نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهوپنج مجبور بودیک چیزهایی بگویدجوری که بیش از این
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_پنجاهوشش
همه چیز سر جایش بود جز او که به نحو وحشتناکی.کل زندگیش را یک شب باخت بی گناه محکوم شد و تازه فهمید دروغ ترین ضرب المثل دنیا بی گناه بالای دار نمی رود است او را که بی گناه دار زدند کشتند.هر روز روزی هزار بار می کشتند .خفه می کنند و او هر روز روزی هزار بار جان می دهد بخصوص از روزی که سیاوش برگشته از همان لحظه ای که عطرش در خانه پیچیدو هوای ده آغشته به نفس هایش شد از هیچ چیز لذت نبردنه منظره زیبایی فاصله ده تا رود نه طبیعت بکر اطراف رود.تمام فکرش معطوف آن شب کابوس زهر آگین بودو روز رویایی تلخ برگشتن سیاوش کنار رود نشست و پاهایش را در آب گذاشت آتش تن داغ دیده اش را به سردی آب رود در سردترین ماه پاییز سپرد.لرز بر جانش نشست در خودش جمع شدو عطر سیاوش در بینی اش پیچیدکتش را روی شانه آیلار انداخت و گفت :پاتوبیار بیرون سرما میخوری از دیدنش جا خورد.سیاوش اما خونسرد با موهای ژولیده صورتی نامرتب کنارش نشست به آیلار که با درد،اندوه و تعجب نگاهش می کرد.نگاه کرد و پرسید :خوبی ؟اشک از چشم سمت چپ خترک همان چشمی که سیاوش بیشتر به او دید داشت چکیدسیاوش سر پایین انداخت باز واقعیت برای بار هزارم به صورتش کوبیده شد.دوباره سر بلند کرد و خیره چشمان خسته دخترک شد آیلار هم نگاه از دو گوی سیاه محبوبش که حالا غلتان میان کاسه خون بود نگرفت سیاوش را مثل کف دست می شناخت با صدای خفه ای پرسید :چند شبه نخوابیدی ؟سیاوش زهر آگین پاسخ داد :از همون روزی که خبر مسرت بخش ازدواج برادر بزرگم شنیدم.قلب دخترک در سینه مچاله شد یکی با بی انصافی دست روی گلویش گذاشته بود و با نهایت توان فشار میداد راه نفسش بسته بود مرده ؟خدایا چرا نمیبینی،سیاوش با سر به دست گچ گرفته آیلار اشاره کرد پرسید :کی این بلارو سرت آورد؟آیلار با صدای که از زور بغض به سختی بالا می آمد گفت :بابا.سیاوش پوزخند زد :اون شوهر نامردت کجا بود وقتی اینطوری صحبت می کردن
قلب آیلار مالامال نفرت از علیرضا شد وقتی سیاوش نام شوهر را پر کینه به زبان آورد .کاش شوهرش می رفت و می
وبا نفرت گفت :تنها جایی که اون نامرد به دادم رسیدهمونجا بود .وگرنه بابام که هیچ علاقه ای برای نشون دادن دستم به دکتر نداشت سیاوش کنایه زد :پس خیلی َمرده و سیگار و فندک را از جیبش بیرون آورد سیگاری روی لب هایش گذاشت
آیلار متحیر از دیدن سیگار کشیدن سیاوش خیره لب هایش شد این لب ها که حالا سیگار میانشان بود همان نبودند.که یک ماه پیش درست کنار همین رود روی پیشانی او بوسه عشق می کاشتند؟سیاوش فندک را زیر سیگار گرفت کام اول را که گرفت آیلار هم مشتاق شد لب زد منم میخوام.سیاوش خیره وعصبی نگاهش کرد و گفت :تو غلط می کنی که میخوای .آیلار لب ورچیدمرد جوان را می شناخت عمیقا با سیگار مخالف بود اما حالا میان لبهایش بود و عمیق ترین کام ها را می گرفت آیلار باز بغض کرد :منم حالم خرابه. این روزا خیلی به هم ریخته و عصبیم وخیره به دود فرستاده شده به هوا از میان لب های مرد محبوبش..ای وای نه لب های برادر شوهرش شدباز اشکش چکید.سیاوش گفت این خوبه .گریه کن..اما هیچ وقت.هیچ وقت از سیگار حرف نزن و صدایش خش دار ترین صدای بغض آلود دنیا بود شاید اگر او هم سیگار نمی کشیداگر بلند نمیشد و نمی رفت اگر کمی بیشتر می نشست گریه می کرد
نگاه آیلار به گام هایش دوخته شد
رفت رفت تا او هم گریه نکند ؟یا اینکه بیش از این هم کلام همسر برادرش نباشد.پس چرا عطر تنش را کتش را روی شانه های درخترک جا گذاشت ؟میخواست او هر لحظه بیشتر از داغ این عشق بسوزداز ذهنش گذشت.انصافت کجاست مردک بی انصاف؟میروی الاقل مرا هم با خودت ببر من زیر آوار عطر تنت جان خواهم داد...
***
همایون و محمود در باغ قدم می زدنند
محمود گفت :هوا هر روزداره سردتر میشه .باید قبل رسیدن زمستون و اومدن برف و سرما عروسی بچه ها رو بگیریم و برن سر زندگیشون .دهن مردم هم هر چه زودتر بسته بشه بهتره همایون چشم هایش را باز و بسته کرد
منتظر همچین حرفی بودبی میل گفت :باشه .همین روزا براشون مراسم میگیریم هرچه زودتر تموم بشه وبازهم گوشه قلبش برای سیاوش درد کشیدمحمود گفت :آخر هفته دیگه چطوره ؟همایون سر تکان داد :خوبه آخر هفته دیگر قرار بود یکبار دیگر سقف آسمان روی سر پسرش ویران شودبا فکر کردن به سیاوش و رنجی که می کشید قرار بود بیشتر هم شود.درد بدی در سینه اش پیچیداو هم درد عشق را چشیده بود و می دانست از دست دادن محبوب چه رنج عظیمی ست.خبر برگزاری جشن عروسی خیلی زود در دو خانواده پیچید سیاوش انگار تازه از خواب بیدار شده باشد.دنبال راه چاره می گشت باید کاری می کرد.نمی توانست بنشیندو ازدواج آیلار و علیرضا را تماشا کند اولین فکری که به سرش زد رفتن سراغ علیرضا بود .شب هنگام بود.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
👌👌👌
کانال مجازی در فضای ایتا با عنوان: نهضت جهانی دفاع از حیات جنین
با عضویت درین کانال میتوانید ، در راستای حقوق جنین گامی بردارید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2804744263Cde4835ee98
🌸 آشپزخانهیِ مادربزرگ کاشیهای قدیمی طعم خوب نان و پنیر چای شیرین و عطر برنج زعفرونی و قرمه سبزی که از صبح زود توی خونه میپیچه... ❤️
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
✍خواجه ثروتمندی که کلاهبردار بازار بغداد بود، از بغداد عزم حج کرد. بار شتری بست و سوار بر شتر عازم شد تا با آن به مکه رود. چون مراسم عید قربان شد، شتر خود را قربانی کرد و بعد از اتمام حج، شتری خرید تا بازگردد.
🕋از حج که بازگشت، بعد از یک ماه در بغداد باز در معامله دروغ گفت و توبۀ خود بشکست. عهد کرد تا سال دیگر به مکه رود و رنج سفر بیند تا خداوند گناهان او را ببخشد. باز شتری برداشت و سوار شد تا به مکه رود. خواجه را پسر زرنگی بود، پدر را در زمان وداع گفت: «ای پدر! باز قصد داری این شتر را در مکه قربانی کنی؟» پدر گفت: «بلی!»
🔰پسرش گفت: «این بار شتر را قربانی و آنجا رها نکن. این بار نفس خودت را همانجا قربانی کن تا برگشتی دوباره هوس گناه نکنی. تو اگر نفس خود را قربانی نکنی اگر صد سال با شتری به مکه روی و گلهای قربانی کنی، تأثیر در توبۀ تو نخواهد داشت.»
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
برنامه عروسکی دو موزی واقعا جالب بود
یادش بخیر
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
22.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این سکانس هنوزم برام خنده دار و باحاله🤣خودشم نمیخوره غذایی که درست کرده رو😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهوشش همه چیز سر جایش بود جز او که به نحو وحشتناکی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_پنجاهوهفت
علیرضا در اتاقش که این روزها چیزی از ماتم سرا کم نداشت نشسته و به مصیبتهای زندگیش فکر میکرد.همسرش رفت و تنهایش گذاشت و در تدارک مراسم همسر جدیدش بودند که دختر مورد علاقه برادرش بود.سیاوش بدون در زدن وارد اتاق شدعلیرضا سر بلند کرد و نگاهش کردسیاوش رفت و روی تخت نشست و بدون نگاه کردن.به صورت علیرضا دستور داد :آیلار رو طلاق بده.علیرضا متعجب نگاهش کرد سیاوش پرسید:نشنیدی چی گفتم ؟طلاقش بده علیرضا پرسید :که بعدش چی بشه ؟سیاوش پاسخ داد :من عقدش کنم سر علیرضا با ضرب بلند شد با لحن عصبی گفت:حالت خوبه میدونی چی داری میگی ؟من زنم طلاق بدم تا تو عقدش کنی ؟سیاوش جواب داد :بله درست فهمیدعلیرضا گفت :انگار خوب نمیدونی چه اتفاقی افتاده.دیگه چقدر بی آبرویی بار بیاریم دختری که از بغل من بیرون کشیدن و به زور برام عقدش کردن طلاق بدم تا عقد برادرم بشه .یعنی این گند هی همش بزنیم تا بیشتر نقل دهن مردم بشیم.سیاوش پرخشگرانه گفت :تو کارو به اینجا رسوندی علیرضا .خودت خرابش کردی .خودت درستش کن.یک جوری حرف میزنی انگار واقعا بغل خوابت شده.علیرضا سرتکان داد و گفت :تنها کاری که برای درست کردنش از دستم بر اومد همین بود .عقدش کردم تا زنم بشه.سیاوش پوزخند زد :خبر که داری زنت عشق من بوده علیرضا عصبی بلند شدهرچه بود آیلار ناموسش حساب میشداما سعی کرد خودش را کنترل کندبلند شد و گفت :سیاوش این ماجرا به اینجا رسیده.بهتره سعی کنیم باهاش کنار بیاییم چون غیر این راهی دیگه ای نداریم .هر کاری فقط بی آبروی بیشترمی کنه.سیاوش هم بلند شد و گفت "می فهمی چی میگی علی؟من بشینم نگاه کنم که آیلار با تو بره زیر یک سقف؟علیرضا سینه به سینه برادرش ایستاد
بابت اتفاقی که افتاده بدهکار او بود
اما هنوز انقدر بی غیرت نشده که زن عقدی اش را دو دستی تقدیم مرد دیگری کند حتی اگر آن مرد عاشق دیرینه باشد حتی اگر او زنش را نخواهدحتی اگر زندگیش سر آمدن همین زن تازه رسیده از هم پاشیده باشد حتی اگر آن مرد برادرش باشد سر غیرت و ناموسش نه با کسی شوخی داشت و نه کوتاه می آمد دستش را روی سینه سیاوش با کمی فشار گذاشت و
گفت :حواست باشه داریم درباره چی حرف میزنیم سیاوش .تو چشای من نگاه کردی گفتی زنت عشق منه اگه نزدم دهنت پر خون نکردم سر برادریمون بود و اینکه خودمو شرمنده ات میدونم .اما گوش کن ببین چی میگم .اون دختر الان زن منه.اسمش کنار اسم منه پس بهتره دیگه اسمش و به زبونت نیاری .هرچی بین تو و آیلار بود تموم شد .فراموشش کن و برو دنبال زندگیت سیاوش اما بر خالف علیرضا سعی برای کنترل رفتارش نکردو یقه علیرضا را گرفت و گفت :من میدونم چی دارم میگم اما تو انگار خیلی حواست نیست .اونی که اینجوری واسش زنم ،زنم ،راه انداختی همون دختریه که از بچگی با من بوده ...هر نقشه ای داشتیم .هر برنامه ای برای آینده داشتیم همه اش با هم بوده.حاال تو اومدی گند زدی وسط همه برنامه هامون واسه من طلبکار هم هستی ؟اصلا میدونی چی علی ؟من و آیلار ..علیرضا هم یقه سیاوش را گرفت دو برادر با هم گلاویز شده بودندعلیرضا گفت :اسمتودیگه کنار اسم آیلار نیار...دارم بهت میگم اون الان زن منه .بی غیرت نیستم راست راست تو چشمام نگاه می کنی اسم اون میاری کنار اسم خودت ...زن زوری باشه .زن اجباری و اشتباهی باشه .هرچی که هست الان رسما و شرعا محرم منه .زن منه.پس اسمشو نذار کنار اسمت سیاوشسیاوش عصبی خندید و گفت :اسمش کنار اسم من هست .همیشه بوده .همه همیشه گفتن آیلارو سیاوش .اولیش خودت .تا یک جا خلوت گیر آوردی زن داداش ،زن داداش به نافش بستی. چی شده حالا که زن داداشت شده زن شرعی و رسمی ؟صبر کن ببینم ....نکنه همه اون روزها چشمت دنبالش بود علی ؟علیرضا اینبار محکم تخت سینه سیاوش کوبید و گفت:من هیچ وقت ،هیچ وقت چشمم دنبال ناموس برادرم نبود .آیلار همیشه واسه من عین لیلا بوده وقتی اومد توی حریم تو که دیگه بدتر از لیلا هم عزیزتر شد برام ...با انگشت روی سینه سیاوش کوبید و گفت :حالا ببین چی میگم .الان آیلار تو حریم منه .ناموس منه....همینجوریش هم حرف مردم سر غلط زیادی خودم دنبال ناموسم هست نمیذارم تو دیگه خراب ترش کنیسیاوش آتش گرفت.علیرضا را هل داد و گفت :به حسابت میرسم علی .به حسابت میرسم .همه چی خراب کردی طلبکارم هستی.
وقتی از جدال با علیرضا به نتیجه ای نرسیدتصمیم دیگری گرفت.راهی خانه عمویش شدبا آیلار صحبت می کرد
می دانست خیلی راحت راضی میشود از علیرضاطلاق بگیرید.آیلار در حیاط لبه حوض کوچکی که گوشه حیاط قرار
داشت نشسته بودبرگهای زرد گلدان های شمعدانی را جدا می کرد.عاشق بوی برگ شمعدانی هایش بودهر چند این روزها حتی بوی شمعدانی هم حالش را
جا نمی آورد.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون پراز🌹
ستاره هایی باشہ کہ هرشب⭐️
بہ خدا سفارشتونو میکنن💗
رویاهاتـون شیرین🌷 ❤️
شبتون پُر از نگاه مهربون خدا 🙏
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺 درود بر شما دوستان خوبم
🌸 درودی به زیبایی قلب مهربونتون
🌺 صبح آخر هفته تون شاد ☕️
🌸 و پراز حس قشنگ آرامش
🌺 امیدوارم امروز
🌸 غرق در احساس خوشبختی
🌺 و عشق و رحمت الهی شوید
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد همه ی مادر بزرگ هایی که با هاونگ قند میشکستن و ما به ذوق خوردن گل قند کنارشون مینشستیم این کلیپ زیبارو ببینیم🥲🫶🏻
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فروردین تمام نشدنی.... - @mer30tv.mp3
3.92M
صبح 30 فروردین
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهوهفت علیرضا در اتاقش که این روزها چیزی از ماتم س
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_پنجاهوهشت
سیاوش بالای سرش ایستادبه صورت پژمرده دخترک نگاه کردوسلا داد.آیلار سربلند باچشمانی که امیداز آنها رخت بسته بودنگاهش کردوگفت سلام.
سیاوش لبه حوض نشست.همانطورکه نگاهش به برگ زردافتاده روی آب بود گفت :اومدم باهات حرف بزنم ودر ادامه حرفش نگاه از برگ کند وبه آیلار که منتظر ادامه سخنش بوددوخت
بی مقدمه جمله اش را گفت به علی هم گفتم نمیشینم نگاه کنم که باهاش بری زیریک سقف..از علیرضاطلاق بگیر..خودم همه کارهاش می کنم .آیلار متعجب نگاهش کرد سیاوش ادامه دادبا همدیگه ازدواج می کنیم.آیلار توقع شنیدن این حرفها را داشت می دانست مرد رو به رویش تسلیم نمی شود می دانست تنها راه تسلیم شدن او ناامید کردنش است الان همه به اسم شوهرم میشناسن طلاق بگیرم بشم زن برادرش ؟؟که چی بشه مردم بگن یک روز با علی خوابید تا علی گرفتش رفت بغل خواب سیاوش شد .این دفعه شوهرش طلاقش داد و برادرشوهرش عقدش کرد.سیاوش عصبی بود انتظار شنیدن این حرفها را از آیالر نداشت.آمده بود تا موافقت او را آن هم با کمال میل بشنود.دست میان موهای به ریخته اش برد و گفت :از اینجا می برمت .با هم میریم از این خراب شده تا کسی چیزی نگه .تا چیزی نشنوی آیلار باز هم سر تکان داد :ما میرم .خانواده هامون چی ؟مادرم ؟منصور ؟بانو ؟سیاوش بذار تموم بشه.هیچکدوممون بیش از این تحمل حرف و نیش و کنایه مردم نداریم سیاوش بلند شد ایستادوگفت :چی داری میگی آیلار .به قول خودت تشت بی آبرویت از پشت بوم افتاد تموم شد .دیگه بیشتر از این چی میشه. آیلار خسته بود نای جنگیدن نداشت آن هم جنگیدن با مردی که برای به دست آوردن خودش می جنگیدولی باید توضیح میداداین مرد انگار هنوز با واقعیت کنار نیامده بود بلند شد ایستادوگفت :سیاوش اون دفعه عمه محبوبه بی شرفی من جار زد ولی این دفعه اگه من از علی طلاق بگیرم زن تو بشم خودم بی شرفیمو جار زدم . ازدواجم زوریه درسته ؟اما پای این ازدواج می ایستم تا بی آبروییم.بیشتر از این به مردم ثابت نشه .زنی که امروز زن یک برادر و فردا برادر دیگه جز اینکه مشکل از خودشه چیه ؟کی میدونه این زن با برادر شوهرش چه گذشته ای داشته .چه نقشه های کشیدن .چه آرزوها داشتن ....بغض مثل خنجر گلویش را دریدصدایش خش دار شد :سیاوش قسمت من و تو با هم نبود .راه من و تو از هم جدا شده.سیاوش زهر خندی زد و گفت :انگار خیلی هم بد نبوده که انقدر راحت پذیرفتی .مثل اینکه انقدرها هم سخت نیست زن علیرضا بودن.آیلار به چشمان زغالی سیاوش خیره شد شاید آخرین بار بود که این گونه مستقیم نگاهش میکرد سیاوش هم نگاه از زغال چشمان آیلار نمی کند.وجه اشتراک چهره اشان همین بود چشمانشان ...شب سیاه چشمان آیلار بارانی شد و گفت :من سخت ترین اتفاق زندگیم گذروندم .بعد اون دیگه هیچ چی زیاد سخت نیست .....آب دهانش را قورت داد اما بغض لعنتی سرجایش مانده بود هرچه اشک می بارید از حجمش کاسته نمیشدمیان بغض و اشک ادامه داد :من تو رو از دست دادم سیاوش ....مصیبت زندگی من این بود ....بعدش دیگه هیچ چی برام فرق نمی کنه .حتی اینکه زن علیزضا باشم یا همین فردا صبح بمیرم سیاوش وقتی داشت از در خارج میشدشانه هایش افتاده بودانگار بار سنگین مصیبت را تازه به دوش می کشیدشاید هم حجمی اتفاقی که تازه داشت باورش می کرد زیادی سنگین بود.در تدارک مراسم عروسی بودند.اما هیچ کس شوق و ذوقی نداشت.کارها را انجام می داند ولی به اجبار و از روی بستن دهان مردم.علیرضا برای دیدن آیلار آمده بود آیلار در اتاقش نشسته بود که علی با چند ضربه کوتاه وارد شد وکنارش روی تخت نشست. آیلار نگاه گذرایی به صورتش انداخت. سلام کوتاهی داد و چشمانش را به پنجره بسته اتاق دوخت.علیرضا خیره نگاهش کرد و پرسید:دستت بهتره؟آیلار به نشانه مثبت بودن جواب سوالش سر تکان داد و گفت:بد نیست.علیرضا دست هایش را در هم قلاب کرد و توضیح داد: اگه یکی،دوبار بیشتر برای دیدنت و پرسیدن حالت نیومدم چون می دونستم دیدنم اذیتت می کنه. دورا دور جویای حالت بودم.آیلار پوزخند زد.یعنی می خواست بگوید شوهر مسئولیت پذیری ست؟علیرضا کمی مکث کرد سپس دوباره گفت: آیلار؟لعنت به صدایش که این همه شبیه سیاوش بود.لعنت به لحنش که شبیه او صدایش می کرد.آیلار نگاهش کرد. چقدر نگاهش خسته و بی انگیزه بود.ادامه سخنش را با خیرگی به چشمان بی فروغ همسر جوانِ پیر شده اش گفت: برای خرید عروسی ....ادامه نداد.نگاه دخترک پر از مرگ بود!حرف از عروسی زدن در این حالش حرکت ناشایسته ای می شد.از خودش خجالت کشید.از آیلار هم.او نباید می آمد اینجا تا برای عروسی خودش و آیلار برنامه ریزی کند.باید آنجا می بود وبرنامه می ریخت اما برای عروسی برادرش ...صدای آیلار افکارش را پاره کرد: میشه عروسی نگیریم؟عذاب وجدان در تمام وجودش پیچید.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
16.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کوفته_تبریزی
مواد لازم:
✅ ۶۰۰ گرم گوشت چرخ کرده
✅ ۱ لیوان لپه نیم پز
✅ ۱ لیوان برنج نیم پز
✅ ۱ عدد پیاز رنده و آب گرفته شده
✅ ۲ قاشق غذا خوری مرزه و ریحان
✅ ۴ قاشق تره جعفری
✅ ادویه نمک فلفل زرد چوبه دارچین یا زنجبیل
مواد میانی:
✅ پیاز داغ
✅ الو
✅ گردو
✅ زرشک
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5832610865513239353.mp3
5.05M
- خیلی به فرهاد کم توجهی میشه:)
«تو هم با من نبودی مثل من
با من و حتی مثل تن با من»
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نصف بچگیم همش تو فکر اینکه بقالا چطوری اون همه چیپسو پفکو شکلاتو خودشون نمیشینن بخورن گذشت😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهوهشت سیاوش بالای سرش ایستادبه صورت پژمرده دخترک
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_پنجاهونه
این همان دخترکی ست که بارها از حرفهای یواشکی اشان با سیاوش نقشه های شب عروسیش را شنیده بود؟سرپایین انداخت جواب داد: نه نمیشه.بابات خواسته یک عروسی حسابی بگیریم تا دهن فامیل بسته بشه.اشک آیلار چکید وگفت: چرا باهام این کار رو کردی علیرضا؟من به اندازه برادرم دوستت داشتم.کاش یک روز می مُرد و همه چیز تمام می شد.کمی به آیلار نزدیک تر شد و گفت: یک چیزی بگم باور می کنی؟علیرضا دروغگو نبود.همیشه برادری می کرد.پشتیبانی می کرد.آیلار همیشه به او اطمینان داشت.اما اینبار می توانست باورش کند؟سکوت کرد وخیره ی لب های علیرضا شد.علیرضا گفت: آیلار بخدا ....بخدا من هیچ وقت نمی خواستم بهت آسیب بزنم. نمی خواستم حتی یک تار مو از سرت کم بشه ....تو به اندازه لیلا برام عزیز بودی..اون شب یک سوءتفاهم بزرگ بود.آیلار نگاهش کرد و گفت: می بینی اون سوءتفاهمی که داری ازش حرف میزنی چه بلایی سر زندگی من آورده؟علیرضا هر دو دستش را به صورتش کشید. چقدر خسته بود. با صدای خفه ای گفت: من نمیخواستم اینجوری بشه. چند دقیقه ای به سکوت گذشت
انگار هر دو در دنیایی خودشان غرق بودند.بالاخره آیلار به حرف آمد: من برای عروسی چیزی نمیخوام .اگه چیز واجب و لازمی هست خودت با یکی برو بخر.علیرضا سر تکان داد: باشه هر طور تو بخوای، چیزایی که لازمه با لیلا میخرم.ازجایش بلند شد و به سمت در رفت آیلار صدایش کرد:علی؟مرد جوان ایستادبرگشت و به دخترک پژمرده روی تخت نگاه کرد: بله؟ آیلار پر از بغض گفت: واسه شب عروسی یک فکری به حال سیاوش کنید.نباشه اینجا.از اینکه دل زن جوانش شور مرد دیگری را میزد باید عصبانی میشد؟مگر بی غیرت بود که خونش نجوشد و دستهایش مشت نشود.با همان خون جوشیده و دست مشت شده، از در اتاق بیرون زد.مرد بود و هر لحظه امکان داشت غیرتش بی منطقش کند وهمان مشت را میان صورت زیبایی دخترک بکوبد.و بگوید:لااقل جلوی چشمای من شور اونو نزن
اما منطقی رفتار کرد.صبوری کرد وفقط از اتاق بیرون زد تا تلافی ندانم کاریش را سر خودش در بیاورد و مشتش را وسط تنه درخت توی حیاط خالی کند و درد پیچیده شده میان استخوان هایش را به جان بخرد.با شانه های افتاده از خانه عمویش خارج شد. بیشتر از هرکسی شرمنده و بدهکار خودش بود.چند روز دیگر با زنی زیر یک سقف می رفت که می دانست تمام قلبش برای دیگری ست.اوهم عاشقش نبود اما تحمل اینکه زن محرم او موقع دیدن مرد دیگری قلبش بلرزد را نداشت.به سمت خانه عمه اش راه افتاد؛ شاید می توانست دل ناهید را نرم کند و به خانه برگرداند و وسط این همه نابسمانی لااقل گوشه ای از زندگیش را سامان دهد.
عمه محبوبه در را که به رویش باز کرد زهر کلامش را هم بیرون ریخت: به به شادوما چه عجب از این ورا! چی شد یادت افتاد یک زن هم اینجا داری؟
دو دفعه قبل هم که برای صحبت با ناهید آمده بود مثل همین جملات را از زبان عمه اش شنید.علاقه ای برای سربه سر او گذاشتن نداشت؛ بی حوصله تر و خسته تر از این حرف ها بود.همان دم در ناهید را دید که گوشه حیاط روی طناب لباس پهن می کرد به سمتش رفت وسلام کرد.ناهیدنگاه دلتنگش را به صورت شوهرش دوخت و گفت: سلام، اومدی رضایت بدی برای طلاق؟علیرضا خسته از سرو کله زدن های پی در پی گفت: ناهید تو رو خدا یکی تون دلتون برای من بسوزه. یکنفر، فقط یکنفر از آدم های اطرافم کوتاه بیاد ...بین این همه آدمی که رو به روم ایستادن لااقل تو کنارم باش.محبوبه دست به کمر کنارش ایستاد و گفت: ناهید کنارت باشه؟تو نیازی به ناهید نداری. داری بساط عروسیت رو جفت و جور می کنی .همین روزا عروس جدیدت میاد به خونه ات.علیرضا عصبانی بود به سمت عمه اش برگشت و گفت: عمه اگه این بلا سر زندگی من و ناهید اومد بیشتر از هرکسی مقصر تویی.پس سعی نکن بیشتر از این میونه من و ناهید خراب کنی. اگه اون شب زبون به دهن گرفته بودی این همه خرابی به بار نمی اومد.محبوبه صدایش را سرش انداخت و گفت: من زبون به دهن نگرفتم؟ من خرابکاری کردم یا تو که نصف شب توی اتاق دختره بودی خودم به همین چشم های کور شدم دیدم چسبیده بهش خوابیدی.علیرضا کوتاه نیامد گفت: بابا اصلا من یک غلطی کردم تو باید اینجوری هوار می کشیدی و تو بوق و کَرنا می کردی؟ غیر اینکه به زندگی و آبرو دختر خودت لطمه زدی چی شد.کم بابام واسه این زندگی کوفتی گربه رقصونی می کرد تو هم بهانه رو دادی دستش؟محبوبه هم مرد جوان را بی جواب نگذاشت و گفت: باید چیکار می کردم؟میذاشتم می رفتی تا هر غلطی که دلت میخواست می کردی؟علیرضا چشم هایش را روی هم فشرد هیچ کدام از سال های زندگیش این همه پر از استرس و فشار روحی نگذرانده بود.نگاهش را به ناهید داد و گفت: ناهید این روزا داره بهم سخت میگذره.بودنت رو کنارم لازم دارم.بیا برگردیم خونه.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چقدر با این تلمبه ها دوچرخه هامونو باد زدیم😉
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
در اطراف شهر ري مسجدي بود كه هر كس پاي در آن ميگذاشت، كشته ميشد. هيچكس جرأت نداشت پا در آن مسجد اسرارآميز بگذارد. مخصوصاً در شب هر كس وارد ميشد در همان دم در از ترس ميمرد. كم كم آوازة اين مسجد در شهرهاي ديگر پيچيد و به صورت يك راز ترسناك در آمد. تا اينكه شبي مرد مسافر غريبي از راه رسيد و يكسره از مردم سراغ مسجد را گرفت. مردم از كار او حيرت كردند. از او پرسيدند: با مسجد چه كاري داري؟ اين مسجد مهمانكش است. مگر نميداني؟ مرد غريب با خونسردي و اطمينان كامل گفت: ميدانم، ميخواهم امشب در آن مسجد بخوابم. مردم حيرتزده گفتند : مگر از جانت سير شدهاي؟ عقلت كجا رفته؟ مرد مسافر گفت: من اين حرفها سرم نميشود. به اين زندگي دنيا هم دلبسته نيستم تا از مرگ بترسم. مردم بار ديگر او را از اين كار بازداشتند. اما هرچه گفتند، فايده نداشت.
مرد مسافر به حرف مردم توجهي نكرد و شبانه قدم در مسجد اسرارآميز گذاشت و روي زمين دراز كشيد تا بخوابد. در همين لحظه، صداي درشت و هولناكي از سقف مسجد بلند شد و گفت: آهاي كسي كه وارد مسجد شدهاي! الآن به سراغت ميآيم و جانت را ميگيرم. اين صداي وحشتناك كه دل را از ترس پاره پاره ميكرد پنج بار تكرار شد ولي مرد مسافر غريب هيچ نترسيد و گفت چرا بترسم؟ اين صدا طبل توخالي است. اكنون وقت آن رسيده كه من دلاوري كنم يا پيروز شوم يا جان تسليم كنم. برخاست و بانگ زد كه اگر راست ميگويي بيا. من آمادهام. ناگهان از شدت صداي وي سقف مسجد فرو ريخت و طلسم آن صدا شكست. از هر گوشه طلا ميريخت. مرد غريب تا بامداد زرها را با توبره از مسجد بيرون ميبرد و در بيرون شهر درخاك پنهان ميكرد و براي آيندگان گنجينه زر ميساخت
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چه زحمت ها که برات نکشیدیم 😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش الان بوی کتلت تو خونه پیچیده بود
کاش الان با خواهر برادرام مشغول دعوای های کودکانمون بودم
کاش الان دوستم میومد دنبالم بریم کوچه لی لی بازی کنیم
کاش...🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهونه این همان دخترکی ست که بارها از حرفهای یواشکی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_شصت
ناهید با چشمانی پر از اشک گفت: برگردم کدوم خونه علی؟ چند روز دیگه آیلار میاد من دیگه اونجا جایی ندارم.واسه من جایی نمونده.علیرضا دست روی سرش گذاشت و گفت: جای تو روی سرمه ..دست روی قلبش گذاشت و ادامه داد:جای تو توی قلبمه بیا برگردیم خونه.این روزها خیلی داره سخت میگذره کنارم باش ناهید. بودنت رو لازم دارم.الان که این همه بی کسم حتی برادرم بهم پشت کرده از نظرش من یک دزدِناموسم، بودنت رو لازم دارم ..دل ناهید داشت نرم میشد که محبوبه دوباره پارازیت انداخت: دختر من جایی نمیاد. هنوز خونه پدرش خراب نشده که پا شه همراه تو بیا وردل هوو! شب عروسیت هم قر بده لابد!علیرضا به ناهید نگاه کرد وقتی ناهید میان گریه گفت: من نمی تونم علی، تحمل ندارم بیام بودنت کنار اون ببینم.نا امید شد از بودن و آمدن ناهید هم نا امید شد.او هم نمی آمد.هیچ نگفت و به سمت در خروجی رفت.وارد حیاط که شد به حدی فکرش مشغول بود که پدرش را ندید.همایون که علیرضا را غرق در افکارش دید صدایش کرد.علیرضا مسیرش را به سمت پدرش عوض کرد و کنار او نشست همایون پرسید: کجا بودی؟علیرضا با فکری آشفته جواب داد: رفتم یکسر به آیلار زدم، ازش پرسیدم برای خرید وسایل عروسی چیکار کنیم؟
همایون منتظر بود چون علیرضا ادامه نداد همایون گفت: خوب اون چی گفت؟
علیرضا پاسخ داد: گفت برای عروسی چیزی نمیخواد منم گفتم با لیلا میرم هر چی که لازمه میخرم ...سرش را زیر انداخت و گفت: سفارش کرد یک فکری برای سیاوش بکنیم که شب عروسی اینجا نباشه.زهرخندی در انتهایش کلامش زد.همایون سر تکان داد و گفت: نظر منم همینه.علیرضا گفت: کجا میخوای بفرستیش؟همایون پاسخ داد: احتمالا خونه همون دوستش دانیال. یک مدت اونجا باشه بهتره.علیرضا در سکوت سر تکان داد.چند دقیقه بعد دوباره به حرف آمد: یک سر هم رفتم سراغ ناهید، هرچی اصرار کردم قبول نکرد برگرده.دست میان موهایش فرو برد و گفت: همه چی رو خراب کردم بابا. همه چی به هم ریخته.همایون دست رو شانه پسرش گذاشت از دیدن رنج کشیدن او درد می کشید.فشار خفیفی به شانه اش داد و گفت: میرم دنبال ناهید.برش می گردونم خونه میرم ناهید رو بر می گردونم پیشت .بذار لااقل یک تیکه از این آشفته بازار درست بشه.علیرضا به پدرش نگاه کرد و در نگاهش التماس موج میزد.انگار داشت به پدرش التماس می کرد جوابی سوالی را که میخواهد بپرسد آن گونه که او دوست دارد پاسخ دهدگفت: میشه همه چی درست بشه بابا؟ حال چشمای سیاوش خوب بشه؟ حال دلش خوب بشه؟همایون سکوت کرد.سکوت همیشه هم نشانه رضایت و اتفاقات خوب نبودگاهی سکوت یعنی نه.یعنی حالا حالاها منتظر خوب شدن حال چشمان سیاوش نباش.همایون دم در خانه خواهرش ایستادو ضربه ای به در زد.هیچ علاقه ای برای آمدن به این خانه نداشت اما بخاطر علیرضا خودش را راضی کرد و آمد.به پروین که لااقل از او برای برگرداندن عروسش مشتاق تر بود نگاه کرد؛ مادر بود؛ دلش سر و سامان پیدا کردن زندگی پسرش را می خواست.همایون بی میل دوباره در زد. اگر پای علیرضا وسط نبود؛ حتی یک دقیقه هم منتظر نمی ماند می رفت و پشت سرش را هم نگاه نمی کرد؛از اهالی این خانه کم کینه نداشت.و بی آبرو کردن آیلار وخراب کردن زندگی سیاوش هم به آن اضافه شد.بالاخره ناهید در را باز کرد.نگاهش که به دایی و زندایی اش افتاد بارقه های امید در دلش درخشید.هرچند زندگی با هوو سخت بود، اما او دلِ دل کندن از علیرضا را هم نداشت.هر دو وارد شدند. پروین با محبت عروسش را بوسید و ابراز دلتنگی کرد. ناهید بعد از احوال پرسی با احترام به داخل خانه هدایتشان کرد.محبوبه در آشپزخانه درگیر بود.همایون از ناهید پرسید: بابات کجاست؟ناهید گفت: رفته خونه عموم شهر، چند روزی میشه رفته اونجا.همایون پوزخند زد: آره خوب زندگی بچه اش مهم نیست که بخواد بشینه ببینه چطور میشه. اون فقط خودش مهمه و عملش.بازهم زخم زبان زد.قلب ناهید شکست.پدرش آدم بدی نبود. مهربان بود و با محبت.اعتیاد داشت؛ اما بی محبت و بی مسئولیت نبود.رفته بود شهر چون خبر بیماری برادرش را به گوشش رساندند.محبوبه که متوجه آمدن برادر و زن برادرش شد از آشپزخانه بیرون آمدو سلام داد و بغ کرده کنارشان نشست و گفت: دستت درد نکنه همایون این رسم عروس داریه؟ الان چند وقته ناهید اینجاست نیومدی یک سر بهش بزنی نه خودت نه زنت.تا پروین خواست دهان باز کند و حرفی بزند.همایون گفت: من رسم برادری رو خوب به جا نیاوردم محبوبه..اما بنازم تو خوب خواهری کردی برای من ومحمود.خیلی قشنگ بی آبرویی پسر من و دختر محمود میون کوچه جار زدی.محبوبه برادر بزرگش را بی جواب نگذاشت و گفت: چیکار می کردم.دخترم دست گلم چی کم داشت که پسرت شبونه رفت سراغ دختر محمود؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍 ای خدای مهربان
❄️در این شب زیبا بهار
🤍 عطا کن بر تک تک عزیزانم
❄️ سلامتی و عافیت..
🤍 عشق و محبت و دلخوشی..
❄️ آسایش و آرامش و
🤍 عاقبت به خیری...
❄️به امید طلوعی دیگر
🤍شبتون بخیر
❄️در پنـاه خدای مهربون
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلامِ صبح ،
طلایے ترین کلیــد
براے ورود بہ قلبهاست...
پس صمیمےترین سلام
تقدیم بہ شماومهربان ها
امید کہ طلـوع امروز☀️
آغاز خوشے هایتان بــاشد
سلام آدینه تون بخیر
روزتون زیبا و سرشار از انگیزه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد صبحهای جمعه قدیم و نويسنده صبح جمعه با شما و گل آقای هاشمی که تازگی فوت کردند
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f