نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوچهارده بچه ام دو تا دستشو گذاشت دم گوش منو سرشو آورد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_صدوپانزده
صدای دراومد نفسم تو سینه حبس شد و قلبم به تپش افتاد حتما خودش بود ما کس دیگه ای رو نداشتیم که اون وقت شب بیاد خونه ی ما بچه ها هم همه ریختن تو حیاط منم زوداومدم بالا…همه بهم نگاه می کردیم و نمی تونستم تصمیم بگیرم چیکار کنم.همین طور توی حیاط وایساده بودیم بچه ها منتظر من بودن…خب تصمیم گرفتن خیلی سخت بود و با صدای دو باره در من فهمیدیم باید یه کاری بکنم.به همه گفتم برین بالا و کار نداشته باشین همه برن بالا در اتاق رو هم ببندید هیچ کس حق نداره بیاد بیرون شنیدین ؟ نیره به گریه افتاد که عزیز تو نرو بزار آقا سید حبیب بره.گفتم نه خودم هستم چرا حبیب بره توام برو بالا و بی خودی گریه نکن…به حبیب گفتم مواظب باش اکبربه هیچ وجه نیادبیرون.آخه اکبر داشت شاخ و شونه می کشید رضا و حبیب اون به زور بردن بالا.وقتی خاطرم جمع شد و در اتاق بسته شد.رفتم و از پشت در گفتم کیه.گفت منم خاله قاسم در و بازکن…همه با هم نفس بلندی کشیدیم و من خداروشکر کردم گفتم آخه تو اینجا چیکار می کنی ؟ در باز کردم و دور از انتظارِ قاسم همه ازش استقبالی کردن که خودشم باور نمی کرد طفلک ذوق زده شده بود ..بچه ها بی خودی می خندیدن انگار منتظر یه حادثه بد بودن و از سرشون رد شده بود … قاسم هم مثل خُل ها با ما می خندید و نمی دونست جریان چیه می گفت اومدم تا خاله تنها نباشه ولی همه می دونستن که چرا اومده.بعد از شام بچه ها دور هم جمع شدن و مثل اینکه همه چیز رو فراموش کرده بودن به گفتن و خندیدن افتادن و منم آهسته رفتم توی اتاق عقبی و یه بالش گذاشتم و چادرم روتا بالای سرم کشیدم روم … من اصلا حوصله نداشتم ولی صدای خنده ی اونا خیلی بلند بود و و من نگران اوس عباس بودم می ترسیدم هنوز اونجا باشه …. دلم نمی خواست صدای شادی و خنده ی بچه ها به گوشش برسه و غصه بخوره شاید بگی من خیلی احمق بودم ولی راستش همین طور بود بازم می ترسیدم اون فکر کنه من خوشحالم و ناراحت بشه …خوب دیگه اگر این طوری دوستش نداشتم که دیگه مشکلی نبود.هنوز عاشقش بودم و نمی تونستم ناراحتی شو ببینم. یه دفعه کوکب گفت عزیز جان کو ؟ و اکبر هراسون اومد دنبال من و رفت و گفت خوابه خسته شده یواش تر حرف بزنن عزیز جان بیدار نشه.. نیره اومد و یک پتو کشید روی من …با خودم گفتم نرگس اوس عباس نیست که دیگه روی تو رو بندازه ولی بچه ها هستن اونا رو در یاب که از دست میرن.و نفس بلندی کشیدم و قطره های اشک از کنار صورتم رفت پایین.پنجم عید شد هوا خیلی خوب بود به اکبر و نیره گفتم بیان کرسی رو جمع کنیم.هر سه تایی مشغول بودیم که صدای در اومد…گفتم شما کار تون بکنین خودم درو باز می کنم فکر کردم یا زهراست یا کوکب.پشت در پرسیدم کیه صدای اوس عباس اومد گفت عزیز جان منم در و وا کن.یک آن بغض گلومو گرفت قلبم چنان به تپش افتاد که سراپای بدنم نبض شد.خودمو جمع و جور کردم.نمی خواستم اون بفهمه که چه حالی دارم. آب دهنم رو قورت دادم و نفس بلندی کشیدم و گفتم چی می خوای ؟گفت نرگسم درو وا کن باهات حرف بزنم برات تعریف می کنم بزار بیام تو میگم برات.گفتم نمیشه من نمی خوام چیزی بشنوم برو راحتم بزار.دو باره در زد.گفتم تو رو خدا شر راه ننداز برو دیگم نیا.بروچشمم به حیاط افتاد بچه ها متوجه شده بودن هر سه جلوی من وایساده بودن.فوراً ملیحه رو بغل زدم و گفتم بیان بریم تو هیچ حرفی نزنین و خودم رفتم بالا هنوز به اتاق نرسیده بودم که اکبر رفته بود و یک کارد از زیر زمین بر داشته بود و رفت در و باز کرد.تا در باز شد اوس عباس خودشُ انداخت تو خونه من ملیحه رو گذاشتم زمین و خودمُ رسوندم به اکبر که داشت آقاش تهدید می کرد که با چاقو بزنه دستشو گرفتم و چاقو رو ازش گرفتم و بهش گفتم بی شعور این چه کاریه می کنی ؟ می خوای کار دستم بدی اون چاقو رو داد به من ولی حمله کرد به اوس عباس حالا هر کاری می کردم نمی تونستم جلوش بگیرم اوس عباس هم نامردی نکرد و یک کشیده ی محکم زد تو گوش بچه ام ملیحه و نیره از دیدن این وضع ناراحت شدن و ریختن سر اوس عباس و سه تایی از خونه بیرونش کردن.اکبر همین طور هوار می زد و فحش می داد و می زد تو سینه اش وهولش می داد به طرف در و می گفت زنیکه شکمش قد طبل شده تو اومدی برای ما تعریف کنی ؟ برو دیگه تو بابای ما نیستی…ماشین گذاشتی زیر پای اون عجوزه.دم در که رسید و دید نمی تونه بچه ها رو آروم کنه گفت خاک تو سر همتون کنن بی چشم رو ها یه عمر دادم خوردین حالا با من این کارومی کنین ؟ پست فطرت ها حالا وایسین تماشا کنین چه بلایی سرتون بیارم تماشا کنین پدر تون در میارم تا غلط بکنین این کارا رو بکنین و رو به من کرد و انگشتشو گرفت بالا و هی اون تکون داد که خوب بچه ها رو پر کردی انداختی به جون من باشه که ببینی سزای این کارت چیه. .
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوچهارده مازار کاسه دوم را به دست سیاوش داد؛ خودش ه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوپانزده
اواخر مهمانی بود؛ جوان ها دور هم نشسته بودند. از هر دری سخن می گفتند؛ آیلار امید کوچک را، که تازه از خواب بیدار شده بود، در آغوش داشت. در تمام این چند سالی که جمیله همسر پدرش شده بود هیچ وقت باور نمی کرد روزی فرزند او این همه عزیز و دوست داشتنی باشد.اما حالا هم خودش و هم بچه هایش را دوست داشت؛ مادر و پسر قلب بزرگ و مهربانی داشتند. کاش امید هم مثل آنها بشود.ناگهان سیاوش صدایش کرد: آیلار؟قلبش چند ثانیه نامنظم تپید؛ هنوز هم به صدای سیاوش واکنش دیگری نشان میداد! یاد نگرفته بود این مرد حالا برای زن دیگریست و نامنظم تپیدن برایش نارواست.سیاوش هم بی انصاف بود؛ هنوز هم نامش را زیبا صدا میزد. هنوز هم نامش از دهان او که بیرون می آمد با سایرین فرق داشت. سر بلند کرد و خیره سیاوشی شد که نگاهش را مستقیم به او دوخته بود.سیاوش گفت: نمیخوای برگردی سرکارت؟اتاقت چند ماهه خالیه... از اداره خواستن تکلیف مشخص کنیم؛ اگه نمیای کسیو بذارن به جات.آیلار مردد به سیاوش نگاه کرد؛ نمی دانست چه جوابی بدهد. برمی گشت سرکارش و زندگی را از نو شروع می کرد یا گوشه همان اتاق سوت و کورش می نشست، غصهی گذشته و آرزوهای بر باد رفته اش را میخورد؟اما مگر همین چند ساعت پیش با خودش فکر نکرده بود نمی خواهد حاشیه نشین زندگی دیگران باشد؟ اولین گام برای خودش این نبود که سرکارش برگردد؟ آن وقت با علیرضا و سحر چه می کرد؟ اصلاً علیرضا اجازه میداد او یکبار دیگر با سیاوش زیر سقفی تنها باشد؟اما نه! نمی خواست کارش را هم از دست بدهد؛ مازار گفته بود آدمیزاد مگر چند بار به دنیا می آید؟ راست هم گفته بود؛ مگر چندبار به دنیا می آمد؟دوست نداشت کارش را از دست بدهد؛ در این زندگی که فقط یکبار فرصتش را داشت اگر خیلی چیزها را از دست داد لااقل کارش را داشته باشد.اصلاً کار کردن و از خانه بیرون رفتن برایش بهتر بود؛ اگر در خانه می ماند فکر سیاوش و ازدواجش دق مرگش می کرد. بیرون رفتن از آن خانه ی پر از خاطرات بد حالش را هم بهتر می کرد.نگاهش را به هیچ کس نمی داد؛ نه می خواست چشمان عصبی علیرضا منصرفش کند، نه نگرانی احتمالی چشمان سحر دست و پایش را بلرزاند. می دانست حداقل این دو نفر از بودن آنها در یک مکان خوشحال نمی شوند اما اینبار تصمیم داشت فقط به خودش فکر کند.سرش را بلند کرد؛ مستقیم به چشمان سیاوش چشم دوخت. می دانست او هم دوست ندارد آیلار دست از کار مورد علاقه اش بردارد؛ پس گفت: دو سه روز در هفته مشخص کن میام؛ مثلاً روزهای زوج یا روزهای فرد یا هر جور دیگه ای که خودت صلاح میدونی.سیاوش لبخند زد؛ علیرضا از جوابی که شنید راضی نبود اما سحر نمی خواست بد فکر کند. از شک کردن و ظن و گمان های بیخودی بیزار بود؛ عادت نداشت تا از چیزی مطمئن نشده در باره اش فکر کند.عادت نداشت آدمها را قضاوت کرده و پیش داوری کند؛ از طرفی هم نمی خواست از همان روزهای اول با شک بی مورد و تهمت، خودش را از چشم سیاوش بیندازد. آیلار بر می گشت سرکارش؛همین و بس!و او اصلاً تصمیم نداشت اولین روزهای ازدواجش را با افکاری که اصلاً مشخص نبود، چقدر قرار است درست از آب در بیاید خراب کند.شب از نیمه می گذشت؛ سحر غرق در خواب بود اما سیاوش پشت پنجره اتاقشان ایستاده بود. به شبی که گذشت فکر می کرد؛ آیلار قبول کرده سرکارش برگردد. اما عقلش می گفت این که چند روز در هفته را قرار است با هم تنها باشند، اتفاق خوبی نیست.او یک مرد متاهل بود و آیلار هم یک زن متاهل؛ هر دو هم از احساس قلبیشان نسبت به هم خبر داشتند. اینکه قرار بود با هم تنها شوند، برای هیچ کدامشان اتفاق خوبی نبود؛ فقط به شعله ور شدن آتش این عشق و البته حسرتهایشان دامن می زد.خب البته دوست هم نداشت آیلار کارش را کنار بگذارد؛ با وجود همه تلاشی که آیلار برای نشان ندادن حال خرابش می کرد اما محال بود سیاوش از چشمان او پی به احوالاتش نبرد؛ می دانست کار کردن می تواند سرش را گرم کند و فکرش را منحرف.همان شب و در همان خانه، آیلار هم پشت پنجره اتاقش ایستاده بود و خیره به سیاهی های شب های بی پایان این روزهایش، به همان چیزهایی فکر می کرد که از سر سیاوش هم گذشته بود.اینکه در گذشته چقدر سیاوش را دوست داشت مهم نبود؛ مهم این بود که حالا او مرد زن دیگری شده... امان… امان از قلبش که با هربار فکر کردن به این موضوع قلبش یکبار دیگر می شکست. نفسش یکبار دیگر می گرفت.واقعاً حالا سیاوش او، مرد تک تک رویاهای او،مرد زن دیگری شد؟آری سیاوش مرد زن دیگری بود و آتش زیر خاکستر این عشق کردن کار درستی نبود؛ لااقل آیلار میلی برای هوایی کردن مرد زن دار نداشت. از طرفی هم با اینکه حس خوبی به سحر نداشت اما نمی خواست باعث عذاب و رنجش خاطر او شود.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوچهارده کاری که پیش از آن هیچ وقت جرات انجامش را نداشتم و ه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوپانزده
دوست داشتم همراه با مژده زیر آسمان پرستاره شب دراز بکشم و تا طلوع آفتاب حرف بزنم.مژده پتو را تا روی چانه اش بالا کشید و گفت:
-خیلی خوشحالم که زندگیت سروسامان گرفته. با این که همیشه پشت تلفن بهم می گفتی که همه چی خوبه ولی تا با چشم خودم نمی دیدم خیالم راحت نمی شد. من در مورد مشکلاتم بعد از آمدن به بابل چیز زیادی به مژده نگفته بودم. مژده نه درجریان تهمت دزدی که میترا به من زده بود، قرار داشت و نه درمورد چند شبی که توی پلاژ خوابیده بودم، چیزی می دانست. همانطور که به عمه خانم در مورد زندگی فلاکت باری که در شهر خودم داشتم چیزی نگفته بودم به مژده هم از اتفاقات شرم آوری که در این شهر برایم افتاده بود، حرفی نزده بودم. آه عمیقی کشیدم و گفتم:
-اوایلش خیلی سخت بود ولی از وقتی اینجا رو کرایه کردم و رفتم سرکار همه چیز خوبه. شاید به جرات بتونم بگم بهتر از خوبه.چشمکی زد و موزیانه پرسید:
-همکارات چی؟ اونام خوبن از اونام راضیه؟
-آره همشون زنا و دخترای خوب و زحمتکشی هستن که یا خودشون سرپرست خونواده ان یا کمک خرج شوهر و پدر و مادرشونن.
-عهه، یعنی همشون زنن. همکار مرد نداری؟
-تو بخش ما همه زنن. حتی سرپرست بخش هم زنه. تو بخش های دیگه مرد زیاده ولی ما باهاشون در ارتباط نیستیم.چشم هایش را در حدقه چرخاند و لب هایش را برایم کج کرد:
-من و باش که کلی برات خیال بافی کرده بود. با خودم می گفتم حتماً تا حالا تو کارخونه با یه پسر جذاب و خوشتیپ آشنا شدی. منتظر بودم برای عروسیت دعوتم کنی. پوزخند زدم:
-مگه دیوونه ام بخوام شوهر کنم. همون یه بارم که شوهر کردم برای هفت پشتم بسه. جدی شد:
-یعنی می خوای تا آخر عمرت مجرد بمونی؟
-من تازه راحت شدم و به آرامش رسیدم. تازه دارم معنی زندگی کردن و می فهمم. چرا باید خودم و دوباره گرفتار کنم؟ ازدواج کردن تو شرایط من یعنی دوباره تو چاه افتادن. با هر کی ازدواج کنم مجبورم از گذشته ام براش بگم. اون وقت فکر می کنی کسی حاضر می شه با پیشینیه ای که من دارم باهام ازدواج کنه. ازدواج هم کنه، می خواد صبح تا شب مسئله مادرم و زندگی قبلیم و بزنه تو سرم. الان راحتم. هیچ کس از گذشته ام چیزی نمی دونه و هیچ کس هم به خاطر مادر و پدرم بهم سرکوفت نمی زنه. حاضر نیستم دوباره بیفتم تو اون زندگی نکبتی که داشتم. از اون گذشته چطوری یه غریبه رو بیارم بالا سر بچه ام. اگه با آذین خوب نبود و اذیتش کرد چی؟ نه مژده جون من دیگه هیچ وقت ازدواج نمی کنم. مژده با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
-این چه حرفیه، حالا چون خانواده تو بهت سرکوفت می زدند قرار نیست همه این کار رو کنن. همه آدما که یه جور نیستن.
-چرا همه یه جورین. شاید اولش بگن برامون مهم نیست ولی دروغ می گن. همین که مشکلی پیش بیاد، گذشتم و مثل چماق می زنن تو سرم. من دیگه توان ندارم که دوباره به خاطر مادر و پدرم مورد قضاوت قرار بگیرم و اذیت بشم.
-خب، اگه نمی خوای شوهر کنی پس برنامه ات چیه؟
-چه برنامه ای؟ دارم زندگیم و می کنم دیگه.
-یعنی می خوای تا آخر عمرت همینجوری بمونی؟ من که از حرف های مژده سر در نمی آوردم. به سمتش چرخیدم و گفتم:
-من نمی فهمم تو چی می گی. من دارم کار می کنم و خرج خودم و آذین و در بیارم مگه این کافی نیست؟اخم کرد:
-نه سحر، کافی نیست. اگه به مرور تو زندگیت پیشرفت نکنی و در جا بزنی دچار روزمرگی و ناامیدی و افسردگی می شی. بعد از یه مدت به خودت میای و می بینی تمام جوونیت رفته و هیچ کار مفیدی هم نکردی. حتی آذین هم ازت دلسرد و ناامید می شه.تو باید رشد کنی. باید پیشرفت کنی. من می دونم برای رسیدن به اینجا خیلی زحمت کشیدی. خیلی هم خوب پیش اومدی ولی نباید به همین بسنده کنی باید به فکر یه زندگی بهتر برای خودت و آذین باشی. یه چیزی بیشتر از اینی که داری.بعد چشمکی به من زد و در حالی که به صورت نمایشی با انگشت خودش را نشان می داد ، گفت:
-مثلاً من و نگاه کن. بلاخره مجوز مهد کودکم رو گرفتم. دری دریم.
از خوشحالی از جایم پریدم و روی تشک نشستم و با صدایی که از هیجان به زور در می آمد، پرسیدم:
-راست می گی؟در جریان بودم که مژده چقدر برای گرفتن این مجوز تلاش کرده بود. رشته تحصیلیش را عوض کرده بود.کلی کلاس و دوره گذرانده بود. با هزار نفر حرف زده بود و لابی کرده بود و خودش را به آب و آتش زده بود و حالا به چیزی که می خواست رسیده بود. چیزی که واقعاً لیاقتش را داشت. حالا می توانست به صورت قانونی مهد کودکش را تاسیس کند.مژده هم روی تشکش نشست و با لبخندی از سر رضایت سرش را تکان داد و گفت:
-اون هفته بلاخره مجوزم صادر شد. این مسافرت هم جایزه ای بود که خودم به خودم دادم.ازته دل خندیدم و گفتم:
-برات خیلی، خیلی خوشحالم.
-ممنون، منم خیلی برای خودم خوشحالم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوچهارده بهش بگو از اتاقش بیرون نیاد باز دوباره با باباش دعو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوپانزده
خانم خواب بود و من داشتم طراحی می کردم یکراست وارد پذیرایی شدن و سراغ خانم رو گرفتن نریمان پرسید , هنوز همون طوره ؟ گفتم نه از خواب بیدار شدن حالشون خوب بود نگران نباشین بیدار شدن حالشون خوب بود دوتایی رفتن به اتاقش وسایلم رو جمع کردم و یک دستمال روی میز کشیدم و رفتم تا ببینم شالیزار برای شام چیکار کرده وقتی از آشپزخونه بیرون اومدم در اتاق خانم نیمه باز بود صداشو شنیدم که گفت دارم بهت میگم پریماه لازم نیست بیاد نمی خوام توی فامیل نشونش بدم فردا می خواد زن کامی بشه خوبیت نداره نریمان عصبانی شد و با تندی گفت در مورد پریماه هیچ کس حق نداره تصمیمی بگیره زن کامی و یا کس دیگه ای هم نمیشه خواهر گفت آروم باش نریمان داریم حرف می زنیم نریمان گفت منم دارم حرف می زنم آخه خواهر نه کامی زن بگیره و نه پریماه قبول می کنه زن اون بشه صد بار این موضوع رو به مامان بزرگ گفتم بازم تکرار می کنه خانم گفت ببینم نریمان نکنه دلت پیش اون گیر کرده ؟قلبم چنان تند میزد که نفسم داشت بند میومد و در حالیکه من با تمام وجودم می خواستم حرفای اونا رو بشنوم در اتاق بسته شد صدای نریمان رو می شنیدم ولی برام مفهموم نبود برگشتم و شالیزار رو دیدم که جلوی در آشپزخونه داره بهم نگاه می کنه خب صورت خوشی نداشت که ببینه گوش ایستادم تازه مطمئن نبودم که برای خود شیرینی به خانم نگه با حال بدی که داشتم رفتم به اتاقم و در رو بستم و دستم رو گذاشتم روی صورتم و نشستم روی زمین و گفتم خدایا چرا من نباید یک روز خوش داشته باشم ؟ هنوز قلبم بشدت تند می زد و دوباره در یک بلاتکلیفی و اضطراب برای خودم گریه کردم مرحله ای از زندگی رو می گذروندم که برام هیچ ثابتی نداشت و هر لحظه منتظر یک اتفاق بودم که زندگیم تعییر کنه مثل اینکه دیگه داشتم به اون وضع عادت می کردم تا قبل از فوت آقاجونم همه چیز خیلی عادی و روی یک روال ثابت می گذشت هرروز اون میرفت سرکار و غروب با دستی پرو لبی خندون و تنی خسته بر می گشت دوتا چای می خورد و از اون به بعد بساط خنده و شوخی توی خونه ی ما پهن می شد کارای خونه رو سعادت خانم و رجب انجام می دادن و غذا های خوشمزه همیشه برای همه ی افراد دو خانواده آماده بود با اینکه طوبی جانم از زبونش نمی افتاد من و گلرو سوگلی پدرمون بودیم و جز خوشی کردن و توقع داشتن از دیگران چیزی یاد نگرفته بودیم و حالا دنیا برای من وارونه شده بود نه دیگه توی خونه ی خودمون آرامش داشتم و نه جایی که دست تقدیر منو با خودش آورده بود هر زمان که می خواستم خودمو با شرایط وفق بدم یک اتفاقی میفتاد که متزلزل می شدم و خودمو متعلق به هیچ کجا نمی دونستم از پاسخی که نریمان ممکن بود به خانم داده باشه هم هراس داشتم در این صورت دیگه این عمارت هم جای من نبود در حالیکه حالا دلم نمی خواست از اونجا برم تا مقداری پول پس انداز کنم و کار طراحی جواهر رو یاد بگیرم در عین حال از بحثی که خانم با نریمان کرد اصلا خوشم نیومده بود دلم نمی خواست که اونا برای زندگی من تصمیم بگیرن کاش جواب نریمان رو می شنیدم با اینکه حتم داشتم و قبلا در این مورد با هم حرف زده بودیم ولی بازم شک و تردید به جونم افتاده بود که نکنه نریمان نسبت به من نظری داشته باشه و من ساده دل باورم شده بود که اون دوست و همدرد منه با خودم فکر کردم پریماه نباید به کسی اعتماد کنی مردم ممکنه دروغ بگن و بخوان گولت بزنن از این به بعد بهش نزدیک نمیشی اگر اعتراض کرد رگ و راست بگو که دلت نمی خواد من از اون یحیی که اون همه ادعا می کرد دوستم داره چه خیری دیدم که از این غریبه ها ببینم نه دیگه نمی خوام باهاش دوست باشم همون بهتر که غم و غصه ی خودمو توی دلم نگه دارم از جام بلند شدم و رفتم روی تخت نشستم و اشک رو پاک کرد و زیر لب گفتم اگر این کارو بکنم که نمیشه ازش طراحی یاد بگیرم نه پریماه این کارو نکن تو تصمیم داری یک حرفه ای یاد بگیری که ازش پول در بیاری صبر کن تا همه چیز رو یاد بگیری و زندگیت روی یک روال مشخص بندازی تو نباید به روی خودت بیاری تا وقتی که این کارو یاد بگیری اونوقت از اینجا برو اصلا چیزی نشده فکر کن نشنیدی شایدم خانم همینطوری این حرف رو زد و شایدم نریمان بهش گفته که ما دست دوستی دادیم و صلاح منو می خواد خدایا کاش می دونستم نریمان در جواب خانم چی گفته اونوقت بهتر می تونستم تصمیم بگیرم هر چی صبر کردم اونا از اتاق بیرون نیومدن رفتم دست و صورتم رو شستم تا معلوم نشه که گریه کردم و به کمک شالیزار میز شام رو آماده کردم و زدم به در و گفتم خانم ؟ خانم ؟ شام آماده اس بکشم ؟ سهیلا خانم در رو باز کرد و گفت آره عزیزم دستت درد نکنه تو چرا؟ شالیزار می کشه ما هم الان میایم
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f