eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
امـــروز در آهنگ صبح شعری باید گفت پر از طلوع... قصه ای باید گفت پراز هـیجان و ترانه ای باید خواند پر از پرواز... ☀️سلام دوستان 🌹صبح شنبه‌تون گلباران و زیبا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به مناسبت ۱ اردیبهشت سالگرد فوت سهراب سپهری این کلیپ زیبا که از کارهای ایشون هست با نام درس اخلاق رو ببینیم🥹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اردیبهشت... - @mer30tv.mp3
5.11M
صبح 1 اردیبهشت کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_شصتوسه عروسی چی؟خرید چی؟لیلا به آب روان مقابل پایش خی
بایدبابعضی چیزاکناربیایی.سیاوش لجوجانه گفت نمیتونم کناربیام منصور هرکسی هم که جای من بودکنارنمی اومد.توهم بودی کنارنمی اومدی.منصور با ملایمت گفت: اینجوری داری به خودتُ و آیلار آسیب میزنی.سیاوش پوزخند زدچه راحت ازگذشتن وپذیرفتن حرف میزنی.اگه زندگی خودت هم بودانقدرراحت نسخه می پیچیدی؟آدماوقتی پای زندگی دیگران وسط بیاد خیلی راحت تعیین تکلیف می کنن.تو جای من نیستی که بدونی من چه حسی دارم و چی میکشم.منصوربا ناراحتی گفت من وتوغریبه نیستیم که تازه به هم رسیده باشیم و حال و زور هم درک نکنیم.منم به اندازه تو ناراحتم، برای دلشکسته تو،برای آبروی رفته آیلار و آرزهای بر باد رفته اش،اگه میگم قبول کن وکناربیا چون میخوام تو به آرامش برسی.سیاوش باچشمانی پرغم گفت من دیگه به آرامش نمی رسم.منصور سر تکان داد و گفت من باید برم یک سر به باغ بزنم تو برو خونه میام بایدحرف بزنیم.سیاوش گفت خودت رو اذیت نکن زیاد نمی مونم.منصورگفت میگم باید باهات حرف بزنم.بایدحرف بزنیم.سیاوش بی توجه به منصور راه افتاد دم در خانه عمویش ایستاد در زدبانودر را به رویش گشود.سیاوش را که دید گفت سلام، خوش اومدی.و نگاهش روی صورت نامرتب پسرعمویش خیره ماند.مرد جوان هم سلام وعلیک کرد و سراغ آیلار را گرفت.و بانو به آخر باغ جایی که آیلار روی تاب نشسته بود اشاره کرد. سیاوش که خواست به آن سو قدم بردار بانو صدایش کرد: سیاوش؟سیاوش ایستاد منتظر به بانو خیره شد بانو گفت: روبه راهی؟سیاوش پوزخند زد:حسابی ...پبا دست به سرتا پایش اشاره کرد و گفت: مشخص نیست؟دوباره خواست به سمت آیلار برود که بانو باز گفت:حال آیلار خوب نیست ...کاش میذاشتی یک مدت به حال خودش باشه.سیاوش بی حوصله بود. جان چانه زدن نداشت گفت:مگه چقدر وقت دارم که یک مدت هم بذارم اون به حال خودش بمونه بانو؟نمی بینی دارن عروسی می گیرن ؟به سمت آیلار رفت. آیلار از دور آمدنش را دید.درحالی که آهسته تاب میخورد آمدنش را به تماشا نشست.از گام هایش، از نحوه راه رفتنش خشم و عصبانیتش را می شد تشخیص داد. دلتنگش بودسیاوش مقابلش ایستاد و سلام داد.آیلار هم جواب گفت.سیاوش: اومدم باهات صحبت کنم آیلار.سیاوش مقابلش ایستاد و سلام داد و آیلار هم جواب گفت.با نگاهی که داشت خودش را دار میزد تا خروار خروار عشق به پای قدم های سیاوش نریزد.با جانی که داشت در می رفت برای موهای آشفته سیاوش اما جان می کند تا نشان ندهد.سیاوش اومدم یک کم باهات صحبت کنم آیلار.آیلار منتظر نگاهش کرد. و سیاوش گفت: دو، سه روز دیگه عروسیه. دارن برای خرید وکارهای عروسیت برنامه ریزی می کنن ..خودش هم از گفتن این جمله قلبش درد گرفت.قرار نبود عروسیت باشد.قرار بود عروسیمان باشد.قرار بود عروسیمان باشد با دنیا دنیا شادی.نه کیلو کیلو غم ..چشمانش را بر هم فشرد و دوباره باز کرد و گفت: آیلار واقعا میخوای به این ازدواج تن بدی؟آیلار باصدای که رگه های از بغض داشت گفت: من به این ازدواج تن دادم سیاوش همون روزی که تو نبودی و بابام دستم رو شکوند ..چشمانش پر از اشک شد و گفت: همون روزی که با علیرضا سر سفره عقد نشسته بودم و چشمم به در خشک شد شاید معجزه بشه و تو برسی ..ابرو بالا انداخت و زد زیر گریه: البته میگم سفره عقد فکر نکنی سفره درکار بودا نه بابا..عین مجلس عزا فقط به جای تلقین که به مُرده می کنن عاقد برای صیغه عقد خوند.سیاوش جلو رفت طناب تاب را میان دستش را گرفت وبا غیرتی که به جوش آمده بود گفت: نمیخوام زنش بشی نمی تونم ببینم زن علیرضا بشی.آیلار بلند شد ایستاد.عصبی شده بود.اعصابش دیگر نمی کشید.جان کنده بود تا دست میان موهای سیاوش نبرد و مرتبشان نکند.مغزش دیگر خود داری را تاب نداشت.باید فریاد میزد و خودش را خالی می کرد و گرنه همین روزها از حجم غم و اندوه درونش از پا می افتاد.گفت: خوب نگاه کن که ببینی..زن علیرضا شدم.وقتی که تو نبودی ..به در هال اشاره کرد وگفت: وقتی که چشمم روی همین در موند تا از حال رفتم.سیاوش تو نبودی...ندیدی ولی من اون روز هر ثانیه هزار بار خدا رو صدا زدم که تو رو یک جوری برسونه..که معجزه بشه.. ولی خدا جوابم نداد تو هم نیومدی منم زن علیرضا شدم .با یک دست شکسته که با روسری به گردنم بسته بود ..هق زد وگفت: روزگارم سیاه بود سیاوش..سیاه که میگم یعنی هر لحظه اش آرزوی مُردن کردم ...تو بودی ببینی اون شبا توی غار به من وبانو چی گذشت؟ ...میدنی از شب تا صبح از ترس نخوابیدن یعنی چی؟سیاوش میدونی از دست پدر و عمو به دل کوه زدن یعنی چی.من آواره کوه وبیابون شدم که تو دلت نشکنه..که تو اینجوری نگام نکنی با این چشمای پر از غم..ولی شد.نتونستم جلوش رو بگیرم.هر کاری کردم کاری از دستم بر نیومد.نشد سیاوش نشد ..سیاوش فریاد زدخیلی خوب.خیلی خوب.. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
35.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موادلازم: ۲عددسیب زمینی🥔 ۱ عددپیاز🧅 جعفری،گشنیز🌿 سیر🧄 نان لواش🫓 نمک و فلفل🧂 بریم که در کنار این خانوم هنرمند این‌ سمبوسه جذاب رو بسازیمش😋 من به سمبوسه فلفل و گوشت چرخ‌کرده م میزنم شما چی؟؟؟؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
dariush_dastaye_to 128.mp3
3.65M
ای که بی تو خودمو تک و تنها می‌بینم ●♬♩ هر جا که پا میذارم تو رو اونجا می‌بینم ●♬♩ یادمه چشمای تو پر درد و غصه بود ●♬♩ قصه‌ی غربت تو قد صد تا قصه بود ●♬♩ یاد تو هر جا که هستم با منه ●♬♩ داره عمر منو آتیش میزنه ●♬♩ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اسم معلم اول دبستان یادتونه؟🥹 خودم خانوم اکبری🥺 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_شصتوچهار بایدبابعضی چیزاکناربیایی.سیاوش لجوجانه گفت ن
با تحکم گفت: آیلار من دارم از الان حرف میزنم. از این لحظه. از همینجا که من کنارتم و می تونی روی بودنم حساب کنی.تو با من باش .کنارم باش اونوقت بشین و ببین تا پای جونم پات می ایستم ....نمیذارم انگشتشون بهت بخوره.نمیذارم چپ نگات کنن. فقط تو کنارم باش. دستت رو بذار توی دست من بگو که از علیرضا طلاق می گیری من نامردم اگه بذارم یک تار مو از سرت کم بشه.آخ از سیاوش ..آخ از مرد آرزوهایش که هنوز عمق فاجعه را درک نکرده.قول داده بود دیگر به چشمانش نگاه نکند اما نمی شد.خیره ی شب غم زده چشمانش شد.امان از خاطرات که خانه خراب کن بودند.کاش یک روز می آمد که خاطرات و اشکهایش هر دو با هم ته می کشیدند.صورتش خیس از اشک بود.مغزش پر از خاطره صدایش را از هما سینه ای بیرون داد که از درد در حال انفجار بودگفت:کجا بیام سیاوش؟ چرا درک نمی کنی چی شده؟ من الان زن برادرتم ..قلبش تیر کشید.باید برای این جمله خون می بارید.اما ادامه داد دستم رو بذارم توی دست تو بگم میخوام بشم زن برادرشوهرم..انگ بی آبرویی که چسبیده روی پیشونیم کمه خودمم دامن بزنم به حرف مردم و بی آبرویی؟!مگه سری قبل با هم حرف نزدیم؟ مگه نگفتم راه ما دوتا از هم جدا شده؟هرسری هی میایی نمک می پاشی روی زخمم. برو دنبال زندگیت سیاوش ..به سینه خودش کوبید و گفت: اونی که زندگیش رو باخت منم ..اونی که جوونیش تباه شد منم...تو که چهار روز دیگه برات یک زن دلخواهت می گیرن. من باختم..من سوختم.انقدر نیا آتیش بنداز تو خاکستر قلبم بی انصاف....من یک زن شوهر دارم که چند روز دیگه عروسیشه. تو انگار خبر نداری چی شده ..زار زد: سیاوش تموم شد. آرزوهای قشنگمون تموم شد.رویاهامون تموم شد ...این زندگی واقعیه که می بینی. اینی که داری تجربه اش می کنی خواب وخیال نیست.کابوس نیست که چند دقیقه دیگه چشمات باز کنی وتموم بشه.خودِخود حقیقته ...منصور به سمتشان آمد، وقتی آیلار را آنطور گریه کنان دید؛ نگاهی خصمانه به سیاوش انداخت بازوی خواهرش را گرفت و گفت: چی شده آیلار؟به سیاوش نگاه کرد و گفت: چشه؟چی گفتی اینطوری هلاکش کردی؟سیاوش بدون جواب سر بالا انداخت.بازویی آیلار را گرفت و گفت: خیلی خوب آیلار، کافیه. گریه نکن.منصور دست دور کمرم خواهرش حلقه کرد و با هم وارد خانه شدند.سیاوش هم پشت سرشان رفت.بانو با دیدن منصور گفت: تو مگه قرار نبود بری باغ سیب چرا.اما چشمش که به آیلار و صورت سرخ از گریه اش افتادبه سمتش رفت و روبه رویش ایستاد: چیه قربونت برم چرا باز گریه کردی؟سیاوش هم وارد شد.بانو تا پسرعمویش را دید جواب سوالش را دریافت.آیلار نشست و به پشتی تکیه داد.سیاوش کج و به سمت آیلار نشست و دستش را روی پشتی گذاشت و گفت: بابا مگه من چی میگم .ببین با خودت چیکار کردی ..روبه منصور و بانو گفت: تو رو خدا یکیتون به این حالی کنه من چی میگم.من میگم از اون مرتیکه طلاق بگیر.با هم ازدواج می کنیم و میریم دارم حرف بدی میزنم؟آیلار هم دقیقا مثل سیاوش رو به برادر و خواهر ش با گریه گفت: شما یک چیزی بهش بگین. من از مردی که الان زنشم طلاق بگیرم و بشم زن برادرشوهرم؟سیاوش نمیدونه چه آبرویی از ما رفت. ما از اینجا بریم سر مامان چه بلایی میاد؟سرتو بانو؟ سر منصور؟ سر جمیله؟..اصلا علیرضا حاضر میشه زنشو طلاق بده عقد برادرش کنه؟سیاوش فریاد زد گوربابابی علیرضا ....برای من تو مهمی.بانو نگاهشان کرد به آیلار که تیکه داده به پشتی نشسته بود و چند تکه از موهای سیاهش توی صورت گریانش افتاده بودند.وسیاوش که رو به آیلار نشسته و دستش روی پشتی درست نزدیک شانه آیلار بود.حتی دعواهایشان هم عاشقانه بود.زوج خوبی میشدند اگر علیرضا گذاشته بود.سیاوش رو به منصور وبانوکرد و گفت: از شما توقع سکوت نداشتم.انتظار داشتم پشتم دربیاین.منصور گفت: آیلار راست میگه سیاوش انگار خوب متوجه نشدی چی شده؟نمیدونی برادرت چیکار کرده؟ پشتت در بیایم چی درست میشه؟آیلار دیگه الان یک زن شوهر داره.داری تلاش بیخود می کنی.سیاوش متحیر از جواب منصور گفت حرف آخرتون همینه منصور؟منصور با افسوس گفت: چیزی دست من نیست که حرفم آخر من بزنم. اون روزی که من باید اینجا می بودم و از خواهرم دفاع می کردم داشتم توی کشور غریب دنبال کارهای عمو رو می گرفتم که بزرگترین غصه اش این بود که پولاش ته کشیده و نمی تونه دور از چشم زنش دختر بازی کنه.دقیقا همون روزها برادر بی ناموس تو خواهرم رو بی آبرو کرد...عمه ی بی شرفم بی آبرویی خواهرِبی گناهم جار زد.دقیقا همون موقع ای که من رفته بودم تا کنار عموم باشم اون بزرگترین غمش خالی موندن تختش بود خواهرام آوره کوه شدن سه شب توی کوه موندن بابام وبابات وقتی خواهرم پیدا کرد هر دوشون تا تونستن کتک زدن و دست آیلار شکوندن و حتی درمانگاه نبردش.. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کاش میتونستی خودتو پرت کنی وسط بعضی از عکسا 🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f