#داستان_شب 💫
روزی کشاورزی متوجه شد ساعت طلای ميراث خانوادگی اش را در انبار علوفه گم کرده بعد از آنکه در ميان علوفه بسيار جستجو کرد و آن را نيافت از گروهی کودک که بيرون انبار مشغول بازی بودند کمک خواست و وعده داد هرکس آنرا پيدا کند جايزه ميگيرد.
به محض اينکه اسم جايزه برده شد کودکان به درون انبار هجوم بردند و تمام کپه های علوفه را گشتند اما بازهم ساعت پيدا نشد. همينکه کودکان نااميد از انبار خارج شدند پسرکی نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتی ديگر به او بدهد.
کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود انديشيد:"چراکه نه؟ کودک مصممی به نظر ميرسيد، پس کودک به تنهايی درون انبار رفت و پس از مدتی به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحير ازو پرسيد چگونه موفق شدی درحالی که بقيه کودکان نتوانستند؟"
کودک پاسخ داد:" من کار زيادی نکردم، روی زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تيک تاک ساعت را شنيدم و در همان جهت حرکت کردم و آنرا يافتم..."
پی نوشت: ذهن وقتی در آرامش است ، بهتر از ذهن پرمشغله ، کار ميکند. هر روز اجازه دهيد ذهن شما اندکی آرامش يابد تا ببينيد چطور بايد زندگی خود را آنگونه که می خواهيد سروسامان دهيد.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتوهشتم و بزاره بعد از تمام شدن این اتفاقات مامانم موافقت ک
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_شصتونهم
شایدم پشتش به ماه جانجان و مامان گرم بود.فرخ لقا که گیج شده بود دوباره پرسید
+ چخبره؟
ماه جانجان لبخندی زد و گفت
_ به عروست کادو بده فرخ لقا ..دامنش سبز شده به سلامتی..
فرخ لقا ماتش برد و از شنیدن این خبر خوش حال نشد که هیچ..انگاری غم عالم نشست تو دلش..صورتش وا رفت و بهت زده به من نگاه کرد
+حامله است؟
_ اره حامله است.
مامان پوزخندی به فرخ لقا زد و بلند به جمعیتی که جمع شده بودن گفت
+ برای سلامتیش و سلامتی بچه تو راهش و کوری چشم حسودا یک صلوات بلند بفرستین.
صدای صلوات از گوشه و کنار بلند شد مامان اومد طرفم و دستمو گرفت بلندم کرد .
بردم سمت در اتاق و از بین کل کشیدن زنا ردم کرد. رو ایوون کنار ماه مانجان وایستادم...ترنج از اتاقش اومد بیرون و با زری حرف زد و صورت به یک ان تغییر حالت داد و کم کم رفت تو خودش..
باید اعتراف میکردم الان تو این وضعیت هیچ خبری بهتر از این نبود
حلیمه هم کنار ترنج و فرخ لقا وایستاده بود و در گوشی باهاشون حرف میزد و با عصبانیت به من نگاه میکرد.شده بود اتیش بیار معرکه..
گلنسا دایره برداشته بود و میزد و یکی از زنها میخوند و بقیه هم گاهی همراهیش میکردن..
یکی اسپند دود میکرد و یکی شعر اسپند میخوند..
دورو برم انقدر شلوغ شده بود که ترنج و فرخ لقا و حتی دعوا دیشبم با الوندرو هم فراموش کردم و با ذوق و هیجان به اطرافم نگاه میکردم .. استرس گرفته بودم و به این فکر میکردم الوند بعد شنیدن این خبر چه عکس العملی از خودش نشون بده
ساحر هم از اتاق بیرون اومده بود و کنار مادر ترنج وایستاده بود .
نیم ساعتی گذشته بود و همچنان یک سریا شعر میخوندن که سر و صدا کمتر شد و حواس همه به خان و الوند که وارد عمارت شدن پرت شد ..
الوند متعجب به رو ایوون نگاه میکرد و من با خجالت سرم و انداختم پایین.
نزدیک تر که شد زنها شروع کردن به کل کشیدن وخان هم متعجب به این طرف اونطرف نگاه میکرد و دنبال دلیل این خوشحالی کردنا بود..از پله ها اومدن بالا و اومدن طرفمون که خان پرسید
+ چخبر شده مادر؟
ماه جانجان با لبخند نگاهش کرد و گفت
_ خدارو شکر بعد مدت ها خبرای خوب دارم برات ایرج .
زنها باز یک صدا کل کشیدن و ایرج متعجب گفت
+ خیر باشه..چه خبری؟
ماه جانجان با لبخند گفت
_ خیره.
نگاهش رفت سمت الوند و گفت
+ چشمت روشن باشه خانزاد .. دامن زنت سبز شده ..
همه سر و صدا ها خوابید و الوند که انگار متوجه منظور ماه جانجان نشده بود متعجب به من نگاه کرد
ارباب شروع کرد به خندیدن و ضربه ای به پشت الوند زد
_ مبارکت باشه پسر .. پس چرا اینجا انقدر سوت و کوره.
سرم که از خجالت انداخته بودم پایین گرفتم بالا و به الوند نگاه کردم
اروم پرسید
+ حامله ای؟
سری تکون دادم که لبخند نشست رو لباش..
چشمم به پشت سر الوند افتاد که ترنج با چشمای پر از عصبانیتش به من نگاه میکرد و خیره بود بهم..
تو عمارت هیاهویی به پا شده بود که اون سرش ناپیدا ..هر کس کاری میکرد و به دستور خان دوباره چند تا گوس فند و به خط کرده بودن که تو ابادی تقسیمشون کنن
الوند همون لحظه اومد طرفم و دستمو گرفت بردم تو اتاق و در و بست محکم کشیدم سمت خودش و رو سرمو بوسید .
از خوشحالی فقط میخندیدم و هنوز نتونسته بودم باور کنم که واقعا حامله ام ..
سر و صدا هنوز از بیرون میومد و همه مشغول شادی کردن بودن...
خصوصا که انقدر توی این مدت همه اتفاق های بد پشت سر گذاشته بودن و از طرفی با این بلاهایی که سر این و اون میومد عمارت شده بود ماتم کده و حالا با این اتفاق همه فرصت پیدا کرده بودن که یکم شادی کنن...
به دستور خان دوباره دیگهای نذری غذا به پا شد...
تا شب و همه زنهای عمارت یک صدا کل میکشیدن و دف می زدن و منم بینشون نشسته بودم و فقط با ذوق به این طرف و اونطرف نگاه میکردم .ظاهراً این قصه بدشگونی و بدیمنی به کلی فراموش شده بود دیگه هیچکس ازش حرفی نمی زد هرچند که مادر ترنج و فرخ لقا چند باری خواستن که بحثی بندازن وسط و یکجوری این بساط به پا شده رو جمع و جور کنن هرازگاهی هم حرفی از اتفاقای بد میزدن اما هیچکس دیگه به حرفاشون گوش نمیداد و همه سرگرم خودشون بودن.
****
چند روزی گذشته بود و الوند اصلا اجازه نمی داد که از جام بلند شم یا بخوام کاری انجام بدم با این اتفاقات اخیر حساس شده بود اگه از دستش برمیاومد حتی برای سرکشی هم نمی رفت و میشست تو اتاق کنارم تا ازم مواظبت کنه. به گفته مامان زیاد از اتاق بیرون نمیرفتم و بیشتر وقتمو توی اتاق میگذروندم.ترنج و فرخ لقا و به دنبال این بودن که بحثی به پا کنن یا اینکه مامان میگفت ممکنه که بلایی سر بچه ام بیارن
برای همین ترجیح می دادم که این چند ماه اول را یک کم رعایت کنم و تا میتونم ازشون دوری کنم
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ خدا همان خداست، ما دستخوش تغییر شدیم...
🌙 شب بخیرر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تا ميتونی به خودت برس
خودتو دوست داشته باش!
واسه خودت
صبحونه خوب آماده كن،
عطر خوب بخر
تو اين دنيا هيچكس جز خودت
نميتونه حالتو خوب كنه...🙋♀️😍🌿
روزتون پر از حس خوب آرامش🌱
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خونهی مادربزرگه🥹❤️
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فکر سلامتی باش... - @mer30tv.mp3
4.8M
صبح 9 مرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتونهم شایدم پشتش به ماه جانجان و مامان گرم بود.فرخ لقا که
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتاد
با حامله شدن من دیگه حرفی از ازدواج ترنج و الوند وسط نیومده بود میدونستم که الان ترنج و مادرش انقدر عصبانی هستن که هر کاری از دستشون بربیاد انجام بدن تا این اوضاع به نفع خودشون عوض کند...
پدر ترنج خیلی وقت بود که برگشته بود به عمارت خودش اما مادرش همین جا مونده بود نمیدونستم که کی میخواد بره ظاهرا کمر همت بسته بود که اول دخترشو به عقد الوند در بیاره و بعدش بره دنبال زندگی خودش...
از فردای روزی که همه متوجه شدند من حاملم اتفاقای بد بیشتر و بیشتر شروع شدن
با اینکه الوند همه جا نگهبان گذاشته بود اما بازم این اتفاقا ادامه داشتن و هیچ جوره نمیتونستیم که متوقفشون کنیم
اما الوند می گفت که مطمئناً همه اینا سر مادرترنجه فقط حیف که هیچ مدرکی نداشت برای اثبات کردنش از طرفی از روزی که متوجه بارداریم شده بود دیگه کاملا از ترنج کنده بود و دیگه علنا داشت ازبه هم زدن این ازدواج حرف میزد...
انگار که الوندم دنبال بهونه یا مدرکی بود تابتونه این وصلت و به هم بزنه چون خودش میدونست که ارباب یا پدرترنج اجازه نمیدن که به همین راحتی این وصلت به هم بخوره!!
بالاخره جفتشون سر این مسئله کلی با هم دیگه معامله کرده بودن و الوندم اسم خودش رو روی ترنج گذاشته بود و این برای خانواده ترنج یک سرشکستگی حساب میشد...
این شده بود که خان می گفت در هر شرایطی الوند و ترنج باید با هم ازدواج کنن و حالا الوند در به در دنبال یک راه بود تا خودش را از این ماجرا بکشه عقب منم ساکت نشسته بودم و هر چی که افسون بهم یاد داده بود از مامان یاد گرفته بودم گذاشته بودم وسط تا الوند طرف خودم نگه دارم و ظاهراً موفق هم شده بودم.
این روزا رفتار مامان به شدت عجیب شده بود.نمیدونستم دوباره میخواد چیکار کنه و چی تو سرش میگذره اما مطمئن بودم که بازم داره یه کارایی انجام میده
حتی گلبهار هم متوجه رفتارا شده بود و چند بار به من گفته بود که به مامان رفتارش مشکوکه. از طرفی خواستگارهای گلبهارم پیغام فرستاده بودن که جوابمون چیه و اگه جواب مثبته هرچی زودتر بیان تا برای بقیه موضوعات حرف بزنن. ماه جانجان می گفت بیشتر از این نمی تونیم منتظرشون بذاریم و قرار بر این شد که برای دو سه شبه دیگه باهاش قرار بذاریم تا بیان عمارت و حرفاشونو بزنن.
گلبهارم از خدا خواسته با اینکه به شدت استرس داشت اما خیلی خوش حال بود و میگفت که دلش میخواد هر چی زودتر بره سر خونه زندگی خودش..
میدونستم که چقدر زیاد از زندگی تو این عمارت خسته شده...
انقدر درگیر مشکلاتم بودم و جنگیدن برای حفظ الوند که انگاری یادم رفته بود اصلا چرا با الوند ازدواج کردم و با خودم قرار گذاشته بودم چیکارکنم .مرگ ناحق ارسلان و..ارسلانی که این روزا هیچی ازش تو یادم نبود و تنها چیزی که ازش یادم بود فقط وفقط یک اسم بود و چند تا خاطره ..
انقدر درگیر الوند شده بودم که نمیدونستم راستی راستی عاشقش شدم یا نه ..
احساس عجیبی بهش داشتم.. احساسی که نمیتونستم اسمشو عشق بزارم اما میدونستم که الوند توی این روزا برام شده جزو عزیز ترین ادمای زندگیم..جوری که اگه از دستش بدم نمیتونستم طاقت بیارم...
***
دوباره توی عمارت یک آتیش دیگه به پا شده بود و این بار خان انقدر عصبانی شده بود که همه رو وسط حیاط عمارت به خط کرده بود ازشون سوال و جواب کنه از
ماه جانجان گرفته تا خدمتکار مطبخ
این اتفاقات واقعاً دیگه کلافه کننده شده بود و باید هرچه زودتر تموم میشد انقدر فشار روی ارباب اومده بود که بعد از این که هیچ اطلاعاتی دستش نیومد دست به دامن ساحر شده بود و ازش کلی خواهش کرد که هرچه زودتر این اتفاقات و تموم کنه خصوصاً اینکه بعضی از این اتفاقا به بیرون از عمارتم رسیده بود و مردم آبادی هم هر کدوم یک جوری داشتن اذیت می شدن و خبر به گوش ارباب رسیده بود این شده بود که خان شده بود مضحکه آبادی های اطراف و..می خواست هر طور که شده این اوضاع به وضعیت سابقش برگرده.به ساحر هم کلی قول طلا و جواهر داد و بهش گفت که فقط این اوضاع و تمومش کنه...
بعضیا شایعات داخل عمارت و توی آبادی هم پخش کرده بودن و ظاهراً همه حرف از یک وصلت ناپسند و اتفاقات بد میزدن
این خبر رو افسون برام آورد گفت که مردم دیشب جمع شدن و قرار گذاشتن همه بیان سمت عمارت پشت در عمارت جمع بشن و اعتراض کنن، میگفت که توی آبادی شایعه انداختن ازدواج تو الوند باعث این اتفاقات شده...
از اونجایی که الوند پسر خان بود و من دختر یک رعیت ساده، خیلیا هم برای مامان حرف آورده بودند که معلوم نیست بابای ما کیه مردم میگفتن که ازدواج ما باعث این اتفاقات شده افسون می گفت که امروز و فرداست همشون پاشن بیان و پشت در عمارت جمع بشن
ترس برم داشته بود و با خودم فکر میکردم اگه واقعا این اتفاق بیفته بعدش چی؟
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
13.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#مرغ_سوخاری
مواد لازم:
✅️ ۱ کیلو سینه مرغ
✅️ یک لیوان آرد(به همراه ادویه ها )
✅️ آرد به مقدار لازم( برای روکش کردن)
✅️ یک لیوان آب
✅️ دو عدد تخم مرغ
✅️ نمک،فلفل سیاه و پودر سیر
✅️ روغن مایع
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
783_48191207258086.mp3
10.51M
جیتک کوم خویه حسین
آمدم پیش تو برادرم حسین
لیش تغمض عیونک
چرا چشماتو میبندی؟
#اربعین
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f