eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 یک گروه از دوستان به ملاقات استاد دانشگاهی رفتند. گفتگو خیلی زود به شکایت در مورد استرس و تنش در زندگي تبدیل شد. استاد از آشپزخانه بازگشت و به آنان قهوه در چند فنجان مختلف تعارف کرد؛ فنجان شیشه‌ای، فنجان کریستال، فنجان چینی، بعضی درخشان، تعدادی با ظاهری ساده، تعدادی معمولی و تعدادی گرانقیمت. وقتی همه آنان فنجانی در دست داشتند، استاد گفت: "اگر توجه کرده باشید تمام فنجان‌های خوش‌قیافه و گران برداشته شدند در حالیکه فنجان‌های معمولی جا ماندند! هر کدام یک از شما بهترین فنجان‌ها را خواستید و آن ریشه استرس و تنش شماست! آنچه شما واقعاً می‌خواستید قهوه بود نه فنجان! اما با این وجود شما باز هم فنجان را انتخاب کردید! اگر زندگی قهوه باشد پس مشاغل، پول، موقعیت، عشق و غيره، فنجان‌ها هستند! فنجان‌ها وسیله‌هایی هستند که زندگی را فقط در خود جای داده‌اند. لطفاً نگذارید فنجان‌ها کنترل شما را در دست گیرند! از قهوه لذت ببرید." •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر اون روزها😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_هفتادونهم به اتاقم پناه بردم تنها جایی بود که توی این عما
میدونستم دلتنگِ جمشید،همه ی ما دلتنگ جمشید بودیم اما اون میخواست جای خالی جمشید رو با پسرِ جمشید برای خودش پرکنه.پسرِ من بچه ای که جگرگوشه ام بود بچه شروع کرد به گریه و شیر میخواست خانم بزرگ هرکار میکرد تاآروم بشه نمیشد.قابله نزدیک خانم بزرگ شد و گفت:خانم جسارتا بچه گرسنه س شیر میخواد خانم بزرگ انگار نمیخواست قبول کنه که فقط منم که میتونم اون بچه رو آروم کنم.باحرص زیرلـب گفت:مادرش که تاهمیشه اینجا نیست‌ باید خودم بتونم آرومش کنم و ازهمین اول به من عادت کنه و توی بغـل من ساکت بشه.بااین حرف سکوت سنگینی اتاقو گرفت و فقط صدای گریه بچه بود که توی اتاق شنیده میشدخانم بزرگ هرچی تلاش کرد نتونست بچه رو آروم کنه.منم اونقدر بی حال بودم که نایِ گرفتن بچه از خانم بزرگونداشتم.کسی هم جرئت نداشت چیزی بگه.بلاخره قابله زبون باز کرد و گفت:خانم بچه از بین رفت اینقدر گریه کرد بزارینش بغـل مادرش تا شیر بخوره و آروم بشه.این بچه تازه چشم به دنیا باز کرده و فقط بــوی مادرشو میشناسه.خانم بزرگ که معلوم بود از حرف قابله خوشش نیومد خودشو کمی کج کرد و بچه رو گرفت سمت عزیزه و گفت:بگیرش عزیزه فوری بچه رو از دست خانم بزرگ گرفت و گذاشت توی بغـل من.هنوز خوب بلد نبودم که بچه رو شیر بـدم و عزیز کمکم میکرد تا بچه بتونه شیر بخوره.حالِ خوبی نداشتم و بدنم ضعف داشت.رنگم پریده بود و لـبام به سفیدی میزدعزیزه گفت:دیبا خانم رنگ به رو نداری،میرم براتون کاچی درست کنم برای زن تازه فارغ شده خیلی خوبه.چندبار که بخوری سریع سرپا میشی.به نشونه تشکر سری تکون دادم و به عزیزه لبخندی زدم با رفتن عزیزه،خانم بزرگ مقداری پول که دورش پارچه ای پیچیده شده بود رو گذاشت توی دست قابله و گفت:دستت حق باشه .نوه ام مثل پدرش مردِ بزرگی بشه.قابله تشکر کرد و اتاقو ترک کرد.عمه دستی به سر بچه که در حال شیر خوردن بود کشید وگفت:اسمی براش انتخاب نکـردی؟خانم بزرگ باشنیدن این حرف پرید توی حرف عمه و گفت:اسم بچه روجمال خان باید انتخاب کنه.تا جمشیدم زنده بود اسم بچه های تازه متولد شده رو اون میذاشت،حالا که جمال ارباب این عمارته،اسم بچه هایی که توی این عمارت بدنیا میانو اون باید بزاره من و عمه به هم نگاه کردیم و چیزی نگفتیم.میدونستم خانم بزرگ با به دنیا اومدن بچه داره نقشه رفتن من از عمارتو میـکـشه وحالا که پسرم توی بغـلم بود لحظه ای نمیتونستم دوریشو تحمل کنم.کاش ورق برگرده و خانم بزرگ پشیمون بشه از نقشه ای که برای من و زندگیم کشیده.هوا روشن شده بود و آفتاب وسط آسمون بود.لباس کثیفمو به کمک عزیز عوض کردم و ظاهرمو کمی مرتب کردم.میدونستم با به دنیااومدن بچه همه برای دیدن و تبریک میان.باید کمی به خودم میرسیدم تااز اون حالت نزار دربیام.نگاهی به پسرم کردم و خیلی معصوم چشماشوبسته بود و خواب بود.خداروشکر بچه ی آرومی بود وفقط شیر میخورد و میخوابید.دیشب برام شب سختی بود. بدنم درد میکرد و حسابی بیحال بودم.بعدازاینکه لباسمو عوض کردم کنار بچه دراز کشیدم تا چشم روهم بزارم و کمی استراحت کنم.با صدای جمال که یالا میگفت چشمامو باز کردم و توی جام نشستم.توقع نداشتم به این زودی به دیدن من و بچه بیاد.بعداز اون ماجرا دلم نمیخواست باهاش روبرو بشم اما چاره ای نبود اون خان این عمارت بود و حالا من و بچه ام چه بخوایم و چه نخوایم زیردست اون و خانم بزرگ بودیم.چنددقیقه ای پشت در معطل کرد وبا ضربه ای که به در زد وارد اتاق شد.میخواستم از جام بلندشم که جمال خان مانع شد.تاوارد شد نزدیک بچه شد و پیشونیش رو بوسید وگفت:خوش قدم باشه،چقدر شبیه برادر خدابیامرزمه.چیزی نگفتم و با گوشه ی روسریم بازی میکردم میخواستم حواسمو پرت کنم تا باهاش چشم تو چشم نشم.دیگه مثل قبل باهاش احساس راحتی نمیکردم و وجودش معذبم میکرد.روبمن گفت:خودت خوبی زن داداش؟سری تکون دادم و تشکر کردم.جمال خان کیسه ای پراز پول رو گوشه ی قنداق بچه گذاشت و گفت:اینم پیشکش ما برای وارث عمارتمون.همونطور که سعی میکردم باهاش چشم تو چشم از این همه دست و دلبازی و لطفش تشکر کردم.هنوز چنددقیقه ای از اومدن جمال نمیگذشت که پشت سرش خانم بزرگ و نسرین هم به حالتی سراسیمه وارد اتاق شدن.انگار از وجود جمال توی اتاق من احساس خـطر میکردن.خانم بزرگ به محض ورود با صدایی بلند گفت:خب جمال خان برای وارثمون چه اسمی انتخاب کردی؟جمال که توقع چنین سوالی رو نداشت متعجب به اطراف نگاه کرد و گفت:اسم؟من هنوز اسمی انتخاب نکردم مادرجان‌.خانم بزرگ از خدا خواسته لبخندی زد و گفت:عیبی نداره پسرم،این پسر وارث عمارت و اربابی ماست،حالا که تو اسمی براش درنظر نداری.من اسمشو میزارم بهادر اسمی که درآینده بهش قدرت و ابهت بده و درشأن اربابی باشه. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خدايا حکمت قدم هايي را که برايم بر مي داري بر من آشکار کن،تا درهايي را که به سويم مي گشايي،ندانسته نبندم و درهايی که به رويم مي بندي ، به اصرار نگشايم شبتون بخیر💫💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🪴 ســــلام 🌼 سلامی به زیبـایی 🪴 نگـاه مـهربـونتون 🌼 امـروزتان پـراز 🪴 مـهربانی و آرامـش 🌼 و حس قشنگ زندگی 🪴 امیـدوارم در ایـن 🌼 روز زیبـا غـرق در 🪴 باران خوشبختی باشید 🌸🍃صبحتون زیبا🍃🌸 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ویدیو زیرخاکی از امیرجعفری وقتی خواننده بود ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آدینه بخیر... - @mer30tv.mp3
5.01M
صبح 15 تیر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_هشتاد میدونستم دلتنگِ جمشید،همه ی ما دلتنگ جمشید بودیم ام
مات و مبهوت به حرف های خانم بزرگو گوش میکردم و باورم نمیشد تااین حد میتونن منو نادیده بگیرن.خودشون برای بچه ای که متعلق بمن بود اسم گذاشتن و حتی نظرمنو نپرسیدن.حسابی بهم برخورده بود و دیگه بیشتر ازاین نمیتونستم سکوت کنم.دیگه نمیتونستم حرف زور و زورگـوییاشونو تحمل کـنم.همه ی توانمو جمع کـردم و گفتم:اما من اسم دیگه ای برای بچه ام در نظر گرفتم.همه ی نگاه هابه سمت من برگشت.خیلی سعی میکردم طبیعی رفتار کنم اما وجودم پر از استرس بود.نفس عمیقی کشیدم و گفتم اسم پسرمو میزارم جهان.خانم بزرگ که انگار حسابی بهش برخورده بود صورتش سرخ شده بود و چشماش داشت از حدقه میزد بیرون.نسرین هم انگار میخواست اوضاع رو بدتر کنه.لـبشو گزید و پشت سرهم میزد روی دستش.خانم بزرگ از جا بلند شد و تابی به بـدنش داد و رو به جمال کـرد و گفت:بفرما جمال خان،اینه مُرد خوبیایی که ما کردیم اسم وارثمونم یه رعیت زاده باید انتخاب کنه.باشنیدن این حرف حسابی جـوش آوردم.بعداز مردن جمشید دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم منم از جام بلند شدم وخواستم حرفی بزنم که عزیز گوشه ی دامنمو گرفت و کشید و منو به زور سرجـام نشوند.خانم بزرگ که دید من حرفی نزدم و به زور عزیز سرجام نشستم آتــیشش تندتر شد وگفت:حالا دیگه وقت رفتنه دیباخانم،دیگه بخور و بخواب واستراحت توی عمارت بسه.بچه که بدنیا اومد و حالا باید بری،برو و برگرد به زندگی قبل از زنِ ارباب شدن ،تا بودن توی این عمارتو قدر بدونی وزبون دراز نکنی.ترس همه ی وجودمو گرفت،میدونستم با دستـــور خانم بزرگ من باید این عمارتو ترک کنم و بجمو اینجا بزارم .بچه ی من پسره جمشیدِ،وارث این عمارت و نوه ی ارباب پسرم متعلق به این عمارته وحتی من که مادرشم نمیتونستم کنار خودم نگهش دارم.مگر با یک راه جرقه ای توی ذهنم زد تنها راهی که خانم بزرگ نمیتونست منو از عمارت بیرون کنه همینه.بیان کـردنش برام سخت بود.اما هیچ راهی نداشتم یا باید برای همیشه عمارت و ترک میکردم و قید پسرمو میزدم یا باید تـن به ازدواجی میدادم که بتونم زندگی خودمو و پسرمو نجات بدم.سکوت اتاق پر کرده بود بخاطر بحثی که بین من و خانم بزرگ اتفاق افتاد هیچکس جرأت نداشت حرفی بزنه.دستامو مـشت کردم و خیره به خانم بزرگ نگاه کردم زبـونم قفل شده بود.میخواستم لـبامو تکون بدم و حرفی بزنم اما جمشیدو جلوی چشمم میدیدم.چشمام‌ و محـکم روی هم فشار دادم و دوباره باز کردم.میخواستم هرطور شده تصویر جمشیدو از ذهنم دور کنم و حرفی رو که توی ذهنم بود به زبون بیارم کاش میتونستم.چقدر سخته گفتن حرف هایی که قلبت موافقشون نیست.اما عقلت مجبورت میکنه به زبون بیاریشون‌.سکوت و شکستمو با صدایی لرزان و گلویی پراز بغض و آه گفتم:جمال خان از من خواستگاری کرده و من از مهلت خواستم تا چندروزی فکر کنم.من فکرامو کردم و جواب من به این پیشنــهاد مثبته.میخوام کنار جمال خان توی این عمارت بمونم و بچمو بزرگ کنم جهان به من نیاز داره.لحظه ای متوجه بُهت و حیرت بقیه شدم.جوری به هم نگاه میکردن که تعجب رو میشد به راحتی از نگاهشون خوند.مات و مبهوت به هم نگاه میکردن وکسی حرفی نمیزد.جمال خان سرشو انداخت پایین و حرفی نزد.خانم بزرگ با حرص رفت سمت جمال و گفت:جمال این دختر راست میگه؟تو ازش خواستگاری کردی؟اگه زن میخواستی به خودم میگفتی هزار تا دختر برات ردیف میکردم تا خودت یکیشونو انتخاب کنی.چرا زن برادرت؟چرا دیبا؟مردم چی میگن پسر؟این اصلا درست نیست.جمال که از حرفای خانم بزرگ ناراحت شده بود ایستاد و گفت:چی درست نیست مادر جان؟حرف مردم بادهواست.درست ترین راه همینه‌.چطور این بچه رو بدون مادر بزرگ کنیم؟بهترین راه ازدواج من و دیباست‌.من دیبا و جهانو زیرپر و بال خودم میگیرم و نمیزارم وارث این عمارت بدون پدرو مادر بزرگ بشه.چشمام پراز اشک بود و باورم نمیشد درست چهل روز بعداز مردن کسی که عاشقش بودم دارم تن به ازدواج با برادرش میدم تقدیر و سرنوشت آدمو به چه جاهایی میکشونه با چشمای اشکبارم به جمال خیره شده بودم و به حرفاش گوش میدادم خانم بزرگ با حرص نگاهی به جمال کرد و بعد یه نگاه معناداری به من انداخت و با قدم هایی تند از در اتاق بیرون زد.عزیز هم با چشم هایی نگران به من چشم دوخته بود نمیدونستم تصمیمی که گرفتم درسته یا غلط اما تنها راه حفظ پسرم بود کاش راه درستی رو انتخاب کرده باشم.اما از همون لحظه عذاب وجدان رهام نمیکرد همش صدای جمشید توی گوشم میپیچید که چیزی میگفت.با رفتن خانم بزرگ همه سرپا ایستادیم وبدون اینکه کلمه ای حرف بزنیم به هم نگاه میکردیم کاش میشد حرف ادم هارو از ذهنشون خواند.میدونستم که توی ذهن همه پراز حرف و سواله اما کسی نمیخواد به زبون بیاره.نسرین هم نگاهش پراز حرف بوداتاقو ترک کرد.من موندم و عزیزو جمال. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
34.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ سه پیمانه برنج ✅ یک پیمانه باقالی ✅ سه عدد پیاز ✅ دو قاشق روغن زرد یا کره ✅ نمک و فلفل و زردچوبه برای تزیین از پیاز داغ و نیمرو استفاده کنید. بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5940252212058915420.Mp3
10.5M
کیابا خاطره دارن😍😍 هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶 (یاد حق ) گوینده:محمدرضا سرشار •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f