مدادی که مشاهده میکنید یکی از لاکچری ترین موارد تو لوازم تحریر دوره ما بود. کی یادشه ؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدویازده مازارخیره منظره رو به رویش در حالی که باد مو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدودوازده
پشت به آیلار کرد و چند گام دور شد اما دوباره برگشت به آیلار نگاه کرد و گفت: راستی آیلار،آیلار مستقیم نگاهش کرد؛ دوباره همان مازار مهربان این روزها شد و گفت: هر وقت، هرجا دیدی کمکی از دست من برات برمیاد؛ کافیه بهم خبر بدی..آیلار لبخند زد. حتماً؛ ممنون.مازار پشت کرد؛ دوباره کمی دور شد که این بار آیلار صدایش کرد: مازار؟پسرک خوش قد و بالای جمیله سرجایش ایستاد؛ به سمت آیلار متمایل شد که آیلار گفت: من دربارهی تو و مادرت اشتباه قضاوت می کردم؛ شما خیلی آدمهای خوبی هستین. بابت تمام این سالهایی که میشد بیشتر به هم نزدیک باشیم، کنار هم باشیم و من با کینه هام نذاشتم این اتفاق بیفته حسرت میخورم.مطمنئم تو هم به اندازه منصور برادر مهربونی میشدی.اینبار مازار لبخند زد؛ لحظاتی را در سکوت و با همان لبخند به آیلار نگاه کرد. سپس در حالی که دست هایش را در جیب شلوارش کرده بود، به راهش ادامه داد.آیلار بروا را به اصبطل برد؛ از شب گذشته چیزی نخورده بود و با وجود اسب سواری و پیاده روی به شدت احساس ضعف می کرد.به سمت آشپزخانه بزرگ داخل حیاط که بیشتر برای مهمانی ها و مراسم ها استفاده میشد رفت؛ کیسه های خشکبار در قسمت انتهای آشپزخانه قرار داشت.
از بچگی با لیلا عادت داشتند وقت گرسنگی به این قسمت از آشپزخانه که دوست داشتنی های آنها را در خودش جایی داده بود دست بُرد بزند. چه مزه ای می داد آلوچه خشک ها و آلوهایی که یواشکی می خوردند.کمی قیسی و آلو برداشت و در کاسه ای ریخت؛ امروز هم می خواست گرسنگی اش را با همین ها بر طرف کند.همزمان ناهید وارد آشپزخانه شد؛ جز در مواقعی که همه اعضا خانواده دور هم جمع بودند، سعی می کرد با ناهید برخورد دیگری نداشته باشد. می دانست حضورش او را آزار می دهد و همه تلاشش را برای آزار ندادنش می کرد.
سلام کوتاهی داد و قصد رد شدن داشت که ناهید گفت: صبر کن حرف بزنیم.کاسه به دست رو به روی ناهید ایستاد؛ ناراحتی از صورتش می بارید. آیلار پرسید: مشکلی پیش اومده؟ناهید با لحنی عصبی گفت: دیشب علیرضا توی اتاق تو موند. من تا خود صبح نخوابیدم؛ همه اش به این فکر کردم توی اون اتاق خراب شده داره چی میگذره. نباید کاری می کردی که علیرضا پیشت بمونه!آیلار با این زن سر جنگ نداشت؛ او احساس خطر کرده بود. او آمده بود تا از حریمش دفاع کند؛ حق هم داشت. هر زن دیگری هم که جای او بود همین کار را می کرد؛ نمی خواست شوهرش را از دست بدهد. شاید خود آیلار هم اگر جای او بود و مردی که دوستش داشت در اتاق زن دیگری می خوابید، به همین اندازه آتش می گرفت.اصلا مگر خودش تمام شب گذشته رو نسوخت و دم نزد؟ چه کسی به اندازه آیلار ناهید را درک می کرد؟ قصه اشان مثل هم بود با اندکی تفاوت؛ مرد دوست داشتنی هردویشان شب پیش را با زن دیگری صبح کرد. هر دو سوختند!
پس گفت: دیشب نه اتفاقی افتاد نه خبری شد؛ فقط علیرضا از سر عذاب وجدان یا هر دلیل دیگه ای توی اتاق من موند تا تنها نباشم.ناهید با همان لحن عصبی گفت: گوش کن ببین چی میگم؛ آیلار من توی زندگیم بدبختی زیاد کشیدم... تنها چیزی که دارم علیرضاست؛ اگه اونم تو ازم بگیری، دیگه هیچ چی ندارم!آیلار دست جلو برد؛ باید خیال این زن را راحت می کرد تا از جانب او احساس خطر نکند. قلباً نمی خواست ناهید بیش از این عذاب بکشد. دست ناهید را گرفت و گفت: گوش کن ناهید! من و تو قبل از این دشمن نبودیم؛ از این به بعد هم نیستیم. چون چیزی فرق نکرده. برو با خیال راحت به زندگی و شوهرت برس؛ من نه علاقه ای به علیرضا دارم نه میلی برای اینکه از دست تو درش بیارم و بدون صحبت دیگری از آشپزخانه خارج شد و به سمت اتاقش رفت.شب بود؛ همه خانواده در منزل جمیله جمع شده بودند. حتی شعله هم آمده بود؛ بعد از جریان آیلار و علیرضا و روزهای سختی که جمیله تنهایشان نگذاشت و محبتی که در حق بچه هایش کرد، دلش با او صاف شده و گاهی به خانه اش رفت و آمد می کرد.محمود برای امید گوسفند قربانی کرد و بساط کباب به راه بود؛بوی گوشت و جگر کباب شده همه خانه را برداشته بود. آیلار همه تلاشش را می کرد تا نگاهش به سحر نیفتد؛ با دیدنش غم بزرگی روی سینه اش حس می کرد.نگاه گرفتن از تازه عروس این روزها بهترین کاری بود که می توانست انجام دهد تا یادش نیاید این دختر جای او را پر کرده!صدای مازار و بانو از آشپزخانه می آمد؛ بانو تنها کسی از اعضای خانواده بود که همیشه میانه نسبتاً خوبی با مازار داشت. او کلا دشمنی و کینه توزی را بلد نبود! دم در آشپزخانه ایستاد و به آن دو که حرف می زدند و گاهی هم می خندیدند نگاه کرد؛ مازار قاشق در محتویات قابلمه مقابلش زد و به سمت بانو که در حال آماده کردن سالاد بود رفت.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوسیزده
قاشق را به دهانش نزدیک کرد و گفت: ببین طعمش چطوره؟ چیزی کم نداره؟بانو غذای مازار را چشید و گفت: اوم… نه همه چیش خوبه؛ خیلی هم خوشمزه شد.فکری به ذهنش آمده بود که نمی دانست؛ چقدر به واقعیت نزدیک است. نکند دختری که مازار از او حرف میزد بانو بوده و چون سه چهار سالی از بانو کوچکتر بود تصمیم گرفت از او بگذرد؟! اما نه! او از بیماری حرف میزد.برگشتن بانو به سویش مجال حدس و گمان های بیشتر را نداد؛ گفت: اِ آیلار اینجایی؟ بیا ببین مازار چه سوپ خوشمزه ای درست کرده!آیلار گفت: چیکار می کنید شما دو تا دوساعته چپیدین اینجا؟مازار به جای جواب سوالش گفت: آیلار بیا تو هم یک ذره بچش ببین خوبه.آیلار جلو رفت و قابلمه پر از سوپ مازار و نگاه کرد و گفت: سوپ چیه؟مازار قاشقی از سوپ را به سمت آیلار برد و گفت: تو حالا بخور؛ نظر بده برات میگم سوپ چیه.آیلار قاشق را گرفت و سوپ را چشید؛ طعمی بی نهایت خوشمزه داشت. تا آن روز هیچ وقت سوپ به آن خوشمزگی نخورده بود. گفت: عالیه؛ چه طعم خوبی داره.مازار لبخند زد و گفت: نوش جونت؛ خوب سوپ من که آماده است.آیلار به دیوار تکیه داد و گفت: فکر نمی کردم آشپزی بلدی باشی و دستپختت هم به این خوبی باشه.مازار ابرو بالا انداخت و گفت: اختیار داری؛ پس فکر می کنی کی برای من غذا درست می کنه؟ بالاخره باید هوای خودم رو داشته باشم یا نه!بانو خندید و گفت: ولی فکر نکنم بقیه غذاهات به خوشمزگی این سوپه باشه وگرنه تا حالا باید ترکیده باشی.سیاوش حواسش به آیلار بود؛ جلوی چشم آیلار زیاد دور و بر سحر نمی پلکید. نمی خواست باعث رنجش و عذابش شود؛ وقتی دید او در آشپزخانه سرگرم است، کنار سحر نشست و سر را نزدیک گوشش برد و پرسید: خوبی؟ مشکلی نداری؟
سحر پاسخ داد: نه خوبم.سیاوش باز آهسته گفت: بریم تو حیاط یک سیخ جیگر بدم بخوری؟ ضعف نداری؟سحر توجهات سیاوش را دوست داشت؛ این که هوایش را داشت، حالش را جا می آورد. اینکه حواسش پی او بود خوب بود؛ حتی با وجود اینکه فهمید حواسش بود وقتی حال او را بپرسد که آیلار نباشد.حتی می دانست نگرانی این مرد از عشق نیست و از سر احساس مسئولیت است؛ اما همین که نگران بود و حالش را می پرسید خودش خیلی خوب بود. نگرانی هایش را حتی از سر احساس مسئولیت هم دوست داشت در جواب سوال سیاوش گفت: نه، ضعف ندارم؛ صبر می کنم سر سفره همه با هم غذا بخوریم.نگاه مستقیم و مهربانش را به سیاوش دوخت و گفت: ممنون که به فکرمی.سیاوش لبخند زداز جایش بلند شد و گفت: پس اگه چیزی لازم نداری من برم تو حیاط کمک منصور.همزمان مازار از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: خب آقایون، خانوم ها، سوپ من آماده شده؛ پیش غذا رو بیارم؟سیاوش سینه جلو داد و به شوخی گفت کباب ما هم آماده اس ولی فکر نمی کنم چون قراره کباب به اون خوشمزگی سر سفره بیاد کسی لب به پیش غذای تو بزنه مازار. مازار هم دعوت سیاوش را به رجز خوانی پذیرفت و گفت: تو دعا کن وقتی سوپ منو می خورن انگشتهاشون براشون بمونه بتونن از اون کباب های سوخته و نپخته تو ومنصوربخورن.سیاوش خندید و گفت: آقا یک کاری می کنیم؛ بعد از غذا رای میگیریم.مازار دستی تکان داد و گفت: حله آقا؛ بعد غذا رای گیری می کنیم.سیاوش به سمت حیاط رفت و گفت: پس من برم یک کباب مشتی درست کنم که مسابقه داریم.کنار منصور ایستاد و گفت مسابقه داریم؛ قرار شده بین کباب ما و سوپ مازار رای گیری کنیم.منصور لبخند زد؛ چند تا از سیخ ها را جا به جا کرد.سیاوش خیره زغال های گداخته شد؛ منصورگفت: این که وانمود می کنی خوبی و تلاش می کنی خوب باشی خوبه؛ ولی واقعاً خوبی؟سیاوش نفس عمیقی کشید؛ سرمای هوای آخرین روزهای فروردین ماه را که هنوز رگه هایی از زمستان داشت به ریه هایش کشید و گفت: نه راستش زیاد خوب نیستم.دست در جیب کرد ونفسش را بیرون فرستاد؛ خیرهی آسمان سیاه پر ستاره گفت: پر از تردیدم منصور؛ نمی دونم کار درستی کردم؟ راه درستی رفتم؟منصور کمی زغال ها را جا به جا کرد و گفت: تو کار درستی کردی.سیاوش باز عمیق نفس کشید و انگار با خودش حرف می زد گفت: یک دختری آوردم توی زندگیم که خودم دقیقاً نمیدونم حسم بهش چیه؟ حالم باهاش چطوریه؟منصور مسیر نگاه سیاوش را گرفت و خیره آسمان پر ستاره گفت: باید به خودت و سحر زمان بدی؛ کم کم با همدیگه بیشتر آشنا میشید.مهرتون به دلم هم می افته.سیاوش همچنان خیرهی آسمان پر ستاره بود و آرزو کرد کاش خدا کمکش کند دلش آرام بگیرد.دقایقی بعد مازار سینی به دست به حیاط آمد و گفت: آقا بفرماییدبخورید تا سوپ سردنشده.منصور با خنده گفت رشوه به رقیب عمراً قبول کنیم و بدون معطلی یکی از کاسه ها را برداشت بخار بلند شده از کاسه در آن هوایی که هنوز ته مانده های زمستان را یدک می کشید برای خوردن سوپ بیشتر ترغیبشان می کرد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی فقط سردنده گلدار پیکان
دهه پنجاهیا میدونن چی میگم
دهه هفتادیا که اسمشم نشنیدن
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
همسـر ملانصـرالدین از او پرسید:«پس از مـرگ چه بلایی به سـرمان می آورنـد؟»
🎈ملا پاسخ داد:«هنوز نمـرده ام و از آن دنیـا بیخـبر هستـم ؛ ولی امشب برایـت خـبر میآورم.»
🎈یک راست رفت سمت قبـرستـان. در یکی از قبرهای آخـر قبرستان خـوابید. خواب داشت بر چشم های ملا غلبه میـکرد؛ولی خـبری از نکـیر و منـکر نبود.
🎈چند نفـری با اسب و قاطـر به سمت روستا میآمدند.
با صـدای پای قاطـرها ، ملا از خواب پرید و گمان کرد که نکیـر و منکـر دارنـد میآیند.
🎈وحشت زده از قـبر بیـرون پـرید.
🎈بیرون پـریدن او همان و رم کردن اسب هـا و قاطـر ها همان!!
قاطر سواران که به زمین خورده بودنـد تا چشمشان به ملا افتـاد،او را به باد کتک گرفتند.
🎈ملا با سرو صورت زخمی به خانه بـرگشت...
🎈خانمش پرسیـد:
«از عــالـم قـبر چـه خبـر؟!»
گفت:
🎈«خـبری نبـود ؛ ولی این را فهمـیدم که اگــر قاطــر کـسی را رم نـدهـی ، کاری با تـو نـدارند!!
واقعیت همین است .
🎈اگـر نان کـسی را نبـریده باشیـم ،
🎈اگـر آب در شیر نکـرده باشیـم ،
🎈اگـر با آبروی دیگران بـازی نکـرده باشـیم ،
🎈اگـر جنس نامرغـوب را به جای جنـس مرغوب به مشتـری نداده باشـیم ،
🎈اگر به زیردستـان خود ستـم نکـرده باشیـم ،
🎈و اگـر بندگـی خــدا را کـرده باشیـم،
🎈هیـچ دلیـلی بـرای ترس از مـرگ وجود ندارد !!
خدایا آخر عاقبت ما را ختم بخیر کن...🤲🏻
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شام خوردین 🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسم فامیل....
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوسیزده قاشق را به دهانش نزدیک کرد و گفت: ببین طعمش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوچهارده
مازار کاسه دوم را به دست سیاوش داد؛ خودش هم ظرف سوم را برداشت و همراه پسرها کنار آتش ایستاد. سیاوش قاشقی به دهان گذاشت؛ قیافه اش را کج و کوله کرد و گفت: با این میخوای ما رو شکست بدی؟ این که خیلی بد مزه اس.سرش را نزدیک منصور بُرد و مثلاً آهسته گفت: بیا سنگین خودمون همین اول کار انصراف بدیم.صدای خنده هرسه نفرشان بلند شد. سر سفره شام آیلار کنار مادرش و بانو نشسته بود؛ یک لقمه کوچک از گوشت کباب شده برای خودش گرفت و به این فکر کرد که راست می گویند روسری مادر سر دختر است! بخت سیاه مادرش به او هم رسید؛ او هم مثل مادرش تبدیل شده بود به زنی که در حاشیه زندگی دو نفر دیگر زندگی می کرد.اما نمی گذاشت این گونه بماند؛ او خودش را خوب می شناخت. اهل حاشیه نشینی نبود؛ حتماً برای زندگیش کاری می کرد.محال بود بگذار مثل مادرش با همین نوع زندگی پیر شود؛ محال بود تا آخر عمر شاهد خوشبختی دو نفر دیگر باشد و حسرت بخورداو برای خودش کاری می کرد. جنگیدن برای خوشبختی را به خودش بدهکار بود.بعد از شام عاطفه و ریحانه دوباره بحث رای گرفتن را وسط کشیدند؛ وهنوز سفره جمع نشده بود که قرار شد رای گیری شود.مازار در یک سو و سیاوش و منصور در سمت دیگر؛ همه به هم نگاه می کردند. هیچ کس چیزی نمی گفت؛ قبل از هر کسی جمیله به سمت مازار رفت و رو به منصور و سیاوش گفت: دست شما دو تا هم درد نکنه، کبابتون خیلی خوشمزه بود ولی من پسرم رو انتخاب می کنم.آیلار هم از جا بلند شد رو به منصور و سیاوش گفت: والله شرمندهی روی ماهتونم؛ منم مازار رو انتخاب می کنم.می خواست هم رنگ جماعت باشد؛ بگوید و بخندد و خودش را شاد نشان دهد. می خواست وانمود کند از زن گرفتن سیاوش ناراحت نیست؛ قلبش هزار تکه نشده و شب گذشته با فکر کردن به هم آغوشی سیاوش و سحر هزار بار نمرده و زنده نشدهدلش ترحم نمی خواست؛ دلسوزی نگاه بانو و عاطفه را هم نه و غصه و نگرانی چشمان مادرش. همه شب را تلاش کرده بود هم رنگ سایرین شود. لبخند بزند، بخندد، حتی غذایش را هم با اینکه تقریباً چیزی از طعمش نفهمیده بود کامل خورد.سر سفره وقتی کباب ها را آوردند؛ عروس و داماد شب گذشته، کنار هم نشستند. او تازه اولین لقمه را به دهان برده بود که چاقو شد تمام سینه اش را درید اما تا غم نگاه شعله را حس کرد، لقمه را فرو داد؛ لقمه های بعدی را هم.حتی با منصور سر به سر ریحانه گذاشتند؛ او اشک جمع شده در چشمانش را به پیاز که سر سفره بود نسبت داد.رای را به مازار داد و کنارش ایستاد چون واقعاً تنها طعمی که حس کرده بود، همان سوپ داغ و خوشمزه مازار بود و سیاوش در کنار منصور در حیاط میل کرد، هنوز هوس نشستن کنار همسرش به سرش نزده بود و کنار مازار ایستاد. منصور باخنده ای که کمی حرص چاشنی اش بود گفت: خیلی نامردی آیلار!آیلار هم خندید و گفت: خب چیکار کنم؟ پیش غذا، از غذا خوشمزه تر بود.مازار به آیلار که درست کنارش ایستاده بود، نگاهی انداخت و گفت: آقا شما حق دخالت و تلاش برای تغییر نظر شرکت کننده ها رو ندارید.خلاصه هر کدامشان از جایشان بلند شدند و یکی را انتخاب کردند؛ آیلار با مازار در حال بگو و بخند بودند که علیرضا با اخم های در هم سمتش رفت.بازویش را گرفت و بدون توجه به ناهید که یک لحظه نگاه از آن دو نمی گرفت کمی از جمع دور شدخشمگین گفت تو با این پسره چه صنمی داری که همه اش بگو و بخندتون به راهه؟آیلار لبخندش را که هنوز تحت تاثیر حرفهای مازار روی لب هایش آمده بود، جمع کرد و گفت مشکل تو چیه علیرضا؟ چیکار به من داری؟ چشم نداری ببینی منم دارم میخندم و خوشحالم؟علیرضا هم با اخمهای پررنگ گفت من کاری به خندیدن و خوشحال بودن تو ندارم.برو با بانو بگو و بخند. با لیلا و عاطفه! اگه چیزی گفتم! ولی از این پسره خوشم نمیاد.آیلار پوزخند زد و گفت: نترس اون کاری به من نداره داره سعی میکنه هوامو داشته باشه.علیرضا فشار خفیفی به بازوی آیلار وارد کرد و گفت اون چیکارته که میخواد هواتو داشته باشه؟ اصلاً چرا گورشو گم نمی کنه بره؟آیلار با پوزخندی که روی صورت داشت گفت: نترس فردا میره قبلاً هم بهت گفتم، نگران چیزی نباش. اون مثل تو نیست علیرضا با حرص گفت خیلی زخم زبون میزنی آیلار اعصاب من آهنی نیست؛ من نمی تونم مدام با تو و ناهید درگیر باشم.پوزخند آیلار غلیظ تر شد و گفت: خود کرده را تدبیر نیست آقا! این زندگی رو خودت، برای خودت ساختی و در حالی که دندان روی هم می سایید، گفت: سعی نکن تا یکی میاد دور و بر من، فکرای احمقانه بکنی؛ اون آیلار کثیفی که مردم از من ساختن، تو ساختی وگرنه خودتم خوب میدونی من همیشه همون آیلار پاکم. اینجوری هم با من حرف نزن انگار.نفسش را پر حرص بیرون داد و بازویش را از حصار دستان علیرضا بیرون کشید؛ به جمع برگشت.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبور باش گاهی
باید از بین بدترین
روزهای زندگیت بگذری
تا به بهتریناش برسی...
شب تون اروم🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام صبحتون زیبا✋🏻
روزتون بخیر و نیکی
امروز براتون آرزومندم 🌺
مثل سبزه شـاد🌿
مثل صحرا پر از آرامش😇
مثل آب زلال🌊
مثل کوه استوار🏔
مثل درخت پربار🌳
و مثل روز☀️
پر از زندگی باشد 🌺
یکشنبهتون گلباران و زیبا🌻🌻
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ۵ مجری دوران کودکی رو یادتونه؟😍
چقد با دقت به حرفاشون گوش میکردیم و هر چه میگفتن انجام میدادیم .چقد معصوم بودیم ما، که تنها دلخوشیمون دیدن یک ساعت برنامه ی کودک در روز بود . حالا که به آن زمان فکر میکنم میبینم همین یک ساعت از ته دل خوشحال بودیم بدون هیچ فکر و دغدغه ی زندگی.
یادش بخیر...🥲❤️
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز ماما مبارک... - @mer30tv.mp3
4.58M
صبح 16 اردیبهشت
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوچهارده مازار کاسه دوم را به دست سیاوش داد؛ خودش ه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوپانزده
اواخر مهمانی بود؛ جوان ها دور هم نشسته بودند. از هر دری سخن می گفتند؛ آیلار امید کوچک را، که تازه از خواب بیدار شده بود، در آغوش داشت. در تمام این چند سالی که جمیله همسر پدرش شده بود هیچ وقت باور نمی کرد روزی فرزند او این همه عزیز و دوست داشتنی باشد.اما حالا هم خودش و هم بچه هایش را دوست داشت؛ مادر و پسر قلب بزرگ و مهربانی داشتند. کاش امید هم مثل آنها بشود.ناگهان سیاوش صدایش کرد: آیلار؟قلبش چند ثانیه نامنظم تپید؛ هنوز هم به صدای سیاوش واکنش دیگری نشان میداد! یاد نگرفته بود این مرد حالا برای زن دیگریست و نامنظم تپیدن برایش نارواست.سیاوش هم بی انصاف بود؛ هنوز هم نامش را زیبا صدا میزد. هنوز هم نامش از دهان او که بیرون می آمد با سایرین فرق داشت. سر بلند کرد و خیره سیاوشی شد که نگاهش را مستقیم به او دوخته بود.سیاوش گفت: نمیخوای برگردی سرکارت؟اتاقت چند ماهه خالیه... از اداره خواستن تکلیف مشخص کنیم؛ اگه نمیای کسیو بذارن به جات.آیلار مردد به سیاوش نگاه کرد؛ نمی دانست چه جوابی بدهد. برمی گشت سرکارش و زندگی را از نو شروع می کرد یا گوشه همان اتاق سوت و کورش می نشست، غصهی گذشته و آرزوهای بر باد رفته اش را میخورد؟اما مگر همین چند ساعت پیش با خودش فکر نکرده بود نمی خواهد حاشیه نشین زندگی دیگران باشد؟ اولین گام برای خودش این نبود که سرکارش برگردد؟ آن وقت با علیرضا و سحر چه می کرد؟ اصلاً علیرضا اجازه میداد او یکبار دیگر با سیاوش زیر سقفی تنها باشد؟اما نه! نمی خواست کارش را هم از دست بدهد؛ مازار گفته بود آدمیزاد مگر چند بار به دنیا می آید؟ راست هم گفته بود؛ مگر چندبار به دنیا می آمد؟دوست نداشت کارش را از دست بدهد؛ در این زندگی که فقط یکبار فرصتش را داشت اگر خیلی چیزها را از دست داد لااقل کارش را داشته باشد.اصلاً کار کردن و از خانه بیرون رفتن برایش بهتر بود؛ اگر در خانه می ماند فکر سیاوش و ازدواجش دق مرگش می کرد. بیرون رفتن از آن خانه ی پر از خاطرات بد حالش را هم بهتر می کرد.نگاهش را به هیچ کس نمی داد؛ نه می خواست چشمان عصبی علیرضا منصرفش کند، نه نگرانی احتمالی چشمان سحر دست و پایش را بلرزاند. می دانست حداقل این دو نفر از بودن آنها در یک مکان خوشحال نمی شوند اما اینبار تصمیم داشت فقط به خودش فکر کند.سرش را بلند کرد؛ مستقیم به چشمان سیاوش چشم دوخت. می دانست او هم دوست ندارد آیلار دست از کار مورد علاقه اش بردارد؛ پس گفت: دو سه روز در هفته مشخص کن میام؛ مثلاً روزهای زوج یا روزهای فرد یا هر جور دیگه ای که خودت صلاح میدونی.سیاوش لبخند زد؛ علیرضا از جوابی که شنید راضی نبود اما سحر نمی خواست بد فکر کند. از شک کردن و ظن و گمان های بیخودی بیزار بود؛ عادت نداشت تا از چیزی مطمئن نشده در باره اش فکر کند.عادت نداشت آدمها را قضاوت کرده و پیش داوری کند؛ از طرفی هم نمی خواست از همان روزهای اول با شک بی مورد و تهمت، خودش را از چشم سیاوش بیندازد. آیلار بر می گشت سرکارش؛همین و بس!و او اصلاً تصمیم نداشت اولین روزهای ازدواجش را با افکاری که اصلاً مشخص نبود، چقدر قرار است درست از آب در بیاید خراب کند.شب از نیمه می گذشت؛ سحر غرق در خواب بود اما سیاوش پشت پنجره اتاقشان ایستاده بود. به شبی که گذشت فکر می کرد؛ آیلار قبول کرده سرکارش برگردد. اما عقلش می گفت این که چند روز در هفته را قرار است با هم تنها باشند، اتفاق خوبی نیست.او یک مرد متاهل بود و آیلار هم یک زن متاهل؛ هر دو هم از احساس قلبیشان نسبت به هم خبر داشتند. اینکه قرار بود با هم تنها شوند، برای هیچ کدامشان اتفاق خوبی نبود؛ فقط به شعله ور شدن آتش این عشق و البته حسرتهایشان دامن می زد.خب البته دوست هم نداشت آیلار کارش را کنار بگذارد؛ با وجود همه تلاشی که آیلار برای نشان ندادن حال خرابش می کرد اما محال بود سیاوش از چشمان او پی به احوالاتش نبرد؛ می دانست کار کردن می تواند سرش را گرم کند و فکرش را منحرف.همان شب و در همان خانه، آیلار هم پشت پنجره اتاقش ایستاده بود و خیره به سیاهی های شب های بی پایان این روزهایش، به همان چیزهایی فکر می کرد که از سر سیاوش هم گذشته بود.اینکه در گذشته چقدر سیاوش را دوست داشت مهم نبود؛ مهم این بود که حالا او مرد زن دیگری شده... امان… امان از قلبش که با هربار فکر کردن به این موضوع قلبش یکبار دیگر می شکست. نفسش یکبار دیگر می گرفت.واقعاً حالا سیاوش او، مرد تک تک رویاهای او،مرد زن دیگری شد؟آری سیاوش مرد زن دیگری بود و آتش زیر خاکستر این عشق کردن کار درستی نبود؛ لااقل آیلار میلی برای هوایی کردن مرد زن دار نداشت. از طرفی هم با اینکه حس خوبی به سحر نداشت اما نمی خواست باعث عذاب و رنجش خاطر او شود.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#مربای_بهار_نارنج
مواد لازم :
✅ ۵۰۰ گرم بهار نارنج
✅ ۲ کیلو شکر
✅ ۲ لیوان آب گرم
✅۱ لیوانابی که بهارنارنج باهاش پختی
✅ ۱ قاشق آب لیمو ترش
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5886704286389245229.mp3
4.34M
دلم میخواست چیزی بگویم تا بفهمد عشقش با من چه کرده، پس گفتم:
«تو مرا با زندگی آشتی دادی.»
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هنوزم ما اینکارو میکنیم البته فقط کیسه رو میزاریم✋🏻!
شماهاچی؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوپانزده اواخر مهمانی بود؛ جوان ها دور هم نشسته بودن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوشانزده
این دختر بی گناه ترین آدم قصه بود؛ باید فکری می کرد. هم کارش را از دست نمیداد هم از سیاوش دور می ماند.همین که در خانه باید مدام او را می دید، برایش کافی بود.صبح زود از خواب بیدار شد؛ می دانست مازار صبح قصد رفتن دارد. باید سریع خودش را به او می رساند. صبحانه نخورده از خانه خارج شد و به سمت منزل جمیله رفت.پدرش در را برایش باز کرد؛ سلام کرد و سراغ مازار را گرفت. محمود گفت: مازار همین الان رفت.با ناراحتی پرسید: کی رفت؟محمود پاسخ داد: همین الان... چیکارش داری؟آیلار در حالی که نگاهش به سمت سر کوچه بود، گفت: کارش دارم؛ باید باهاش صحبت کنم.محمود هم به سر کوچه نگاه کرد و گفت: فکرکنم اگه تند بری ببینیش.آیلار همانگونه که از پدرش دور میشد گفت: باشه؛ بهش میرسم ممنون.به سرعت گام هایش افزود و تقریباً به سمت جاده می دوید؛ به زمین های کشاورزی که رسید، ماشین مازار را در جاده دید که به سمت جاده اصلی می رفت.باید زودتر به او می رسید؛ اگر وارد جاده اصلی میشد سرعت می گرفت و دیگر نمی توانست با او صحبت کند. شروع کرد به دنبالش دویدن و نامش را صدا زدن. هر طور شده باید می دیدش و با او صحبت می کرد.می دوید و نامش را میخواند: مازار... مازار... مازار...بخاطر گلهی گوسفندان مازار نمی توانست تند برود؛ ناگهان آیلار را در آینه بغل دید که به دنبالش می دوید. متعجب شد! ترمز گرفت و متوقف شد اما سریع عکس العمل نشان داد. دنده عقب گرفت تا دخترک بیش از این مجبور به دویدن نباشد؛ آیلار که متوجه شد مازار او را دیده همانجا ایستاد.نفس نفس میزد و تپش قلبش بالا رفته بود. مازار کنار آیلار که رسید اتومبیل را متوقف کرد؛ از آن پیاده شد و با حیرت گفت: چرا داری دنبال من می دوی؟ چی شده؟آیلار نفس بریده گفت: با... باید باهات... باهات حرف..مازار میان حرفش پرید و گفت: خیلی خب... خیلی خب بذار نفست جا بیاد.سوار ماشین شد و با یک بطری برگشت؛ بطری آبمیوه بود. گفت: بیا یک قلپ بخور نفست بالا بیاد؛ خنک نیست آخه مال چند روز قبلِ؛ اما بد نیست.آیلار کمی از نوشیدنی مازار نوشید؛ قدری که حالش جا آمد گفت: باید باهات حرف بزنم.مازار شانه اش را به اتومبیل تکیه داد و گفت: باشه گوش می کنم؛ چی شده؟آیلار موهای نامرتبش را که در اثر دویدن توی صورتش ریخته بود، مرتب کرد و گفت: یک چیزی ازت میخوام ولی نه نگو... خودت گفتی می تونم روی کمکت حساب کنم.مازار سر تکان داد و با دقت تمام خیره آیلار شد؛ آیلار گفت: اون باغچه ات هست، چندسال پیش خریدیش؛ یک خونه کوچولو هم داخلش ساختی.مازار همچنان منتظر بود ببیند آیلار چه میخواهد؛ گفت: خوب؟آیلار کمی مکث کرد و بعد گفت: اونو میدی دست من؟ میخوام ازش به عنوان محل کارم استفاده کنم؛ قول میدم در عوضش تا جایی که از دستم بر میاد به درخت های باغت برسم... خودت که میدونی اینجا کوچیکه؛ خونه فروشی سخت پیدا میشه... مازار خواهش می کنم!مازار بیشتر متعجب شد و گفت: مگه قرار نبود بری درمانگاه؟آیلار سر پایین انداخت: نه؛ می خوام یک جای دیگه کار کنم... نمیخوام دور و بر سیاوش باشم.لبخند روی لبهای مازار نشست؛ انگار او هم با این تصمیم آیلار بیشتر موافق بود و گفت: کار درستی می کنی... برو دنبال زندگی و خوشبختی خودت؛ بدون اینکه به زندگی کسی آسیب بزنی... کلید اون باغچه دست جمیله اس؛ می تونستی با خیال راحت ازش بگیری. لازم هم نبود این همه راه بیای!آیلار با لبخند بزرگی به مازار نگاه کرد و گفت: خیلی ممنون... خیلی زیاد ممنون... واقعاً خوشحالم کردی!مازار با همان لبخند مهربانش گفت: خوشحالم که خوشحالی؛ شمارهی من و جمیله داره، اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن. هر کاری که از دستم بر بیاد کوتاهی نمی کنم... الان واقعاً کار دارم و باید برم... اگه وقت داشتم می موندم و توی تمیز کاریش کمکت می کردم... چون واقعاً کثیف شده.آیلار نمی توانست لبخندش را جمع کند؛ گفت: خیلی ازت ممنونم... از بانو و منصور کمک می گیرم.مازار تکیه اش را از اتومبیل برداشت و گفت: باشه؛ برات آرزوی موفقیت می کنم. خب دیگه با من کاری نداری؟آیلار گفت: نه ممنون؛ برو به سلامت.مرد جوان رفت تا سوار شود که آیلار دوباره صدایش کرد: مازار؟باز برگشت و نگاهش کرد. بله؟لبخندی روی لبهای آیلار نبود، وقتی که گفت: بابت اینکه عروسکم و کور کردی هیچ وقت نمی بخشمت.مازار متحیر شد؛ توقع این جمله را از آیلار نداشت. مدتی میشد دخترک آتش بس اعلام کرده بود؛ ناگهان چه بر سرش آمد؟
به سمتش رفت و گفت: چرا؟آیلار هم کمی جلو رفت و گفت: چون باعث شدی سالها حضورتو توی زندگیم از دست بدم؛ تو خیلی آدم خوبی هستی! مازار از شنیدن جمله بعدی آیلار خوشحال شد؛ با لحنی جدی گفت: خودمم، خودمو نمی بخشم؛ چون منم خیلی از فرصت ها رو از دست دادم.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهفده
آیلار لبخند زد و گفت: دلخور نشو، شوخی کردم. برو به سلامت؛ مواظب خودت باش.مازار سر تکان داد؛ سوار اتومبیلش شد و رفت.آیلار هم به سمت ده برگشت؛ خیلی کار داشت که انجام دهد. قبل از هر چیز به سیاوش خبر میداد که به درمانگاه بر نمی گردد و کارش را در جای دیگری ادامه می دهد.بعد هم باید کلید را از جمیله می گرفت و تمیز کاری را شروع می کرد؛ وسایل کارش را هم باید انتقال میداد. آخ چقدر کارداشت...آیلار پشت در اتاق سیاوش ایستاده بود؛ باید در میزد و به او می گفت، قرار است در مکان دیگری کارش را ادامه دهد. عجله داشت؛ باید موافقت سیاوش را می گرفت و تمیزکاری را شروع می کرد.اما دم در اتاق که رسیده بود؛ دستش از کار افتاد. این قسمت از خانه انگار هوایش مسموم تر بود و نفس کشیدن سخت تر!دستش برای در زدن بالا نمی آمد و مغزش اولین واکنشی که نشان داد، سحر را خواب میان بازوان سیاوش پشت در این اتاق تصور کرد.چشمانش را محکم بر هم فشرد؛ انگار می خواست تصویر جلوی چشمانش را نبیند.بی خبر از اینکه مغزش برای به تصویر کشیدن این تصور با بسته شدن چشمانش بیشتر اصرار می کرد؛ برای فرار از این صحنه پاهایش که چند گام عقب رفته بودند، دوباره جلو آمدند و مغزش بی اجازه او، فرمان در زدن صادر کرد.بلافاصله سحر در اتاق را باز کرد؛ صورت سفیدش با آن چشمان عسلی درشت و مژهای بلند، در حصار موهای طلایی اش زیادی زیبا بنظر می رسید.سحر انتظار دیدن آیلار را پشت در نداشت؛ فکر می کرد مادرش آمده و برایشان صبحانه آورده اما حالا که آیلار بود باید بهترین واکنش را نشان میداد.با لبخند نگاهش کرد و گفت: سلام؛ صبح بخیر.آیلار کلمات را گم کرده بود؛ حالا مغزش بهتر می توانست جزئیات را تصور کند تنها نقص این دخترک مشکل پایش بود که یقیناً اصلاً به چشم نمی آمد اما علاقه ای برای باختن خودش در مقابل اونداشت.مغزش بعداً هم می توانست او را زجرکش کند؛ پس گفت: سلام، صبح بخیر...میخواستم با سیاوش حرف بزنم.و نگاهش را از سحر رد کرد و به سیاوش که انتهای اتاق مقابل آینه ایستاده بود و مشغول مرتب کردن پیراهنش بود داد؛ انگار صدای آیلار را شنید که قبل از اینکه سحر صدایش کند، خودش به سمت در اتاق آمد.سیاوش درست پشت سر سحر ایستاد؛ طوری که شانهی سحر از پشت، چسبیده به سینه سیاوش بود. حالا که چسبیده به دخترک ایستاده بود ریز جثه بودن سحر بیشتر به چشم می آمد.با لبخندی که به روی آیلار پاشید سلام کرد و صبح بخیر گفت؛ آیلار نگاهش را از شانه سحر گرفت و مستقیم به چشمان سیاوش دوخت. دیدن صحنهی مقابلش اصلاً زیبا نبود و گفت: اومدم باهات صحبت کنم.سیاوش نمی توانست در مقابل این دختر مهربان نباشد؛ حتی اگر سحر آنجا ایستاده باشد. حتی اگر در دل سحر بابت این همه نزدیک ایستادن شوهرش شور و ولوله به پا باشد و در دل آیلار آشوب!با لحنی فوق مهربان گفت: خب چرا دم در ایستادی؟ بیا توی اتاق.آیلار از ورود به اتاق سر باز زد؛ محال بود وارد شود و مغزش شکنجه را از سر نگیرد. چه با یادآوری خاطراتت گذشته؛ چه با تصورات لحظه به لحظه ی دو سه روز گذشته ی عروس و داماد مهمان این اتاق!
پس گفت: نه ممنون؛ زیاد وقتتو نمی گیرم... فقط خواستم بهت خبر بدم، تصمیم گرفتم کارمو جای دیگه ادامه بدم؛ با مازار صحبت کردم، قرار شد خونه اشو در اختیارم بذاره. مرتبش می کنم اگه تو مشکلی نداشته باشی وسایل کارمو منتقل می کنم اونجا.کلمات را تند و رگباری گفته بود؛ این برای سیاوشی که لحن آیلار را می شناخت کاملاً مشخص می کرد دخترک تحت فشار است و آنجا ایستادنش معذبش کرده.آیلار وقتی از چیزی ناراحت بود و دلش گریه می خواست، تند حرف میزد تا بغضش لا به لای صدایش گم شود. کسی متوجه میلی که برای گریه کردن در صدایش است نشود اما حال آیلار نمی توانست جلوی تعجب کردنش را بگیرد.
پرسید: چرا همچین تصمیمی گرفتی؟واقعاً نمی دانست؟ یعنی خبر نداشت چرا آیلار می خواهد از او و از درمانگاه فرار کند؟آیلار دستهایش را در هم گره زد و سرش را پایین انداخت؛ چیزی برای پنهان کاری نبود.پاسخ داد: اینجوری همه راحتترن.سیاوش برای ثانیه ای وجود سحر را یادش رفت و پرسید: تو هم اینجوری راحتتری؟سحر خودش را برای این اتفاقات آماده کرده بود؛می دانست مردش تا چه حد عاشق بود. قبل از این اتفاقات، قبل از اینکه لیلا به راز قلبش و عشقی که به سیاوش داشت پی ببرد، بارها و بارها از علاقه بی حد و اندازه برادرش به آیلار برایش گفته بود.می دانست باید صبوری کند؛ می دانست سیاوش مرد خوبیست و همه تلاشش را برای اینکه هوای دل او را داشته باشد می کند اما گاهی از دستش در می رود.آیلار نفس عمیقی کشید و گفت: من قبل از همه به راحتی خودم فکر کردم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادتونه وقتی یکی داشت باهامون حرفمیزد وقتی حواسش نبود این دندونا رو میزاشتیم تو دهنمون بعد میگفتیم پخ سکته میکرد من که چهار تا نیشش هم قرمز میکردم👹
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.
کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد ... به کمک او پرداخت.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود بیاد.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.
آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f