eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
یادتونه وقتی یکی داشت باهامون حرفمیزد وقتی حواسش نبود این دندونا رو میزاشتیم تو دهنمون بعد میگفتیم پخ سکته میکرد من که چهار تا نیشش هم قرمز میکردم👹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند. کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد. وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد ... به کمک او پرداخت. سپس کم کم وضع عوض شد. پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود بیاد. باید خودت را برای این کسادی آماده کنی. پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است. بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد. فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت. او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست. کسادی عمومی شروع شده است. آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدیما همینقدر ساده بودیم ؛ همینقدر صمیمی ! ( : دلمون خوش بود به دمپختک مامان پز و سالاد شیرازی ! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهفده آیلار لبخند زد و گفت: دلخور نشو، شوخی کردم. ب
دروغ گفته بود؛ اگر به خودش بود، اگر به خواسته قلبش تن می داد، می خواست هر ساعت را کنار مرد محبوبش بگذراند. اما او آدم تن دادن به خواسته های ممنوعه قلبش نبود. گاهی لازم است درِ دهان قلبت را گل بگیری و او درِ دهان قلبش را گل گرفته و با عقلش تصمیم می گرفت.سیاوش این‌بار سوال دیگری پرسید: منظورت از خونه مازار، همون باغچه هست؟آیلار سر تکان داد و گفت: آره؛ چند سال پیش داخلش خونه هم ساخت.سیاوش از سحر فاصله گرفت و بیشتر به سمت در اتاق متمایل شد و گفت: ولی فک کنم حسابی تمیز کاری می‌خواد.آیلار باز بی میل برای حرف زدن و مشتاق برای زودتر خارج شدن از ان لوکیشن که او در آن نقش زن حسرت کشیده را داشت، گفت: به منصور و بانو میگم کمکم کنن.سیاوش بالاخره دست از سوال و جواب برداشت و گفت: باشه؛ هر طور راحتی...یک سر به درمانگاه بزنم میام سمت شما. آیلار به سحر نگاه کوتاهی انداخت و گفت: لازم نیست؛ به کارت برس بچه ها هستن و چند گام دور شد که این‌بار سحر صدایش کرد: آیلار؟ایستاد و به دخترکی که جاری اش بود اما بیشتر حال رقیب را داشت نگاه کرد؛ سحر با لبخندی مهربان گفت: اگه دوست داشتی به منم خبر بده میام کمکت.به زور لبخندی بر لب نشاند و تحویل سحر داد؛ گفت: باشه؛ ممنون.از اتاق آنها دور شد. سیاوش و سحر تازه در را پشت سرشان بسته بودند که سیاوش نگاهی روی لباس های سحر چرخاند و گفت: وقتی می‌خوای در اتاق‌و باز کنی، یک چیزی بنداز روی دوشت؛شاید یک وقت بابام یا علی باشن درست نیست اینجوری ببینت.سحر لبخندی حواله سیاوش کرد و گفت: چشم. پشت سر سیاوش که دوباره مقابل آینه ایستاده بود ایستاد و گفت: دیشب نخوابیدی؟ سیاوش سکوت کرد؛ شب گذشته را هم مثل شب‌های دیگر به دو سه ساعت خواب، آن هم دم صبح قناعت کرده بود. *** آیلار با اعصابی متشنج وارد اتاقش شد؛ حتی مهربانی سیاوش هم نتوانسته بود دریای طوفانی درونش را آرام کند. دیدن او در کنار زن دیگری کارد شد، در قلبش فرو رفت؛ آتش شد به خرمن ته مانده های امید و آرزوهایش افتاد.مقابل کمد ایستاد؛ خودش هم دقیقاً نمی دانست چه هدفی دارد. همانجا بلاتکلیف ایستاده بود که علیرضا بی هوا در اتاق را باز کرد و وارد شد.او هم انگار از چیزی عصبانی بود؛ حال و روزی بهتر از حال و روز آیلار نداشت. انگار یکی هم پیدا شده و کبریت به خرمن صبر و حوصله این مرد انداخته بود.روبه روی آیلار ایستاد و گفت: میری با مازار صحبت می کنی ازش خونه می گیری... میری با سیاوش حرف می‌زنی اطلاع میدی قراره جایی دیگه کار کنی... اما یک کلمه، فقط یک کلمه نمیای به من بگی داری چیکار می کنی! آیلار حق به جانب گفت: یعنی می‌خوای بگی از اینکه قرار نیست با سیاوش یک جا کار کنم خوشحال نیستی؟علیرضا طلبکارانه گفت: اینکه من راضی باشم یا ناراضی مگه مهمه؟ مگه اصلا برات اهمیت داره؟ مگه اصلاً تو حضور من‌و توی زندگیت قبول داری؟ ببین چی میگم آیلار! تو زن منی؛ زن قانونی و شرعی من! کوتاه اومدنم در مقابلت سر ظلمی بوده که در حقت شده اما خوب حواست‌و جمع کن؛ قرار نیست تا ابد برات کوتاه بیام. قرار هم نیست تا ابد بی خیالت باشم و ازت بگذرم؛ پس یادت بمونه تو زن منی. اینکه چند ماه زنمی و دستم بهت نخورده دلیل نمیشه آدم حسابم نکنی، بری هر غلطی که دلت می‌خواد بکنی... دستم بهت نخورده چون که برات ارزش قائل بودم؛ اما کاری نکن از احترامی که بهت گذاشتم پشیمون بشم، چون اونطوری به ضررت تموم میشه... رفتارت توهین آمیزه؛ از این به بعد قبل هر کاری با من مشورت می کنی... منم وقت بیشتری باهات می گذرونم تا سر از کارت در بیارم؛ این رسمش نیست که من وقتی رفتی در اتاق سیاوش تا بهش بگی تصمیمت چیه صدات‌و بشنوم که چه برنامه ای داری..توپش حسابی پر بود؛ کلمات را پشت هم ردیف می کرد و حتی ما بینشان نفس هم نمی کشید. وقتی حرف‌های آیلار و سیاوش را شنید حسابی جا خورد؛ هر چقدر هم آیلار او را نمی خواست اما نباید این همه بی اهمیت از کنارش رد میشد.آیلار بی حوصله بود؛ پس با تندی گفت: تو چته علیرضا؟ مشکلت چیه؟ من رفتم جای دیگه که کنار سیاوش نباشم، به همه هم این وسط فکر کردم؛ الان چرا باز طلبکاری؟علیرضا با حرص گفت: واقعاً نمی‌دونی مشکلم چیه؟ من سیب زمینی ام؟ چرا من‌و آدم حساب نمی کنی؟ چرا بهم نمی‌گی می‌خواستی چیکار کنی؟ من خودم چندتا باغ دارم، تو باید بری به مازار رو بندازی واسه یک آلونک... من مُردم که برای زنم یک خونه بسازم که رفتی به اون بچه قرتی رو انداختی؟آیلار چشمانش را بر هم فشار داد؛ واقعاً امروز گنجایش این جنگ اعصاب را نداشت.صبح زود که همه‌‌ی توان بدنی اش را با دویدن دنبال ماشین مازار از دست داد. بعد هم همه‌ی توان روحی اش را وقتی که دم در اتاق سیاوش و همسرش ایستاد. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«سررشته ی همه ی کارها به دست خداست» پس با خیالِ راحت بسپار به خودش..‌.💫❤️ شب بخیر 🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌷صبحتــ♥️ــون 🌺بہ قشنگی آسمان پرنور 🌷ولبخندتون بہ زیبایی گلهای 🌺شکفتہ از آفرینش هستی 🌷روز خوبی براتون آرزو میکنم 🌺روزتون شاد دلتــ♥️ـون بی غم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه بعد از اینا یه خواب راحت نداشتیم ..... پتوهایی که اغلب با دستهای مادر و مادربزرگ جلد میشدن نه درو بودن و نه مخملی اما خواب باهاشون عجیب می‌چسبید 🥹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نظم داشته باش.... - @mer30tv.mp3
5.63M
صبح 17 اردیبهشت کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهجده دروغ گفته بود؛ اگر به خودش بود، اگر به خواسته
بی حوصله تر از قبل و بی توجه به اینکه چه جمله ای را باید در جواب علیرضا انتخاب کند؛ سر تکان داد و گفت: خیلی خب باشه.علیرضا اما با حرکت آیلار بیشتر عصبانی شد؛ کاملاً مشخص بود که فقط می‌خواهد از سر بازش کند و حرف‌هایش برایش اهمیتی ندارد.انگار اصلاً درست حرف‌هایش را هم نشنیده بود؛ پس به سمت آیلار خیز برداشت و او را به کمد چسباند.با فشاری که به شانه اش وارد می کرد، گفت: من‌و از سرت باز نکن آیلار؛ انقدر نسبت به حضور من توی زندگیت بی اهمیت نباش! بد می بینی! صدای آیلار هم کمی بالا رفت و گفت: شونه ام درد گرفت لعنتی! دستت‌و بردار.علیرضا دستش را برنداشت؛ کلمات از بین دندان های چفت شده اش بیرون می آمدند، وقتی که می گفت: تکلیفم‌و باهات روشن می کنم... فقط صبر کن و ببین! اون موقع تا حالا هم اگه کاری به کارت نداشتم و دور و برت نبودم بخاطر سیاوش بوده. حالا که اونم زن گرفت و رفت دنبال زندگیش، بهتره منم یک مقدار زن و زندگی خودم‌و جمع و جور کنم.دستش را با شدت از شانه آیلار برداشت و از اتاق بیرون رفت؛ در اتاق را چنان به هم کوبید که در به چهار چوب خورد و برگشت و آیلار از جایش پرید.ناهید از اتاق بیرون آمده و به سمت پله ها می رفت تا برای صرف صبحانه برود؛ علیرضا را دید که از اتاق آیلار خارج شد. فکر می کرد او را در آشپزخانه می بیند؛ توقع دیدنش را در اتاق همسر جدیدش نداشت.مقابلش که قصد پایین رفتن از پله ها را داشت ایستاد؛ با غضب پرسید: توی اتاق آیلار چیکار داشتی؟مغز علیرضا داشت می جوشید؛ از اینکه آیلار صبح تمام برنامه هایش را برای دو مرد دیگر گفته، او را اصلاً حساب نکرده بود، زیادی عصبانی بود. انگشتش را به سمت ناهید گرفت و گفت: واسه من سینه جلو نده و قلدر بازی در نیار؛ به تو هم هیچ ربطی نداره توی اتاق آیلار چیکار داشتم! زنمه هر وقت دلم بخواد، میرم توی اتاقش؛ به احدالناسی هم جواب پس نمیدم. و با سرعت از پله ها پایین رفت؛ ناهید مبهوت ایستاده بود و رفتنش را نگاه می کرد. اولین بار بود که علیرضا مستقیم به این موضوع اشاره می کرد؛ مقابل چشمان ناهید، آیلار را همسر خودش می خواند. یک ماه بعد ...‌ آیلار عروس صغری خانوم را که هفت ماهه حامله بود بدرقه کرد؛ امروز فقط سه مراجعه کننده داشت و سرش خلوت بود. صغری خانوم همان زنی که شب عروسیش درستش کرد؛ او حتی صورت خودش را هم ندید.علاقه ای برای یاد آوری خاطراتش نداشت؛ پس نفس عمیقی کشید. هوای آخرین روزهای اردیبهشت ماه را که با بوی عطر گل رز و گل محمدی آکنده شده بود، به ریه هایش هدیه داد.چند روزی میشد که کارش را آغاز کرده و هر روز بیشتر از روز قبل از کارش راضی بود؛ باغ کوچک مازار بی نهایت زیبا و دوست داشتنی بود؛ پر از انواع و اقسام درختانی که در آن منطقه یافت میشد.میانه های باغ یک ساختمان سفید کوچک قرار داشت؛ با در و دو پنجره که در و پنجره با گلهای رونده زیبای رز آراسته شده بودند و از در ورودی تا در ساختمان یک راه سنگفرش وجود داشت که دور تا دورش را انواع گل های رز با رنگ‌های مختلف کاشته بود.مشخص بود صاحب خانه به این گل ها علاقه زیادی دارد؛ داخل ساختمان هم یک سالن بیست و چهار متری، آشپز خانه ای کوچک و جمع و جور، حمام و دست شویی و یک اتاق قرار داشت.آیلار سالن را به عنوان اتاق کارش استفاده می کرد و در اتاق هم وسایل شخصی خودش و وسایل شخصی مازار که از قبل آنجا بود، را گذاشته و زمان استراحت، البته اگر دلش می آمد دل از باغ بکند به آنجا پناه می برد.بیشتر روزش را به بهانه کار آنجا می گذراند؛ در چند روز گذشته که نزدیک یک ماهی میشد وقت کمتری را در خانه عمویش سپری کرده بود. اینجا آرامش بیشتری داشت؛ حداقلش این بود که سحر و سیاوش را خیلی کمتر از قبل می دید.برنامه هایی هم برای سرگرمی بیشتر داشت؛ تصمیم گرفته بود کتاب‌هایش را از انباری خانه پدری بیرون بیاورد. یک‌بار دیگر شانسش را در کنکور امتحان کند.می دانست راضی کردن علیرضا برای ادامه تحصیل لااقل از راضی کردن پدرش آسان تر است؛ به کنکور امسال که زمان زیادی نمانده بود اما با خوب درس خواندن ، هم به کنکور سال بعد می رسید، هم می توانست رتبه خوبی کسب کند.معده اش که صدا کرد، یادش آمد از صبح چیزی نخورده؛ داخل ساختمان برگشت و به سمت آشپز خانه کوچک اما همه چیز تمام خانه نقلی مازار رفت.صبح بود؛ همه‌ی اعضای خانواده دور سفره صبحانه نشسته بودند و صبحانه می خوردند. آیلار هم مشغول خوردن صبحانه اش بود؛ به آدم های دور سفره توجه چندانی نشان نمی‌داد. بخصوص آن زوجی که خار بودند در چشمانش!تصمیم داشت صبحانه اش را هر چه زودتر تمام کند؛ به سوی باغ دوست داشتنی اش پرواز کند. کمی به مراجعین برسد؛ بعد فارغ شدن از آنها هم بنشیند، سر درسش. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
35.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅ گوشت کبابی ✅ دنبه ✅ نمک بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Reza Malekzadeh - Aram Aram (Guitar).mp3
3.66M
نشد برای عشقمون برای این دیوانه ات سفر کنی نشد یه بار به حال من به حال این ویرانه ات نظر کنی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلم ميخواهد به كودكي برگردم ؛ دور از هیاهوی جهان.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدونوزده بی حوصله تر از قبل و بی توجه به اینکه چه جمل
مثل هر روز آنقدر در کتاب هایش غرق شود و با آنها سر و کله بزند تا کلا فراموش کند، روزگار چه جفایی در حقش کرد. لبخند های از ته دل سحر را یادش برود،نگاه های مهربان اما گریزان سیاوش را فراموش کند، نگاه پر غضب ناهید را از یاد ببرد و حتی دست از کشف معمای نگاه همایون که نوعی همدردی در آن نهفته است نیز بکشد. خودش باشد و کتابهایش و آن باغ دوست داشتنی بی مثال!لقمه ای از نان و پنیر گردو را به دهان گذاشت؛ تصمیم داشت بعد از خوردن آخرین قلپ چایش از جا بلند شود که علیرضا دهان گشود: باید یک خبری بهتون بدم.همه منتظر به علی نگاه کردند؛ او بی مقدمه با لبخند کم رنگی که روی لبش بود گفت: ناهید حامله است.برای هیچ کدامشان جای تعجب نداشت؛ ناهید بار چندمش بود که حامله میشد. برای آیلار که اصلاً فرقی نمی کرد؛ زندگیش با علیرضا اصلاً مهم نبود که بخواهد نگران خراب شدن یا نشدنش باشد. بعد از چند ماه که از ادواجش می گذشت، هنوز هم او را به چشم شوهرش نمی دید.پروین سکوت را شکست و گفت: ان شاءالله به سلامتی.همایون دنباله حرف پروین را گرفت: مبارکتون باشه ولی تو که می‌دونی نمی مونه چرا هر روز خودت‌و رنج میدی.. هر روز خودت‌و راهی بیمارستان می کنی؟ من راستش منتظر حاملگی سحر و آیلار بودم دیگه؛ بالاخره باید توی این خونه هم صدای بچه بپیچه.آیلار سر جایش یخ کرد.کمی در خودش جمع شد و نشست. حتی سایه‌ی کوتاهی از نگاه سیاوش را هم بر خودش حس کرد. مدت‌ها بود که زیاد با هم حرف نمی زدند؛ از هم فرار می کردند. انگار ندیدن برای هر دویشان آرامش بیشتری به همراه داشت.سحر هم خجالت زده گوشه لبش را گاز گرفت و سر پایین انداخت.سیاوش اما با اخم هایی که کمی در هم گره خورده بودند، لیوان چای را به لب‌هایش نزدیک کرد.ناهید برخلاف همیشه از حرف‌های همایون ناراحت نشد؛ لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشت و گفت: چهار ماهمه؛ قبلاً چیزی نگفتم تا مطمئن بشم این یکی می مونه. دیروز که رفتیم دکتر بهمون گفت بچه خوب جا گیر شده و احتمال سقطش خیلی کمه... البته فاصله حاملگی با سقط قبل کمه اما انگار خواست خداست که این یکی بمونه.این‌بار لبخند بود که بر لب‌های همه شکل بست؛ آیلار هم عمیقاً برای ناهید خوشحال بود. می دانست او تا چه حد دل در گرو علیرضا دارد و از اینکه از دستش بدهد می ترسد.پروین با ذوق گفت: الهی شکربه امید خدا که صحیح و سالم به دنیا میاد و چراغ دلت میشه.ناهید سر تکان داد و لبخند زد؛ لبخندش بیشتر از همه روزهای دیگر شادی داشت. آیلار هم بدون نگاه کردن به علیرضا رو به ناهید گفت: مبارکت باشه؛ان شاءالله که زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشه.ناهید از لحن خالصانه آیلار تعجب کرد؛ اما زود واکنش نشان داد او هم لبخندی به هوویش تحویل داد و گفت: ممنون.در دهانش نچرخید که بگوید روزی خودت باشد! آیلار از جایش بلند شد و گفت: زن‌عمو من با اجازتون میرم؛ ظهر نمیام منتظرم نباشید. پروین گفت: زوده که مادر.آیلار گفت: زودتر برم یک مقدار هم به درسام برسم.از دهانش پرید؛ جز خانواده خودش هنوز کسی نمی دانست برای کنکور آماده می‌شود. تصمیم داشت قبل از هرکسی به علیرضا بگوید تا باز بهانه آدم حساب کردن را نداشته باشد و سر لج نیفتد. امیدوار بود کسی متوجه نباشد چه گفته.دست‌های پروین که تند تند کار می کرد نشان از این بود او متوجه حرفش نشده.پروین تکه ای نان بزرگ برداشت؛ روی آن را پر از پنیر و گردو کرد و گفت: بذار برات یک لقمه درست کنم ضعف نکنی.پروین همیشه مادری می کرد؛ از بچگی برایش حکم مادر را داشت.آیلار گفت: دستت درد نکنه زن‌عمو؛ بخدا مامان و جمیله و بانو هر چی دم دستشون میاد میارن می‌ذارن توی یخچال. همه چی دارم؛ گرسنه نمی مونم. پروین لقمه را به سمتش گرفت و گفت: حالا این یک لقمه رو ببری، به جایی بر نمی‌خوره.آیلار خداحافظی کرد و از خانه خارج شد؛ نیمه های حیاط بود که نام خودش را از زبان سیاوش شنید: آیلار؟پس او متوجه اشاره اش به درس خواندنش شده بود؛ هنوز هم مثل سابق حواسش به حرف‌هایش بود و آنچه را که می گفت در هوا می قاپید. مطمئن بود می خواهد در همین مورد بپرسد؛ ایستاد و به سمت سیاوش برگشت.سیاوش با چند گام بلند خودش را مقابل آیلار رساند و گفت: نمی دونستم درس می‌خونی!آیلار بی آنکه مستقیم به صورت سیاوش نگاه کند، گفت: آره تصمیم گرفتم یک بار دیگه کنکور شرکت کنم.سیاوش لبخند زد. کار خوبی می کنی... درس خوندن بهترین راهه برای فرار از این خونه و آدم‌هاش که هر کدومشون به نوعی در حقت جفا کردن... حتی من!سر آیلار بیشتر پایین افتاد و گفت: تو هیچ وقت در حق من بدی نکردی.سیاوش نگاه مستقیمش را از آیلار که حتی برای لحظه ای سر بلند نمی کرد، نگرفت؛ پرسید: چیزی کم و کسر نداری؟ اونجا راحتی؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آیلار پاسخ داد: نه هیچی کم نیست؛ خدا بهم لطف کرد همه امکانات رو برای فرار از این خونه و آدم‌هاش‌و فراهم کرد.سیاوش متفکرانه سر تکان داد؛ گفت: روی من حساب کن آیلار: من هرجا که حس کنی به وجودم و کمکم احتیاج داری هستم.آیلار لبخند زد؛ نگاه کوتاهی به صورت سیاوش انداخت و گفت: باشه ممنون و رفت.سیاوش در اتاقش در حال آماده شدن برای رفتن به درمانگاه بود؛ سحر با صورتی بغ کرده کنارش ایستاد و از توی آینه خیره اش شد. سیاوش هم از توی آینه نگاهش کرد؛ می دانست از چه چیزی ناراحت است. در این مدت که ازدواج کرده بودند، کمی اخلاقش دستش آمده بود اما صبر کرد تا خودش صحبت را شروع کند.سحر بالاخره طاقت نیاورد با همان قیافه که شبیه دختر بچه ها شده بود گفت: یک سوال بپرسم ناراحت نمی‌شی؟سیاوش خودش را به ندانستن سوالش زد و گفت: نه بپرس.سحر پرسید: رفتی بیرون با آیلار صحبت کردی؟سیاوش شانه را سر جایش گذاشت و گفت: اوهوم.سحر کنجکاو پرسید: چی بهش گفتی؟سیاوش با لحنی که هیچ حسی در آن نمایان نبود گفت: ازش پرسیدم درس می‌خونه اونم گفت آره؛ منم بهش گفتم اگه چیزی لازم داشت بهم بگه.سحر سکوت کرد؛ سیاوش به سمتش برگشت و گفت: سحر... سحر نگاهم کن ببینم.سحر که حرکتی نکرد سیاوش دستش را زیر چانه سحر برد؛ سرش را بلند کرد وگفت: تو به من اعتماد نداری؟ فکر می کنی آدمی هستم که از سر هوس میرم با زن برادرم حرف بزنم.سحر تند تند گفت: نه، نه من بخدا...سیاوش میان حرفش رفت: آیلار دختر عمومه سحر؛ دختر عمویی که هم تو، هم بقیه می‌دونید چقدر برام عزیزه... اما هیچ وقت، هیچ وقت به این فکر نکن که من ممکنه به زن برادرم چشم داشته باشم... شب خواستگاری بهت گفتم، تو انتخاب خودمی؛ من به خواست کسی اینجا نیستم، این یعنی اینکه هر فکری برای آینده خودم و آیلار داشتم انداختم دور...سحر با خودش قرار صبوری گذاشته بود؛ تصمیم داشت کسی را قضاوت نکند، پیش داوری نکند، اگر کوتاهی از سیاوش دید درک کند و به روی خودش نیاورد اما آنطور که از خودش توقع داشت صبوری نکرد! رفتار های سیاوش را قبلاً پیش بینی کرده بود اما صبوری کردن در برابرش آن‌قدر ها هم که فکر می کرد راحت نبود. سیاوش بی احترامی نمی کرد، نامهربان نبود، هوایش را داشت اما آن طور که باید شبیه تازه دامادها نبودسحر نتوانست بغضش را کنترل کند؛ اشکش چکید روی انگشت سیاوش که هنوز زیر چانه اش بود .گفت: پس چرا بعد از شب عروسی جدا از من می‌خوابی؟ چرا یک ذره با هم بیرون نمی‌ریم؟ چرا مثل مردهای دیگه...سیاوش باز میان حرفش رفت و گفت: زمان همه چیز و درست می کنه سحر؛ بهم یک مقدار زمان بده...صدایش را کمی آهسته کرد و گفت: باهام یکم راه بیا؛ صبوری کن…سحر خجالت را کنار گذاشت و با چشمان اشکی به چشمان سیاوش خیره شد و گفت: اگه صبوری کنم و بعدش پاداشم داشتن قلب تو باشه، من تا آخر دنیا صبر می کنم.لبخند پر رنگی روی لب‌های سیاوش نشست؛ سرش را جلو برد و لب‌هایش به پیشانی سحر چسبید. عمیق بوسید.بوسه اش چون شراب کهنه هفت ساله بود؛ همان‌قدر ناب، همان‌قدر بی نظیر! شاید او اولین انسانی بود که از بوسه پیشانی مست می‌شد اما سحر از همین بوسه جان گرفته بود. همه انرژی های خوب دنیا به وجودش تزریق شدسیاوش فاصله گرفت؛ خیره دو گوی عسلی سحر که هنوز از شبنم اشک خیس بود گفت: همین الان هم من فقط برای تو هستم.لبخند روی لب‌های دخترک جان گرفت. این مرد زبان بازی نمی کرد؛ آن چیزی را می گفت که هر دویشان دوست داشتند ، روزی جز آن حقیقت دیگری نباشد.آهسته گونه سحر را نوازش کرد و گفت: امروز نهار بیار درمانگاه؛ دوتایی با هم غذا بخوریم.سحر لبخند زد؛ با شوق گفت: واقعاً؟سیاوش لبخند پر محبتی زد و گفت: آره... امروز ظهر فقط خودمون دوتا باشیم.سیاوش بی حرف دیگری از اتاق بیرون رفت. سعی می کرد هوایش را داشته باشد اما دست خودش نبود، شب که میشد دلش تنهایی می خواست و غرق شدن میان افکارش و دست و پا زدن در حال خرابی که هنوز نتوانسته بود از شرش خلاص شود. اما امروز وقتی سحر بالاخره خودداری را کنار گذاشت و با آن چشمان معصوم از بی محبتی های سیاوش گله کرد. قلبش به درد آمد؛ هرگز قصد آسیب زدن و آزار رساندن به این دختر را نداشت. او همه تلاشش برای ساختن زندگی بود. *** آیلار در آشپزخانه شیک و مرتب مازار که کاملا به سبک شهری درست شده بود، پشت میز نشسته بود؛ تازه اولین قاشق از لوبیا پلوی خوشمزه ای که ریحانه برایش آورد را به دهان گذاشت که یکی وارد شد.ظهر بود انتظار آمدن کسی را نداشت؛ بلند شد به سمت سالن رفت. علیرضا وسط سالن ایستاده بود. تا آیلار را دید گفت :سلام؛ تنهایی؟ اومده بودم بهت سر بزنم.آیلار گفت: آره تنهام؛ می‌خواستم غذا بخورم بیا توی آشپزخونه. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما یادتون نمیاد ولی یه زمانی این بنده خدا هفت هشتا برند بی‌ربط میگرفت برای تبلیغ تا باهاش غذا درست کنه. یهو میدیدی ماهی سالمون خوابونده تو ماست با کدو حلوایی و سالاد شیرازی داره ابگوشت درست میکنه😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 مردی به نزد قاضی آمد، گفت: ای راهنمای مسلمانان! اگر خرما خورم، دین مرا زیان دارد؟ گفت: نه. گفت اگر قدری سیاه دانه با آن خورم چه؟ گفت: عیبی نباشد. گفت: اگر آب خورم چه شود؟ گفت: بر تو گوارا! آن مرد گفت: خب شراب خرما از همین سه است. آن را چرا حرام گویی؟ قاضی گفت: ای مرد، اگر قدری خاک بر تو اندازم، تو را ناراحتی پیش آید؟ گفت: نه. گفت: اگر مشتی آب بر تو ریزم، چه؟ گفت هیچ نشود. گفت: اگر این آب و خاک را با هم بیامیزم و از آن خشتی بسازم و بر سرت زنم، چگونه باشد؟ گفت: سرم بشکند. گفت: همچنان که این جا سرت بشکند، آن جا هم پیمان دینت بشکند. جوامع الحکایات •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر😆😆😆 اشتباه کردی عزیزم دوباره امتحان کن، اش‌اش‌اش‌اش‌اشتباه کردی عزیزم دوباره امتحان کن😶 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بریم ببینیم در زمان قاجار کتاب درسی ریاضی و مسائل ریاضی چه شکلی بوده! مغزم هنگ کرد! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوبیستویک آیلار پاسخ داد: نه هیچی کم نیست؛ خدا بهم ل
علیرضا روی صندلی نشست؛ آیلار برایش بشقاب و قاشق و یک کاسه ترشی گذاشت. علیرضا گفت: بیا بشین خودت بخور من نمی‌خورم.آیلار پشت میز نشست و گفت: ریحانه زیاد آورده؛ نترس کم نمیاد.و از توی قابلمه کوچک روی میز برای علیرضا غذا کشید؛ علیرضا قاشق و چنگال را به دست گرفت و گفت: دستت درد نکنه... چه خوش رنگه؛ حسابی بهت می‌رسن!لبخندی روی صورت آیلار نشست و گفت: آره؛ هر وقت که بدونن من ظهر اینجا می مونم یا بانو یا ریحانه برام غذا میارن..علیرضا قاشقی از برنج به دهان گذاشت و پرسید: اینجا راحت‌تری؟آیلار با صادقانه ترین لحن ممکن گفت: خیلی... علیرضا من...همزمان علیرضا هم گفت: می‌خوای درس بخونی؟هر دو جمله‌شان را با هم بیان کرده بودند؛ آیلار پس از وقفه‌ی کوتاهی که میان جملات هرجفتشان افتاد، جواب سوال علیرضا را داد: آره... باور کن علیرضا می‌خواستم قبل از همه به تو بگم؛ چند روز بیشتر نیست که شروع کردم. علیرضا بر خلاف انتظار آیلار مهربانانه گفت: من آیندت‌و خراب کردم؛ می‌دونم تا ته ته دنیا بدهکار تو و سیاوش و آرزوهاتون هستم..نگاهش را از بشقاب گرفت؛ به آیلار دوخت و گفت: اگه درس خوندنت بتونه بخشی از اون لطمه که من به آرزوهات زدم رو جبران کنه با کمال میل قبول می کنم که درس بخونی؛ از هیچ چیزی هم دریغ نمی کنم.لبخند گرمی روی لب‌های آیلار نشست و گفت: اینجوری عالی میشه؛ ازت ممنونم... یک خواهش دیگه هم دارم.علیرضا که دستش را به سمت ظرف ترشی دراز کرده بود، منتظر به آیلار نگاه کرد. آیلار مکث کرد. علیرضا خیره آیلار ماند؛ از ذهنش گذشت: چه صورت زیبایی دارد این دختر!آیلار نگاه خیره علیرضا را شکار کرد اما به روی خودش نیاورد و گفت: می‌خوام از این بعد بیشتر وقتم‌و اینجا بگذرونم؛ اینجوری هم برای من بهتره، هم ناهید هم..سومین نفر سیاوش بود که آیلار از آوردن نامش خود داری کرد؛ علیرضا گفت: باشه هر طور که تو راحتی.آیلار دوباره مشغول غذایش شد و گفت: راستی یک نکته؛ به ناهید بگو باید بیاد اینجا براش تشکیل پرونده بدم. لازمه که یک سری چیزا مثل وزن، فشار خون، اندازه شکمش هر چند وقت یک‌بار چک کنم. علیرضا گفت: باشه بهش میگم.آیلار با لحنی پر از آرامش گفت: برای ناهید خوشحالم؛ واقعاً لیاقت مادر شدن‌و داره. علیرضا پر از عذاب وجدان گفت: اما من لایق پدر شدن نیستم.آیلار نگاهش را درگیر میز کرد وگفت: من منظورم این نبود.علیرضا بحث را به جای دیگری کشاند و گفت: راستی می‌دونی اومده بودم چه خبری بهت بدم؟آیلار با دقت به صورت شوهرش نگاه کرد؛ علی گفت: اومدن برای خط تلفن اسم نوشتن؛ منم هم برای خونه هم برای اینجا اسم نوشتم. آیلار با خوشحالی دست‌هایش را به هم کوبید و گفت: وای چه خوب! دستت درد نکنه؛ کار خوبی کردی.سحر سبد غذا به دست راهی درمانگاه شد؛ صبح سیاوش پیشنهاد نهار خوردن با هم را داده و او هم با کمال میل قبول کرده بود.در راه متوجه نگاه‌های زنان روستا میشد؛ بخاطر پایش که قدری در راه رفتن مشکل داشت جلب توجه می کرد. از کنار دسته ای از زنان که دور هم نشسته بودند گذشت و پشت دیوار سبد را زمین گذاشت تا قدری استراحت کند.سبد سنگین بود؛ یک قابلمه برنج، قابلمه دیگر خورش بادمجان، سبد کوچکی حاوی سبزی خوردن و یک ظرف در دار پر از ماست و خیار. کبری خانوم خدمتکار مهربان و دلسوز خانه به اصرار مقداری هم شیرینی خانگی و میوه در ظرف برایش گذاشت تا ببرد.سبد را گذاشت تا هم نفسی تازه کند؛ هم روسریش را درست کند که صدای یکی از زن‌ها را از پشت دیوار شنید.چون او پشت دیوار ایستاده بود، دیدی به او نداشتند؛ زن با صدایی که تمسخر در آن موج می‌زد گفت: عروس پروین این بود؟دختره که ناقصه.صدای زن دیگری که داشت می گفت: حیف سیاوش نبود؟ آقا، درس خونده، خوش قد و بالا؛ چی کم داشت که رفتن براش این‌و گرفتن؟و یکی دیگر گفت: شنیدم مجبور شدن؛ میگن لیلا بچه اش نمی‌شه برادر دختره هم به سیاوش گفته خواهرم بگیر تا خواهرت نگه دارم.زن اول گفت: واقعاً لیلا بچه اش نمی‌شه؟و سحر متعجب شد از خبرهایی که خودشان هم نشنیده بودند و زنان روستا از آن خبر داشتند؛ بچه دار نشدن لیلا! تهدید افشین برای طلاق دادنش! واقعاً این حرف‌ها را از کجایشان در می آوردند؟یکی از زن‌ها گفت: با اون گندی که علیرضا و آیلار زدن دیگه آبرو برای اینا نموند؛ مجبورن خودشون از خودشون زن بگیرن وگرنه کی بهش زن می‌داد؟یکی دیگر گفت: گند اونا چه ربطی به سیاوش داشت؟ خیلیا بودن که حاضر بودن به سیاوش زن بدن؛ خود من چند بار به اون پروین کج سلیقه گفتم اگه خواستی برای سیاوش زن بگیری دختر خواهرم هست. پرستار، خوش آب و رنگ، عین قرص ماه!سحر دیگر منتظر نماند تا ادامه حرفهای زهر آلودشان را بشنود؛ راهی شد تا زودتر غذا را قبل از سرد شدن به سیاوش برساند. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خدایا شکرت که پنجره دلم به سوی تو باز است و هوای مهربانی تو را نفس می‌کشم ...♡ شبتون ماه ...♡ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f