eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
هر روز صبح پلک هایت فصل جدیدی از زندگی را ورق میزند سطر اول همیشه این است: خدا همیشه با ماست... سلام صبح بخیر روزتون در پناه خداوند مهربان دوشنبه‌تون گلباران و زیبا🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
جهان آرامش... - @mer30tv.mp3
4.99M
صبح 8 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتوپنجم _غلط کرده یا نه فعلا که مادر ترنج وفرخ لقا حسابی پش
نگاه ترسیده ام نشست به صورت الوند .. یک وصلت دروغین؟ اون اینارو از کجا میدونست نکنه واقعا راست گفته باشه ... فرخ لقا سر حرف و گرفت و گفت +مشکل از کجاست کدوم وصلت؟ مادر ترنجم ادامه داد _باید چیکار کنیم؟ +انرژی بد و از این دختر میگیرم.. بوی بد دروغ و بد یمنی و داره فرخ لقا با اخم نگاهم کرد و گفت _این از اولشم ازماها نبود کلفت خونه زاد این عمارت بود که با دروغ و هزار تا کار خودشو انداخت به پسر ساده من.. مامان ساکت نشست و گفت + دهنتو ببند تا خودم پرتت نکردم بیرون پیر زال . فرخ لقا با عصبانیت از جاش بلند شد که خان بلند فریاد زد + فقط یک کلمه دیگه حرف بزنین .. مامان لبخندی زد و فرخ لقا با عصبانیت خیره شد به مامان و مجبوری نشست سر جاش. مادر ترنج دوباره همه رو کشوند سر بحث اصلی و گفت _ باید چیکار کنیم ساحر؟ + خان باید طلاق این دختر و بده ..وگرنه هر روز این مشکلات و دردسرا بیشتر و بیشتر میشه .. الوند از جاش بلند شد و به من گفت _ پاشو بریم گلاب بلند شدم و کنارش وایستادم که خان گفت +کجا؟ _ اتاق خودم خان.این زن داره چرت و پرت میگه و خودتم میدونی خان من جای تو باشم شبونه میندازمش جلو سگای ابادی.. مادر ترنج گفت + از کجا مطمئنی که چرت و پرت میگه؟ _ از اونجایی که از طرف تو و دخترت اومده ..از اونجایی که اگه هر اسم دیگه ای میبرد باور میکردم اما مطمئن بودم میگه گلاب تا گلاب و از میدوون بدر کنه که راه باز بشه برای دختر تو؟ حواست به کاراتون باشه با اینکارا فقط دارین تاریخ عروسی و بیشتر و بیشتر عقب میندازین.. چون با این رفتارا باید بیشتر فکر کنم و یک تصمیم جدید بگیرم... رفتم سمت در و فرخ لقا شروع کرد به حرف زدن و از پشتی مادر ترنج کردن ..در و باز کردیم و خواستیم پامونو بزاریم بیرون که دوباره قدسی از پله ها با دو اومد بالا و با گریه زاری خودشو رسوند بهمون.. باز هیکل چاق و فربه اش بالا پایین میشد و از شدت سنگینی وزنش به نفس نفس افتاده بود. _ خان .. ارباب .. بیا به داد مردمت برس... بیا خان.. کجایی... الوند جلوشو گرفت و گفت + چیشده قدسی چخبره؟ _ اتیش الوند خان...اتیش داره میسوزونه زندگی مردمو...خان با نگرانی دوید جلو و گفت _ چیشده قدسی کجا اتیش رفته؟ + اخر عمارت ارباب.. اخر عمارت.. نگاه کردم و تازه متوجه دود غلیظ و سیاهی که از اخر عمارت بالا میومد شدم خان دوید همون سمت و الوندم پشت سرش.. منم واینستادم و شروع کردم به دویدن. اتیش بدی بود و حداقل ۳ ۴ تا خونه رو گرفته بود .. گلنسا داشت گریه میکرد و میزد تو سرش.. مردم میدویدن و اب میاوردن اما فایده نداشت .. اتیش انقدر زیاد شده بود که با دبه ها و سطلای کوچیک اب خاموش نشه. دست اخرم بعد از کلی تلاش وقتی دیدن فایده نداره همه عقب نشستن و سوختن و خاکستر شدن خونه هارو نگاه کردن .. همه اشون فرو ریختن و گلسنا و قدسی و سمانه و صغری فقط گریه میکردن و تو سرخودشون میزدن.. الوند رفت طرفشون و گفت _ گریه نکنین بی جا نمیونین که خودم براتون اتاق پیدا میکنم..پاشین..پاشین از رو زمین.. اربابم گلویی صاف رد و گفت + خانزاد درست میگه.. بهتون خونه میدیم.. چجوری اتش به پا شد؟ گلنسا با گریه خودشو از رو زمین جمع کرد و گفت _ من نمیدونم ارباب.. ندیدم تو مطبخ بودم صغری و سمانه و بقیه هم حرفشو تایید کردن اما قدسی اومد جلو و گفت +من دیدم خان من دیدم که چجوری اتیش به پا شد خان متعجب گفت _ چجوری؟ +اگه بگم باور نمیکنین که ارباب.. شروع کرد به گریه کردن و مظلوم نمایی که خان سرش داد زد _ حرف میزنی یا نه قدسی؟ + اقا جان چی بگم اخه خود به خودی خونه ها اتیش گرفت باور میکنی؟ اصلا کسی این دور و بر نبود.. اب ترشی ریخت رو لباسم اومدم عوض کنم یهو دیدم اتیش به پا شد اونم نه اتیش کم که بشه خاموشش کرد ها . اتیش زیاد شعله ور الوند اخماشو کشید توهم و گفت + قدسی اتیش الکی که به پا نمیشه از اسمون که نیفتاده حتما اجاقی چیزی روشن بوده .. _نه اقا جان شبا که میریم اجاق روشن میکنیم هیچ کس اجاقش روشن نبوده . بخدا که از اسمون اتیش افتاد .. الوند دوباره سرش داد زد + اسم خدارو نیار .. یکی بیاد مثل ادم بگه چخبر شده وگرنه افتاب نزده همه اتونو از عمارت پرت میکنم بیرون .. گلنسا اشکاشو پاک کرد و با صدای گرفته اش گفت _ نمیدانم اقا جان ..بخدا که نمیدانم ..من نبودم چی بگم ارباب.. الوند که دید فایده ای نداره و کسی حرفی برای گفتن نداره با حرص سری تکون داد و برگشت سمت ترنج و مادرش و فرخ لقا که درست پشت سرش وایستاده بودن .. ساحر هم یکم دور تر کنار مامان وایستاده بود. رفت طرف مادر ترنج و رو بهش گفت + اگه فکر میکنی با اینکارا میتونی کاری کنی من گلاب و طلاقش بدم سخت در اشتباهی... ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
24.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ یک لیوان شکر ✅ دو لیوان آب ✅ حدود ۳۰۰ گرم نعناع ✅ نصف استکان سرکه سیب خونگی ✅ دو کیلو خیار محلی بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
780_48237251194352.mp3
4.63M
🎵 یه کنج از حرم بهم جا بده 🎵 دلم تنگته، خدا شاهده •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امضای نود و نه درصد معلمای دهه ی شصت پایِ دیکته ها و مشقامون •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتوششم نگاه ترسیده ام نشست به صورت الوند .. یک وصلت دروغین؟
مادر ترنج ابرویی بالا انداخت و گفت _ چرا فکر کردین این کارا کار منه؟ + چون از وقتی عروسی دختر تو عقب افتاد اتفاقای شوم این عمارت شروع شد.. مادر ترنج با ارامش لبخندی زد و گفت _ خب این میتونه یک نشونه باشه . الوند سری به نشونه منفی تکون داد و گفت +فقط یک اتفاق.. فقط یک اتفاق شوم دیگه بیفته ..من نشونم و از رو دخترت برمیدارم..برای همیشه ... از کنار فرخ لقا گذشت و همه متعجب نگاهش میکردن با لبخند پشت سرش راه افتادم و مستقیم رفتم سمت اتاقمون .. **** چشم باز کردم و به کنارم نگاه کردم .. جای خالی الوند شد یک بغض سنگین تو گلوم و داشت خفه ام میکرد... غلتی زدم و نگاه از جای خالیش گرفتم . نور خیلی کمی از لای درز پنجره افتاده بود تو اتاق .هیچکس برای صبحانه بیدارم نکرده بود و این یعنی دیشب کل عمارت از دعوای من و الوند خبر دار شده بودن! دوباره چشمام به اشک نشست و گریه ام گرفت. بعد از اون اتیش سوزی و اونجوری که الوند به مادر ترنج گفت، گفتم دیگه همه چیز تمومه و قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته .. اما انگار قرار نبود این داستانا تموم بشه از فردا صبحش اتفاقای بد و بدتر یکی یکی شروع شد از شور شدن اب چشمه کوچیک کنار عمارت تا فاسد شدن مواد غذایی و هر اتفاق جور واجوری .. و بدترینشم دیروز اتفاق افتاد که باعث دعوای من و الوند شد .. صبح که از خواب بیدار شدیم رفتیم بیرون اما با دیدن حیاط عمارت کم مونده بود پس بیفتم. تو حیاط عمارت شده پر از برگ خشک درختا انقدر برگ جمع شده بود که اصلا باور نکردنی بود وقتی رفتیم پایین تازه متوجه خ های ریخته شده رو برگ شدیم . برگ هارو که دادیم کنار کلی گنجشک زخمی و مرده زیر برگا رو زمین افتاده بودن . الوند که دیگه کلافه شده بود و از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود مستقیم رفت سمت اتاق فرخ لقا.ظاهرا خود الوندم فهمیده بود که همه این ماجرا ربط داره به مادرش و مادر ترنج و این همه اتفاقا اونم دقیقا بعد از بهم خوردن عروسیش با ترنج یکم عجیب و دور از باوره.اما چه فایده که مثل همیشه هر چقدر دعوا راه انداخت فایده نداشت و دست آخر شروع کرد به گریه کردن و گفت که به مادرت اعتماد نداری و این حرف‌ها و با قهر و گریه از الوند رو گرفت و رفت تو اتاقش. اربابم اتاقش اومد بیرون و صداشو بالا برد و الوندو دعوا کرد نه برای بحثش با فرخ‌لقا بلکه انقدر توی این مدت اتفاق های جورواجور افتاده بود و الوند مدام با این و اون بحثش میشد همه دیگه کلافه شده بودن.اما چه کنیم که هیچ راهی نبود الوند همه راه ها رو رفته بود، دعوا ،بحث.. هر چیزی اما این اتفاقات تمومی نداشت و روز به روز بیشترم می شد.بعد از رفتن ارباب الوند کلی نگهبان توی حیاط ،مطبخ ، اسطبل ،خونه کارگرا و هر جایی که وجود داشت گذاشت و کلی هم ته دیدشون کرد که اگه توی قسمت اونا اتفاقی بیفته بدون هیچ دلیل و توجیهی همشونو فلک میکنه و از آبادی پرت میکنه بیرون و اونقدر هم عصبانی بود که همه حرفشو باور کنن من و هم انداخت توی اتاق و گفت که حق ندارم از اتاق بیام بیرون خودش رفت و آخر شب برگشت یک نگهبان جلوی در اتاق من گذاشته بود وقتی اومد انقدر عصبانی بودم که نتونستم جلوی خودمو بگیرم و شروع کردم باهاش به جنگ و دعوا فکر کردم که الوند هم مثل بقیه منو مقصره همه این اتفاقات میدونه برای همین هم من و توی اتاقم زندانی کرده. کلی هم گریه و زاری راه انداختم اما وقتی آروم شدم نوبت الوند بود که شروع کرد به داد و فریاد می گفت که فقط برای محافظت از من این کار رو کرده و نمی‌خواسته اگه دوباره اتفاقی افتاد اسم من وسط بیاد و بگن گلاب هم اونجا بوده. هر دومون انقدر عصبانی بودیم که نتونستیم جلوی خودمون رو بگیریم و تقریباً صدامونو کل عمارت شنیدن . دسته آخرم مامان اومد و آروممون کرد و کلی هم دعوامون کرد گفت که الان همه این کسایی که بیرون اتاقن منتظر به هم خوردن را بطه شما هستن و شما دارین دقیقاً این کار رو با خودتون می کنین کلی هم سرزنشمون کرد و رفت . الوند که طاقت نیاورد از اتاق زد بیرون و نمیدونم شبونه کجا رفت که تا همین الان نیومده بود فقط مطمئن بودم که پیش ترنج نرفته و همین برام کافی بود دلمو آروم میکرد. این چند روز انقدر درگیره این مشکلات بودم که از خودمو این زندگی غافل شده بودم و اصلا وقت نکرده بودم که بفرستم دنبال افسون. جدا از اون بتول میگفت که این کار خیلی خیلی خطرناکه و اگه کسی افسون و توی عمارت ببینه همه این اتفاق ها رو میندازه گردن افسون و پای منم وسط میاد این شده بود که فعلاً یک مدت بیخیال افسون شده بودم و فکر می‌کردم که چجوری باید این ماجراها رو تموم کنم.هر چند که می دونستم مامانم بیکار ننشسته و داره یه کارایی میکنه ماه جان جان به مامان گفته بود که به خواستگارای گلبهار فعلا جوابی نده.. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
و بزاره بعد از تمام شدن این اتفاقات مامانم موافقت کرد همه نگران بودیم که مبادا روز خواستگاری یا ازدواجشون اتفاقی بیفته و همه چیز خراب بشه.. از جام بلند شدم و جاهارو و جمع کردم گذاشتم یه گوشه اما از اتاق بیرون نرفتم و همون جا نشستم. نمی دونستم باید چی کار کنم تا این ماجراها ختم به خیر بشه فرخ‌لقا تا کجا می خواست پیش بره بعد از اتفاقاتی که افتاده بود یک روز توی یکی از بحث های مادر ترنج و الوند ، الوند بلند داد زد و گفت که دیگه ترنج نشون اون نیست و دیگه هیچ وقت عقدش نمیکنه اما با این حساب ترنج و مادرش هنوز توی عمارت بودن و نمیدونستم که کی می خوان برن هر چند که همون موقع ارباب الوند و دعواش کرد و گفت که این ازدواج صورت می‌گیره و چیزی نیست که قرار باشه به هم بخوره. نمیدونستم که مامان کی میخواد کاری انجام بده تا منو بدبختیا رها کنه. ضربه ای به در خورد و بتول اومد داخل سینی صبحانه رو گذاشت وسط اتاق + صبح بخیر خانوم جان بفرما صبحانه. _اشتها ندارم بتول خانم ببرش بتول خانم ضربه ای پشت دستش زد و گفت +یعنی چی که اشتها ندارم خانم جان بیا یک لقمه بخور.. بیا.. به خاطر من که انقدر زحمت کشیدم برات صبحانه اوردم.. نتونستم دلش رو بشکنم و مجبوری رفتم جلو اما تا بوی تخم مرغ به دماغم خورد دلم به هم پیچید و از جام شدم و با دو از اتاق زدم بیرون... یک گوشه خم کردم و شروع کردم به عق زدن بالا اوردن. بتول هم پشت سرم اومد و شروع کرد به پشتمو ماساژ دادن. + خدا مرگم خانوم جان چت شد یهو؟ _ خوبم چیزی نیست بتول خانم..آب برو آب برام بیار بتول رفت سمت اتاق و یک لیوان آب برام آورد دست و دهنم شستم و برگشتم توی اتاق بی حال افتادم یک گوشه و فقط زیر لب گفتم +این سینی و ببرش بیرون. اما بتول حرکتی نکردنگاهش کردم که لبخندی روی لباش بود. _ چیه؟ببرش دیگه .. سری تکون داد و سینی و برداشت و از اتاق رفت بیرون .میدونستم داره به چی فکر میکنه به همون چیزی که خودمم بهش فکر میکردم ..بی اراده دستم نشست رو شکمم و نگاهم نشست بهش.. یعنی ممکن بود که من حامله باشم؟ اگه حامله میبودم نصف مشکلاتم حل میشد و دیگه کسی جرئت نمیکرد بهم بگه بدشگون .. الوندم نمیتونست طلاقم بده .. اصلا همه چیز تغییر میکرد. لبخند رو لبام پررنگ تر شد که در باز شد و مامان به همراه بتول و گلبهار اومدن تو اتاق.مامان درو بست و اومد طرفم. اومد سمتم و جلو روم نشست +حالت بهم خورد؟ به بتول چپ چپ نگاه کردم که بدون توجه به اخمام با خنده اومد جلو روم نشست و گفت _ خانم جان فکر کنم حامله اس. مامان لبخندی زد و گفت +دراز بکش گلاب رو زمین دراز کشیدم که مامان لباسمو زد بالا و دستشو گذاشت رو شکمم . یکم دستشو رو شکمم تکون داد و کم کم لبخندش پر رنگ و پر رنگ تر شد به بتول گفت + بدون هیچ سر و صدا و جلب توجهی برو قابله رو خبر کن زود باش... بتول با ذوق از جاش بلند شد و چشم خانومی گفت و رفت بیرون گلبهار اومد بالا سرم و گفت _حامله است؟ +فکر کنم باشه برو ماه جانجان و صدا بزن فقط کسی نفهمه. گلبهارم رفت و من با تعجب گفتم _ واقعا؟ +اره اما بازم قابله ببینه مطمئن بشیم طولی نکشید که ماه جانجان و قابله هم اومدن و مامان گفت که باید معاینه ات کنه .. از فکر کردن به معاینه اش تنم لرزید شنیده بودم که چجوری معاینه میکنه اما برخلاف حرفایی که شنیده بودم اومد طرفم و فقط رو شکمم ودست کشید الگنوهاش تو دستش جیرینگ جیرینگ صدا میداد و استرسمو بیشتر میکرد.مامان طاقت نیاورد و گفت _چیشد حامله است؟ جوابی به مامان نداد و یکم دیگ رو شکمم و دست زدوباز جاش بلند شد و به ماه جانجان گفت + مژده بده خانم جان..بارداره .. دامنش سبزه.. با ناباوری لبخند نشست رو لبم و به شکمم نگاه کردم .. واقعا حامله بودم؟ یعنی الان یک بچه تو شکمم داشتم..اما پس چرا حس خاصی نداشتم..همیشه شنیده بودم حاملگی پر از احساسای متفاوت و ..ادم از همون اول خودش میفهمه حامله است یا نه.. + مطمئنی؟ قابله دوباره سرشو تکون داد و با ذوق گفت _ اره خانم جان.. + نمیخواد معاینه اش کنی؟ _ لازم نیست خانم جان ..از رو لباسش حتی میتونم بفهمم.. + خب خدارو شکر.. خدا رو هزار مرتبه شکر..مژدگونیت پیش من محفوظه .بتول شروع کرد به کل کشیدم و مامانم فقط خندید ..از جام بلند شدمو لباسمومرتب کردم . گلبهار اومد طرفم و گفت _ وای چقدر خوش حال شدم.. گلاب داری مادر میشی.. خودم هنوز تو شوک بودم و نمیتونستم باور کنم..از صدای کل کشیدنای قابله و بتول و کم کم گلبهار همه دور اتاقمون جمع شدن.. فرخ لقا متعجب اومد جلو و به بتول توپید + چخبرته؟ هر روز داره یک مصیبت شوم و بد اتفاق میفته تو کل میکشی؟ بتول انقدر خوش حال بود که هیچ توجهی به فرخ لقا نکرد و به کل کشیدنش ادامه داد . ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بچگیام یه مرضی داشتم همه سی‌دی هایی که تو این پک ها میذاشتم رو در میاوردم و سعی میکردم همه رو تو یه انگشتم جا بدم، هنوزم نمیدونم چرا این کارو میکردم. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f