eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 يک استاد فلسفه سر کلاس به دانشجوهایش می گوید :«امروز ميخوام ازتون امتحان بگيرم ببينم درسهایی رو که تا حالا بهتون دادم رو خوب ياد گرفتید يا نه...!» سپس یک صندلی را در جلوی کلاس قرار می دهد و به دانشجوها می گوید : «با توجه به مطالبی که من تا به امروز به شما درس دادم، ثابت کنيد که اين صندلی وجود نداره!» دانشجوها به هم نگاه کرده و همه شروع به نوشتن مطالبی روی برگه می کنند. بعد از چند لحظه يکي از دانشجوها برگه اش را تحویل می دهد و از کلاس خارج می شود. روزی که نمره ها اعلام شد ، بالاترين نمره رو همان دانشجو گرفت !او فقط رو برگه اش یک جمله نوشته بود: «کدوم صندلی؟» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتم + آره. می خوام هر چیزی که بلدی رو بهم یاد بدی امشب هر ط
رفتم جلوی آینه و نگاهی به خودم انداختم همون لحظه در اتاق باز شد و با دیدن الوند شوکه برگشتم طرفش بتول لبخندی زد و گفت +خانم جان شام بیارم براتون سلامی زیر لب به الوند دادم و گفتم _ شامو اینجا میخوری؟ اومد جلوتر و چنگی موهاش انداخت + نمیتونم گلاب پدر ترنج می خواد باهام حرف بزنه و صبح گفت که شام برم اونجا با حرص دندونامو به هم فشار دادم اما چیزی به الوند نگفتم پس بگو ترنج چرا انقدر مطمئن بود که امشب الوند میره پیشش. سری تکون دادم وبه الوند گفتم + باشه به بتول گفتم _ فقط برای من شام بیار بتول از اتاق رفت بیرون و الوند گفت + ناراحت شدی گلاب؟ _ نه الوند من خیلی وقته عادت کردم که تنهایی شام بخورم الوند ابرویی بالا انداخت و گفت + پس ناراحت شدی ؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم _مهم نیست. چرا اومدی اینجا کاری داری؟ + نه فقط اومدم حالتو بپرسم _ ممنون حالم خوبه حالا میتونی بری به مهمونی شامت برسی اخماش رفت تو هم از اتاق زد بیرون یه گوشه نشستم و زانو کشیدم تو بغلم راستش بعد از شنیدن حرفهای افسون اصلا انتظارش رو نداشتم که الوند امشب بره پیش ترنج مطمئن شده بودم که پیشم میمونه... شام و تنهایی خوردم و الوندم رفت پیش ترنج و خانوادش. می دونستم الان ترنج داره توی دلش به من میخنده. سر جام دراز کشیده بودم و بی حوصله داشتم از پنجره کوچک اتاق که گوشه پرده اش کنار رفته بود آسمان و نگاه میکردم . امشب بی‌خواب شده بودم همه فکرم پیش الوند بود داشتم حرص میخوردم توی جام غلتی زدم که در باز شد با ترس بلند شدم و سر جام نشستم اما با دیدن الوند شوکه شدم ضربان قلبم رفت بالا و هیجان زده بهش نگاه کردم _اینجا چیکار می کنی؟ قدمی اومد جلو و در پشت سرش بست + نمیدونم یهو دلم خواست که بیام اینجا.اشکالی داره؟ لبخندی زدم و گفتم _نه معلومه که نه حرف های افسون یادم اومد و لبخند نشست روی لبم این دختر واقعا جادو می کرد از کجا میدونست که الوند امشب میاد اتاقم؟ الوند اومد طرفم یکم رفتم کنار رو براش جا با کردم کنارم نشست و دستش نشست روی صورتم _ هنوزم ناراحتی؟ + جدی گفتم الوند من ناراحت نشدم به این وضع عادت کردم شونه بالا انداختم که لبخندی نشست رو لبش با خنده گفتم + اگه ترنج بدونه امشب اومدی پیش من فکر کنم میکشت الوند یک تای ابروشو انداخت بالا و گفت _ فکر کنم یادت رفته که من کی ام گلاب من خان ام هر کاری که بخوام می کنم. + هر کاری بخوای میکنی؟! سری تکون داد، مردد بودم از حرفی که میخواستم بزنم اما دلمو زدم به دریا و گفتم.+ حتی میتونی ازدواجت با ترنج به هم بزنی؟ الوند شوکه شده از سوالم تو سکوت نگاهم کرد که ادامه دادم _ آخه تا من فهمیدم نمیشه ازدواجت با ترنج بهم بزنی عواقب خیلی بدی داره نه؟ سری به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت + آره اما اگه من بخوام میشه ولی چرا بعد بخوام این کارو بکنم؟ دلم شکست و حرفی نزدم احساس بدی همه وجودمو گرفت بی اختیار تلخ شدم و روم و ازش برگردوندم _ ماه امشب و دیدی کامله؟ جوابی بهش ندادم و خودش فهمید که ناراحت شدم دراز کشید و گفت +بعضی سوالا رو نباید بپرسی گلاب هم خودتو ناراحت میکنه هم طرف مقابل حالا بهش فکر نکن بیا بخوابیم.دستمو از پشت سر کشید که افتادم تو بغلش هنوز ازش خجالت می کشیدم و سرخ و سفید میشدم دستش حلقه شد دور کمرم محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت + نمیدونم چرا نتونستم بیشتر ازین طاقت بیارم _ بهش گفتی که اومدی پیش من ؟! +نه نگفتم چرخی زدم و بیشتر توی بغلش فرو رفتم.باید همه تلاشمو می‌کردم هر چیزی که افسون بهم یاد داده بود انجام میدادم من الوند و میخواستم الوند باید برای من میشد...صبح با سر و صدای ضعیفی از خواب بیدار شدم به دور و برم نگاه انداختم خبری از الوند نبود بلند شدم و لباس پوشیدم و وضعمو مرتب کردم.در اتاقو باز کردم اما با دیدن الوند و ترنج و مادرش و ماه جانجان روی ایوون متعجب شدم! چخبر شده بود ؟قدمی بیرون گذاشتم که ترنج چشمش خورد به منو با دیدن من انگار یک دفعه فوران کرد و شروع کرد به داد کشیدن از صدای جیغ و دادش همه کم‌ کم دورو برمون جمع شدن و مامان، گلبهار و ناریه هم از اتاق زدن بیرون _ همش تقصیر اینه تو زندگیمو خراب کردی تو اومدی وسط زندگی من دختره گدا..خواست هجوم بیاره طرفم که الوند بازوشو و گرفت و کشیدش عقب... _چیکار داری میکنی ترنج آروم باش! ترنج عصبانی بدون اینکه توجه به الوند بکنه همچنان نگاهش روی من بود + آشغال عوضی من خودم با دست خودم میگشمت.مامان اومد جلو و گفت _ چه خبر شده اینجا معلوم هست؟ ترنج دوباره داد زد + از دخترت بپرس ماه جانجان که ظاهراً کلافه شده بود از این داد و بیداد ها به ترنج گفت _ بس کن دیگه سر صبحی همه رو دور خود جمع کردی بگو مشکلت چیه؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هروقت حس کردی حالت بی دلیل بهتره بدون شاید یکی برات دعا کرده... شبتون آرام ❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبح است و هوای باده تقدیم تو باد این خانه ی رو به جاده تقدیم تو باد بگذار برایت بنویسم با عشق: یک صبح بخیر ساده تقدیم تو باد سلام صبح بخیر یاران باوفا روز زیبایی در پیش داشته باشید •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوچه خاطره من پر از عطر اقاقی هاست پر است از زمزمه های دعای مادر بزرگ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از خونه بیرون نریم.... - @mer30tv.mp3
5.46M
صبح 7 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتویکم رفتم جلوی آینه و نگاهی به خودم انداختم همون لحظه در
الوند سری تکون داد و به ماه جانجان گفت +من باید برم ماهجانجان خودتون این مشکل رو حل کنین دیگه نمیخوام این اتفاق تکرار بشه نگاه غضبناکی به ترنج انداخت و رفت سمت پله ها... صادق اسبشو آورد الوند سوار شد از عمارت زد بیرون نگاهم همچنان به مسیر رفتن الوند بود. ماهجان جان خیلی عصبی شده بود برگشت سمت ترنج و با صدای بلندی گفت: + معلوم هست داری چه غلطی می کنی دختر؟ چشمای ترنج به اشک نشست و گفت _ بابام الوند و برای شام دیشب دعوت کرده بود از سر شب پیش من بود اما یهو غیبش زد امروز صبح از اتاق این خانم زد بیرون شما بگین تقصیر کیه؟ این یعنی بی احترامی به پدر من به خاطر این دختر گدا... ماهجانجان به من نگاه کرد و گفت +گلاب دیشب الوند کی اومد به اتاقت؟ فکری کردم و گفتم _ آخر شب موقع خواب ماه جانجان رو به ترنج گفت +پس شام با شما خورده و بی احترامی به پدر تو نکرده اما موقع خواب دوست داشته که بره پیش زن عقدیش بخوابه این هیچ کار اشتباهی نیست دیگه نمیخوام از این بجه‌ بازی ها به پا کنی توی عمارت. برو تو اتاقت ترنج... ترنج زد زیر گریه و دوید سمت اتاقش نگاه عصبی مامانش روی ماه جانجان بود و بدون حرفی رفت دنبال دخترش نمیدونم چرا حرف نمی زد و فقط سکوت کرده بود اما میدونستم چیزی تو سرش هست .نقشه ای که اصلا خوب نیست و باید ازش ترسید... *** چهار روز از ماجرای دعوا گذاشته بود و الوند این چهار روز و شبا توی اتاق من میموند و اصلا طرف ترنج نمیرفت ظاهرا رفتار اون روزه ترنج خیلی بهش برخورده بود و جلوی بقیه خجالت زده اش کرده بود و شایدم غرور خان بودنشو شکونده بود اما هرچی که بود این موضوع به نفع من شده بود چون الوند هر روز و هر شب پیش من بود... طبق تاریخی که ماه جانجان برای ازدواج ترنج و الوند تعیین کرده بودن باید چند روز دیگه عقد می‌کردن اما ظاهراً بعد از اون دعوا الوند کمی عقب‌ نشینی کرده بود و با ماه جانجان حرف زده بود چون هیچ حرفی از ازدواجشون تو عمارت نبود پدر مادر ترنجم عزم رفتن کرده بودن... ترنج انقدر عصبانی بود که کسی جرأت نمی‌کرد بره طرفش تمام روز و توی اتاقش می موند و از روزی که حرف از رفتن پدر مادر شده بود گاهی صدای گریه هاشم از اتاق بیرون میومد... خاستگارای گلبهارم اومده بودن و همه چیز به خوبی پیش می رفت و ظاهراً به همین زودیا باید برای عروسی گلبهار آماده می شدیم گلبهار خودش بر خلاف همه خواستگارای دیگش برای این خواستگارش خیلی ذوق و شوق داشت و مشخص بود که خودش کاملا راضیه... افسون هر روز میومد پیشمو باهام حرف میزد و هر بار یک چیز جدید بهم یاد می داد حالا اونقدر یاد گرفته بودم که بتونم الوند و هر شب پیش خودم نگهدارم الوندم هر روز بیشتر و بیشتر بهم وابسته می شد. تا نیمه‌های شب براش حرف میزدم و اون گوش می‌داد و می‌گفت حرف زدن تورو دوست دارم... حالا جلوی چشمای فرخ‌لقا هر روز با الوند بودم و اون میدید وحرص می‌خورد هیچ کاری نمی تونست بکنه انگار اینجا تازه شروع ماجرای من و فرخ لقا بود...صبح زود بعد از رفتن الوند دیگه خوابم نبرد رفتم روی ایوون و به حیاط نگاه می کردم یادم اومد روزهایی که صبح زود آفتاب نزده بلند می‌شدم و کل این عمارت رو جارو میزدم .هوا داشت روبه سردی می رفت و خبری از آفتاب تابستون نبود. توی سکوت به حیاط عمارت نگاه می کردم که حضور کسی و کنارم احساس کردم ماهجانجان کنارم وایستاد و گفت _ ظاهراً راه و رسم شوهر داری و خوب یاد گرفتی گلاب لبخندی رو لبم نشست و گفتم _ سلام ماه جان جان صبح بخیر به لطف شما و مادرم یک چیزایی یاد گرفتم ماهجان جان آروم خندید و سری تکون داد برگشتم سمتش و گفتم + ماه جانجان چرا هیچ صحبتی از عروسی الوند وترنج نیست عقب افتاده ؟ماهجان جان دهن باز کرد تا جوابم بده که یهو صدای بلند جیغی از آخر عمارت اومد قدسی دوون دوون داشت میومد سمتمون ماه جانجان رفت سمت پله ها و منم پشت سرش دویدم. قدسی همچنان جیغ می کشید و می زد تو سرشو میدوید طرف ما + خانم جان بدبخت شدیم.فرخ لقا و مادر ترنج و ترنجم از اتاقاشون زدن بیرون و روی ایوون وایستادن. قدسی روبه روی ما روی زمین نشست وشروع کرد به زدن توی سر خودش _ بدبخت شدیم خانم‌جان بیچاره شدیم حالا جواب آقا رو چی بدیم؟ماهجانجان با عصبانیت توپید بهش + این کارا چیه زن بگو ببینم چی شده؟_ صبح رفتم به اسب و غذا بدم خانم جان دیدم همشون حروم شدن. همه حیوانات زبون بسته حروم شدن و افتادن حالا جواب خان چی بدیم ما؟ ماه جانجان متعجب گفت _ همه حیوونا ؟؟ چه جوری میشه که همه حیوونا با هم بمیرن؟ نگاه متعجب و بهت زدم و رفت سمت مامان. قدسی دوباره شروع کرد به گریه و زاری زدن تو سر خودش +حالا کی جواب اقارو بده هممون از عمارت میندازه بیرون. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم : ✅ ۷۰۰ گرم گوشت گوسفندی یا گوساله ✅ ۲ عدد پیاز متوسط ✅ ۷۰۰ گرم اسفناج ✅ ۱۰۰ گرم آلو جنگلی ✅ ۱۰۰ گرم آلو بخارا ✅ ۱ قاشق غذا خوری رب انار ✅ نمک و فلفل و زردچوبه به میزان دلخواه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
777_48235252324496.mp3
5.29M
🎶 نام آهنگ: کوه یخ 🗣 نام خواننده: ابی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه اتاق ساده یا غذای ساده نور و دنیا دنیا خاطره توی بشقاب های ملامین که هر کدوم مثل تابلوی نقاشیه... و حس خوبش و حال و هوای قدیما .. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتودوم الوند سری تکون داد و به ماه جانجان گفت +من باید برم
ماه جانجان که مشخص بود که طاقتش تموم شده و از دستش آسی شده بلند سرش داد زد _بسه دیگه آروم بگیر ببینم می خوام چیکار کنم.. برو تقی اقا رو صدا بزن بیاد اینجا. بالاخره قدسی هیکل گنده اش رو از رو زمین تکون داد و از جاش بلند شد و رفت سمت تقی نگاهی به مادر ترنج و فرخ لقا که کنار هم بودن انداختم احساس می کردم که اندازه همه ما از شنیدن این اتفاق شوکه شدن و شاید هم کار خودشون بود. اخه چطور می شد که توی یک شب همه حیوونا با همدیگه بمیرن.. شاید این دقیقا همان کاری بود که مادر ترنج کرده بود... بالاخره بعد از این همه سکوت باید کار می کرد یا نه؟ نگاه خیره ام و انداختم تو صورتش که احساس کردم پوزخندی زد و رفت طرف ماه ماهجانجان و گفت + یک بار هم توی عمارات جلال این اتفاق افتاد ... _چطور؟ فرخ لقا خودشو رسوند بهشون و گفت + منم شنیدم _ همین اتفاق یعنی همه حیوونا تو یک شب با هم مردن؟ مادر ترنج سری به نشونه ی مثبت تکون داد + دقیقا همین اتفاق ماه جان جان با تعجب گفت _آخه چطور میشه چی شده بود فهمیدین؟ + راستش نه هیچ وقت نفهمیدیم که علتش چی بود اما یک سری شایعه وجود داره که تا همین امروز دهن به دهن داره بین اهالی روستا میچرخه _ چه شایعه ای؟ + از همین شایعه های خاله زنکی دیگه... اینکه یا ممکنه یک نفر نحس و بدشگون باشه یا اینکه یک نفر از ما بهترون رو عصبی کرده باشه و کلی شایعه هست دیگه... فرخ لقا با لبخند کمرنگی گفت _ از قدیم میگن تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها حتماً یک چیزی بوده که مردم اهالی روستاتون حرف دراوردن دیگه... ماه جان جان نگاه تندی بهش انداخت همون موقع مامان و ناریه اومدن طرف ما. با دیدن ناریه کنار مامان یک تای ابروم افتاد بالا از وقتی که مامان و خان ازدواج کرده بودن ناریه شده بود دشمن مامان هرچند مثل فرخ لقا کارهای احمقانه نمی‌کرد اما تا می تونست از موقعیت استفاده می‌کرد و مامان و حرص می‌داد. باهم دیگه اروم حرف میزدن و پچ پچ میکردن. ماه جانجان سری تکون داد و گفت + این حرفای احمقانه رو بس کنین این دیگه چه حرفیه ..بدشگونی .. کدوم تازه واردی تو این خانواده است که با خودش بدشگونی اورده باشه فرخ لقا نگاهم کرد و پوزخندی زد که مامان با تندیت گفت +گلاب از وقتی بدنیا اومده تو این عمارته مادر ترنج نیشخندی زد و گفت _شایدم این فقط یک نشونه اس..یک نشونه بد یمنی . به بازی که میخواستن راه بندازن نگاه میکردم. مامان نگاهش بین من و مادر ترنج چرخید . ماه جانجان گفت +شما که زنهای اشرافین این خرافات و میگین از بقیه چه انتظاریه .. با عصبانیت رفت سمت اتاقش ناریه گفت _شایدم کار کسی باشه فرخ لقا با تندی گفت +کار کی؟ کی با خان دشمنی داره که کل این حیوونای بی زبون و بخواد بگشه. ناریه با عصبانیت گفت _یک ادم مریض که شیر ناپاک خورده است.. که انسانیت نداره .. فرخ لقا صورتش رفت تو هم و ناریه لبخندی زد . مطمئنا اینکار فرخ لقا و مادر ترنج بود. ناریه هم میدونست و خیره تو صورتشون بهشون بد و بیراه میگفت و اونام نمیتونستن هیچ حرفی بزنن. نفسمو با حرص بیرون فرستادم .. اون همه حیوون گشتن که چی؟ چجوری میخواستن این موضوع و به من ربطش بدن و بندازنش تقصیر من؟ باید حواسمو جمع میکردم.. نمیخواستم حالا که بعد این همه مدت با سختی الوند و به دست اورده بودم انقدر راحت از دستش بدم ... *** صحبت راجب مرگ عجیب حیوونا دهن به دهن تو عمارت میپیچید و مردم احمقم به این شایعات دامن میزدن و از اونجا که تازه واردی تو عمارت نداشتیم همه چیز و انداخته بودن گردن بد یمنی و خبر از یک اتفاق بد و شوم.. طولی نکشید که حتی مردم بیرون از عمارتم متوجه شدن و همه دنبال یک بد یمنی و بد شگونی بودن. مادر ترنج هم این وسط بیکار نشست و گفت که یکی و میشناسه که کارش خیلی خوبه و میتونه این جور اتفاقات و احساس کنه و بگه مشکل از کجاست ماه جانجانم برای اینکه دهن اهالی عمارت و ببنده قبول کرده که مادر ترنج از زنی که میگه دعوت کنه و بیاد به عمارت.مادر ترنج و ترنج خیلی ازش تعریف و تمجید میکردن.با مامان حرف زدم و اونم گفت که ناریه گفته مطمئنم همه این اتفاقا زیر سر فرخ لقا و مادر ترنجه اما چه بد که نمی تونستیم به کسی اثبات کنیم .ماه جانجان هم حرفی نمی زد و فقط توی سکوت نظاره‌گر بود.نمیدونستم که حرف کیو باور کرده و از کدوم طرفه اما با توجه به شناختی که از ماه جانجان داشتم همیشه طرف حق و می‌گرفت و هیچوقت الکی پشت کسی در نمی اومد پس نمیتونستیم که بریم پیشش بگیم فرخ لقا و مادر ترنج مسبب این اتفاق هستند و از طرف دیگه خان وقتی فهمید که همه حیوانات خصوصاً اسب مورد علاقه اش کشته شده به شدت عصبانی شد و گفت هر جور که شده می خوام مقصر این اتفاق پیدا بشه ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دو روز گذشته بود که بلاخره کسی که مادر ترنج معرفی کرده بود رسید عمارت از همون لحظه ورودش با دیدنش لرزه افتاد به تنم لباس های عجیب و غریب پوشیده بود گردنبندهای عجیب تر تو گردنش انداخته بود چیزهایی به خودش آویزان کرده بود چشماشو سرمه کشیده بود صورت عجیبی داشت ماه جانجان هم مشخص بود که از دیدنش اصلا ازش خوشش نیومده چون صورتش رفت تو هم. اومد بالا با با دقت به دور و بر نگاه می کرد گاهی هم مثل سگ‌های شکاری این طرف و اون طرف بو می کشید حلیمه که کنار فرخ‌لقا وایساده بود زیر لب گفت + انگار سگ ؟که با نگاه تیز فرخ‌لقا ساکت شد و سرشو انداخت پایین از پله ها اومد بالا و دوباره این طرف اون طرف نگاه کرد نگاهش خیره شد به من چند قدم اومد طرفم ترسیدم و بی اراده چنگ انداختم به دامن مامان مامان اخماشو رو کشید تو همو محکم وایستاد میدونستم که هیچ از این مسخره بازی خوشش نمیاد، روبه روم وایستاد و سر تا پامون نگاه عمیقی انداخت مادر ترنج گفت _ خوش آمدی اما هیچ توجهی به حرفش نکرد و همچنان با چشم‌های تیزبینش داشت به من نگاه میکرد بالاخره طاقت مامان تموم شده بهش توپید + داری به چی نگاه می کنی؟اما اون همچنان که نگاهش رو من بود به مامان گفت _دختر تو پره از انرژی بد متعجب به حرفهای بی سر و ته که میزد گوش دادم بتول گفت وا این حرفا دیگه چیه زبونتو گاز بگیر خانوم گلاب خانم زن خانزاده اگه خدایی نکرده خان زاد بفهمه همچین حرفی به زنش زدی زبونتو از حلقومت میکشه بیرون و چشماتو در میاره اما اون توجهی به حرفهای بتول نکرد و بالاخره از من نگاه گرفت و برگشت سمت مادر ترنج، مادر ترنج ماه جانجان رو بهش معرفی کرد و بعد از سلام کردن و ادای احترام بهش بالاخره رفتند توی اتاق من تو نرفتم و اما بقیه پشت سرشون رفتن داخل. گل بهار اومد طرفم و گفت + تو چرا نرفتی دختر؟زری هم خودشو به ما رسوند و گفت _ آره چرا نرفتی ما نمیتونیم بریم تو که میتونی .گلبهار و زری چون دخترای مجرد عمارت بودند اجازه نداشتن که تو هر مهمونی و دورهمی حضور داشته باشن اما من زن خانزاد بودم این مسئله برای من فرق داشت شونه ای بالا انداختم و گفتم _دلم نمیخواد برم و به حرفهای مسخرش گوش کنم خودتون میدونید که حرفاش همه حرفای مادر ترنجه از طرف اون اومده زری سری تکون داد و گفت +اینو که همه میدونن اما باز می رفتی ببینی این بار چی می خواد که بگه وقتی که خودت نیستی راحت میشه پشت سرت حرف زد دیدی چیزی گفت که تو رو مقصر شناختن دوباره شونه ای بالا انداختم و گفتم _ حرف های اونا مهم نیست مهم الوند که این خرافات و باور نمی کنه من خیلی وقته توی این عمارتم از وقتی به دنیا اومدم اگه قراربود بد یمنی داشته باشم تا الان کلی اتفاق می‌افتاد اما می‌بینین که گلبهار سری به نشونه منفی تکون داد و گفت +بحث این نیست که _ دارن میگن یک اتفاق شوم نمیتونن منو الکی مقصر بخونن مردن حیوونا به من هیچ ربطی نداره من اصلا طرف اونان نرفتم و به قول مامان طلا که پاکه چه منتش به خاکه زری سری به نشونه منفی تکون داد و با حرص گفت + از بس که تو لجبازی دختر کی میخوای اینکاراتو تمومش کنی؟ توجهی بهشون نکردم و رفتم سمت اتاقم که گلبهار دنبالم اومد با نگرانی گفت _ میگم گلاب نکنه پای خواستگار من وسط بکشن و بعد اتفاق بد و بذارن به پای ازدواج من زری شونه ای بالا انداخت و گفت + از این مادر ترنج هیچی بعید نیست گفتم باید ازش بترسین همیشه همین جوریه یک کارا میکنه که به ذهن هیچکس نمی رسه گلبهار نگران شده به من نگاه کرد که سعی کردم آرومش کنم و گفتم +چیزی نیست دختر نترس مطمئن باش مشکل مادر ترنج منم نه تو. اون بخواد اینهمه وقت و انرژی بزاره برای بیرون کردن من از میدوون اینکار و میکنه نه تویی که برای اون هیچ ضرر و زیانی نداری زری هم قیافه ای گرفت و گفت _اره خب اینم هست گلاب راست میگه گلبهار که خاطرش جمع شد لبخندی زد. چند ساعتی گذشته بود و دور هم نشسته بودیم رو ایوون که بلاخره خان و الوند برگشتن. با دیدنش بلند شدم و با لبخند نگاهش کردم..از اسبش پیاده شد و اومد طرفم + سلام خسته نباشی لبخندی زد و گفت _ سلام.چرا تا این موقع تو حیاطی... گلبهار و زری هم سلامی کردن که جوابشونو داد... خان هم اومد بالا و مستقیم رفت تو اتاق خودشون الوند به اتاق اشاره زد و گفت + بریم گلبهار و زری برام چشم و ابرو اومدن که خندیدم با الوند وارد اتاق شدیم و در و پشت سرم بستم _ چرا عمارت انقدر سوت و کور بود +اون کسی که مادرترنج گفت امروز اومد همه رو جمع کرده تو اتاق نمیدونم داره چیکار میکنه _تو چرا نرفتی؟ +خوشم نمیاد ازش از راه نرسیده اومد طرف من بهم گفت تو بد شگونی..پر از نمیدونم اتفاقای بدی..الوند اخماشو کرد تو هم و گفت غلط کرده... ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یاد ایام گذشته یاد باد خاطرات کودکانه یاد باد پشت میز و نیمکت با ترس و لرز خط کش و اخم معلم یاد باد . . •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✍️مردی همراه پسر خود بر سر مزار پدرش رفت. درختی بر بالای مزار سایه انداخته بود. 🌲پدر پسر را گفت: پسرم! می‌دانی چرا درختان در بهار با شروع شدن گرما برگ در می‌آورند و با سرد شدن هوا در پاییز برگ‌های خود می‌ریزند؟! 🌖چون برگ درخت برای فصول گرم سال است که سایه‌ای برای زیرنشین خود داشته باشد؛ با شروع فصل سرما آفتاب را هم حرارتی برای آزار نیست که برگی در روی درختی باشد. 🍁اگر برگ درختان را در تابستان از شاخه‌های آنان جدا کنی، شاخه درختان خشک خواهد شد، چون حق تعالی حیات یک درخت را به برگ آن منوط کرده است و هیچ درختی را سودی از سایه خود چندان نیست. بدان خداوند تو را عافیت و قدرت بدن فقط برای استفادۀ خودت نداده است، بلکه باید برای دیگر نیازمندان و ضعفاء هم سایه داشته باشی. 🌅و نکته دیگر آن که سعی کن در زمان سختی و حرارت تابستان، کسی را سایه شوی؛ که در زمان سرما و رفع حرارت و سختی، اگر درخت را سایه‌ای هم باشد کسی بیرون نیست که از آن بهره برد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتوچهارم دو روز گذشته بود که بلاخره کسی که مادر ترنج معرفی
_غلط کرده یا نه فعلا که مادر ترنج وفرخ لقا حسابی پشتشن وازش تعریف میکنن شکم نکن که بهشون میگه مشکل از منه .اوناهم میان سراغم که چمیدونم.. یکاری کنن من و.. یک گوشه اتاق نشستم و زانو هامو کشیدم بغلم که الوند متعجب اومد طرفم و رو به روم نشست + منظورت چیه؟از کجا میدونی که راجب تو میگه؟مگه تو کاری کردی؟ _ معلومه که نه.. اونشب که تا صبح تو پیش من بودی من میخواستم چیکار کنم ؟ +پس از کجا میدونی اسمی از تو میبره؟ _ چونکه اون از طرف مادر ترنجه و الان ترنج و مادرش دارن هر کاری میکنن که من و ازچشم تو بندازن الوند لبخندی زد و گفت +حسودی میکنی؟ _ نخیر دارم واقعیتو میگم رو زمین نشست و تکیه اشو داد به دیوار دستمو گرفت و تو یک حرکت کشیدم سمت خودش.. سرم که نشست رو قلبش ضربان قلبم به شدت بالا رفت. + من این خرافاتو باور نمیکنم .. اگه بخوان تورو از چشم من بندازن باید خیلی کارای بدتری بکنن .اینا فایده نداره لبخندی زدم و گفتم _ یعنی من از چشم تو میفتم؟ + من اجازه نمیدم که کسی بد تو رو پیش من بگه ..انقدر نگران نباش دختر خوب. لبخندی نشست رو لبم . _ اگه واقعا بگن مشکل از منه چی؟ +اونوقت موهای اون ساحر رو میبندم به دم اسبم و تو کل ابادی چرخش میدم .. ازش جدا شدم و با تعجب گفتم _ واقعا اینکار و میکنی ..؟ خندید و سری تکون داد + اره قول میدم.. _ اگه قبلا هم بود اینکار و میکردی؟ +من هیچ وقت از تو بدم نمیومد و با تو مشکلی نداشتم گلاب.. فقط بهت اعتماد نداشتم فکر میکردم که برای تلافی اومدی طرفم و این حرفا ..اما الان دیگه ازت مطمئنم ..میدونم که مهم ترین چیز برای تو حفظ این زندگیه ... سری تکون دادم و با لبخند گفتم _مهم ترین چیز برای من تویی نه حفظ این زندگی... ضربه ای به در اتاق خورد ...نگاهمو از الوند گرفتم + بیا تو بتول در و باز کرد و اومد تو _ سلام اقا جان خان گفت که برای شام برین به اتاق مهمون.. + چرا؟ _نمیدانم اقا جان فکر کنم میخوان همه دور هم شام بخورن. الوند سری تکون داد و بتول از اتاق رفت بیرون با نگرانی به الوند نگاه کردم و گفتم + چیکار دارن؟ _نگران نباش ..اتفاقی نمیفته .از جام بلند شدم و تو اینه نگاهی به خودم انداختم یکم به صورتم رنگ و لعاب پاشیدم گیسامو مرتب کردم با الوند از اتاق زدیم بیرون و ترس و اضطراب تمام وجودمو گرفته بود.. وارد که شدیم تقریبا همه جمع بودن و دور هم نشسته بودن .خان به الوند اشاره زد که بره طرفش و بالای سفره بشینه . منم پشت سرش رفتم و کنار الوند نشستم . نگاه اون ساحر از لحظه ورود باز خیره من بود و حتی پلکم نمیزد .. به مامان نگاه کردم و پلکاشو رو هم گذاشت و به اروم شدن دعوتم کرد . خان بسم الله گفت و همه شروع کردن به غذا خوردن اما نگاه ساحر رو تا اخر غذام رو خودم احساس میکردم و دیگه داشتم عصبانی میشدم. تا تموم شدن غذا هیچکس حرفی نزد و همه تو سکوت غذا خوردن . بعد از شام سفره رو جمع کردن و میوه اوردن... احساس میکردم از سر شب مامان صورتش توهمه و گرفته اس..با خان حرف نمیزد و اخماش توهم بود. خان رو کرد به ساحر و گفت + خب .. منتظرم بشنوم... ماه جانجان که تا اون لحظه ساکت بود گفت _ ایرج بزار بعدا راجبش حرف میزنیم + چرا مادر .. بزار این ساحر جلوی همه بگه ..همه باید بشنون غریبه ای تو جمع نیست . _ تو به این خرافات اعتقاد داری ایرج؟ تو خان یک روستایی... + من نگفتم اعتقاد دارم فقط میخوام بشنوم ماهجانجان.شروع کن ساحر گلویی صاف کرد و چشماشو بست .. دوباره همون مسخره بازیاشو راه انداخت و بعد چند دقیقه چشماشو باز کرد و گفت _ از همون لحظه اول احساسش کردم.. دستشو گرفت بالا و انگشت اشاره اش اومد سمت من... +اون .. بوی بد اتفاقای شوم و از اون دختر احساس میکنم .. همه نگاها اومد سمت من و ترنج لبخند ریزی نشست رو لبش. خان هم متعجب شد اما الوند با عصبانیت گفت _یک بار دیگه از این چرت و پرتا بگی زبونتو از حلقومت میکشم بیرون..ظاهرا حرف الوند به مذاقش خوش نیومد که اخماش کشید توهم و گفت +من واقعیتارو میگم..نه حرفای که بقیه دوست دارن بشنون.. الانم حقیقتو گفتم مگر اینکه شما نخواین بشنوین.. الوند دوباره بهش توپید +میدونم همه این اتفاقا از کجا اب میخوره و مقصرش کیه!!! خان با اخمای در هم گفت _الوند... الوند اما عقب نکشید و دوباره گفت +این دیگه چه خرافاتیه خان.. ساحر دوباره گفت _ اگه فکر میکردین خرافاته نباید من و دعوت میکردین.. این عمارت پر از بوی بد یمنیه .. فقط منم که میتونم این بوی گند و از این عمارت بشورم ببرم .. یک وصلت بد تو این عمارت سر گرفته .. یک وصلت دروغین .. شما با سنت شوخی کردین.. مسخره اش کردین و کلک زدین بهش ..خدا قهرش گرفته .. براتون اتفاقای بد ‌سرازیر میکنه ..من میتونم کمکتون کنم... ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ا‏میدوارم برای حال خوبتون محتاجِ بودن هیچ آدمی نباشید🙏💫 شبتـــــون بخیـــــر🌹 ‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هر روز صبح پلک هایت فصل جدیدی از زندگی را ورق میزند سطر اول همیشه این است: خدا همیشه با ماست... سلام صبح بخیر روزتون در پناه خداوند مهربان دوشنبه‌تون گلباران و زیبا🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
جهان آرامش... - @mer30tv.mp3
4.99M
صبح 8 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتوپنجم _غلط کرده یا نه فعلا که مادر ترنج وفرخ لقا حسابی پش
نگاه ترسیده ام نشست به صورت الوند .. یک وصلت دروغین؟ اون اینارو از کجا میدونست نکنه واقعا راست گفته باشه ... فرخ لقا سر حرف و گرفت و گفت +مشکل از کجاست کدوم وصلت؟ مادر ترنجم ادامه داد _باید چیکار کنیم؟ +انرژی بد و از این دختر میگیرم.. بوی بد دروغ و بد یمنی و داره فرخ لقا با اخم نگاهم کرد و گفت _این از اولشم ازماها نبود کلفت خونه زاد این عمارت بود که با دروغ و هزار تا کار خودشو انداخت به پسر ساده من.. مامان ساکت نشست و گفت + دهنتو ببند تا خودم پرتت نکردم بیرون پیر زال . فرخ لقا با عصبانیت از جاش بلند شد که خان بلند فریاد زد + فقط یک کلمه دیگه حرف بزنین .. مامان لبخندی زد و فرخ لقا با عصبانیت خیره شد به مامان و مجبوری نشست سر جاش. مادر ترنج دوباره همه رو کشوند سر بحث اصلی و گفت _ باید چیکار کنیم ساحر؟ + خان باید طلاق این دختر و بده ..وگرنه هر روز این مشکلات و دردسرا بیشتر و بیشتر میشه .. الوند از جاش بلند شد و به من گفت _ پاشو بریم گلاب بلند شدم و کنارش وایستادم که خان گفت +کجا؟ _ اتاق خودم خان.این زن داره چرت و پرت میگه و خودتم میدونی خان من جای تو باشم شبونه میندازمش جلو سگای ابادی.. مادر ترنج گفت + از کجا مطمئنی که چرت و پرت میگه؟ _ از اونجایی که از طرف تو و دخترت اومده ..از اونجایی که اگه هر اسم دیگه ای میبرد باور میکردم اما مطمئن بودم میگه گلاب تا گلاب و از میدوون بدر کنه که راه باز بشه برای دختر تو؟ حواست به کاراتون باشه با اینکارا فقط دارین تاریخ عروسی و بیشتر و بیشتر عقب میندازین.. چون با این رفتارا باید بیشتر فکر کنم و یک تصمیم جدید بگیرم... رفتم سمت در و فرخ لقا شروع کرد به حرف زدن و از پشتی مادر ترنج کردن ..در و باز کردیم و خواستیم پامونو بزاریم بیرون که دوباره قدسی از پله ها با دو اومد بالا و با گریه زاری خودشو رسوند بهمون.. باز هیکل چاق و فربه اش بالا پایین میشد و از شدت سنگینی وزنش به نفس نفس افتاده بود. _ خان .. ارباب .. بیا به داد مردمت برس... بیا خان.. کجایی... الوند جلوشو گرفت و گفت + چیشده قدسی چخبره؟ _ اتیش الوند خان...اتیش داره میسوزونه زندگی مردمو...خان با نگرانی دوید جلو و گفت _ چیشده قدسی کجا اتیش رفته؟ + اخر عمارت ارباب.. اخر عمارت.. نگاه کردم و تازه متوجه دود غلیظ و سیاهی که از اخر عمارت بالا میومد شدم خان دوید همون سمت و الوندم پشت سرش.. منم واینستادم و شروع کردم به دویدن. اتیش بدی بود و حداقل ۳ ۴ تا خونه رو گرفته بود .. گلنسا داشت گریه میکرد و میزد تو سرش.. مردم میدویدن و اب میاوردن اما فایده نداشت .. اتیش انقدر زیاد شده بود که با دبه ها و سطلای کوچیک اب خاموش نشه. دست اخرم بعد از کلی تلاش وقتی دیدن فایده نداره همه عقب نشستن و سوختن و خاکستر شدن خونه هارو نگاه کردن .. همه اشون فرو ریختن و گلسنا و قدسی و سمانه و صغری فقط گریه میکردن و تو سرخودشون میزدن.. الوند رفت طرفشون و گفت _ گریه نکنین بی جا نمیونین که خودم براتون اتاق پیدا میکنم..پاشین..پاشین از رو زمین.. اربابم گلویی صاف رد و گفت + خانزاد درست میگه.. بهتون خونه میدیم.. چجوری اتش به پا شد؟ گلنسا با گریه خودشو از رو زمین جمع کرد و گفت _ من نمیدونم ارباب.. ندیدم تو مطبخ بودم صغری و سمانه و بقیه هم حرفشو تایید کردن اما قدسی اومد جلو و گفت +من دیدم خان من دیدم که چجوری اتیش به پا شد خان متعجب گفت _ چجوری؟ +اگه بگم باور نمیکنین که ارباب.. شروع کرد به گریه کردن و مظلوم نمایی که خان سرش داد زد _ حرف میزنی یا نه قدسی؟ + اقا جان چی بگم اخه خود به خودی خونه ها اتیش گرفت باور میکنی؟ اصلا کسی این دور و بر نبود.. اب ترشی ریخت رو لباسم اومدم عوض کنم یهو دیدم اتیش به پا شد اونم نه اتیش کم که بشه خاموشش کرد ها . اتیش زیاد شعله ور الوند اخماشو کشید توهم و گفت + قدسی اتیش الکی که به پا نمیشه از اسمون که نیفتاده حتما اجاقی چیزی روشن بوده .. _نه اقا جان شبا که میریم اجاق روشن میکنیم هیچ کس اجاقش روشن نبوده . بخدا که از اسمون اتیش افتاد .. الوند دوباره سرش داد زد + اسم خدارو نیار .. یکی بیاد مثل ادم بگه چخبر شده وگرنه افتاب نزده همه اتونو از عمارت پرت میکنم بیرون .. گلنسا اشکاشو پاک کرد و با صدای گرفته اش گفت _ نمیدانم اقا جان ..بخدا که نمیدانم ..من نبودم چی بگم ارباب.. الوند که دید فایده ای نداره و کسی حرفی برای گفتن نداره با حرص سری تکون داد و برگشت سمت ترنج و مادرش و فرخ لقا که درست پشت سرش وایستاده بودن .. ساحر هم یکم دور تر کنار مامان وایستاده بود. رفت طرف مادر ترنج و رو بهش گفت + اگه فکر میکنی با اینکارا میتونی کاری کنی من گلاب و طلاقش بدم سخت در اشتباهی... ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم : ✅ یک لیوان شکر ✅ دو لیوان آب ✅ حدود ۳۰۰ گرم نعناع ✅ نصف استکان سرکه سیب خونگی ✅ دو کیلو خیار محلی بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f