4_5965279836896233358.mp3
20.56M
آنچه همه خوبان دارند..
تو یکجا داری...
بیسبب نیست که در
کنج دلم جاداری....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
توی این یخ دونی ها بستنی می ریختن"
راه میفتادن تو کوچه ها و داد میزدن (بستی یخی کیمی قیفی آلاسکا)
همیشه دورشون چندتا بچه قدو نیم قد برای خرید حضور داشتن.
یادش بخیر
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هفتادونه آیلار پوزخندی زد و گفت: منظورت از هیچ کس دیگ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_هشتاد
قبل آیلار علیرضا کوتاه پاسخ داد: توی کوچه زمین خورد.بانو با نگرانی جلو آمد و گفت: طوریت شده آیلار؟آیلار که با کمک علیرضا داشت روی زمین می نشست گفت: پام خیلی درد داره.علیرضا مقابل آیلار نشست؛ پاچه شلوارش را بالا زد. دست برد و مچ پای دخترک را لمس کرد.آن را لمس کرد که آیلار با داد و گریه گفت: درد دارم نکن.بانو کنار خواهرش نشست؛ خیره به مچ پایش گفت: نشکسته باشه؟علیرضا که همچنان مقابل همسرش نشسته بود، متفکر گفت: نمی دونم!منصور به سمت در رفت- من میرم دنبال سیاوش.آیلار صدایش کرد.- منصور؟ کجا داری میری؟ مگه نمی بینی دیر شده! تو باید بری به خواستگاری برسی.تا منصور خواست حرف بزند، آیلار گفت: بخدا اگه بخوای امشب کنسل کنی و بذاری واسه یک وقت دیگه، اصلاً باهات حرف نمیزنم.منصور سردرگم ایستاد و گفت: چی داری میگی دختر خوب؟ نمیشه که تو رو با این وضع ول کنیم بریم خواستگاری.قبل از آیلار علیرضا گفت: آیلار درست میگه؛ شما برید به خواستگاری برسید. من میرم دنبال سیاوش؛ بعد هم خودم اینجا پیشش هستم.بانو از سمت دیگر آیلار گفت: منم پیشش می مونم.آیلار به خواهرش نگاه کرد و گفت: برادر مون مثل بی کسا بره خواستگاری بانو؟ عاطفه که نیست؛ منم که وضعم اینه، تو هم نری؟بانو گفت: خوب کی پیش تو باشه؟ تا علیرضا بره سیاوش صدا کنه و برگرده تنها می مونی. تازه درد داری.آیلار که درد پایش، داشت جانش را می گرفت؛ خسته از چانه زدن گفت: مگه چقدر راهه بانو؟ زود بر می گرده؛ پاشید تو رو خدا دیر شد!این بار شعله اصرار کرد- آخه اینجوری دلمون اینجا می مونه مادر!دخترک کوتاه بیا نبود؛ بالاخره اصرار هایش نتیجه داد و همان لحظه محمود هم رسید و راهی شدند.علیرضا کنار آیلار نشست؛ مچ پایش را نگاه کرد و پرسید: هنوزم درد داری؟آیلار نالیدخیلی! هر لحظه دردش بیشتر میشه.علیرضا برای رفتن دنبال سیاوش علاقه ای نداشت اما ناچار بود؛ رو به آیلار پرسید: تنها نمی ترسی من برم دنبال سیاوش؟آیلار حتی در آن شرایط هم دست از کنایه زدن بر نداشت- قبل اون بلایی که تو سرم بیاری از هیچ چی نمی ترسیدم اما الان از سایه خودمم می ترسم.علیرضا نگاه از صورت پر درد دخترک گرفته و خیره فرش زیر پایش گفت: زود بر می گردم تا زیاد تنها نباشی.آیلار گفت: زود برگرد؛ خیلی درد دارم.علیرضا با گام های بلند از خانه خارج شد و با بیشترین سرعتی که می توانست، خودش را به خانه خودشان رساند؛ یک راست به اتاق سیاوش رفت.مرد جوان در حال مطالعه کتابی بود؛ وقتی علیرضا با شتاب در را باز کرد، سیاوش تند سر بلند کرد اما برادر بزرگش را که در آستانه در دید، بی اهمیت به او سرگرم مطالعه کتابش شد.علیرضا نام برادرش را خواند: سیاوش؟مرد جوان اما پاسخی نداد؛ علیرضا تکرار کرد: سیاوش الان وقت قهر نیست؛ به کمکت احتیاج دارم.سیاوش اما طوری رفتار می کرد انگار صدای نگران او را نمی شنود.علیرضا تیر آخر را پرتاپ کرد و گفت: آیلار حالش خوب نیست؛ کمکتو لازم دارم.نگاه سیاوش، به تندی از کتاب کنده شد و به صورت برادرش چسبید.طلبکارانه گفت: چی شده؟ باز چه بلایی سرش آوردی؟علیرضا با توجه به اینکه می دانست آیلار از تنهایی در آن خانه می ترسد، بحث را کش نداد و گفت: روی برف ها لیز خورد... پاش اذیت شده؛ بیا یک نگاهی بهش بنداز مشکلی نداشته باشه.سیاوش هم وقت را تلف نکرد و زود لباس پوشید؛ کمی بعد هر دو مرد، با هم، در خانه محمود بودند. در حالی که سیاوش مقابل پای آیلار نشسته بود، آهسته مچ پایش را بررسی می کرد.
با اخم های گره خورده پرسید: خیلی درد داره؟آیلار آهسته سر تکان داد: یک مقدار.سیاوش نگاهش مستقیم به مچ پای ورم کرده آیلار بود؛ بدون سر بلند کردن علیرضا را مخاطب قرار داد و گفت: یک تشت آب گرم بیار.علیرضا فقط چند دقیقه طول داد؛ زود با تشت آب گرم، میان اتاق، حاضر شد.سیاوش پای آیلار را میان تشت گذاشت و آهسته ماساژ داد و گفت: بقیه کجان؟ رفتن خواستگاری؟نه به آیلار نگاه می کرد و نه علیرضا اما مشخص بود که دارد از دخترک سوال می پرسد؛ پس آیلار پاسخ داد: آره رفتن.سیاوش با همان اخم های گره خورده، گفت: تو رو با درد پات، ول کردن رفتن؟آیلار توضیح داد: خودم اصرار کردم برن؛ تو که بابا رو می شناسی... آی یواش تر!سیاوش کوتاه سر بلند کرد و گفت: ببخشید..و دوباره مشغول کارش شد و باز گفت: نمیشد یکیشون پیش تو بمونن؟آیلار باز توضیح داد: مگه کلاً چند نفر بودن؟ عاطفه که نیست، بانو هم پیش من بمونه منصور گناه داشت؛ مگه من چمه؟ یک زمین خوردن ساده اس.چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت: خدا کنه این عروسی سر بگیره، دل منصور شاد بشه؛ به خواسته دلش برسه... من و پام چه اهمیتی داریم؟ من انقدر خوشحال میشم که این درد که هیچی، خیلی بدتر از اینم مهم نیست.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
با دیدن اون شلنگ"اگه چیزی هم بلد بودیم از یادمون میرفت 😒
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🔹مامان صدا زد: امیرجان، مامان بپر سه تا سنگک بگیر.
🔸اصلاً حوصله نداشتم، گفتم: من که پریروز نون گرفتم.
🔹مامان گفت: خب، دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان نون نداریم.
🔸گفتم: چرا سنگک، مگه لواش چه عیبی داره؟
🔹مامان گفت: میدونی که بابا نون لواش دوست نداره.
🔸گفتم: صف سنگک شلوغه. اگه نون میخواید لواش میخرم.
🔹مامان اصرار کرد سنگک بخرم. قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت: بس کن، تنبلی نکن مامان، حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.
🔸این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شسته بودم، داد زدم: من اصلاً نونوایی نمیرم. هر کاری میخوای بکن!
🔹داشتم فکر میکردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک میکنم باز هم باید این حرف و کنایهها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون، برنج درسته کنه. اینطوری بهترم هست.
🔸با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی میافتم رو دنده لج و اصلا قبول نمیکنم اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلاً انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ۱۰ کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خستهاش کرده بود. اصلاً حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی.
🔹راستش پشیمون شدم. هنوز فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمیکرد. سعی کردم خودم رو بزنم به بیخیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصابم خرد بود.
🔸یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم، صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود.
🔹دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خرد میکرد.
نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که میاومدم تصادف شده و مردم میگفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.
🔸گفتم: نفهمیدی کی بود؟
🔹گفت: من اصلاً جلو نرفتم.
🔸دیگه خیلی نگران شدم. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم رفتم اونجا هم تعطیل بود.
🔹دلم نمیخواست قبول کنم تصادفی که خواهرم میگفت به مامان ربط داره. تو راه برگشت هزار جور به خودم قول دادم که دیگه تکرار نشه کارم.
🔸وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که میگفت: بلد نیستی درست زنگ بزنی؟
🔹تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: الهی شکر و با خودم گفتم: قولهایی که به خودت دادی یادت نره!
🔰پدر و مادر از جمله اون نعمتهایی هستند كه دومی ندارند پس تا هستند قدرشون رو بدونيم!
افسوسِ بعد از اونها هيچ دردی رو دوا نمیكنه؛
نه برای ما، نه برای اونها...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شاید باورتون نشه" ایشون رضا صادقی هستن که توی صف مدرسه درحال خوندن قران هستن.
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوستالژی دهه شصتیا😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هشتاد قبل آیلار علیرضا کوتاه پاسخ داد: توی کوچه زمین
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_هشتادویک
سپس لب ورچید و با بغض گفت: فقط اینکه نتونستم برم خواستگاری، واسه همیشه به دلم می مونه..سیاوش لبخند کم رنگی زد؛ نگاه گذرایی به صورت دخترک انداخت و گفت: به قول خودت این عروسی سر بگیره، اون قدر مراسم هست، بری و بیایی که خواستگاری یادت بره.آیلار که در اثر گرمی آب و ماساژ دردش خیلی کمتر شده بود، لبخند زد و گفت: الهی هر چه زودتر اون روزها بیاد...و در رویایی شیرین عروسی منصور غرق شد.بالاخره سیاوش از مقابل پایش بلند شد و گفت: مطمئنم نشکسته ولی فردا صبح باید بری بیمارستان عکس بگیری تا خیالمون راحت بشه؛ میرم درمانگاه برات یک آمپول مسکن میارم... وگرنه امشب، احتمالاً نتونی بخوابی.از اتاق که بیرون آمدند، سیاوش بدون نگاه کردن به صورت علیرضا، گفت: زود بر می گردم.قبل از رفتنش، علیرضا با مشت های گره کرده و صدای که خشن شده بود، پرسید: اون همه ماساژ پاش لازم بود؟سیاوش متوجه منظور برادرش شد؛ این بار مستقیم به چشمانش نگاه کرد و گفت: اون الان فقط مریض منه! نه تنها آیلار، هر کس دیگه ای هم که بود، این آب گرم و ماساژ لازم داشت تا دردش کمتر بشه و من براش انجام می دادم... در ضمن علی اون دختر خیلی روز ها، خیلی جاها با من تنها بوده؛ اما دست من هیچ وقت هرز نرفته! حتی اون زمانی که تمام و کمال مال خودم می دونستمش... حالا که دیگه شوهر داره؛ من انقدر بی شرف نیستم که با زن شوهر دار ور برم علی! بخصوص اگه اون، زن برادرم باشه! انگشتش را چند بار پشت هم به سینه علیرضا زد و گفت: حتی اگه برادرم نامرد ترین مرد دنیا باشه..پشت به علیرضا کرد و خواست برود اما دوباره بر گشت و گفت: یک چیز دیگه… اون زنی هم که توی اتاق نشسته، زنی نیست که اجازه بده کسی دست مالیش کنه؛ حتی اگه یک روزی تمام قلبش مال اون آدم بوده باشه! هیچ وقت، هیچ وقت آیلار رو این قدر کم نبین علی، که زن تو باش و با من لاس بزنه؛ اینو از منی بشنو که بیشتر عمرش کنارش گذروندم.پشت به علیرضا کرد و گفت: زود بر می گردم؛ هواش و داشته باش تا بیام.علیرضا وارد اتاق شد؛ احساس می کرد بار روی دوش هایش قدری سبک تر شده. شنیدن این حرف ها از سیاوش برایش آرامش بخش بود؛ هر چند از حرفی که به سیاوش زده بود شرمنده شد. حس می کرد بار بدهکاری هایش به سیاوش مدام بیشتر میشود.سیاوش از حیاط خارج شد؛ برای زود رسیدن به خانه ی عمویش از ماشین استفاده کرده بودند. دوباره سوار شد و به قصد درمانگاه راند.علیرضا کنار آیلار نشست؛ به صورت رنگ پریده اش نگاه کرد. حرف های سیاوش با نجابتی که از این دختر می شناخت، بیشتر همخوانی داشت تا افکار احمقانه ای که گاهی به سر خودش میزد.به آیلار نگاه کرد و پرسید: بهتری؟آیلار گفت: خوبم...طلبکارانه ادامه داد حواست هست که این بلا رو هم تو سرم آوردی؟علیرضا ناخواسته لبخند زد؛ خودش هم نمی دانست دلیل لبخندش چیست و گفت: باشه؛ اینم بزن به حساب من.آیلار باز طلبکار گفت: به چی داری می خندی؟لبخند علیرضا این بار بزرگتر شد و گفت: نمی خندم... ببخشید!آیلار رو برگرداند و حرصی گفت: فعلاً که مثل دیوونه ها داری میخندی.سیاوش زیاد طولش نداد و زود برگشت؛ آمپول و یک جعبه کوچک و بسته ای قرص میان دستان علیرضا گذاشت و گفت: بیرون چقدر هوا سرده... علیرضا تا من یک چای برای خودم می ریزم تو آمپول آیلار تزریق کن.علیرضا تزریق آمپول را سالها پیش از برادرش آموخته بود؛ کنار آیلار نشست. در حال آماده کردن آمپول، به صورت دخترک نگاه کرد. می دانست همسرش چقدر از این نوع دارو می ترسد!لبخندی بر لب نشاند و گفت: نترس؛ زود تموم میشه.آیلار اما بیشتر از ترسیدن خجالت زده بود؛ اینکه قرار بود علیرضا، پشتش را ببیند، باعث میشد خجالت بکشد.آیلار در سکوت دراز کشید؛ خجالت زدگیش باعث شده بود، گونه هایش کمی سرخ شود. علیرضا آهسته کمی از شلوارش را کنار زد؛ دست دخترک که بند، کمربند شلوار بود، بالاخره جدا شد. مرد آمپول دخترک را تزریق کرد؛ آیلار «آخ» آهسته ای گفت.مرد جوان شلوار دخترک را مرتب کرد و گفت: تموم شد.سیاوش وقتی صدای تمام شد برادرش را که مخاطبش آیلار بود شنید؛ سه لیوان چای. ریخت و از آشپزخانه خارج شد.خودش هم نمی دانست چرا برای علیرضا هم چای ریخته! تا همین چند ساعت پیش با تمام قلبش از مردک متنفر بود اما حالا وقتی آن سوال را پرسید، علاوه بر اینکه حسابی به غرورش برخورده بود یک جورهایی هم دلش برای برادر بزرگترش سوخت.حجم فشاری که علیرضا تحمل کرده را می توانست درک کند؛ برای یک مرد هیچ چیز سخت تری از این نبود که چشم زنش دنبال کس دیگری باشد! چشم مردی دنبال ناموسش باشد!برادر بودند؛ هم خون بودند و با همه بدی های که علیرضا در حقش کرده بود باز هم دلش بابت آن همه دردی که تحمل می کرد به درد آمد.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ما به دیوار کسی تکیه نکردیم
عمریست که در سایه ی دیوار خداییم ...
شبتون در پناه خدا 🌺✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺صبح آدینه تون بخیر☀️
☘هر روز صبح یادت باشه که
🌺چــهار چیز را پیش از
☘چــهار چيز غنیمت بشماری
🌺جــواني پیش از پیری
☘صحت پیش از بيماري
🌺توانگری پیش از فقر
☘و زندگی پیش از مرگ ...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
40.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ترانه نوستالژی دهه شصت
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بهترین روز هفته.... - @mer30tv.mp3
4.44M
صبح 7 اردیبهشت
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هشتادویک سپس لب ورچید و با بغض گفت: فقط اینکه نتونستم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_هشتادودو
باید همین روزها سری به لیلا میزد. باید این بازی را تمام می کرد! یکی از لیوان های چای را خودش برداشت؛ دو لیوان دیگر را با سینی میان علیرضا و آیلار گذاشت. خودش با لیوان چای پشت پنجره ایستاد و خیره سایه درختان در تاریکی شد.علیرضا که با حرف های سیاوش حس می کرد، او هم کمی کوتاه آمده و می تواند قدر صمیمانه تر با او برخورد کند، او را خطاب کرد- سیاوش چایت رو بخور؛ حالا که با ماشین اومدی آیلار رو هم ببریم خونه. با درد پاش نخواد این راهو پیاده برگرده.قبل از سیاوش آیلار گفت: نه من می خوام صبر کنم مامانم اینا بیان ببینم چی شده.سیاوش همانطور خیره به تاریکی باغ گفت: آره بذار بیان ببینیم چی شد؟ ضمناً می خوای آیلار رو با این وضع بیاری خونه که چی بشه؟ بذار دو سه روز همینجا بمونه؛ لااقل مادر و خواهرش کنارش هستن. اگه چیزی خواست بهش بدن.
آیلار از پیشنهاد سیاوش خوشحال شد؛ علیرضا هم بدش نمی آمد دخترک دو سه روزی اینجا بماند و مقابل چشمان ناهید نباشد. شاید ناهید قدری کمتر غر غر کند!آیلار مشتاق به علیرضا نگاه کرد؛ علیرضا گفت: اگه خودت راحت تری بمون.سیاوش جرعه جرعه چایش را نوشید؛ حتی یکبار هم بر نگشت تا به برادرش و همسر دوم او، که روزی برایش جان میداد، نگاه کند. همه نگاهش به سیاهی بیرون بود؛ مغزش درگیر افکاری که چند روزی میشد فکرش را مشغول کرده بودند.بالاخره خانواده از خواستگاری برگشتند؛ در حالی که سیاوش بعد از بستن پای آیلار، با باند کشی مخصوصی که از داروخانه درمانگاه برداشته بود، دوباره پشت پنجره ایستاده و همچنان تاریکی شب را نگاه می کرد.منصور، بانو و شعله وارد شدند و محمود و جمیله هم راهی خانه خودشان شدند؛ جمیله ماه های آخر بارداری را می گذراند و خسته شده بود.سلام و علیکشان با سیاوش زیاد طولانی نشد؛ منصور از پسر عمویش پرسید: آیلار چطوره؟سیاوش با سر به آیلار اشاره کرد و پاسخ داد: می بینی که سُر و مُر و گنده اینجا نشسته.منصور گفت: با مزه منظورم پاشه! طوریش نیست؟سیاوش پاسخ داد: نه؛ فقط ضرب دیده. چیزی نیست که نگران کننده باشه؛ اما اگه فردا دردش بیشتر شده ببرش یک عکس بگیره.منصور به خواهرش نگاه کرد و گفت: خب خدا رو شکر؛ باور کن بیشتر فکرم اینجا، پیش آیلار، بود.بانو کنار خواهرش نشست و گفت: چطوری؟آیلار لبخند زد.- بهترم.بانو گفت: منصور راست میگه؛ اون قدر فکرمون پیش تو بود که فهمیدن یک چیزمون هست؛ دیگه مامان براشون گفت برای تو چه اتفاقی افتاد.آیلار با ناراحتی گفت: بابا من که طوریم نبود؛ بیخود شبتون رو خراب کردین.سیاوش ایستاده کنار همان پنجره، پسر عمویش را مخاطب قرار داد و گفت:شما چه خبر؟ چی شد؟ چیکار کردین؟بانو به جای منصور جواب داد؛ با لبخند دستهایش را به هم زد و گفت: نه چک زدیم، نه چونه، عروس میاد تو خونه.منصور گفت: البته چک و چونه که زدیم! منتهی به جای پدر عروس با پدر داماد مدت هاست دارم چونه می زنم.آیلار با ذوق به منصور نگاه کرد و گفت: به همین زودی بله رو گرفتی؟منصور ابرو بالا انداخت.- ما اینیم دیگه!آیلار با شوقی وافر خندید و گفت: وای عزیزم! الهی قربونت بشم خیلی مبارکه! خوشبخت بشی.سیاوش به سمت منصور آمد؛ دستی بر شانه اش زد و گفت: تبریک میگم؛ مبارکت باشه.منصور از جایش بلند شد و مقابل سیاوش ایستاد؛ به چشم هایش نگاه کرد و گفت: ممنون..جمله اش باید ادامه می داشت؛ اما او دلش نیامد مقابل خواهرکش بر زبان بیاوردش. باید می گفت: انشاالله خواستگاری و عروسی تو..ولی نگفت! خواهرکش گناه داشت… پس از مدت ها می خندید و خوشحال بود؛ او نمی خواست این واقعیت را به صورتش بکوبد که روزی هم باید منتظر این شب برای سیاوش باشد.سیاوش دوباره گفت: آهای پسر کجایی؟منصور گفت: همینجام؛ چی گفتی؟سیاوش گفت: گفتم برنامه ات چیه، واسه عقد و عروسی؟منصور نشست و با فشار دست روی شانه سیاوش او را هم همراه خودش نشاند و گفت: حالا بشین میگم برات.سیاوش و منصور کنار آیلار نشستند؛ شعله هم روی ولیچر، آن سمت دخترک بود. بانو رفت چای بیاورد؛چند دقیقه بعد با یک سینی چای و یک بشقاب شیرینی دست پخت خودش برگشت. دور هم نشسته بودند و چای و شیرینی می خوردند.منصور گفت: من که میگم هر چه زودتر عروسی بگیریم بهتره؛ ولی بنظرتون هوا خیلی سرد نیست؟سیاوش گفت: خب عروسی رو خونه ما بگیرید؛ بزرگتره، داخل خونه هم می گیریم تا سرما هم کسی رو اذیت نکنه. منصور به مادرش و بانو نگاه کرد؛ بانو گفت: فکر بدی هم نیست؛ من که میگم هر چه زودتر این عروسی رو راه بنداز قبل اینکه بابا پشیمون بشه، یک سنگی بندازه جلو پات.سیاوش گفت: آره؛ نظر منم همینه... اصلاً بحث عمو هم نباشه، تو که راضی و عروس خانوم هم راضی، دیگه سردی هوا و این چیزها رو بهانه نکن؛ هر چه زودتر عقد و عروسی راه بنداز.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#ماهی_کباب
مواد لازم :
✅ یک عدد ماهی
✅ دوعدد پیاز
✅ زعفران
✅ ادویه ماهی
✅ نمک
✅ سس انار
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5938533370442023190.mp3
645.7K
کیابا #قصه_های_ظهرجمعه خاطره دارن😍😍
هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶
(آب آشامیدنی درمیان دریا)
گوینده:محمدرضا سرشار
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوران بیتکرار دهه شصت؛
تلویزیون های پایه دار؛ گلدون های کریستال با گلهای مصنوعی داخلش؛ بافتنی هایی که خیلی هاشو مادربزرگا برامون بافته بودن با طرح های لوزی لوزی ... سبیل پدر و دست مادر که پر از النگو های طلا بود !
چقدر دلم برای اون روزا تنگ شده؛ خیلی چیزا که الان هست نبود ولی زندگی و روابط یه گرمی خاصی داشت ...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هشتادودو باید همین روزها سری به لیلا میزد. باید این
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_هشتادوسه
شعله گفت: سیاوش راست میگه مادر.آیلار گفت: یک عروسی حسابی باید بگیری منصور؛ هیچی نذار به دل ریحانه بمونه. برات سنگ تموم می ذاریم داداشم.
و ستاره بود که از چشم هایش می ریخت…خودش نفهمید چه گفت اما همه حواسِ سیاوش و علیرضا، به آن جمله ای بود که آتش به جان هر دویشان زد؛ گفته بود نگذارد چیزی به دل ریحانه بماند، در حالی که خودش همه چیز بر دلش مانده بود! حتی لباس عروس هم نگرفت!علیرضا به جمع صمیمیشان نگاه کرد؛ دور هم نشسته بودند و برای عروسی منصور، نقشه می کشیدند. حس بدی داشت؛ انگار میانشان اضافی بود.از جایش بلند شد و گفت: من دیگه برم.به همسرش که امشب چشمانش ستاره باران بود نگاه کرد و گفت: آیلار پس تو امشب اینجا می مونی؟آیلار نگاه گذرایی به صورتش انداخت و گفت: آره می مونم.و دوباره با بانو مشغول حرف زدن شد.علیرضا که خودش را در آن جمع غریبه می دید، به منصور تبریک گفت و خداحافظی کرد؛ نفهمید با آن جمله معمولیش چه آتشی بر حسرت های قلب سیاوش انداخت! قرار نبود این گونه باشد.نفهمید با آن جمله معمولیش چه آتشی بر حسرت های قلب سیاوش انداخت؛ قرار نبود این گونه باشد… قرار نبود آیلار همسر مرد دیگری باشد و برای ماندن در خانه پدرش با او هماهنگ شود.برنامه داشت که او و آیلار گاهی شب ها قدم زنان، به خانه پدری آیلار سر بزنند؛ دور هم شام بخورند بگویند و بخندند و دوباره قدم زنان به خانه برگردند.گاهی آیلار بهانه بگیرد که شب را پیش مادرش بماند و او قبول نکند و بگویید بدون عطر موهایش خوابش نمی برد و آخر کار هم با قهر و لوس شدن های دخترک رضایت به ماندن در خانه پدرش بدهد.شب را بدون او سر کند و صبح زود دلتنگ، برای دیدنش، به خانه پدر زنش برود. او را ببیند؛ صورتش را ببوسد. سپس راهی درمانگاهش شود. حتی برنامه داشت چند سالی را با هم از روستا بروند؛ او برای تخصص تلاش کند و آیلار هم درس بخواند. خودش در شهر غریب جای تمام خانواده آیلار را پر کند.آرزوهایش بزرگ نبودند؛ یک زندگی روتین و عادی اما به همان هم نرسیده بود.یکی آمد و با بدجنسی تمام مداد سیاهی به دست گرفت و روی رویاهای رنگی اش را خط خطی کرد و رفت؛ با آنکه همه تلاشش را می کرد وانمود کند با ماجرا کنار آمده اما کنار آمدن به این راحتی ها هم نبود و هنوز هم قلبش بهانه گیری می کرد. هنوز مغزش دست از سرش بر نمی داشت و نقشه هایش را، هی مثل فیلم برایش تکرار می کرد.علیرضا از در که خارج شد، پشیمان شد از اینکه آیلار را در خانه ای گذاشته که سیاوش هم آنجا بود؛ احساس خوبی نداشت. یاد صمیمیتشان که می افتاد، بیشتر حرصش می گرفت. طوری برخورد کردند که انگار او اصلا وجو نداشت؛ انگار نه انگار که او هم روزی پایه بگو و بخند ها و خلوت هایشان بوده.آهسته روی برف ها قدم می زد و هر بار که می خواست فکر کند اشتباه کرد که آیلار را آنجا گذاشت، حرف های سیاوش را بخاطر می آورد و قلبش کمی آرام می گرفت.میان افکارش غرق بود که به خانه رسید؛ وارد حیاط که شد، ناهید را پشت پنجره دید. مشخص بود منتظر است؛ این روزها زیادی بهانه گیر شده و غُرغُر می کرد.وارد اتاق شدوبه ناهید که تکیه داده به پشتی نشسته بود، سلام داد؛ ناهید در پاسخش گفت: سلام...با لحن کنایه آمیزی پرسید: خواستگاری برادر زن خوش گذشت؟علیرضا دکمه های پیراهنش را باز کرد و گفت: خواستگاری نرفتیم که... آیلار توی کوچه زمین خورد پاش آسیب دید؛ یعنی واقعاً متوجه نشدی من اومدم دنبال سیاوش؟ناهید پاسخ داد: من ندیدمت.
باز کنایه زد: حتماً خیلی نگرانش بودی؛ اون قدر زود اومدی و رفتی که من نفهمیدم!و در ادامه حرفش پوزخند زد؛ بعد از چند ثانیه سکوت گفت: چه خوب بلده دلبری و جلب توجه کنه.علیرضا پوف کلافه ای کشید و گفت: تو رو خدا! ناهید باز شروع نکن.ناهید گفت: چیو شروع نکنم علیرضا؟ اینکه هوو آوردی برام؟ اینکه هووم توی اتاق کناریم داره زندگی می کنه؟علیرضا پیراهنش را تعویض کرد و گفت: میگی چیکار کنم ناهید؟ می خوای براش خونه بگیرم که جلوی چشمت نباشه؟ناهید عصبی غرید: نه دیگه چی؟ که هر وقت رفتی سراغش من نفهمم.این بار علیرضا بود که پورخند زد.- چقدرم که من میرم سراغش!نه که اونم عاشق دل خسته منه، ازخداشه برم.ناهید به علیرضا که گوشه دیگر اتاق تکیه داد و نشست، نگاه کرد و گفت از اینکه عاشقت نیست ناراحتی؟ سختته که نمی ذاره بری پیشش؟علیرضا کلافه بود؛ هر شب همین حرف ها و بحث ها را داشتند.سکوت کرده بود و هیچ نمی گفت.ناهید در ادامه گفت نترس؛ کم کم وا میده. تو هم میری یک دل از عزا در میاری.علیرضاباعصبانیت به همسرش نگاه کرد وگفت این چه طرز حرف زدنه ناهید؟ناهیدبالحنی عصبی که این روزها زیاد بروزمی دادگفت: دارم دروغ میگم؟ بالاخره هم اون وا میده، هم تو از این موضع وفادارنت کوتاه میایی...
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ایشون انیس الدوله هستند ، ناصر الدین شاه 84 زن داشتند که انیس الدوله سوگلیش بوده
چاقی در آن زمان یکی از فاکتورهای زیبایی در زنان بوده است و انیس الدوله غبغب 7 طبقه داشته!!
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
روزگاری درویشی بود که نه هزار دینار قرض داشت. او وصف محتسبی به نام بدرالدین عمر را شنید که در جود و سخاوت مانند دریا بود و در تبریز زندگی می کرد. درویش به سمت تبریز حرکت کرد تا از او کمک بگیرد اما وقتی به آن شهر رسید مردم به او گفتند محتسب درگذشته است. فقیر در غم فراق آن محتسب گریه ها کرد و ناله ها نمود به طوریکه در شهر زبانزد خاص و عام گشت. فقیر همه شهر را گشت و سرگذشت خود را به این و آن می گفت ولی از آن همه تلاش چیزی به دست نیاورد. مددکار شهر که به بینوایان رسیدگی می کرد مرد فقیر را پیدا کرد و با خود به خانه اش برد. حکایت ها برایش از گشایش هایی که دیده بود گفت تا اینکه به خواب رفتند.
محتسب به خواب مددکار آمد و به او گفت هرچه می گفتی من می شنیدم ولی دستوری نداشتم که پاسخ بگویم اما حالا بشنو که من می دانستم مهمانی به دیدن من می آید و مقروض است. من چند قطعه گوهر برای او کنار گذاشته بودم اما اجل مهلتم نداد که خود آن ها را به او بدهم. آن گوهرها را به او بدهید تا مهمانم با دل مجروح برنگردد. از آن ها دین خود را بدهد و بقیه اش را هم خرج کند و مرا هم در دعایش متذکر شود.
در حضور آفتاب خوش مساغ
رهنمایی جستن از نور چراغ
بی گمان ترک ادب باشد ز ما
کفر نعمت باشد و فعل هوا
مثنوی معنوی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیف های خاطره انگیز و نوستالژی دهه شصت و هفتاد 😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز باران، با ترانه، می خورد بربام خانه ...
خانه ام کو؟
خانه ات کو؟
آن دل دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو؟
فصل خوب سادگی کو؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هشتادوسه شعله گفت: سیاوش راست میگه مادر.آیلار گفت: یک
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_هشتادوچهار
همین الانش هم کم حواست تو رو به خودش جلب نکرده؛ فکر می کنی این مظلوم بازی ها و لوس شدن ها واسه چیه؟علیرضا متعجب به همسرش نگاه کرد و گفت: داری درباره آیلار حرف می زنی ها ناهید! همون دختری که خودت خیلی دوستش داشتی و همیشه ازش تعریف می کردی.ناهید با نیشنخندی بر لب گفت: اون موقع نمی شناختمش؛ نمی دونستم آتیش میشه و می افته به خرمن زندگیم. علیرضا خیره همسرش گفت: اون آتیش شد افتاد رو زندگی ما؟... یا من خراب شدم روی آرزوهای اون و سیاوش؟ناهید دست هایش را در هوا تکان داد و گفت: حالا که چی علیرضا؟ چرا داری ازش دفاع می کنی؟علیرضا سعی کرد ملایم باشد؛ پاسخ داد: من فقط سعی می کنم یادآوری کنم که اون بی تقصیرترین آدم این قصه اس؛ آیلار همون دختریه که خود تو چقدر ازش تعریف می کردی، دوست داشتی هر چه زودتر بشه جاریت تا از تنهایی در بیایی.ناهید از جایش بلند شد؛ به سمت کمد رفت وگفت: آره خب اون بی تقصیره... گناهکار شوهر منه؛ اونی که نیم شب رفت سراغش تویی...ناهید از جایش بلند شد؛ به سمت کمد رفت و گفت: آره خب اون بی تقصیره... گناهکار شوهر منه؛ اونی که نیم شب رفت سراغش تویی..ناگهان سرجایش ایستاد؛ هیچ حرکتی نکرد و خیره علیرضا، گفت: صبر کن ببینم! نکنه همون تعریف های من باعث شد هوس تست کردنش به سرت بزنه و این قصه ها همه اش دروغه؟علیرضا با دهانی باز به همسرش نگاه کرد؛ باورش نمیشد ناهید این حرف ها را بر زبان براند. انگار او را نمی شناخت؛ انگار سال ها با هم زندگی نکرده بودند. همه چیز به کنار، شب های که در همین اتاق می نشستند و از عشق آیلار و سیاوش می گفتند را یادش رفته بود نقشه می کشیدند برای عروسیشان سنگ تمام بگذارند و..از جایش بلند شد و گفت: حرف دهنت و بفهم ناهید؛ حتی توی ناراحتی و عصبانیت هم حق بعضی حرف ها رو نداری. من اون قدر بی ناموس نیستم که هوس تست کردن دختری به سرم بزنه که اگه توی یک جمعی بود چشم برادرم یک لحظه ازش کنده نمیشد... هوس چشیدن مزه دختری بکنم که خودم هزار جور برنامه برای عروس کردنش واسه برادرم داشتم و تو تک تک برنامه هام و بارها بارها از زبونم شنیده بودی.مثل لبو سرخ شد بود و از عصبانیت نفس نفس میزد و ادامه داد: منو پیش خودم و خودت اینجوری بی شرف جلوه نده... کاری نکن از خودم بپرسم چه جوری باهات رفتار کردم که منو اینجوری حال به هم زن شناختی! خطا کردم، هزار بار گفتم شرمنده ام؛ ببخشید... شرمنده همهتون هستم؛ تو، سیاوش، آیلار... ولی اجازه نداری تو چشمام نگاه کنی هر حرفی که مادرت با اون فکر مسمومش به خوردت میده رو بهم بزنی.لیوان آبی را که برای خودش ریخته بود، کف زمین کوبید؛ از اتاق بیرون زد و در را محکم به هم کوبید.با یک لا لباس، وسط سرمای بهمن ماه در حیاطِ تن سپرده به زمستان، ایستاده بود؛ سومین سیگارش را بر لب داشت. حرف های ناهید برایش زیادی گران تمام شده بود؛ باور نمی کرد همسرش این حرف ها را بر زبان آورده باشد.از شب ازدواجش با آیلار، بگو و مگوهایشان با ناهید زیاد شده بود اما هیچ وقت این گونه مستقیم او را بی شرف جلوه نداده بود!بالاخره در برابر سرما کوتاه آمد و تصمیم گرفت امشب را که آیلار نیست، در اتاق او به صبح برساند؛ واقعاً تحمل ناهید را نداشت. باید کمی از او فاصله می گرفت تا بتواند حرف هایش را فراموش کند.بی سر و صدا وارد اتاق آیلار شد؛ همان جا، نزدیک در، تکیه به پشتی داد و نشست. سیگار چهارم را روشن کرد.روسری آیلار از جا لباسی بالای سرش آویزان بود؛ دستش را دراز کرد و روسری را پایین انداخت. به جای پتو، همان را روی خودش کشید و دراز کشید.قلبش درد می کرد؛ مغزش هم درد داشت. امشب حسرت را به وضوح در چشمان سیاوش دید؛ حسرت آمد و میان چشمانش نشست، همان وقتی که داشت پیشنهاد عروسی منصور را می داد. خودش با دستان خودش گور آرزوهای برادرش را کند؛ اشکش که چکید تازه فهمید چه بغض سنگینی میان سینه دارد.سیاوش و منصور وسط حیاط برفی، داخل یک سطل فلزی، آتش درست کرده و کنار آن ایستاده بودند؛ سیاوش با چوبی که در دست داشت، هیزم های توی سطل را جابه جا کرد. همان طور که با چوب میان دستانش با آتش درون سطل درگیر بود و رو به منصور پرسید: چه حسی داره؟منصور فقط نگاهش کرد؛ متوجه سوالش نشده بود. سیاوش سوالش را کامل تر بر زبان آورد: رسیدن به کسی که دوستش داری چه حس داره؟منصور از جواب طفره رفت؛ او هم، سوال پرسید: تو بگو از دست دادن کسی که دوستش داری چه حسی داره؟سیاوش عمیق نفس کشید؛ بازدمش همراه با بخار غلیظی از دهانش بیرون آمد و جواب داد: خیلی حس بدیه... فکر نکنم بدتر از این حس وجود داشته باشه؛ انگار که دنیا با همه قشنگی هاش یک شبه تموم میشه.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f