نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_اول عصر گرم تابستون بود.موهاموبه زور ننه بافتم وبا اخم گف
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_دوم
از حرفهاشون حس بدی داشتم و به گلهای روی گلیم چشم دوخته بودم .اشک تا جلوی بینی ام میومد و روی زمین میرخت .بی تفاوت و بی اهمیت به اشکهام ادامه دادن.کسی دیگه نمیاد خواستگاری این دختر .باید روز و شب دعا کنیم یکی زنش بمیره .مامان اهی کشید.صدای کوبیده شدن به درب میومد و مامان گفت بلند شو دیبا برو درب رو باز کن.ننه است رفته بود حموم چه زود برگشته .سرمو تکون دادم و رفتم بیرون لبهام میلرزید از گریه و با بغض درب رو باز کردم.با گریه و بغض جلو میرفتم دستم لای درب اتاق موند و حس بدی داشتم.ضعف کرده بودم و درب رو باز کردم.فکر میکردم ننه پشت درب و با گریه گفتم کجایی که منو اینجا گزاشتی .دستمو جلو بردم و گفتم قول بده تنهام نزاری قول بده تا عمر داری نزاری بهم سخت بگذره .سرم پایین بود و با گریه ادامه دادم.نمیخوام اینجا باشم .میخوام از این خونه کوفتی برم .دستمو بین دست گرفت و اون دست دستت های کوچیک ننه نبود.با ترس سرمو بلند کردم.اون مرد رو تا اون روز ندیده بودم .موهای یکم موج دار مشکی و سیبیل تاب خورده پشت لبش.چه قد و بالایی داشت.گره قشنگی تو ابروهاش بود وخیره بهم بود .دستمو تو دست گرفته بود و تازه حس کردم حتی روسری روی سر ندارم .پیراهنی تا روی زانوهام بود و دمپایی های بزرگ برادرم تو پاهام .زبونم بند اومده بود و نتونستم تکون بخورم .دستمو لمس میکرد و خیره تو چشم هام بود .یه لحظه پاهام سست شد و چشم هام سیاهی رفت و فقط دیدم که افتادم تو بغلش .چشم هام صورتشو تار میدید و لبخند رو لبهام نشست .با صداب مامان و سیلی های پی در پی تو صورتم چشم باز کردم .مامان نگران گفت چی شده ؟نمیدونستم چی به سرم اومده و چشم چرخوندم و اون مرد رو ندیدم .انگار تو خیالم دیده بودمش و با چشم پی اش میگشتم.نبود که نبود .خدیجه ابروشو بالا داد و گفت کم پشتش حرف بود از امروزم قشی شده .وای خدا رحم کنه بهمون .مامان به عقب هلم داد و گفت درد نگیری بلند شو زهره ترکم کردی.ننه هراسان اومد داخل و گفت چی شده دیبا کجایی دخترم ؟خداروشکر همه از ننه حساب میبردن و سکوت کردن .ننه دستمو فشرد و گفت خوبی دختر ؟دیدنش بهم انرژی میداد و با بغض گفتم ننه کجا بودی؟ننه جلو اومد دستی به موهام کشید و گفت بلند شو لباس درست حسابی تنت کن بریم عمارت عمه ات .مامان گفت چرا غش کردی ؟دیدم نیومدی اومدم دیدم جلو در افتادی زمین.یکم فکر کردم و گفتم افتاده بودم زمین ؟ اره دختر حواست نبود ؟ننه دستی به صورتم کشید و گفت فشارت افتاد.چیزی از صبح نخوردی دختر بخاطر اونه بلند شو خبر دادن عمه ات داره زایمان میکنه .تو رو هم میبرم.مامان با اخم گفت ببرش بزار شاید اونجا فرجی شد.دلم میشکست با حرفهای سرد و تیکه دار مامان و زن برادرهام .ننه مهربون بود و کمک میکرد همیشه روحیه شادی داشته باشم.راهی عمارتی میشدیم که همیشه از دور دیده بودمش .قبل رفتن اتاق رو جارو زدم و چراغ نفتی رو که کنار خونه بود برداشتم بردم تو زیرزمین .ننه چادر روی سرش انداخت و گفت ما فردا میایم .تمام مسیر فکرم گرفتار اون مرد بود.جرئت نمیکردم در موردش با کسی حرف بزنمولی میدونستم گه اون واقعی بود .من تو بغل اون غش کرده بودم و مامان میگفت روی زمین بودم .ننه صحبت میکرد و من اصلا متوجه اش نبودم .از دور درخت های سر به فلک کشیده ای رو میدیدم .خیلی راه اومده بودیم.خونه اربابی بالای تپه بود و چقدر سر بالایی رفتیم تا زسیدیم .پاهام درد میکرد و سر صحبت رو با ننه بار کردم و گفتم کی گفت عمه زایمان کرده؟ یه زنه رو فرستاده بودن تو حموم دیدمش گفت دخترت زاییده .یه پسر زاییده .با دقت به ننه گوش دادم و ادامه داد.طلعت اونجا دست تنهاست.اگه شماها نبودین ارباب منم میبرد اونجا .جلو در عمارت رسیدیم.دربون اسلحه به دست گفت چی میخواین ؟ننه بادی تو غبغب انداخت و گفت من مادر زن اربابم .دربون سرتا پای ننه رو نگاه کرد و گفت بزار خبر بدم .ننه عصبی گفت بزار خبر بدم انگارمن غریبه ام .خنده ام گرفت ازش و گفتم حرص نخور میریم داخل .معلومه میریم داخل .خدابیامرز پدر بزرگت که بود ماهی یکبار سر سفره ارباب بود.دربون برگشت و گفت بفرماید داخل خانم تو اتاق های بالا هستن .یه دختر جوون چادربه کمر بسته بود و با گونه هاش گل انداخته گفت من میبرمتون اتاق طلعت خانم.پشت سرش راه افتادیم.گوشه چادر ننه رو کشیدم و کفتم کاش نمیومدم ننه خیلی اینجا فضاش سنگینه .ننه با لکنت گفت والا انگار خاک مرده پاچیدن اینجا .بخور و بپاچ دارن ولی حیف که اخلاق ندارن .پله هارو بالا رفتیم و جلو درب اتاقی گفت اینجاست .درب رو که باز کرد عمه رو دیدم .زیر لحاف خوابیده بود و رنگ به رو نداشت .ننه به دیدنش لبخند زد و گفت دورت بگردم.چرا خبر ندادی زودتر بیام.عمه دستی تکون داد و اشاره کرد بریم داخل .
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_سوم
خیلی سال بود هموندیده بودیم.با دقت نگاهم کردوگفت چقدر بزرگ شدی .من بیشتر حواسم به اون بچه بود.چقدر خوشگل بود و اروم لای قنداقش خواب بودعمه اشاره کرد برامون چای و میوه بیارن و روبه ننه گفت قرار نبود الان بدنیا بیاد حساب که میکنم یک ماه جلوتر اومده.ننه بچه رو برداشت تو بغلش و گفت چیه؟پسره یادختر؟عمه معلوم بود رمقی نداره و گفت پسره ننه گل از گلش شگفت وگفت بالاخره پسر دار شدی.ارباب چی میگه؟خوشحال شده؟ خانم بزرگ ناراحته ؟پسراش حسادت نمیکنن؟ننه مهلت نمیداد عمه حرفی بزنه و عمه هویی کشید و گفت مامان جان مهلت بده.به سینی چای اشاره کردو گفت یه چای نبات برام اماده کن .منتظربود خدمتکارا بیرون برن و با چشم به ننه اشاره کرد سکوت کنه .ننه که حس قدرت گرفته بودبااخم گفت براخانمتون گوشت کباب کنیدپسرزاییده.یکی از اون زنها گفت هر روز به دستور ارباب بهشون گوش میدیم.با اجازه بیرون رفتن .جلوتر رفتم و کفتم عمه پسرت شبیه خودته.نگاه کن چقدر قشنگه.عمه خیلی خوشگل بود با اینکه سه تا بجه داشت ولی مثل یه دختر جوون میدرخشید .عمه سرشو با پشتی ابری پشتی پشتش تکیه داد و گفت دل درد دارم.دیبا روکه میبینم یاد خودم میوفتم چقدر زود اون روزها گذشت .من از دیدن اون همه خوراکی شـکه بودم و بیشتر تمرکزم روی اون ظرف های بلوری رنگی بود .عمه سرفه ای کوتاه کرد و گفت ارباب حالش خوب نیست.یک ماه تو رختخواب افتاده.ننه تکلیف من مشخص نیست.اگه اتفاقی براش بیوفته منو چیکار میکنن .ننه دستهاش سست شد.بجه رو زمین گزاشت و گفت ارباب چرا حال نداره ؟پیره دیگه ننه.هر روز یجاش درد میکنه .الان یک ماه شده که حال نداره.من روزای بارداریم سخت بود بخاطر استرس بود که زودتر زایمان کردم.بازم جای شکرش باقیه که بجه ام موند .ننه به فکرفرو رفت و عمه خودشو یکم جابجا کرد و رو به من گفت دختر به این خوشگلی چرا شوهر نکردی ؟ننه که میگفت خیلی خواستگار داشتی ؟خجالتی بودم و گفتم قبلا داشتم الان دیگه هیچ کسی منو نمیخواد .عمه اهی کشید و گفت کاش منم مجرد بودم.دییا قدر این روزا رو بدون من سالهاست اینجام غرق ناز و نعمتم ولی هر روز تـنم میلرزه.هربار خانم بزرگ رو میبینم تـنم میلرزه هر بار ارباب عطسه میکنه دلم میلرزه .اگه ارباب براش اتفاقی بیوفته من اینجا جایی ندازم .ننه لبشو گزید و گفت پرا جایی نداری تو پسر اوردی برای ارباب اون وارثه اینجاست عمه پوزخندی زد و گفت ننه وارث جمشید خان که الانشم بدون اجازه اون اب نمیتونن بخورن .پسر من چه قدرتی داره هیچی .حتی جمال هم قدرتی نداره .جمال تو شهر درس میخونه وقتی میاد عمارت از ترس جمشید نفس نمیکشه .جمشید بعد ارباب همه کاره است و مادر اون خانم عمارته .اونوقت منو با پسزم میفرستن تو اتاقهای پستو .خیلی شانس بیازم میرم تو اتاق های عمارت پشتی .ننه نگران سیبی که برداشته بود رو زمین گزاشت و گفت مگه میشه تو هم حقی داری .حق داشتن درسته ولی الانمو ببین ننه .اجازه ندارم بیرون برم .نمیدونم چی شد به تو خبر دادن بیای .اتاق عمه خیلی دلباز بود بلند شدم و به اتاقش نگاهی انداختم .دیوارهاش سفید بودن و روی طاقچه اینه و شمعدانی قشنگ داشت .یه صندوق بزرگ ته اتاق پشت پرده ای که اتاق رو دو نیم کرده بود و یا کمد بزرگ اونجا بود .عمه پسرشو برای شیر دادن برداشت و گفت کاش زن یه مردی میشدم که به نون شب محتاج بود ولی ارامش داشتم .صداشون رو میشنیدم و ننه گفت دخترات کجان ؟برای درس خوندن رفتن پایین معلم میاد براشون .من سواد نداشتم و با حسرت گفتم خوندن و نوشتن یاد میگیرن؟عمه پوفی کزد و گفت چه فایده اخرم باید بشینن گوشه اتاق رخت بشورن.دختر اربابم باشی اخرش اشپز و خونه داری میکنی.گشاد گشاد راه میومد و گفت مادرت هنوزم پسر دوسته؟خجالت زده گفتم ازه .خندید و گفت برعکس ننه .ننه خیلی مهربون ولی مادر تو از اولم هربار حامله بود چله قران برمیداشت که پسر بزاد .درب کمد رو باز کرد و یه کمد پر از لباسهای چیده شده و گفت اینا تنت نمیشه .از پایین دوتا بقچه بیرون اورد و گفت اینا مال قدیم منه.اونموقع مثل تو لاغر بودم .همشو بردار .چشم هام برقی زد و گفتم واقعا همش رو میتونمبردارم ؟عمه دستی به موهای بورم کشیدو گفت بردار تعارف نمیکنم .اینجا همه چی فراوون جز محبت و دوست داشتن .تک تک لباسهارو نگاه میکردم.تو خوابم نمیدیدم اون همه لباس بهم داده باشه .با بغض داشتم تشکر میکردم که گفت انشالله بختت بلند باشه .هرکی از بیرون منو ببینه حسرت منو میخوره اما کسی خبر از دل من نداره .عمه خیلی دلش سنگین بود .من با خوشحالی لباسهارو میپوشیدم و ننه با چه عشقی نگاهم میکرد.جلو ایینه رو طاقچه عمه خودمو براندازم میکردم که یاد اون مرد افتادم .چرا همش بهش فکر میکردم ولی جرئت نداشتم در موردش با کسی حرف بزنم .
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قایق موتوری !
قایقی که با نفت کار میکرد و با صدای قشنگی که داشت توی تشت آب دور خودش میچرخید .
اسباب بازی بچه های دهه 50 و 60 ❤️
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
در زمان گذشته قیمت دقیق طلا مشخص نبود، در نتیجه هر زرگری قیمتی را بر روی جنس خود می گذاشت. معمولا دو یا چند زرگر با یکدیگر توافق ناجوانمردانه ای می کردند، تا مشتری های بیچاره را تا حد ممکن سر کیسه کنند، به این رفتار "جنگ زرگری "گفته می شد.
وقتی مشتری از همه جا بی خبر، به دکان زرگری می رسید، زرگر قیمت متاع خود را چند برابر مقدار واقعی می گفت و از طرفی در حین گفتگو به زرگری دیگر که با او از قبل توافق کرده بود، پیغام می رساند، زرگر دوم به بهانه ای خودش را به دکان زرگر اول می رساند و با صدای بلند و قیافه حق به جانب داد می زد :"ای نابکار، مگر تو مسلمان نیستی! دین و ایمان نداری! این چه قیمتی است که می گویی؟ "زرگر اولی هم در جواب با پرخاش می گفت :"ای دغل باز، من تو را خوب می شناسم، می خواهی جنس کم عیارت را آب کنی."زرگر دوم با عصبانیت بیشتر می گفت :"جنس من کم عیار است!؟! بیا سنگ محک بزنیم ببینم چقدر عیارش بالاست".... باری مشتری بیچاره در انتها خام زرگر دوم می شد و به دکان او می رفت و جنسی را چند برابر قیمت واقعی می خرید و در ضمن گمان می کرد، سود کرده است. در انتها دو زرگر سود بدست آمده را با یکدیگر تقسیم می کردند.
اصطلاح" جنگ زرگری "کنایه از جنگی غیر واقعی است، که دو طرف دعوا فقط برای فریفتن دیگران وانمود می کنند، با هم دشمن هستند، ولی در واقع با هم رفیق و همراه هستند.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر...وقتی میخواستی برش داری یه جوری به دستت میچسبید که دیگه باید انگشتتو قطع میکردی😂
کیا هنوز از اینا دارن؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حس ناب قدیم.🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_سوم خیلی سال بود هموندیده بودیم.با دقت نگاهم کردوگفت چقدر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_چهارم
وقت ناهار بود و حسابی تنقلات خورده بودیم و گرسنه نبودیم .دخترای عمه رو ندیده بودم .سفره رو تو اتاق عمه پهن میکردن که دخترا اومدن .رعنا چهارده سالش بود و نامزد و نشون شده بود .مریم کوچکتر بود ولی درشت هیکلتر از رعنا بود .اونا هم به اندازه من از دیدن من شکه بودن .رفتارهاشون با من متفاوت بود اونا یجور خاص صحبت میکردن و من فقط بودم که نمیتونستم درست و حسابی حرف بزنم .عمه به ناهار اشاره کرد و گفت دخترا ننه تا ده روز اینجاست .رعنا برعکس عمه سبزه بود و گفت دیبا هم میمونه ؟من خودمم نمیدونستم و عمه گفت معلومه که میمونه.دخترا خوشحال شدن .رعنا انگشتر بزرگی تو انگشتش بود گفت خوش بحال دیبا شوهر نکرده.من نمیدونم شوهرم کیه .فقط خان داداش این انگشتر رو کرد تو دستم.لقمه امو قورت دادم و گفتم خوب دخترا همینن دیگه مگه ما حق انتخاب داریم؟رعنا پاشو دراز کرد و گفت دلیل نمیشه خان داداش خودش داره رور میگه به ما .خواهرای خودش هم به رورش شوهر کردن .ننه لیوان شیر رو به عمه داد و گفت چرا جمشید خودش زن نمیگیره ؟مریم با خنده گفت اخه کی اونو میتونه تحمل کنه .ننه خیلی اخلاقش بده.وقتی بگه شب بخیر اگه از اتاق کسی صدا بیار نور چراغ بیرون بیاد سقف اون اتاق رو حراب میکنه .من و رعنا از ترسش درس میخونیم .یکبار نمره من کم شد خداشاهد ننه جوری صدام زد که از ترسش خودمم خیس کردم .از حرفهاشون تعجب کردم و گفتم مگه ادم نیست این جمشید خان چقدر تــرسناکه ؟هرچند مردمم میگن خیلی سخت گیره .امسال به مردم زمین نداده برای کار میخواسته زهره چشم بگیره .عمه انگشتشو رو بینی اش گزاشت و گفت ارومتر یوقت میاد میشنوه .ننه از سر سفره عقب رفت و گفت خداروشکر اینجا بیاد چیکار تو اتاق تو؟هنوز نیومده علی رو ببینه.ارباب فقط گفت اسمشو علی بزار.جمشید خان باید بیاد اسمشو صدا بزنه .ازبس خورده بودم نمیتونستم تکون بخورم و گفتم عمه جمشید خان انقدر پیره؟ نه دورت بگردم دخترا میدونن چند سالشه .رعنا ابروشو بالا داد و گفت خان داداشم دوسال دیگه چهل ساله میشه.پیر نیست اگه ببینیش چقدر چهارشونه و خوشگل و خوشتیپه .فقط سبزه است برعکس شما و مامانم .علی هم مثل شما سفیده .بحث سر جمشید خان بود و ننه پیغام فرستاد برای خونه تا لباسهاشو براش بفرستن .فکر نمیکرد قراره ده روز اونجا بمونیم .هوا تاریک میشد و من دخترای عمه در مورد همه چی حرف میزدیم.رعنا عکس نامزدشو نشونم میداد و با گریه از رفتن حرف میزد .ماه اول پاییز عروسیش بود و دوست نداشت عروس بشه .تقدیرم من با بدنیا اومدن علی زیر و رو شد .رختخواب برامون اوردن و من رفتم اتاق بغل پیش دخترا بخوابم .اتاق بزرگی داشتن و اون لحظه چقدر حـسودی کردم به اونا.من هیچ چیزی تو خونه پدرم نداشتم .سه تا تشک نرم پهن شد و سه تا لحاف ملحفه شده تمیز .مریم چراغ رو پایین کشید و گفت من میرم توالت نمیای ؟از توالت رفتن هم خجالت میکشیدم و دیگه داشتم از دل درد میمردم.همه جا سکوت بود و کسی تو حیاط نبود که خجالت بکـشم و گفتم میام .روسری رو روی سرم انداختم که رعنا گفت خداروشکر اینجا سختگیری برای روسری نداریم.پیراهن تـنشون بود و بدون جوراب .من عادت نداشتم و گفتم من اینطوری خجالت میکشم .روسریمو گره زدم و پشت سر مریم راه افتادم .پله هارو پایین میرفتیم و من به عمارت نگاه میکردم .مریم اروم گفت یه توالت داریم پشت عمارت یدونه اینجا .بیا تو اول برو .با عجله داخل رفتم .سبک که شدم بیرون اومدم و گفتم داشتم مـیمردم از صبح یه توالت نرفتم .مریم داخل رفت و گفت عیب نداره یکم چاق میشی.چقدر تو لاغری اخه.مریم درب رو که بست نفس عمیقی کشیدم و چشمم به درخت سیب افتاد پر بود از سیب های سفید.تابستون چقدرپر برکت بود.موهام از پشت روسری بیرون ریخته بود و خم شدم دستهامو بشورم که صدای پای کسی رو حس کردم .نیم نگاهی انداختم و یه جفت کفش مردونه بود .هنوز کامل ندیده بودمش که مریم گفت شب بخیر خان داداش.صدای مریم میلـرزید و من جرئت نکردم نگاه کنم.صاف ایستادم و بقدری سرم پایین بود که به نوک دمپایی هامو میدیدم .صداش خش داشت و گفت چرا نخوابیدی ؟مهمون داری ؟مریم کنارم ایستاد و گفت دختر دایی منن.با مادربزرگم اومدن .مریم به پهلوم زد و اروم گفت سلام کن .ولی زبونم نمیچرخید و دستهام به وضوح میلرزید .از بس ازش بد گفته بودن که میترسیدم و گفت چرا خبر ندادی برای خوش امد گویی بیام.مادربزرگت کجاست؟ تو اتاق مادرم . برو ببین بیداره بیام بهش خوش امد بگم.فرصت نکردم به مادرتم سر بزنم .مریم چشمی گفت و بدون اینکه منو ببره با عجله رفت .قطره های عرق از بین ستون فقراتم پایین میریخت .دیدم که جلوتر اومد و اروم گفتم بسم الله .
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین روز زندگیتو به خاطر بیار، شبِ قبلش خبر داشتی که چه اتفاقی میخواد بیفته؟!فردا هم شاید همینطور باشه،پس امید داشته باش..🤍🌈
شبتون آرام💫💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ای که روشن شـود 🌸🍃
از نـورِ تـو هر صبح جهان🌸🍃
روشنـای دل مــن ♡
حضرت خورشید سـ☀️ــلام 🌸🍃
سـلام صبحتون شاد و پر امـید🌸🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو این روز بزرگ دعا برای ظهور آقا امام زمان رو فراموش نکنیم🥲
#عرفه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز عرفه... - @mer30tv.mp3
4.42M
صبح 27 خرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f