نوستالژی فقط سردنده گلدار پیکان
دهه پنجاهیا میدونن چی میگم
دهه هفتادیا که اسمشم نشنیدن
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
همسـر ملانصـرالدین از او پرسید:«پس از مـرگ چه بلایی به سـرمان می آورنـد؟»
🎈ملا پاسخ داد:«هنوز نمـرده ام و از آن دنیـا بیخـبر هستـم ؛ ولی امشب برایـت خـبر میآورم.»
🎈یک راست رفت سمت قبـرستـان. در یکی از قبرهای آخـر قبرستان خـوابید. خواب داشت بر چشم های ملا غلبه میـکرد؛ولی خـبری از نکـیر و منـکر نبود.
🎈چند نفـری با اسب و قاطـر به سمت روستا میآمدند.
با صـدای پای قاطـرها ، ملا از خواب پرید و گمان کرد که نکیـر و منکـر دارنـد میآیند.
🎈وحشت زده از قـبر بیـرون پـرید.
🎈بیرون پـریدن او همان و رم کردن اسب هـا و قاطـر ها همان!!
قاطر سواران که به زمین خورده بودنـد تا چشمشان به ملا افتـاد،او را به باد کتک گرفتند.
🎈ملا با سرو صورت زخمی به خانه بـرگشت...
🎈خانمش پرسیـد:
«از عــالـم قـبر چـه خبـر؟!»
گفت:
🎈«خـبری نبـود ؛ ولی این را فهمـیدم که اگــر قاطــر کـسی را رم نـدهـی ، کاری با تـو نـدارند!!
واقعیت همین است .
🎈اگـر نان کـسی را نبـریده باشیـم ،
🎈اگـر آب در شیر نکـرده باشیـم ،
🎈اگـر با آبروی دیگران بـازی نکـرده باشـیم ،
🎈اگـر جنس نامرغـوب را به جای جنـس مرغوب به مشتـری نداده باشـیم ،
🎈اگر به زیردستـان خود ستـم نکـرده باشیـم ،
🎈و اگـر بندگـی خــدا را کـرده باشیـم،
🎈هیـچ دلیـلی بـرای ترس از مـرگ وجود ندارد !!
خدایا آخر عاقبت ما را ختم بخیر کن...🤲🏻
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شام خوردین 🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسم فامیل....
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوسیزده قاشق را به دهانش نزدیک کرد و گفت: ببین طعمش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوچهارده
مازار کاسه دوم را به دست سیاوش داد؛ خودش هم ظرف سوم را برداشت و همراه پسرها کنار آتش ایستاد. سیاوش قاشقی به دهان گذاشت؛ قیافه اش را کج و کوله کرد و گفت: با این میخوای ما رو شکست بدی؟ این که خیلی بد مزه اس.سرش را نزدیک منصور بُرد و مثلاً آهسته گفت: بیا سنگین خودمون همین اول کار انصراف بدیم.صدای خنده هرسه نفرشان بلند شد. سر سفره شام آیلار کنار مادرش و بانو نشسته بود؛ یک لقمه کوچک از گوشت کباب شده برای خودش گرفت و به این فکر کرد که راست می گویند روسری مادر سر دختر است! بخت سیاه مادرش به او هم رسید؛ او هم مثل مادرش تبدیل شده بود به زنی که در حاشیه زندگی دو نفر دیگر زندگی می کرد.اما نمی گذاشت این گونه بماند؛ او خودش را خوب می شناخت. اهل حاشیه نشینی نبود؛ حتماً برای زندگیش کاری می کرد.محال بود بگذار مثل مادرش با همین نوع زندگی پیر شود؛ محال بود تا آخر عمر شاهد خوشبختی دو نفر دیگر باشد و حسرت بخورداو برای خودش کاری می کرد. جنگیدن برای خوشبختی را به خودش بدهکار بود.بعد از شام عاطفه و ریحانه دوباره بحث رای گرفتن را وسط کشیدند؛ وهنوز سفره جمع نشده بود که قرار شد رای گیری شود.مازار در یک سو و سیاوش و منصور در سمت دیگر؛ همه به هم نگاه می کردند. هیچ کس چیزی نمی گفت؛ قبل از هر کسی جمیله به سمت مازار رفت و رو به منصور و سیاوش گفت: دست شما دو تا هم درد نکنه، کبابتون خیلی خوشمزه بود ولی من پسرم رو انتخاب می کنم.آیلار هم از جا بلند شد رو به منصور و سیاوش گفت: والله شرمندهی روی ماهتونم؛ منم مازار رو انتخاب می کنم.می خواست هم رنگ جماعت باشد؛ بگوید و بخندد و خودش را شاد نشان دهد. می خواست وانمود کند از زن گرفتن سیاوش ناراحت نیست؛ قلبش هزار تکه نشده و شب گذشته با فکر کردن به هم آغوشی سیاوش و سحر هزار بار نمرده و زنده نشدهدلش ترحم نمی خواست؛ دلسوزی نگاه بانو و عاطفه را هم نه و غصه و نگرانی چشمان مادرش. همه شب را تلاش کرده بود هم رنگ سایرین شود. لبخند بزند، بخندد، حتی غذایش را هم با اینکه تقریباً چیزی از طعمش نفهمیده بود کامل خورد.سر سفره وقتی کباب ها را آوردند؛ عروس و داماد شب گذشته، کنار هم نشستند. او تازه اولین لقمه را به دهان برده بود که چاقو شد تمام سینه اش را درید اما تا غم نگاه شعله را حس کرد، لقمه را فرو داد؛ لقمه های بعدی را هم.حتی با منصور سر به سر ریحانه گذاشتند؛ او اشک جمع شده در چشمانش را به پیاز که سر سفره بود نسبت داد.رای را به مازار داد و کنارش ایستاد چون واقعاً تنها طعمی که حس کرده بود، همان سوپ داغ و خوشمزه مازار بود و سیاوش در کنار منصور در حیاط میل کرد، هنوز هوس نشستن کنار همسرش به سرش نزده بود و کنار مازار ایستاد. منصور باخنده ای که کمی حرص چاشنی اش بود گفت: خیلی نامردی آیلار!آیلار هم خندید و گفت: خب چیکار کنم؟ پیش غذا، از غذا خوشمزه تر بود.مازار به آیلار که درست کنارش ایستاده بود، نگاهی انداخت و گفت: آقا شما حق دخالت و تلاش برای تغییر نظر شرکت کننده ها رو ندارید.خلاصه هر کدامشان از جایشان بلند شدند و یکی را انتخاب کردند؛ آیلار با مازار در حال بگو و بخند بودند که علیرضا با اخم های در هم سمتش رفت.بازویش را گرفت و بدون توجه به ناهید که یک لحظه نگاه از آن دو نمی گرفت کمی از جمع دور شدخشمگین گفت تو با این پسره چه صنمی داری که همه اش بگو و بخندتون به راهه؟آیلار لبخندش را که هنوز تحت تاثیر حرفهای مازار روی لب هایش آمده بود، جمع کرد و گفت مشکل تو چیه علیرضا؟ چیکار به من داری؟ چشم نداری ببینی منم دارم میخندم و خوشحالم؟علیرضا هم با اخمهای پررنگ گفت من کاری به خندیدن و خوشحال بودن تو ندارم.برو با بانو بگو و بخند. با لیلا و عاطفه! اگه چیزی گفتم! ولی از این پسره خوشم نمیاد.آیلار پوزخند زد و گفت: نترس اون کاری به من نداره داره سعی میکنه هوامو داشته باشه.علیرضا فشار خفیفی به بازوی آیلار وارد کرد و گفت اون چیکارته که میخواد هواتو داشته باشه؟ اصلاً چرا گورشو گم نمی کنه بره؟آیلار با پوزخندی که روی صورت داشت گفت: نترس فردا میره قبلاً هم بهت گفتم، نگران چیزی نباش. اون مثل تو نیست علیرضا با حرص گفت خیلی زخم زبون میزنی آیلار اعصاب من آهنی نیست؛ من نمی تونم مدام با تو و ناهید درگیر باشم.پوزخند آیلار غلیظ تر شد و گفت: خود کرده را تدبیر نیست آقا! این زندگی رو خودت، برای خودت ساختی و در حالی که دندان روی هم می سایید، گفت: سعی نکن تا یکی میاد دور و بر من، فکرای احمقانه بکنی؛ اون آیلار کثیفی که مردم از من ساختن، تو ساختی وگرنه خودتم خوب میدونی من همیشه همون آیلار پاکم. اینجوری هم با من حرف نزن انگار.نفسش را پر حرص بیرون داد و بازویش را از حصار دستان علیرضا بیرون کشید؛ به جمع برگشت.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبور باش گاهی
باید از بین بدترین
روزهای زندگیت بگذری
تا به بهتریناش برسی...
شب تون اروم🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام صبحتون زیبا✋🏻
روزتون بخیر و نیکی
امروز براتون آرزومندم 🌺
مثل سبزه شـاد🌿
مثل صحرا پر از آرامش😇
مثل آب زلال🌊
مثل کوه استوار🏔
مثل درخت پربار🌳
و مثل روز☀️
پر از زندگی باشد 🌺
یکشنبهتون گلباران و زیبا🌻🌻
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ۵ مجری دوران کودکی رو یادتونه؟😍
چقد با دقت به حرفاشون گوش میکردیم و هر چه میگفتن انجام میدادیم .چقد معصوم بودیم ما، که تنها دلخوشیمون دیدن یک ساعت برنامه ی کودک در روز بود . حالا که به آن زمان فکر میکنم میبینم همین یک ساعت از ته دل خوشحال بودیم بدون هیچ فکر و دغدغه ی زندگی.
یادش بخیر...🥲❤️
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز ماما مبارک... - @mer30tv.mp3
4.58M
صبح 16 اردیبهشت
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوچهارده مازار کاسه دوم را به دست سیاوش داد؛ خودش ه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوپانزده
اواخر مهمانی بود؛ جوان ها دور هم نشسته بودند. از هر دری سخن می گفتند؛ آیلار امید کوچک را، که تازه از خواب بیدار شده بود، در آغوش داشت. در تمام این چند سالی که جمیله همسر پدرش شده بود هیچ وقت باور نمی کرد روزی فرزند او این همه عزیز و دوست داشتنی باشد.اما حالا هم خودش و هم بچه هایش را دوست داشت؛ مادر و پسر قلب بزرگ و مهربانی داشتند. کاش امید هم مثل آنها بشود.ناگهان سیاوش صدایش کرد: آیلار؟قلبش چند ثانیه نامنظم تپید؛ هنوز هم به صدای سیاوش واکنش دیگری نشان میداد! یاد نگرفته بود این مرد حالا برای زن دیگریست و نامنظم تپیدن برایش نارواست.سیاوش هم بی انصاف بود؛ هنوز هم نامش را زیبا صدا میزد. هنوز هم نامش از دهان او که بیرون می آمد با سایرین فرق داشت. سر بلند کرد و خیره سیاوشی شد که نگاهش را مستقیم به او دوخته بود.سیاوش گفت: نمیخوای برگردی سرکارت؟اتاقت چند ماهه خالیه... از اداره خواستن تکلیف مشخص کنیم؛ اگه نمیای کسیو بذارن به جات.آیلار مردد به سیاوش نگاه کرد؛ نمی دانست چه جوابی بدهد. برمی گشت سرکارش و زندگی را از نو شروع می کرد یا گوشه همان اتاق سوت و کورش می نشست، غصهی گذشته و آرزوهای بر باد رفته اش را میخورد؟اما مگر همین چند ساعت پیش با خودش فکر نکرده بود نمی خواهد حاشیه نشین زندگی دیگران باشد؟ اولین گام برای خودش این نبود که سرکارش برگردد؟ آن وقت با علیرضا و سحر چه می کرد؟ اصلاً علیرضا اجازه میداد او یکبار دیگر با سیاوش زیر سقفی تنها باشد؟اما نه! نمی خواست کارش را هم از دست بدهد؛ مازار گفته بود آدمیزاد مگر چند بار به دنیا می آید؟ راست هم گفته بود؛ مگر چندبار به دنیا می آمد؟دوست نداشت کارش را از دست بدهد؛ در این زندگی که فقط یکبار فرصتش را داشت اگر خیلی چیزها را از دست داد لااقل کارش را داشته باشد.اصلاً کار کردن و از خانه بیرون رفتن برایش بهتر بود؛ اگر در خانه می ماند فکر سیاوش و ازدواجش دق مرگش می کرد. بیرون رفتن از آن خانه ی پر از خاطرات بد حالش را هم بهتر می کرد.نگاهش را به هیچ کس نمی داد؛ نه می خواست چشمان عصبی علیرضا منصرفش کند، نه نگرانی احتمالی چشمان سحر دست و پایش را بلرزاند. می دانست حداقل این دو نفر از بودن آنها در یک مکان خوشحال نمی شوند اما اینبار تصمیم داشت فقط به خودش فکر کند.سرش را بلند کرد؛ مستقیم به چشمان سیاوش چشم دوخت. می دانست او هم دوست ندارد آیلار دست از کار مورد علاقه اش بردارد؛ پس گفت: دو سه روز در هفته مشخص کن میام؛ مثلاً روزهای زوج یا روزهای فرد یا هر جور دیگه ای که خودت صلاح میدونی.سیاوش لبخند زد؛ علیرضا از جوابی که شنید راضی نبود اما سحر نمی خواست بد فکر کند. از شک کردن و ظن و گمان های بیخودی بیزار بود؛ عادت نداشت تا از چیزی مطمئن نشده در باره اش فکر کند.عادت نداشت آدمها را قضاوت کرده و پیش داوری کند؛ از طرفی هم نمی خواست از همان روزهای اول با شک بی مورد و تهمت، خودش را از چشم سیاوش بیندازد. آیلار بر می گشت سرکارش؛همین و بس!و او اصلاً تصمیم نداشت اولین روزهای ازدواجش را با افکاری که اصلاً مشخص نبود، چقدر قرار است درست از آب در بیاید خراب کند.شب از نیمه می گذشت؛ سحر غرق در خواب بود اما سیاوش پشت پنجره اتاقشان ایستاده بود. به شبی که گذشت فکر می کرد؛ آیلار قبول کرده سرکارش برگردد. اما عقلش می گفت این که چند روز در هفته را قرار است با هم تنها باشند، اتفاق خوبی نیست.او یک مرد متاهل بود و آیلار هم یک زن متاهل؛ هر دو هم از احساس قلبیشان نسبت به هم خبر داشتند. اینکه قرار بود با هم تنها شوند، برای هیچ کدامشان اتفاق خوبی نبود؛ فقط به شعله ور شدن آتش این عشق و البته حسرتهایشان دامن می زد.خب البته دوست هم نداشت آیلار کارش را کنار بگذارد؛ با وجود همه تلاشی که آیلار برای نشان ندادن حال خرابش می کرد اما محال بود سیاوش از چشمان او پی به احوالاتش نبرد؛ می دانست کار کردن می تواند سرش را گرم کند و فکرش را منحرف.همان شب و در همان خانه، آیلار هم پشت پنجره اتاقش ایستاده بود و خیره به سیاهی های شب های بی پایان این روزهایش، به همان چیزهایی فکر می کرد که از سر سیاوش هم گذشته بود.اینکه در گذشته چقدر سیاوش را دوست داشت مهم نبود؛ مهم این بود که حالا او مرد زن دیگری شده... امان… امان از قلبش که با هربار فکر کردن به این موضوع قلبش یکبار دیگر می شکست. نفسش یکبار دیگر می گرفت.واقعاً حالا سیاوش او، مرد تک تک رویاهای او،مرد زن دیگری شد؟آری سیاوش مرد زن دیگری بود و آتش زیر خاکستر این عشق کردن کار درستی نبود؛ لااقل آیلار میلی برای هوایی کردن مرد زن دار نداشت. از طرفی هم با اینکه حس خوبی به سحر نداشت اما نمی خواست باعث عذاب و رنجش خاطر او شود.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#مربای_بهار_نارنج
مواد لازم :
✅ ۵۰۰ گرم بهار نارنج
✅ ۲ کیلو شکر
✅ ۲ لیوان آب گرم
✅۱ لیوانابی که بهارنارنج باهاش پختی
✅ ۱ قاشق آب لیمو ترش
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f