eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
با دیدن اون شلنگ"اگه چیزی هم بلد بودیم از یادمون میرفت 😒 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🔹مامان صدا زد: امیرجان، مامان بپر سه تا سنگک بگیر. 🔸اصلاً حوصله نداشتم، گفتم: من که پریروز نون گرفتم. 🔹مامان گفت: خب، دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان نون نداریم. 🔸گفتم: چرا سنگک، مگه لواش چه عیبی داره؟ 🔹مامان گفت: می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره. 🔸گفتم: صف سنگک شلوغه. اگه نون می‌خواید لواش می‌خرم. 🔹مامان اصرار کرد سنگک بخرم. قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت: بس کن، تنبلی نکن مامان، حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا. 🔸این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شسته بودم، داد زدم: من اصلاً نونوایی نمی‌رم. هر کاری می‌خوای بکن! 🔹داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور می‌شه به جای نون، برنج درسته کنه. اینطوری بهترم هست. 🔸با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلاً انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ۱۰ کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلاً حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. 🔹راستش پشیمون شدم. هنوز فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد. سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصابم خرد بود. 🔸یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم، صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. 🔹دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خرد می‌کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می‌اومدم تصادف شده و مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود. 🔸گفتم: نفهمیدی کی بود؟ 🔹گفت: من اصلاً جلو نرفتم. 🔸دیگه خیلی نگران شدم. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم رفتم اونجا هم تعطیل بود. 🔹دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می‌گفت به مامان ربط داره. تو راه برگشت هزار جور به خودم قول دادم که دیگه تکرار نشه کارم. 🔸وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که می‌گفت: بلد نیستی درست زنگ بزنی؟ 🔹تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: الهی شکر و با خودم گفتم: قول‌هایی که به خودت دادی یادت نره! 🔰پدر و مادر از جمله اون نعمت‌هایی هستند كه دومی ندارند ‌پس تا هستند قدرشون رو بدونيم! افسوسِ بعد از اونها هيچ دردی رو دوا نمی‌كنه؛ نه برای ما، نه برای اونها... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شاید باورتون نشه" ایشون رضا صادقی هستن که توی صف مدرسه درحال خوندن قران هستن. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوستالژی دهه شصتیا😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هشتاد قبل آیلار علیرضا کوتاه پاسخ داد: توی کوچه زمین
سپس لب ورچید و با بغض گفت: فقط اینکه نتونستم برم خواستگاری، واسه همیشه به دلم می مونه..سیاوش لبخند کم رنگی زد؛ نگاه گذرایی به صورت دخترک انداخت و گفت: به قول خودت این عروسی سر بگیره، اون قدر مراسم هست، بری و بیایی که خواستگاری یادت بره.آیلار که در اثر گرمی آب و ماساژ دردش خیلی کمتر شده بود، لبخند زد و گفت: الهی هر چه زودتر اون روزها بیاد...و در رویایی شیرین عروسی منصور غرق شد.بالاخره سیاوش از مقابل پایش بلند شد و گفت: مطمئنم نشکسته ولی فردا صبح باید بری بیمارستان عکس بگیری تا خیالمون راحت بشه؛ میرم درمانگاه برات یک آمپول مسکن میارم... وگرنه امشب، احتمالاً نتونی بخوابی.از اتاق که بیرون آمدند، سیاوش بدون نگاه کردن به صورت علیرضا، گفت: زود بر می گردم.قبل از رفتنش، علیرضا با مشت های گره کرده و صدای که خشن شده بود، پرسید: اون همه ماساژ پاش لازم بود؟سیاوش متوجه منظور برادرش شد؛ این بار مستقیم به چشمانش نگاه کرد و گفت: اون الان فقط مریض منه! نه تنها آیلار، هر کس دیگه ای هم که بود، این آب گرم و ماساژ لازم داشت تا دردش کمتر بشه و من براش انجام می دادم... در ضمن علی اون دختر خیلی روز ها، خیلی جاها با من تنها بوده؛ اما دست من هیچ وقت هرز نرفته! حتی اون زمانی که تمام و کمال مال خودم می دونستمش... حالا که دیگه شوهر داره؛ من انقدر بی شرف نیستم که با زن شوهر دار ور برم علی! بخصوص اگه اون، زن برادرم باشه! انگشتش را چند بار پشت هم به سینه علیرضا زد و گفت: حتی اگه برادرم نامرد ترین مرد دنیا باشه..پشت به علیرضا کرد و خواست برود اما دوباره بر گشت و گفت: یک چیز دیگه… اون زنی هم که توی اتاق نشسته، زنی نیست که اجازه بده کسی دست مالیش کنه؛ حتی اگه یک روزی تمام قلبش مال اون آدم بوده باشه! هیچ وقت، هیچ وقت آیلار رو این قدر کم نبین علی، که زن تو باش و با من لاس بزنه؛ این‌و از منی بشنو که بیشتر عمرش کنارش گذروندم.پشت به علیرضا کرد و گفت: زود بر می گردم؛ هواش و داشته باش تا بیام.علیرضا وارد اتاق شد؛ احساس می کرد بار روی دوش هایش قدری سبک تر شده. شنیدن این حرف ها از سیاوش برایش آرامش بخش بود؛ هر چند از حرفی که به سیاوش زده بود شرمنده شد. حس می کرد بار بدهکاری هایش به سیاوش مدام بیشتر می‌شود.سیاوش از حیاط خارج شد؛ برای زود رسیدن به خانه ی عمویش از ماشین استفاده کرده بودند. دوباره سوار شد و به قصد درمانگاه راند.علیرضا کنار آیلار نشست؛ به صورت رنگ پریده اش نگاه کرد. حرف های سیاوش با نجابتی که از این دختر می شناخت، بیشتر همخوانی داشت تا افکار احمقانه ای که گاهی به سر خودش می‌زد.به آیلار نگاه کرد و پرسید: بهتری؟آیلار گفت: خوبم...طلبکارانه ادامه داد حواست هست که این بلا رو هم تو سرم آوردی؟علیرضا ناخواسته لبخند زد؛ خودش هم نمی دانست دلیل لبخندش چیست و گفت: باشه؛ اینم بزن به حساب من.آیلار باز طلبکار گفت: به چی داری می خندی؟لبخند علیرضا این بار بزرگتر شد و گفت: نمی خندم... ببخشید!آیلار رو برگرداند و حرصی گفت: فعلاً که مثل دیوونه ها داری می‌خندی.سیاوش زیاد طولش نداد و زود برگشت؛ آمپول و یک جعبه کوچک و بسته ای قرص میان دستان علیرضا گذاشت و گفت: بیرون چقدر هوا سرده... علیرضا تا من یک چای برای خودم می ریزم تو آمپول آیلار تزریق کن.علیرضا تزریق آمپول را سال‌ها پیش از برادرش آموخته بود؛ کنار آیلار نشست. در حال آماده کردن آمپول، به صورت دخترک نگاه کرد. می دانست همسرش چقدر از این نوع دارو می ترسد!لبخندی بر لب نشاند و گفت: نترس؛ زود تموم میشه.آیلار اما بیشتر از ترسیدن خجالت زده بود؛ اینکه قرار بود علیرضا، پشتش را ببیند، باعث میشد خجالت بکشد.آیلار در سکوت دراز کشید؛ خجالت زدگیش باعث شده بود، گونه هایش کمی سرخ شود. علیرضا آهسته کمی از شلوارش را کنار زد؛ دست دخترک که بند، کمربند شلوار بود، بالاخره جدا شد. مرد آمپول دخترک را تزریق کرد؛ آیلار «آخ» آهسته ای گفت.مرد جوان شلوار دخترک را مرتب کرد و گفت: تموم شد.سیاوش وقتی صدای تمام شد برادرش را که مخاطبش آیلار بود شنید؛ سه لیوان چای. ریخت و از آشپزخانه خارج شد.خودش هم نمی دانست چرا برای علیرضا هم چای ریخته! تا همین چند ساعت پیش با تمام قلبش از مردک متنفر بود اما حالا وقتی آن سوال را پرسید، علاوه بر اینکه حسابی به غرورش برخورده بود یک جورهایی هم دلش برای برادر بزرگترش سوخت.حجم فشاری که علیرضا تحمل کرده را می توانست درک کند؛ برای یک مرد هیچ چیز سخت تری از این نبود که چشم زنش دنبال کس دیگری باشد! چشم مردی دنبال ناموسش باشد!برادر بودند؛ هم خون بودند و با همه بدی های که علیرضا در حقش کرده بود باز هم دلش بابت آن همه دردی که تحمل می کرد به درد آمد. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ما به دیوار کسی تکیه نکردیم عمریست که در سایه ی دیوار خداییم ... شبتون در پناه خدا 🌺✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺صبح آدینه تون بخیر☀️ ☘هر روز صبح یادت باشه که 🌺چــهار چیز را پیش از ☘چــهار چيز غنیمت بشماری 🌺جــواني پیش از پیری ☘صحت پیش از بيماري 🌺توانگری پیش از فقر ☘و زندگی پیش از مرگ ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
40.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ترانه نوستالژی دهه شصت •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بهترین روز هفته.... - @mer30tv.mp3
4.44M
صبح 7 اردیبهشت کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هشتادویک سپس لب ورچید و با بغض گفت: فقط اینکه نتونستم
باید همین روزها سری به لیلا می‌زد. باید این بازی را تمام می کرد! یکی از لیوان های چای را خودش برداشت؛ دو لیوان دیگر را با سینی میان علیرضا و آیلار گذاشت. خودش با لیوان چای پشت پنجره ایستاد و خیره سایه درختان در تاریکی شد.علیرضا که با حرف های سیاوش حس می کرد، او هم کمی کوتاه آمده و می تواند قدر صمیمانه تر با او برخورد کند، او را خطاب کرد- سیاوش چایت رو بخور؛ حالا که با ماشین اومدی آیلار رو هم ببریم خونه. با درد پاش نخواد این راهو پیاده برگرده.قبل از سیاوش آیلار گفت: نه من می خوام صبر کنم مامانم اینا بیان ببینم چی شده.سیاوش همانطور خیره به تاریکی باغ گفت: آره بذار بیان ببینیم چی شد؟ ضمناً می خوای آیلار رو با این وضع بیاری خونه که چی بشه؟ بذار دو سه روز همینجا بمونه؛ لااقل مادر و خواهرش کنارش هستن. اگه چیزی خواست بهش بدن. آیلار از پیشنهاد سیاوش خوشحال شد؛ علیرضا هم بدش نمی آمد دخترک دو سه روزی اینجا بماند و مقابل چشمان ناهید نباشد. شاید ناهید قدری کمتر غر غر کند!آیلار مشتاق به علیرضا نگاه کرد؛ علیرضا گفت: اگه خودت راحت تری بمون.سیاوش جرعه جرعه چایش را نوشید؛ حتی یکبار هم بر نگشت تا به برادرش و همسر دوم او، که روزی برایش جان می‌داد، نگاه کند. همه نگاهش به سیاهی بیرون بود؛ مغزش درگیر افکاری که چند روزی می‌شد فکرش را مشغول کرده بودند.بالاخره خانواده از خواستگاری برگشتند؛ در حالی که سیاوش بعد از بستن پای آیلار، با باند کشی مخصوصی که از داروخانه درمانگاه برداشته بود، دوباره پشت پنجره ایستاده و همچنان تاریکی شب را نگاه می کرد.منصور، بانو و شعله وارد شدند و محمود و جمیله هم راهی خانه خودشان شدند؛ جمیله ماه های آخر بارداری را می گذراند و خسته شده بود.سلام و علیکشان با سیاوش زیاد طولانی نشد؛ منصور از پسر عمویش پرسید: آیلار چطوره؟سیاوش با سر به آیلار اشاره کرد و پاسخ داد: می بینی که سُر و مُر و گنده اینجا نشسته.منصور گفت: با مزه منظورم پاشه! طوریش نیست؟سیاوش پاسخ داد: نه؛ فقط ضرب دیده. چیزی نیست که نگران کننده باشه؛ اما اگه فردا دردش بیشتر شده ببرش یک عکس بگیره.منصور به خواهرش نگاه کرد و گفت: خب خدا رو شکر؛ باور کن بیشتر فکرم اینجا، پیش آیلار، بود.بانو کنار خواهرش نشست و گفت: چطوری؟آیلار لبخند زد.- بهترم.بانو گفت: منصور راست میگه؛ اون قدر فکرمون پیش تو بود که فهمیدن یک چیزمون هست؛ دیگه مامان براشون گفت برای تو چه اتفاقی افتاد.آیلار با ناراحتی گفت: بابا من که طوریم نبود؛ بیخود شبتون رو خراب کردین.سیاوش ایستاده کنار همان پنجره، پسر عمویش را مخاطب قرار داد و گفت:شما چه خبر؟ چی شد؟ چیکار کردین؟بانو به جای منصور جواب داد؛ با لبخند دست‌هایش را به هم زد و گفت: نه چک زدیم، نه چونه، عروس میاد تو خونه.منصور گفت: البته چک و چونه که زدیم! منتهی به جای پدر عروس با پدر داماد مدت هاست دارم چونه می زنم.آیلار با ذوق به منصور نگاه کرد و گفت: به همین زودی بله رو گرفتی؟منصور ابرو بالا انداخت.- ما اینیم دیگه!آیلار با شوقی وافر خندید و گفت: وای عزیزم! الهی قربونت بشم خیلی مبارکه! خوشبخت بشی.سیاوش به سمت منصور آمد؛ دستی بر شانه اش زد و گفت: تبریک میگم؛ مبارکت باشه.منصور از جایش بلند شد و مقابل سیاوش ایستاد؛ به چشم هایش نگاه کرد و گفت: ممنون..جمله اش باید ادامه می داشت؛ اما او دلش نیامد مقابل خواهرکش بر زبان بیاوردش. باید می گفت: انشاالله خواستگاری و عروسی تو..ولی نگفت! خواهرکش گناه داشت… پس از مدت ها می خندید و خوشحال بود؛ او نمی خواست این واقعیت را به صورتش بکوبد که روزی هم باید منتظر این شب برای سیاوش باشد.سیاوش دوباره گفت: آهای پسر کجایی؟منصور گفت: همینجام؛ چی گفتی؟سیاوش گفت: گفتم برنامه ات چیه، واسه عقد و عروسی؟منصور نشست و با فشار دست روی شانه سیاوش او را هم همراه خودش نشاند و گفت: حالا بشین میگم برات.سیاوش و منصور کنار آیلار نشستند؛ شعله هم روی ولیچر، آن سمت دخترک بود. بانو رفت چای بیاورد؛چند دقیقه بعد با یک سینی چای و یک بشقاب شیرینی دست پخت خودش برگشت. دور هم نشسته بودند و چای و شیرینی می خوردند.منصور گفت: من که میگم هر چه زودتر عروسی بگیریم بهتره؛ ولی بنظرتون هوا خیلی سرد نیست؟سیاوش گفت: خب عروسی رو خونه ما بگیرید؛ بزرگتره، داخل خونه هم می گیریم تا سرما هم کسی رو اذیت نکنه. منصور به مادرش و بانو نگاه کرد؛ بانو گفت: فکر بدی هم نیست؛ من که میگم هر چه زودتر این عروسی رو راه بنداز قبل اینکه بابا پشیمون بشه، یک سنگی بندازه جلو پات.سیاوش گفت: آره؛ نظر منم همینه... اصلاً بحث عمو هم نباشه، تو که راضی و عروس خانوم هم راضی، دیگه سردی هوا و این چیزها رو بهانه نکن؛ هر چه زودتر عقد و عروسی راه بنداز. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ یک عدد ماهی ✅ دوعدد پیاز ✅ زعفران ✅ ادویه ماهی ✅ نمک ✅ سس انار بریم که بسازیمش‌.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f