eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
النگ و دولنگ در گذر زمان شعرشو حفظ بودید 😄 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_سیزدهم همه بهم نگاه میکردن و ننه چادر به کمرش بست و رفت ج
مریم نفس میکشید و پشتش هق هق بود .جمشید یکم ارومتر شده بود و گفت صبح سید رو میارم عقد دائم میخونه براش .سرشو بالا گرفت مستقیم به من زل زد و گفت اگه به اجباریه فردا بجز مریم و هاشم.دخترتونم عقد من میشه .صبح میام میبرمش .بهتون میگم عداب یعنی چی .به پشت سرش چرخید و با اشاره اش مادرش و اون مردها بیرون رفتن .انقدر همه چیز یهویی شده بود که هنوز همه تو شک بودیم .میخواست منو عقد کنه؟اون با دلخوش نمیخواست منو، اون برای تلافی اون ازدواج میخواست منو.همسایه ها اومده بودن تو حیاط و همه میخواستن سر در بیارن .ننه بیرونشون کرد و به مادرم گفت صورت منو بشوره .پیشونیم درد میکرد و با دردش نمیتونستم‌ پلک هامو باز نگه دارم .روی بالشت سرمو گزاشتم و اصلا حواسم به تهدید جمشید خان نبود.مریم و هاشم کنار هم نشسته بودن و ننه فرستاد پی سید .نمیخواست نامحرم بمونن و بعد از کلی کلنجار رفتن با سید محرمیت رو خوند .اوازه اون روز دهن به دهن پیچیده بود .اقام هاشم رو لعنت میکرد و مریم تازه فهمیده بود چه خطایی کرده و چه مصیبتی به بار اورده .همه تو فکر بودن و ننه رو به من گفت سیاه بختت میکنن.جمشید خان و مادرش روزگارتو سیاه میکنن .ولی من دیوانه ته دلم اونوسیاه بختی رو میخواستم .رو پیشونیم دوا گزاشتن و بستن اون روز خونه ما عزا گرفته بود .زن عموم اومده بود و خیر سرمون عید بود و مهمون داشتیم .همه ناراحت بودن و یه لقمه نون و تخم مرغ شده بود شام ما .از استرس کسی حرفی نمیرد ولی چاره ای نبود .باید عروس جمشید خان میشدم‌.همونی که ارزوم بود .ننه اونشب برای مریم و هاشم رختخواب عروسی پهن کرد و فرستادشون تو اتاق .تو سینی قران گذاشت و همونطور که از زیرش رد میشدن گفت خوشبخت باشین‌.مریم اشک هاش تمومی نداشت وننه گفت محرم همید صبح هم عقد میکنید .قـباله دار میشید .مریم به من نگاه کرد و گفت دیبا چی میشه ؟ ننه نگاهم نمیکرد و گفت نمیدونم‌ .مادرم با حـرص گفت مگه جمیله رو پدرت خواست تونستیم نه بگیم که الان نه بیاریم .دیبا لنـگه مادرت میره تو اون عمارت یکیشون زن ارباب یکی زن پسر ارباب .مریم با صدای لـرزونش گفت پدرم‌ همه چی رو به جمشید خان داداشم سپرد اون دیگه اربابه نه خان .قراره جمال بیاد کمک دست داداشش باشه ‌.مادرم با بغض نگاهم کرد و گفت بشکنه این دستم‌ که بهت سخت گرفتم .همه دلخور بودن و همه گریه میکردن .ننه روی پاش زد و گفت جمیله ام چی میــکــشه امشب اونجا .اونشب بد گذشت خیلی بد بود برای هممون بد گذشت و کسی درست نخوابید ‌.افتاب نزده بود که ننه بیدارم کرد و گفت بلند شو برو با طاهره حموم .زن برادر کوچیکم بود .تعجب کردم و ننه گفت تا شلوغ نشد حموم بریدبرگردید.مادر طاهره حموم چی بود .من و طاهره تو تاریکی راه افتادیم.رفتیم سراغ مادرش و خواب الود اومد ما رو برد داخل حموم.چقدر تـرسناک بود و با بسم الا جلو رفتیم .طاهره هنوز بچه نداشت و چهار سال بود عروسی کرده بود .کمک کرد من خودمو شستم.ننه سپرده بود بهم توضیحات رو بده و من مثل گیج ها نگاهش میکردم . خودش لبخندشو خورد و گفت اخه این چه مدل عروس شدنه .هاشم و مریم به خواسته اشون رسیدن .مادر طاهره اب گرم اورد و گفت باور کردنی نیست دیبا همه میگفتن تو رو زن مرده میگیره داری زن جمشید خان میشی؟طاهره خبر از اصل ماجرا داشت و سکوت کرد .مریم رو هم زن برادرم اورد حموم با تــرس بیرون اورده بودنشو با عجله تــنشو شست .اون عادت نداشت تو حموم همگانی باشه خودشون حمام شخصی داشتن و با خجالت خودشو میشست.مادر طاهره که رفت دستمو گرفت و گفت نفرینم نکنی .دستشو فشـردم و فقط لبخندی زدم .روی سرم اب گرم ریخت و گفت یادت نره هوای مارو هم داشته باش .تازه خورشید بالا میومد که برگشتیم .ننه دستـور داده بود همه جارو مرتب کنن و برای عروسی من خوشحال باشن.همه میدونستن پشت اون ازدواج فقط غم و مصیبت ولی کسی نمیتونست حرفی بزنه .لباس طاهره رو به مریم دادن و لباس نداشت .اون پارچه هایی که از عمارت رسیده بود قسمت مریم شد و زن داداشم نشست براش لباس بدوزه .جلو چشم نمیومدن و ننه گفته بود همون انباری رو براشون خالی کنن و اتاقشون بشه .پولی برای خـرید جاهاز نبود و یه فرش از اتاق و یه صندوق شد کل جاهاز مریم.یه تشک نو از لای رختخواب های مهمون و دوتا لحاف و دوتا بالشت .اتاقشو تا ظهر نشده چیدن و پرده نبود به پنجره و درب بزنن .مادرم پارچه هایی که یه روزی برای جاهاز من خریده بود رو داد تا به درب و پنجره بزنن .یه اتاق ده متری که نصف اتاق خود مریمم نمیشد .مریم و هاشم ولی با لبخند رفتن داخل و دلشون خوش بود .هاشم سر و صورتش کـبود بود و مریم با عشق براش دلجویی میکرد .هرچی ساعت جلوتر میرفت استـرس حــاکم میشد و همه میدونستن دیگه باید سر و ‌کله جمشید پیدا بشه . ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
وقت اذان ظهر بود و سید اذان میگفت .صداش میومد .مادرم موهامو شونه زد و گفت خدارو به همین اذان قسـم دادم نیان .خــم شد صورتمو بوسید و گفت مادر بدی بودم حلالم کن .نتونستم جلوی اشکهامو بگیرم و همه گریه کردیم .ننه که صداش گرفته بود و پیرزن حال خوشی نداشت .تو صورت همه غم‌ نشسته بود .هرکی میشنید برای فضولی میومد و بعد نمــاز که شد درب رو زدن .صدای ساز و دهل همه جارو برداشته بود .همه با تعجب بهم نگاه کردیم و کسی جرئت نداشت بره درب رو باز کنه .بالاخره اقام رفت و سفارس کرده بودن هاشم و مریم بیرون نیان .ساز و دهل زنها اومدن داخل و تو حیاط میزدن .همه رو پشت بوم ها جمع شده بودن و به عروسی دیبا نگاه میکردن .نه خبری از مجمه های پیشکش عروس بود نه لباس عروس و هدیه .تازه بغض اومده بود سراغ من .عاقد با جمشید خان اومدن بالا.بقدری مغرور بود که نزاشته بود کسی بیاد .اقام دعوتشون کرد داخل اتاق و همه ما از اتاق بغل از پشت درب گوش وایستاده بودیم.اول عقد مریم و هاشم رو خوند و بعد با رضایت اقام و جمشید عقد منو .اقام جای من بله داد.از روناچاری.شایدم با خودش خوشحال بود که دختری که ترشیده رو یه پسر خان یه پسر اصیل و و اصل و نصب دار گرفته.صدای صلوارت عاقد میومد و گفت خوشبخت باشن .جمشید با همون صدای خش دارش گفت تو حیاط منتظرم با ماشین اومدم .بلندشد و بیرون رفت .صدای گریه های ما اوج گرفته بود و کسی خوشحال نبود .مادرم با دست های خودش چادر سفید روی سرم انداخت و رو به ننه گفت شما راهیش کن .ننه دستهاش یخ بود و دستمو بین دست گرفت و گفت میام فردا میام عمارت .بیرونمم کنن میام تا ببینمت .دستشو محکم گرفتم و از زیر چادر کفش های جمشید خان رو دیدم .ننه دستمو جلو برد و گفت به مردونگیت قسمت میدم به نون حلالی که پدرت داده به غیرتت نزار اب تو دلم دیبا تکون بخوره .مردش باش نه نامردش .بهش رحم کن .اشک های ننه میریخت.جمشید حتی دستمو نگرفت و گفت ماشین بیرون سوارش کن .دلم شکست از اون همه بی مهری .مریم حداقل هاشمی رو داشت که دوستش داشت .حداقل هاشمی که با هم خوش بودن .اونجا غریب بود ولی هاشم همه کسش بود .ننه تا جلوی ماشین اومد و گفت مراقب خودت باش .تمام تنم میلرزید و سوار ماشین شدم‌.پاهام یخ بسته بودن و نمیخواستم سوار بشم .طولی نکشید که صدای ساز و دهل قطع شد و جمشید خان جلو پشت فرمون نشست .ماشین رو با سرعت از جا کند و حرکت کرد .مسیر جاده ای عمارت برای ماشین با راه های قدیمی مجزا بود .میرفت و من برای همیشه از اون خونه جدا شدم‌.چیزی نمیگفت و فقط با سرعت میرفت.تو یه چشم بر هم زدن جلو عمارت رسید .با ماشین داخل رفت و همه تقریبا تو حیاط بودن گوساله ای درشت جلو ماشین اوردن و از زیر چادرم عمه رو نمیدیدم‌.خانم‌ بزرگ‌ تو گوش خدمتکارش چیزی گفت و جمشید بی اهمیت به من پیاده شد و به سمت عمارت رفت .خدمتکار خانم بزرگ جلو اومد درب رو برام باز کرد و کمک کرد پیاده بشم و گفت میرین اتاق جمشید خان .دستمو گرفته بود و متوجه بود که میلرزیدم .وارد اتاق که شدیم همه جا مرتب بود.دنبالم اومد داخل و دلش برام میسوخت و گفت نترسین .چادر رو از رو صورتم کشیدم و گفتم‌ عمه ام نیست؟جمیله خانم حالش زیاد خوب نیست استراحت کردن‌.دلنگرون مریم هستیم.حالش خوبه؟ درسته زن هاشم شده ؟‌با سر گفتم اره و روی زمین نشستم.چشم هام سیاهی میرفت.دستهاشو بهم مالید و گفت تا اجازه ندن نمیتونم برات چیزی بیارم بخوری .رنگ‌ به روت نیست .چقدر رنگت پریده .از محبتش یکم اروم شدم .با لبخندی تنهام گذاشت و من موندم و اون اتاق .ساعتها میگذشت و خبری از کسی نبود.هوا تاریک شد بوی غذا میومد و از گرسنگی داشتم ضعف میکردم‌.ولی برای من چیزی نیاوردن .درب که باز شد از جا پریدم .خدمتکار خانم بزرگ بود خودشم ترسید و گفت بمیرم ببخشید .چادرش دور کمرش بسته بود از لابه لاش یه لقمه برام بیرون اورد و گفت تا کسی نیومده بخور .اون لقمه برام دلچسب تر از هر غذایی بود .بهم قوت و جون تازه میداد .با دل و جون خوردمش ..با محبت گفت کمکتون میکنم.جمیله خانم سفارس کرده مراقبتون باشم .با لبخندی رختخواب پهن کردو رفت.دلم سنگینی میکرد و هنوز چـادر رو دور خودم پیچیده بودم .انگار حس ارامشی داشتم.وقتی که چادر دورم بود .اون روز برای من روز قشنگی نبود. اتاق سرد بود و تو چراغ نفت نبود.خاموش شده بود و داشتم میلرزیدم .خیلی دیر وقت بود که درب باز شد .جمشید خان بود و با اخم های همیشگی اومد داخل .سرما رو حس کرد و با خشم گفت تو این خرابشده کسی نیست نفت بریزه تو این چراغ .خدمه با عجله نفت اوردن چراغ رو روشن کردن و بیرون رفتن .درب رو چنان بهم کوبید که از جا پریدم .بهم نگاهی کرد که سرم پایین بود .دستشو میدیدم که مشت کرد و جلو اومد. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما یادتون میاد پسرایی که موهاشون این مدلی بود معمولاً مامانشون اجازه نمی‌داد بیان تو کوچه با ما بازی کنند •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 داروغه بغداد در اجتماعی که بهلول در اونجا بود، حضور داشت و از روی بی عقلی گفت: تاکنون هیچ کس نتونسته منو گول بزنه بهلول گفت: گول زدن تو چندان کاری نداره، ولی به زحمتش نمی ارزه. داروغه گفت: چون از عهده ات خارجه این حرف را می زنی و الا مرا گول می زدی. بهلول گفت: حیف که الان کار دارم و الا ثابت می کردم که گول زدنت کاری نداره. داروغه گفت: حاضری بری کارت را انجام بدی و فوری برگردی؟ بهلول گفت: بله به شرط آن که از جایت تکان نخوری.😬 داروغه قبول کرد و بهلول رفت و تا چندین ساعت داروغه را معطل کرد و بازنگشت. داروغه پس از این معطلی شروع به غر زدن کرد و گفت: این اولین باری است که این دیوانه مرا گول زد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
وسط این کهنه میذاشتن میبستن به ما میخواستم بگم ما اینجوری بزرگ شدیم😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
14.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام این قدر باید این فیلم دست به دست بشه که ان شااااااااااالله امسال همه برای عیدغدیر اقاجانمون امیرالمومنین سنگ تموم بزارن •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f خودم بيش از دو بار دیدم برا هرکس میتونی بفرس اونم ببینه🥲
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_پانزدهم وقت اذان ظهر بود و سید اذان میگفت .صداش میومد .ما
حس کردم میخواد بزنتم ولی چادرمو گرفت و از سرم کشید .با خشم پرتابش کرد کنار و گفت مریم و هاشم، اون مریم منو به بازی گرفت .صداش میلرزید دستشو که جلو اورد از ترس جیغ کوتاهی کشیدم .یاد لحظه ای افتادم که موهای مریم رو گرفته بود و میکشید .ولی بازومو گرفت منو سرپا کرد .تو صورتم خیره بود بیشتر به جای زخمی که روی پیشونیم بود نگاه میکرد .چشم هام سیاهی میرفت .دستشو جلو تر اورد و موهامو از پشت تو دست گرفت ‌.میخواستم گریه کنم که مهلت نداد و چراغ رو فوت کرد تا خاموش بشه.اونشب بعداز تحمل سختی های زیاد روی اون تشک نرم خوابیدم ..تب و لرز داشتم و میلرزیدم من خیلی جثه ضعیفی داشتم .جمشید خان نبود که بیدار شدم‌.هنوز چیزی تنم نبود و لباس نداشتم .سینی صبحانه رو کنارم دیدم و دستمالی که لاش چندتا النگو بود .دلم ضعف میرفت و تخم مرغ ابپز رو خوردم‌.شیر و خامه و عسل هرچی بود همه رو خوردم‌.اولین بار بود اونطور غذا میخوردم .کم غذا بودم ولی اون روز ضعف داشتم‌.چیزی نبود بخوام بپوشم و اونطور نمیشد بمونم .موهامو دورم ریختم و رفتم سمت کمد جمشید خان.خجالت زده یه پیراهنشو برداشتم چقدر گشاد بود و تا بالای زانوهام بود .هنوز دکمه هاشو کامل نبسته بودم که درب باز شد .مثل ادم های که دزدی میگنن ترسیدم و جمشید خان خیره به من بود .خودمو پشت درب باز کمد کشیدم .درب رو بست و داخل اومد و گفت با اجازه کی رفتی سر وقت کمد من؟!اروم گفتم‌ لباس نداشتم .سرشو به سمتم خم کرد.براندازم کرد و گفت چی؟انگار نشنیده باشه گفتم لباس نداشتم.تعجب کرد و تازه یادش اومد که من چطور اومدم اونجا .به سمت صبحانه رفت و گفت میگم برات لباس بیارن گرسنه ام الان .یه لحظه ترسیدم من همه چیز رو خورده بودم و چیزی نمونده بود .از خجالت پشت بهش نشستم .عزیزه رو صدا زد خدمتکـار خودش بود و از پشت درهای بسته گفت صبحونه بیارین برام .برای این دختره هم بگو لباس بیارن .از پشت در چشمی گفت و رفت .سینی رو عقب هــل داد و گفت مال پدرشونه انگار دلشون نمیاد بیارن .با استرس گفتم من همشو خوردم.شنید ولی چیزی نگفت .درب که زدن خودش رفت درب رو باز کرد سینی رو زمین گزاشت و گفت مادرم‌ بیدار شده ؟بله پیش ارباب هستن جمال خان هم رسیدن .بگو میام پیششون .درب رو بست .لباس رو روی شونه ام گذاشت و گفت بپوش ...لباس یه پیراهن کلوش بود بنفش و خیلی قشنگ .تـنم کردم و کمربندشو محـکم گره زدم تا اندازه کمـرم شد .همه چیز بهم گشاد بود .روسری نداشتم .صبحانشو خورد و گفت چیزی میخوای ؟‌با سر گفتم‌ نه .سرشو بالا گرفت و گفت با زبـونت با من حرف بزن .چشمی گفتم و ادامه داد .بلند شو بریم پدرم میخواد ببیندت .نتونستم‌ بلند بشم و بهش خیره موندم .چپ‌چپ‌ نگاهم کرد و گفت د بلند شو .دستمو ناخواسته به سمتش دراز کردم.دستمو گرفت و سرپا شدم و گفتم‌ روسری ندارم .نگاهی به موهام که دورم ریخته بود کرد و گفت پیش من لازم نیست .جلوتر رفت و منم پشت سرش راه افتادم‌...اتاق ارباب بهترین نقطه عمارت بود .تو مسیر امیدوار بودم عمه رو ببینم ولی نبود.جمشید وارد شد و منم پشت سرش داخل رفتم‌.پدرش روی تشک دراز کشیده بود و درسته بیمار بود ولی سرحال بود ..خانم‌ بزرگ کنارش نشسته بود و پسری جوون اونجا بود .سلام که کردم فقط اون پسر جواب داد جلوتر اومد و گفت خان داداش مبارک باشه.دستمو بین دست گرفت و پشتشو بوسید و گفت زن داداش مبارک باشه .صدای جدیدی بود که گفت اون فقط محرم برادر ماست.جمشید خان کجا و این دختر کجا.اونو فقط بخاطر تلـافی بی ابـرویی اون مریم اورده خان داداش .به وقتش خودمون بهترین دختر اینجا رو برای خان داداش میگیریم .یه دختر در حد و اندازه جمشید خان .صداشو دنبال کردم از شباهتش مشخص بود اون خواهر جمشید خان‌.از مریم و عمه شنیده بودم‌.اون زن یه خانزاده ثروتمند بود و دختر بزرگ خانم بزرگ و ارباب میشدچقدر طلا به خودش اویز کرده بود .از تن صداش خوشم نیومد .از نوع نگاهاش که انگار میخواست تحقیرم کنه .فقط لبخند زدم و سکوت کردم.ارباب اشاره کرد بهم چشم روشنی بدن و یه دسته پول و یه گردنبند سکه بهم دادن .عزیزه به دستم داد و ارباب گفت خوش اومدی.چقدر شبیه جمیله هستی .نگاهای بقیه به تنفر تبدیل شد و منو مثل عمه میدیدن ..‌ارباب لبخندی زد و گفت اسمت چیه نمیتونستم‌ حرفی بزنم زیر نگاهای اونا داشتم له میشدم و جمشید جای من گفت دیبا .ارباب دستشو جلو اورد و من با تردید جلو رفتم دستشو گرفتم .دستمو فشرد و گفت ناراحت نباش من تا اخر عمرت بهت محرمم .بشین اینجا .کنارش نشستم و گفت تو قراره برای این خونه ریشه بدنیا بیاری ....علی کوچولو رو میبینی به جمشید سپردمش .جمشید اول برای اون پدره بعد برای اولاد خودش .خانم‌ بزرگ ابروشو تو هم گره کرد و گفت اون اجنبی . ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اگر دلت صاف باشد آن وقت تمامی موجودات آینه‌ی زندگی خواهند بود هیچ موجودی آن اندازه کوچک و درمانده نیست که نیکی خدا را باز نتاباند. شبتون‌ بخیردر پناه ایزد منان 🌙⭐️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f