eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوسی لیلا رگباری و بی امان حرف می‌زد: هر وقت هر جا ب
این دختر از اون شب لعنتی به بعد، توی کابوس زندگی کرده… همش رنج و عذاب و تهمت و نیش و کنایه!بالاخره نگاهش را از گشت و گذار در باغ گرفت و مستقیم به صورت برادرش با آن لبخند گرم دوخت و گفت: طلاقش بده بذار از این خونه بره. بذار از شر ما و دردسرهایی که براش درست کردیم، زخم هایی که بهش زدیم، راحت بشه.بفرستش بره دنبال زندگیش... اون اینجا و توی این خونه، کنار آدم های این خونه آینده ای نداره... به جبران بدی هایی که در حقش کردیم طلاقش بده.علیرضا سرش را پایین انداخت.سکوتش چه معنایی داشت خدا می داند.سیاوش دستی بر شانه برادرش زد و گفت: به حرف‌هام فکر کن؛ اون دختر گناه داره و از کنار برادرش رد شد و رفت؛ سیاوش وارد اتاق شد. سحر به استقبالش آمد؛ با چشمان نگران خیره اش شد و گفت: سلام؛ خسته نباشی. کجا رفتی چند ساعته؟سیاوش لبخند مهربانی به روی همسر نگرانش زد. این دختر ترسیده بود؛ از ویران شدن زندگی سست پایه اش می ترسید. سیاوش دستش را روی صورت او گذاشت؛ او همسرش بود و برایش ارزش و احترام قائل بود. نه اینکه دلش بسوزد یا احساس ترحم کند؛ سحر دختری نبود که در حقش ترحم کند.او زنی زیبا بود که فقط یک عیب جزئی در بدنش داشت، عیبی که هر انسان دیگری ممکن بود داشته باشد، زیبایی و مهربانی و البته کدبانو بودنش به اندازه ای بود که عیب پایش به چشم نیاید. قبل از سیاوش هم خواستگاران بسیار خوبی داشت؛ پس ترحم برانگیز نبود!همانطور که گونه لطیف سحر را نوازش می کرد گفت: رفتم یک دوری زدم... یک سری هم به خواهرم زدم... یک چای هم با مادرزن و پدر زنم خوردم؛ با یک شیرینی خوشمزه‌ی مامان شریفه بپز . دلت بسوزه!سحر فهمید سیاوش رفته تا با خواهرش حرف بزند اما به روی خودش نیاورد و با لب‌های آویزان گفت: چرا من‌و نبردی، منم مامان و بابام رو ببینم؟سیاوش خندید و گفت: گریه نداره که فردا می برمت ببینیشون؛ یک جوری لب و لوچه ات‌و آویزون کردی انگار کیلومترها فاصله داریم. دیگه این دو قدم راه که غصه خوردن نداره!صبح روز بعد آیلار از خانه خارج شد؛ مقصدش باغ مازار که این روزها برایش حکم محل کار و البته بهشت را داشت، بود. میانه های راه علیرضا هم به او پیوست و با هم، هم قدم شدند. علی شب گذشته را در اتاق آیلار، در همان جای قبلی و با همان فاصله گذرانده بود.ناهید هم تا دم دم های صبح بیدار ماند و اشک ریخت؛ خودش را بابت ندانم کاری و دهن لقی اش لعنت کرد و از دست مادرش که هر روز بیشتر تیشه به ریشه زندگیش می زد، بدجور عصبانی بود.رفتن علیرضا را همراه آیلار دید؛ با خودش فکر کرد یعنی باید چمدانش را ببندد و از آن خانه برود و میدان را برای آیلار باز بگذارد؟علیرضا و آیلار به باغ مازار که رسیدند؛ از هر دری صحبت کرده بودند، جز آن مطلبی که علیرضا برای گفتنش با آیلار هم قدم شده بود.مقصد علیرضا کوه بود؛ رو به آیلار پرسید: خب دیگه من برم؛ باهام کاری نداری؟آیلار همانطور که کلید را در قفل می چرخاند، گفت: نه؛ فقط اون چند تا گیاهی که ازت خواستم یادت نره برام بچینی.مرد جوان سر تکان داد و گفت: باشه یادم می مونه؛ آیلار ظهر نرو خونه میام همینجا باید با هم درباره‌ی یک مسئله ی مهمی حرف بزنیم.آیلار پرسشگرانه نگاهش کرد و پرسید: درباره‌ی چی؟علیرضا پاسخ داد: کارم که تموم بشه، میام مفصل حرف بزنیم. ظهر بود؛ آیلار روز شلوغی را گذرانده. حسابی خسته می نمود؛ به آشپز خانه رفت تا برای خودش چای بریزد. پشت پنجره ایستاد و به باران که به نحو سیل آسایی می بارید نگاه می کرد؛ تمام باغ را آب برداشته بود. با همان لیوان چای که میان دستانش بود از خانه و باغ بیرون رفت؛ در کوچه های روستا آب به شدت حرکت می کرد.تصمیم گرفت بی خیال آمدن علیرضا شود و قبل از اینکه باران تبدیل به سیل شود و رفتن را برایش مشکل کند، به خانه باز گردد.وسایلش را جمع کرد و درها را قفل کرد و از در باغ بیرون آمدباران وحشتناک می بارید.سعی می کرد زودتر خودش را به خانه برساند.در راه مرد جوانی را دید که می دوید به چند نفر رسید و گفت: توی کوه سیل اومده؛ کوه ریزش کرده...به چند نفر رسید و گفت: توی کوه سیل اومده؛ کوه ریزش کرده...قلبش از کار افتاد علیرضا گفته بود به کوه می رود.آیلار در راه، همان صبح که با هم قدم می زدند پرسیده بود: می‌خوای بری کوه چیکار؟علیرضا پاسخ داده بود: میرم برای ناهید یک مقدار داروی گیاهی بچینم اسم چند تا دارو که واسه جنین خوبه رو شنیدم، میرم براش بیارم.آیلارخندیدو بدون هیچ حسادتی گفت: نه به دیشب نه به حالا!علیرضا با یادآوری رفتارمحبوبه باآیلارودهن لقی ناهید،گفت ناهید باید تنبیه بشه؛ چند روز می فرستمش خونه پدرش تا بدونه نباید هر حرفی رو همه جا بزنه. لازمه بدونه اون‌قدرها هم که فکر می کنه من در برابرش کوتاه نمیام. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بریم که یه حس و حال خوب رو با میجآن‌ خانوم خوش سلیقه ی شمالی تجربه کنیم.😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_233241673637822876.mp3
4.26M
چقدر خوبه یه نفر رو داشته باشی که همیشه و هر لحظه کنارت باشه و بهت بگه«درست میشه!» حتی اگه خودش پر از زخم باشه. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اینها هم تو کابینتی بود، هم فرش راهرو وقتی هم خیس میشد به عنوان پیست اسکی ازش استفاده میشد😁 اگه با پای خیس از روش رد میشدی، قطع نخاع حتمی بود😄 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوسیویک این دختر از اون شب لعنتی به بعد، توی کابوس ز
یاد بگیره اگه قولی داد سرش بمونه!آیلار به سمت خانه می دوید؛ باید هر چه زودتر به یکی خبر می داد. همایون یا سیاوش باید از رفتن علیرضا مطلع می‌شدند. ممکن بود برایش اتفاقی افتاده باشد.در راه سیاوش را دید که او هم در حال تند راه رفتن و تقریباً همان دویدن بود؛ صدایش کرد: سیاوش؟مرد جوان متوجه آیلار شد؛ از سرعت گام هایش کاست و گفت: تو، توی این بارون اینجا چیکار می کنی؟ برو خونه.آیلار پرسید: کجا میری؟و سعی می کرد گام هایش با سیاوش هماهنگ باشد و از او عقب نیفتد؛ سیاوش گفت: بخاطر سیل و ریزش کوه گاوداری های پایین کوه خسارت شدید دیدن؛ میرم ببینم کسی به کمک احتیاج داره.آیلار که با شدت باران حسابی خیس شده بود گفت: سیاوش باید یک چیزی بهت بگم.سیاوش نگاه گذاریی به آیلار انداخت؛ برای رسیدن به گاوداری ها عجله داشت.گفت: باشه؛ بعداً حرف می زنیم باید برم ببینم چی شده.آیلار ولی برای گفتن حرفش اصرار داشت.سیاوش حرفم مهمه؛ باید بهت بگم.سیاوش هم برای رفتن اصرار می کرد؛ نگران بود. آیلار عجله دارم؛ برم ببینم چه بلایی به سرم آدم‌های توی گاوداری اومده آیلار در اثر تند راه رفتن به نفس نفس افتاده بود؛ آب از سر و رویش چکه می کرد. فریاد زد: سیاوش صبر کن از نفس افتادم؛ علیرضا صبح رفت کوه.سیاوش در جا از حرکت ایستاد؛ از موهایش آب می ریخت و تمام صورتش خیس باران بود. مبهوت به آیلار نگاه کرد. چی گفتی؟آیلار هم ایستاد و با نگرانی گفت: صبح بهم گفت میره کوه برای ناهید داروی گیاهی جمع کنه؛ قرار بود هر وقت که کارش تموم شد و برگشت بیاد پیش من. می خواست درباره‌ی یک موضوع مهم باهام حرف بزنه ولی هنوز نیومده.سیاوش با دلواپسی گفت: ممکنه رفته باشه خونه…آیلار هم آرزو کرد همینطور باشد؛ سیاوش به سوی خانه پا تند کرد. تند تند گفت: حتماً رفته خونه، آره رفته خونه! *** پنج روز بود که مردان روستا خاک کوه را هم الک کرده بودند و در به در دنبال علیرضا می گشتند؛ از او هیچ خبری نبود که نبود! یکی می گفت آب سیل شاید او را با خودش برده، یکی می گفت یک جایی از کوه زیر خاک و گل مدفون شده، یکی می گفت سرش به سنگی، چیزی خورده و از هوش رفته و گوشه ای افتاده.پنج روز بود که وجب به وجب می گشتند و از علیرضا هیچ نشانه ای پیدا نمی کردند؛پنج روز بود که پروین و لیلا بر سر وسینه می کوبیدند و ناهید شیون می کرد و آیلار صبوری می کرد و برای سالم بودن علیرضا دعا می خواند. پنج روز بود که سیاوش به هر جای برای پیدا کردن برادرش چنگ انداخته بود؛ حتی بالای درختان را هم گشته بود. پنج روز میشد که همایون برای پیدا کردن پسرش بال بال می‌زد. به هر کس که می شناخت رو می انداخت؛ برای هر کس که نمی دید پیغام می‌داد که برای پیدا کردن جوان رعنای گم شده میان کوهش، بسیج شوند. اما هیچ خبری نبود که نبود!پنج روز بود که جمیله با خودش می گفت، چوب خدا که می گویند یعنی همین!همایون وارد خانه شد؛ چندمین شب متوالی بود که دست خالی و بدون هیچ نتیجه ای بر می گشت. پشت سرش منصور و سیاوش و محمود هم آمدند.پروین به سمت شوهرش رفت؛ رو به رویش ایستاد. با صورتی که از شدت گریه ورم کرده بود و صدایی که در اثر گریه های متوالی این چند روز گرفته و خش دار بود، گفت: همایون، علی کو؟ بچه ام‌و پیدا کردی یا نه؟همایون سر پایین انداخت؛ پروین فریاد زد: پس میای خونه چیکار؟ وقتی بچه ام‌و پیدا نکردی میای خونه چیکار؟ همایون بچه‌ی من کجاست؟ علیرضام کجاست؟آیلار با یک لیوان آب به سمتش رفت؛پروین آب را پس زد و با همان صدای خش دار گفت: نمی‌خورم؛ آب نمی‌خوام... چند روزه بچه ام نیست؛ معلوم نیست تشنه و گرسنه کجاست... معلوم نیست با تن و بدن زخمی کجا افتاده... داره درد می کشه؟ زخمیه؟ ازش خون رفته؟ تشنه اس؟همان‌جا کف سالن نشست. آخ علیرضام... آخ عزیزم... کجایی مادر؟ کجایی که هر چی می گردن پیدات نمی کنن... الهی مادرت برات بمیره!پروین برای پسرش شیون می کرد؛ تمام اهالی خانه پا به پایش می گریستند. زن بیچاره چند روز در بی خبری مطلق به سر می برد.امان از انتظار که وقت انتظار، روزها هزار سال طول می‌کشد، شب‌ها ده هزار سال! زخمی عمیق است که عفونی شده، نه خوب می‌شود، نه تمام؛ دردش تا مغز استخوان را می سوزاند. روزی هزار بار آدم را تا پای مرگ می برد ولی نمی کشد. وای از چشم به راهی! چشم به راه که باشی نگاهت به راه خشک می شود اما خبری نیست که نیست!روزها دنبال علیرضا می گشتند و شب‌ها دست خالی به خانه بر می گشتند و خبری نبود که نبود.روز دوازدهم بالاخره علیرضا پیدا شد.البته نه خودش؛ تن بی جانش را در حالی که در اثر ضرباتی که به بدنش خورده بود و درب و داغان بود پیدا کردند؛ بدنش از ضربات و حمله حیوانات در امان نمانده بود.آش و لاش تر از آن چیزی که می باید. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امکان نداشت بدتر از آن ممکن باشد. جنازه اش که پیدا شد اوضاع از روزهای نبودنش هم بدتر بود؛ در خانه همایون محشر کبری بر پا شد که بیا و ببین! زنان هر کدام به نوعی شیون می کردند و در داغ جوان از دست رفته می سوختند.مردان باید هم مراسم ها را مدیریت می کردند، هم عزاداری جوان از دسته رفته‌شان را؛ جوانی که پس از سال‌ها داشت پدر میشد و قرار بود طعم پدر شدن را بچشد، حالا زیر خروارها خاک دفن شده بود. آرزویی را گذاشت و رفت که سال‌ها برای آمدنش انتظار کشیده بود.مراسم چهلم علیرضا بود؛ چهل روز از رفتنش می گذشت. مردی که روزی تمام آینده‌ی آیلار را تباه کرد به همین سادگی تمام شد.آیلار همه‌ی وسایلش را جمع کرده بود تا از آن خانه برود؛ تصمیم گرفته بود بعد از مراسم چهلم آن اتاق کذایی که در این چند ماه جز عذاب هیچ نداشت را بگذارد و برود. روزی که به آنجا آمد باور نمی کرد به این سرعت و با این فاجعه آن خانه را ترک کند؛ روزگار چه بازی هایی داشت!بعد از شام، مهمان های غریبه رفته بودند و فقط اقوام در خانه همایون بودند؛ آیلار با لیوان آب کنار ناهید که در این مدت دیگر جانی برایش نمانده بود ایستاد. لیوان را به سمتش گرفت که محبوبه با غضب به سمت آیلار آمد.با دست زیر بشقاب زد و گفت: از کنار دختر من برو اون ور... دور و بر ناهید نباش زنیکه‌ی شوم!عجب کینه‌ شتری داشت زنک خیره سر! آیلار مات و متعجب به محبوبه نگاه کرد؛ در این مدت کم به ناهید خدمت نکرده و هوایش را نداشت.محبوبه پر از کینه گفت: قدمت نحس بود... اون از اولش که هووی دخترم شدی و خراب شدی سر زندگیش؛ اینم از حالا که با قدم نحست سر علی رو خوردی، دخترم بیوه شد و بچه اش یتیم... تو شومی، شوم... برو گمشو!آیلار اصلا‌ نمی دانست در جواب محبوبه چه بگوید؛ این زن را درک نمی کرد! نمی دانست چرا دست از سرش بر نمی دارد؛ ساکت با دهانی که از تعجب باز مانده به زنی نگاه می کرد که نزدیکترین نسبت خونی را با او داشت اما از هیچ بدی دریغ نمی کرد.این‌بار اما شعله کوتاه نیامد؛ خونش به جوش آمده بود. حس می کرد دیگر برای کوتاه آمدن در مقابل محبوبه کافی است؛ ویلچرش را به سمت محبوبه هدایت کرد.با ابروهای در هم کشیده به او توپید که: چته زن؟ مگه دخترم چیکار کرده؟ چرا اینجوری باهاش رفتار می کنی؟ اگه کسی این وسط شوم و بدقدم باشه اون بچه توی شکم دخترته؛ از بس به خدا اصرار کرد بچه زورکی از خدا گرفت، اینم عاقبتش.خودش هم به حرفی که می‌زد اعتقاد نداشت؛ با تمام وجود می دانست ناهید و طفل معصومش هیچ گناهی ندارند. فقط قصدش چزاندن زنی بود که به هر طریقی آیلار بی گناهش را می چزاند.تا محبوبه خواست حرفی بزند؛ شعله دهانش را باز کرد: این دختر تو بود که از بس نشست توی این خونه و بی خود و بی جهت گریه کرد و بهانه گرفت سر علیرضا رو خورد. نکبت گریه های بی خودش افتاد به جون اهل این خونه و جون جوون خونه رو گرفت.محبوبه مثل اسپند روی آتش بالا و پایین پرید و گفت: دختر من بیخود و بی جهت گریه می کرد؟ تو خودت هوو داری؛ هوو داشتن چیز خوبیه؟شعله با صراحت گفت: دختر من خودش خواست هوو بشه؟ خودش خواست بیفته وسط زندگی ناهید؟ که حالا بعد چند ماه بیوه بشه! تو نبودی اون شب بیخود و بی جهت، نپرسیده و نسنجیده تا دیدی علی توی اون اتاقه، داد و هوار کردی و آبروی همه‌مون‌و بردی و کاری کردی که دختر من مجبور شد زن مرد زن دار بشه.وای از نیش زبان محبوبه وقتی که گفت: راست میگی، تو درست میگی، من بیخودی داماد بی گناهم‌و، گناه کار جلوه دادم... دختر تو هوای کس دیگه ای به سر داشت، با کس دیگه ای قول و قرار می ذاشت؛ اون شبم علیرضا رو با سیاوش اشتباه گرفت!پچ پچ زنان شروع شد؛ هر کسی با تعجب چیزی می گفت.محبوبه تازه دهانش را باز کرده بود؛ معلوم نبود کی می‌خواهد تمامش کند، پس گفت: دخترت با سیاوش سَر و سِر داشت؛ با اون قرار می گذاشت. اون شبم فکر کرد سیاوشه که بغل خوابش شد..تن صدایش را پایین آورد؛ چون نمی خواست دختر بودن آیلار به گوش خیلی ها برسد. هنوز از بدجنسی اش نمی خواست این امتیاز را به او بدهد و به گوش دیگران برساند آیلار هنوز دختر است اما باید به گوش چند نفر اطرافش می رساند که علی چقدر از زن دومش کراهت داشته..پس گفت: اصلاً واسه همین دلش که پی سیاوش بوده ، علیرضا هیچ وقت بهش دست نزد!خون در رگ آیلار منجمد شد؛ خانه به سرعت دور سرش می چرخید. امان از بی حیایی این زنک مار صفت که جز نیش زدن کار دیگری بلد نبود!زنان فامیل چقدر بی انصاف بودند؛ یکی نگفت زنک، سیاوش آن شب اصلاً در آن روستا نبود که بخواهد با آیلار قرار بگذارد.یکی نگفت اگر آیلار با سیاوش قرار داشت پس علیرضا آنجا چه می کرد! انگار همه فقط دنبال بهانه بودند تا بساط غیبتشان جور شود. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این نوع تلفن عمومی محبوب نوجوانی ما بود. پنج تومنی رو می‌ذاشتی و زنگ می‌زدی خونه طرف. اگه هر کی جز خودش گوشی رو بر می‌داشت، اون دکمه رو نمی‌زدی و قطع می‌کردی و پنج تومنی رو بر می‌داشتی.مدلش جوری بود که تا سکه رو نمی‌زدی بری پایین، صدای تو وصل نمی‌شد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🔻میگویند روزی امیرڪبیر ڪه از حیف و میل شدن سفره‌های دربار به تنگ آمده بود. به ناصرالدین شاه پیشنهاد ڪرد ڪه برای یک روز آنچه رعیت میخورند میل ڪند !! شاه پرسید مگر رعیت ما چه میخورند؟! امیرکبیر گفت: ماست و خیار !! 🔻ناصرالدین شاه سرآشپز را صدا زد گفت:ڪه برای ناهار فردایمان ماست و خیار درست ڪنید ! سر آشپز دستور تهیه مواد زیر را به تدارک‌چی برای ماست خیار شاهی داد : ✦ ماست پر چرب اعلا ✦ خیار قلمی ورامین ✦ گردوی مغز سفید بانه ✦ پیاز اعلای همدان ✦ ڪشمش بدون ‌هسته ✦ نان دو آتیشۀ خاش‌خاش ✦ سبزی‌های بهاری اعلا و ... . 🔻ناصرالدین شاه بعد از اینڪه یک شڪم سیر ماست و خیار خورد به امیرڪبیر گفت:رعایای پدرسوخته چه غذاهایی میخورند ما بی‌خبریم. اگر ڪسی از این همه نعمت رضایت نداشت فلڪش ڪنید !! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f