سیاوش اینبار طوری هلش داد که علیرضا روی زمین افتاد خودش رفت و یقه پیراهنش را گرفت و از روی زمین بلندش کردوگفت :سکوتت به حساب چی بذارم علی ؟چرا حرف نمی زنی ؟یک جمله بگو تا بدونم دلیل این بلایی که سر من و زندگیم آوردی .سر عمو و آبروش آوردی چیه ؟علیرضا ازبغض و شرمندگی در حال خفه شدن بودزمزمه کرد :مست بودم .نفهمیدم دارم چه غلطی میکنم.منصور داشت منفجر میشداگر می توانست همانجا تکه تکه اش می کرد.همه روزش را زد تا صدایش را کنترل کند فریاد نزند و این بی آبرویی بیشتر از این به گوش مردم نرسد.با صدای خش داری گفت :تو مست کردی رفتی خونه ما که چه غلطی بکنی؟چه می گفت ؟هیچ توضیحی برای کارش نداشت دستش را روی صورتش کشیدوگفت :نمیدونم ... ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
برای امشب بهتون میگم امیدوارم اون چیزی که خیلی الان نگرانش هستین ؛ ‏فردا یه «آخیش حل شد»عمیق باشه گوشه ‏قلبتون. شبتون بخیر🌙✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🗓 درود بر شما🌹صبح‌بخیر ☀️ چهارشنبه ۲۹ فروردینتون بخیر 🌺به نام نامت و با 🌹توکل به اسم اعظمت 🌺میگشایم دفتر امروزم را 🌹باشد  ڪہ در پایان روز 🌺مُهر تایید بندگی زینت دفترم باشد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادش بخیر رادیو کویت در دهه شصت روزهای دوشنبه و چهارشنبه و پنجشنبه آهنگهای درخواستی میزاشت🫠 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلفی با خودت - @mer30tv.mp3
4.78M
صبح 29 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهوچهار باید خودش را پیدا می کرد.باید اتفاقات را د
مجبور بودیک چیزهایی بگویدجوری که بیش از این کوچک نشودعقب عقب رفت روی زمین نشست.دوباره دستش را به صورتش کشیدوگفت :اعصابم خراب بود.باز بابا باهام دعواکرده بود .رفتم پیش کریم تا حال و هوام عوض بشه..بساطش جور بود منم فکر کردم یک کم بخورم که چیزی نمیشه..نفهمیدم چی شد انقدر خوردم که مست شدم..خدا چرا جانش را نمی گرفت ؟گفتن از آن شب از مرگ هم سختتر بودحتی اگر نصفه و نیمه باشدحتی اگر نیمی اش را لابلای دروغ هایش پنهان کند.ادامه داد :به خودم که اومدم توی کوچه عمو بودم..هوای بانو ...هوای عشق گذشته افتاد به سرم..فقط رفتم که..نمیدونم چرا رفتم..مغزم کار نمی کرد...سکوت کرد.منصور پرخاش کردخوب بعدش با دست به صورت خودش سیلی زد و گفت مست بودم..من لعنتی مست بودم...کنارش دراز کشیدم..پشتش بهم بود .ندیدم آیلاره..یهو عمه اومد تو اتاق و خونه رو گذاشت روی سرش باز تکرار کرد.مست بودم..نمیدونستم آیلاره و بالاخره بغض چند روزه اش سر باز کرد برای اولین بار در آن مدت با صدای بلند گریست.دیدن سیاوش در آن حال و روز نابودش کرده بود.غروب یک روز پاییزی از روزهای آذر ماه بود.از آن روزها که پاییز همه زورش را میزد تا خزان را به رخ باغ بکشدیک شبانه وروز از آن کابوس تلخ گذشت یک شبانه و روز از روزی کا فهمیده بود چه برسرش آمده فاصله گرفت.سیاوش در حالی که پاهایش را در شکمش جمع کرده بودرو تخت نشسته و به باغ به یغما رفته اشان نگاه میکرد.باغ هم داشت جان می کندمرد. درست مثل او نگاهش به تاب گوشه حیاط افتادچقدر از این تاب خاطره داشتند از بچگی تا همین یک ماه پیش قبل از آن سفر نفرت انگیز ...آیلار فقط هفت ساله بود.روی تاب نشسته و سیاوش هلش میدادآیلاربه لیال که روی زمین مشغول چهارخانه بازی بود سر خودش را گرم می کرد تا نوبت تاب سواری اش برسد نگاه کرد و گفت :امشب عروسی حنانه اس .من دوماد دیدم انقدر قشنگه لیلا .چشماش آبیه.سیاوش از همان نوجوانی روی آیلار غیرت داشت.توی کمرش کوبید و گفت :تو غلط کردی که نگاهش کردی .دفعه ای دیگه چشمات از کاسه در میارمآ آیلار از درد ضربه کمرش و تشری که سیاوش زد به گریه افتادازتاب پایین آمد و گفت :چرا میزنی .دلم خواسته نگاش کردم .تازه منم میرم یک شوهر همینطوری برای خودم پیدا می کنم .که چشماش آبی باشه نه مثل چشمای زشت تو سیاوش از موهای در هم تنیده و نامرتب آیلار گرفت و کشیدجیغ دخترک هوا رفت سیاوش داد زد :تو غلط می کنی .من خودم میخوام تو رو بگیرم .میکشمت اگه زن کس دیگه ای بشی همچنان خیره تاب بودآیلار زن کس دیگری شده بود.لیلا هم سعی کرد لبخند بزند وگفت :داداش عزیزم چطوره ؟سیاوش سر تکان داد با لبخند بسیار غیر واقعی که روی لبهایش بود گفت :خوبم.لیلا سینی صبحانه را روی تخت گذاشت به موهای ژولیده و صورت خسته برادرش نگاه کرد یک لقمه کوچک کره و مربا برای سیاوش گرفت.سیاوش اما دستش را پس زد دیگر تا آخر عمر مربایی زرد آلو نمیخوردتا خاطرات ویرانش نکندلقمه کوچک نان و پنیر برداشت غذا که در گلویش ماند با چای داغ فرو داد.لیلا دست سیاوش را گرفت و گفت :غصه نخور سیاوش همه چی درست میشه.شنیدن این جمله قشنگ بود.حال آدم را خوب می کرد.اما نه برای او که مهم ترین بخش زندگیش را عشق را باخته بود باز به روی لیلا لبخند زد وهمیشه این جمله را می گفت :))همه چی درست میشه .یک روز خوب هم میاد ولی....روز قبلش من مردم ((حامد همان جوانک شاد سالهای اول دانشگاه که با ضرب و زور و هزار بدبختی و قرض عروسش را به خانه آورد.دخترک بی نوا یک ماه بعد از عروسی شبی با هزارامید خوابید و صبح هرگز بیدار نشد وحامد بعد از او دیگر هیچ وقت نخندیدحال کدامشان بدتر بود؟ حامد که عروسش را به حجله برد.روزهای خوبی را کنار او سپری کردو وقتی مرد با دستان خودش خاکش کرد حتی قبر.عروسش هم متعلق به او بودیا سیاوش که محبوبش می آمدبا او زیر یک سقف ،نفس به نفس زندگی می کرد اما.متعلق به دیگری بود ؟اتفاق خیلی هم سنگین نبود بود؟مگر چه میشدآیلار می آمد با او زیر یک سقف.تا اینجایی داستان که طبق برنامه هایشان بود باقی کمی تفاوت داشت زیاد هم نه فقط کمی...می آمد جلوی چشمانش هم بالین مرد دیگری میشد.محرم مرد دیگری میشد‌پناهش مرد دیگری بود.آیلار بعد از چند روز در حبس ماندن با پشتیبانی منصور از خانه خارج شده بود .اولین مسیرش کنار رود دلخواهش بودبا تنی خسته و مغز رو به انفجار راهی شد شاید که کمی آرامش بگیردهمه چیز مثل قبل بود.درختان،کوچه ها،مرغهای کف کوچه ها جوی آبی که از زیر درختان وسط ده می گذشت حتی گالبتون با همان چوب دستی و گوسفندانش اینبار دیگر با دیدن لباس های نا هماهنگ دخترک چوپان خنده اش نگرفت‌حتی حوصله تحلیل لباس هایش را هم نداشت‌. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ پیاز ✅ گوشت ✅ گوجه ✅ سیب زمینی ✅ نمک و ادویه ✅ روغن بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5965411859895945857.mp3
8.1M
آن یار طلب کن که تو را باشد و بس معشوقهٔ صد هزار کس را چه کنی - ابو سعید ابوالخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از لحاظ روحی نیاز دارم ساعت ها بشینم بی دغدغه بازی کنم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f