#داستان_شب 💫
روزی کشاورزی متوجه شد ساعت طلای ميراث خانوادگی اش را در انبار علوفه گم کرده بعد از آنکه در ميان علوفه بسيار جستجو کرد و آن را نيافت از گروهی کودک که بيرون انبار مشغول بازی بودند کمک خواست و وعده داد هرکس آنرا پيدا کند جايزه ميگيرد.
به محض اينکه اسم جايزه برده شد کودکان به درون انبار هجوم بردند و تمام کپه های علوفه را گشتند اما بازهم ساعت پيدا نشد. همينکه کودکان نااميد از انبار خارج شدند پسرکی نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتی ديگر به او بدهد.
کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود انديشيد:"چراکه نه؟ کودک مصممی به نظر ميرسيد، پس کودک به تنهايی درون انبار رفت و پس از مدتی به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحير ازو پرسيد چگونه موفق شدی درحالی که بقيه کودکان نتوانستند؟"
کودک پاسخ داد:" من کار زيادی نکردم، روی زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تيک تاک ساعت را شنيدم و در همان جهت حرکت کردم و آنرا يافتم..."
پی نوشت: ذهن وقتی در آرامش است ، بهتر از ذهن پرمشغله ، کار ميکند. هر روز اجازه دهيد ذهن شما اندکی آرامش يابد تا ببينيد چطور بايد زندگی خود را آنگونه که می خواهيد سروسامان دهيد.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتوهشتم و بزاره بعد از تمام شدن این اتفاقات مامانم موافقت ک
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_شصتونهم
شایدم پشتش به ماه جانجان و مامان گرم بود.فرخ لقا که گیج شده بود دوباره پرسید
+ چخبره؟
ماه جانجان لبخندی زد و گفت
_ به عروست کادو بده فرخ لقا ..دامنش سبز شده به سلامتی..
فرخ لقا ماتش برد و از شنیدن این خبر خوش حال نشد که هیچ..انگاری غم عالم نشست تو دلش..صورتش وا رفت و بهت زده به من نگاه کرد
+حامله است؟
_ اره حامله است.
مامان پوزخندی به فرخ لقا زد و بلند به جمعیتی که جمع شده بودن گفت
+ برای سلامتیش و سلامتی بچه تو راهش و کوری چشم حسودا یک صلوات بلند بفرستین.
صدای صلوات از گوشه و کنار بلند شد مامان اومد طرفم و دستمو گرفت بلندم کرد .
بردم سمت در اتاق و از بین کل کشیدن زنا ردم کرد. رو ایوون کنار ماه مانجان وایستادم...ترنج از اتاقش اومد بیرون و با زری حرف زد و صورت به یک ان تغییر حالت داد و کم کم رفت تو خودش..
باید اعتراف میکردم الان تو این وضعیت هیچ خبری بهتر از این نبود
حلیمه هم کنار ترنج و فرخ لقا وایستاده بود و در گوشی باهاشون حرف میزد و با عصبانیت به من نگاه میکرد.شده بود اتیش بیار معرکه..
گلنسا دایره برداشته بود و میزد و یکی از زنها میخوند و بقیه هم گاهی همراهیش میکردن..
یکی اسپند دود میکرد و یکی شعر اسپند میخوند..
دورو برم انقدر شلوغ شده بود که ترنج و فرخ لقا و حتی دعوا دیشبم با الوندرو هم فراموش کردم و با ذوق و هیجان به اطرافم نگاه میکردم .. استرس گرفته بودم و به این فکر میکردم الوند بعد شنیدن این خبر چه عکس العملی از خودش نشون بده
ساحر هم از اتاق بیرون اومده بود و کنار مادر ترنج وایستاده بود .
نیم ساعتی گذشته بود و همچنان یک سریا شعر میخوندن که سر و صدا کمتر شد و حواس همه به خان و الوند که وارد عمارت شدن پرت شد ..
الوند متعجب به رو ایوون نگاه میکرد و من با خجالت سرم و انداختم پایین.
نزدیک تر که شد زنها شروع کردن به کل کشیدن وخان هم متعجب به این طرف اونطرف نگاه میکرد و دنبال دلیل این خوشحالی کردنا بود..از پله ها اومدن بالا و اومدن طرفمون که خان پرسید
+ چخبر شده مادر؟
ماه جانجان با لبخند نگاهش کرد و گفت
_ خدارو شکر بعد مدت ها خبرای خوب دارم برات ایرج .
زنها باز یک صدا کل کشیدن و ایرج متعجب گفت
+ خیر باشه..چه خبری؟
ماه جانجان با لبخند گفت
_ خیره.
نگاهش رفت سمت الوند و گفت
+ چشمت روشن باشه خانزاد .. دامن زنت سبز شده ..
همه سر و صدا ها خوابید و الوند که انگار متوجه منظور ماه جانجان نشده بود متعجب به من نگاه کرد
ارباب شروع کرد به خندیدن و ضربه ای به پشت الوند زد
_ مبارکت باشه پسر .. پس چرا اینجا انقدر سوت و کوره.
سرم که از خجالت انداخته بودم پایین گرفتم بالا و به الوند نگاه کردم
اروم پرسید
+ حامله ای؟
سری تکون دادم که لبخند نشست رو لباش..
چشمم به پشت سر الوند افتاد که ترنج با چشمای پر از عصبانیتش به من نگاه میکرد و خیره بود بهم..
تو عمارت هیاهویی به پا شده بود که اون سرش ناپیدا ..هر کس کاری میکرد و به دستور خان دوباره چند تا گوس فند و به خط کرده بودن که تو ابادی تقسیمشون کنن
الوند همون لحظه اومد طرفم و دستمو گرفت بردم تو اتاق و در و بست محکم کشیدم سمت خودش و رو سرمو بوسید .
از خوشحالی فقط میخندیدم و هنوز نتونسته بودم باور کنم که واقعا حامله ام ..
سر و صدا هنوز از بیرون میومد و همه مشغول شادی کردن بودن...
خصوصا که انقدر توی این مدت همه اتفاق های بد پشت سر گذاشته بودن و از طرفی با این بلاهایی که سر این و اون میومد عمارت شده بود ماتم کده و حالا با این اتفاق همه فرصت پیدا کرده بودن که یکم شادی کنن...
به دستور خان دوباره دیگهای نذری غذا به پا شد...
تا شب و همه زنهای عمارت یک صدا کل میکشیدن و دف می زدن و منم بینشون نشسته بودم و فقط با ذوق به این طرف و اونطرف نگاه میکردم .ظاهراً این قصه بدشگونی و بدیمنی به کلی فراموش شده بود دیگه هیچکس ازش حرفی نمی زد هرچند که مادر ترنج و فرخ لقا چند باری خواستن که بحثی بندازن وسط و یکجوری این بساط به پا شده رو جمع و جور کنن هرازگاهی هم حرفی از اتفاقای بد میزدن اما هیچکس دیگه به حرفاشون گوش نمیداد و همه سرگرم خودشون بودن.
****
چند روزی گذشته بود و الوند اصلا اجازه نمی داد که از جام بلند شم یا بخوام کاری انجام بدم با این اتفاقات اخیر حساس شده بود اگه از دستش برمیاومد حتی برای سرکشی هم نمی رفت و میشست تو اتاق کنارم تا ازم مواظبت کنه. به گفته مامان زیاد از اتاق بیرون نمیرفتم و بیشتر وقتمو توی اتاق میگذروندم.ترنج و فرخ لقا و به دنبال این بودن که بحثی به پا کنن یا اینکه مامان میگفت ممکنه که بلایی سر بچه ام بیارن
برای همین ترجیح می دادم که این چند ماه اول را یک کم رعایت کنم و تا میتونم ازشون دوری کنم
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ خدا همان خداست، ما دستخوش تغییر شدیم...
🌙 شب بخیرر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تا ميتونی به خودت برس
خودتو دوست داشته باش!
واسه خودت
صبحونه خوب آماده كن،
عطر خوب بخر
تو اين دنيا هيچكس جز خودت
نميتونه حالتو خوب كنه...🙋♀️😍🌿
روزتون پر از حس خوب آرامش🌱
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خونهی مادربزرگه🥹❤️
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فکر سلامتی باش... - @mer30tv.mp3
4.8M
صبح 9 مرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتونهم شایدم پشتش به ماه جانجان و مامان گرم بود.فرخ لقا که
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتاد
با حامله شدن من دیگه حرفی از ازدواج ترنج و الوند وسط نیومده بود میدونستم که الان ترنج و مادرش انقدر عصبانی هستن که هر کاری از دستشون بربیاد انجام بدن تا این اوضاع به نفع خودشون عوض کند...
پدر ترنج خیلی وقت بود که برگشته بود به عمارت خودش اما مادرش همین جا مونده بود نمیدونستم که کی میخواد بره ظاهرا کمر همت بسته بود که اول دخترشو به عقد الوند در بیاره و بعدش بره دنبال زندگی خودش...
از فردای روزی که همه متوجه شدند من حاملم اتفاقای بد بیشتر و بیشتر شروع شدن
با اینکه الوند همه جا نگهبان گذاشته بود اما بازم این اتفاقا ادامه داشتن و هیچ جوره نمیتونستیم که متوقفشون کنیم
اما الوند می گفت که مطمئناً همه اینا سر مادرترنجه فقط حیف که هیچ مدرکی نداشت برای اثبات کردنش از طرفی از روزی که متوجه بارداریم شده بود دیگه کاملا از ترنج کنده بود و دیگه علنا داشت ازبه هم زدن این ازدواج حرف میزد...
انگار که الوندم دنبال بهونه یا مدرکی بود تابتونه این وصلت و به هم بزنه چون خودش میدونست که ارباب یا پدرترنج اجازه نمیدن که به همین راحتی این وصلت به هم بخوره!!
بالاخره جفتشون سر این مسئله کلی با هم دیگه معامله کرده بودن و الوندم اسم خودش رو روی ترنج گذاشته بود و این برای خانواده ترنج یک سرشکستگی حساب میشد...
این شده بود که خان می گفت در هر شرایطی الوند و ترنج باید با هم ازدواج کنن و حالا الوند در به در دنبال یک راه بود تا خودش را از این ماجرا بکشه عقب منم ساکت نشسته بودم و هر چی که افسون بهم یاد داده بود از مامان یاد گرفته بودم گذاشته بودم وسط تا الوند طرف خودم نگه دارم و ظاهراً موفق هم شده بودم.
این روزا رفتار مامان به شدت عجیب شده بود.نمیدونستم دوباره میخواد چیکار کنه و چی تو سرش میگذره اما مطمئن بودم که بازم داره یه کارایی انجام میده
حتی گلبهار هم متوجه رفتارا شده بود و چند بار به من گفته بود که به مامان رفتارش مشکوکه. از طرفی خواستگارهای گلبهارم پیغام فرستاده بودن که جوابمون چیه و اگه جواب مثبته هرچی زودتر بیان تا برای بقیه موضوعات حرف بزنن. ماه جانجان می گفت بیشتر از این نمی تونیم منتظرشون بذاریم و قرار بر این شد که برای دو سه شبه دیگه باهاش قرار بذاریم تا بیان عمارت و حرفاشونو بزنن.
گلبهارم از خدا خواسته با اینکه به شدت استرس داشت اما خیلی خوش حال بود و میگفت که دلش میخواد هر چی زودتر بره سر خونه زندگی خودش..
میدونستم که چقدر زیاد از زندگی تو این عمارت خسته شده...
انقدر درگیر مشکلاتم بودم و جنگیدن برای حفظ الوند که انگاری یادم رفته بود اصلا چرا با الوند ازدواج کردم و با خودم قرار گذاشته بودم چیکارکنم .مرگ ناحق ارسلان و..ارسلانی که این روزا هیچی ازش تو یادم نبود و تنها چیزی که ازش یادم بود فقط وفقط یک اسم بود و چند تا خاطره ..
انقدر درگیر الوند شده بودم که نمیدونستم راستی راستی عاشقش شدم یا نه ..
احساس عجیبی بهش داشتم.. احساسی که نمیتونستم اسمشو عشق بزارم اما میدونستم که الوند توی این روزا برام شده جزو عزیز ترین ادمای زندگیم..جوری که اگه از دستش بدم نمیتونستم طاقت بیارم...
***
دوباره توی عمارت یک آتیش دیگه به پا شده بود و این بار خان انقدر عصبانی شده بود که همه رو وسط حیاط عمارت به خط کرده بود ازشون سوال و جواب کنه از
ماه جانجان گرفته تا خدمتکار مطبخ
این اتفاقات واقعاً دیگه کلافه کننده شده بود و باید هرچه زودتر تموم میشد انقدر فشار روی ارباب اومده بود که بعد از این که هیچ اطلاعاتی دستش نیومد دست به دامن ساحر شده بود و ازش کلی خواهش کرد که هرچه زودتر این اتفاقات و تموم کنه خصوصاً اینکه بعضی از این اتفاقا به بیرون از عمارتم رسیده بود و مردم آبادی هم هر کدوم یک جوری داشتن اذیت می شدن و خبر به گوش ارباب رسیده بود این شده بود که خان شده بود مضحکه آبادی های اطراف و..می خواست هر طور که شده این اوضاع به وضعیت سابقش برگرده.به ساحر هم کلی قول طلا و جواهر داد و بهش گفت که فقط این اوضاع و تمومش کنه...
بعضیا شایعات داخل عمارت و توی آبادی هم پخش کرده بودن و ظاهراً همه حرف از یک وصلت ناپسند و اتفاقات بد میزدن
این خبر رو افسون برام آورد گفت که مردم دیشب جمع شدن و قرار گذاشتن همه بیان سمت عمارت پشت در عمارت جمع بشن و اعتراض کنن، میگفت که توی آبادی شایعه انداختن ازدواج تو الوند باعث این اتفاقات شده...
از اونجایی که الوند پسر خان بود و من دختر یک رعیت ساده، خیلیا هم برای مامان حرف آورده بودند که معلوم نیست بابای ما کیه مردم میگفتن که ازدواج ما باعث این اتفاقات شده افسون می گفت که امروز و فرداست همشون پاشن بیان و پشت در عمارت جمع بشن
ترس برم داشته بود و با خودم فکر میکردم اگه واقعا این اتفاق بیفته بعدش چی؟
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#مرغ_سوخاری
مواد لازم:
✅️ ۱ کیلو سینه مرغ
✅️ یک لیوان آرد(به همراه ادویه ها )
✅️ آرد به مقدار لازم( برای روکش کردن)
✅️ یک لیوان آب
✅️ دو عدد تخم مرغ
✅️ نمک،فلفل سیاه و پودر سیر
✅️ روغن مایع
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
783_48191207258086.mp3
10.51M
جیتک کوم خویه حسین
آمدم پیش تو برادرم حسین
لیش تغمض عیونک
چرا چشماتو میبندی؟
#اربعین
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خیلی لذت بخشه نگاه کردن به وسایلی که
۳۰ سال از عمرشون گذشته...
چه خاطرهها که نهفته است تو دلشون
چه غمها و چه شادیها که به خود ندیدن…
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادویکم
ارباب این روزا انقدر آشفته بود که دیگه حتی به من و حامله بودنم توجهی نداشته باشه و فقط میخواست که هر جور هست این ماجراهارو تموم کنه..وقتی این خبر رو به مامان دادم به شدت صورتش تو هم شد و از اتاق زد بیرون میدونستم دیگه امروز یا فردا کاری که همه این مدت براش نقشه کشیده بود و انجام میداد و دیگه ساکت نمی موند
افسون هوا تاریکی رفت و من موندم تنها توی اتاق
ماه جانجان از روزی که فهمیده بود من حامله ام مدام برای بچه هم لباس می بافت و بیشتر وقتش را توی اتاق می گذروند...
قابله گفته بود که چند ماه بعد شاید بتونه تشخیص بده که بچم دختره یا پسر.
مامان کلی نذرونیاز کرده بود که بچم پسر بشه و حتی دعا هم برام گرفته بود...
بی حوصله توی اتاق موهامو شونه میزدم که در باز شد و الوند اومد داخل با دیدنش تعجب شدم از جام پاشدم
_ سلام این وقت روز اینجا چیکار می کنی؟
+ سلام و کارم زودتر تموم شد اومدم عمارت آبادی یکم آن را به هم ریخته
حرف های افسون یادم اومد و ترس نشست توی دلم
_چیشده؟
+ چیز مهمی نیست در مورد شایعه هاست
امروز و فرداست که همه چیز درست بشه نگران چیزی نباش
لبخند زوری زدم و سر تکون دادم ترجیح دادم دیگه در مورد این مسئله حرفی نزنم و همه چیز را بسپارم دست مامان ، مامان همه چیزو درست می کرد
بتول برامون شام آورده . از اتاق بیرون نرفتم و کنار الوند موندم...الوند تمام شب و برام حرف زد و از این گفت که اجازه نمیده هیچ اتفاقی برای من یا بچمون بیفته و تحت هر شرایطی مواظبمونه.
این که اونم مطمئن که مامان ساکت نمیشینه و بالاخره کاری انجام میده...
خودش گفت که اگه ترنج این کارها رو نمی کرد شاید عقدش می کرد اما الان دیگه تحت هیچ شرایطی حاضر نیست که ترنج و عقد بکنه!
نیمه های شب بود که بالاخره یکم دلم آروم گرفت و چشمام روی هم رفت و خوابم برد.
بین خواب و بیداری بودم که صداهای عجیبی می شنیدم تو جام غلتی زدم چشمامو باز کردم اما با دیدن جای خالی الوند هوشیار شدم و خواب از سرم پرید بلند شدم و سر جام نشستم. به دور و بر نگاهی انداختم صدا داشت از بیرون میومد
سپیده صبح زده و اتاق یکم روشن شده بود از جام بلند شدم و لباس پوشیدم و در اتاق باز کردم و رفتم بیرون
اما با دیدن جمعیتی که توی حیاط و روی ایوون جمع شده بودن متعجب شدم مامان با دیدنم اومد سمت ما گفت
+بیدار شدی برو تو اتاقت اینجا واینستا هوا سرده
از سردی هوا لرز افتاده بود به تنم اما اونقدر شوکه شده بودم که اهمیتی ندادم و دوباره نگاهی به دوروبرم انداختم و از مامان پرسیدم
_ اینجا چه خبره این سر و صداها چیه مامان؟
+چیزی نیست گلاب برو تو اتاق تو استراحت کن خودم همه چیزو درست می کنم
سری به نشونه منفی تکون دادم
_نه مامان الوند کجاست چه خبره این سر و صداها از کجاست؟
صدا لحظه به لحظه داشت بلند تر میشد به در عمارت نگاه کردم که چند نفری جلوی در ایستاده بودن و مادر ترنج و فرخلقا کنار هم روی ایوون وایساده بودن و با هم حرف میزدن.
مامان کنار گوشم گفت
+ مردم دم در جمع شدن همونی که افسون بهت گفته دارن اعتراض می کنن و می خوان که الوند تو رو طلاق بده و از عمارت بیرونت کنه
با ترس به مامان نگاه کردم که لبخندی زد و گفت
_ نگران نباش خودم درستش میکنم .
در عمارت باز شد و الوند و ارباب آشفته و کلافه اومدن داخل دوباره در بسته شد اما همون لحظه تونستم جمعیت عظیمی که پشت در جمع شده بودن رو ببینم نگرانی و دلهره بیشتر و بیشتر به دلم چنگ انداخت
خان انقدر عصبانی بود که رگ گردنش ورم کرده بود و صورتش سرخ شده بود و الوندم دست کمی از اون نداشت از پله ها اومدن بالا که ماه جانجان گفت
+حرف حسابشون چیه چی میخوان؟
ارباب کلافه گفت
_نمیدونم کی این شایعه ها را پخش کرده اما می خوان که الوند گلاب و طلاقش بده
مامان رفت جلو گفت
+چرا گلاب از کجا میدونن تقصیره گلابه؟
خان نگاهش و از مامان گرفت و گفت
_گفتم که نمی دونم که کی این شایعه ها را پخش کرده اما همشون ساحر رو
می شناختن و قبولش دارن میگن که اون گفته مقصر گلاب و تا گلاب و از ابادی بیرون نندازیم ساکت نمیشینیم.
با ترس و نگرانی به الوند که آشفته و پریشون بود نگاه کردم مامان به ساحر اشاره زد و بلند صداش زد
+ ساحر بیا اینجا
متعجب از کار مامان بهش نگاه کردم ساحر رفت طرفشونو به ارباب سلامی داد.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادودوم
ارباب با کلافگی بهش گفت
_ میتونی این جمعیت و ساکت کنی؟
ساحر سری به نشونه منفی تکون داد و گفت
+من جز گفتن واقعیت نمیتونم کار دیگه ای انجام بدم
خان با عصبانیت بهش توپید
_ تو این مردمو به هم ریختی تو باعث همه این درد سرا شدی اگه این وضعیت و درست نکنی همین جا از سر در عمارت آویزونت می کنم
ساحر لبخندی زد و گفت
+حتی اگه منو به مرک هم تهدید بکنید من باز جز کاردرست کاری دیگه ای و انجام نمیدمخ
الوند که دید این بحث بیفایده است که خان گفت
_چیکارکنیم خان نمیتونیم که تا ابد پشت اون در نگهشون داریم
نگاهم رفت سمت در عمارت که نگهبانان جلوش وایساده بودن...
ماهجان جان جلوتر رفت و گفت
_هیچ جوره نمیشه متوقفشون کرد؟
خان سری به نشونه منفی تکون داد مامان سرش پایین بود و توی فکر انگار که داشت با خودش کلنجار میرفت چیکار کنه
ماه جانجان که ظاهراً چاره ای پیدا نکرده بود به خان گفت
+چاره چیه ایرج نمیشه که همینجوری دست رو دست بزارین
الوند با عصبانیت گفت
_چیکار کنم ماه جانجان زنمو با بچه توی شکمش رو طلاق بدم به خاطر حرف های احمقانه مردم؟؟
+ماهجان جان سری به نشونه منفی تکون داد و عصاشو آروم به زمین کوبید
_من نگفتم که تو گلاب و طلاقش بدی اما می تونیم وانمود کنیم که این کارو کردی
خان با تعجب گفت
+منظورت چیه ماهجانجان یعنی چی کار کنیم؟
_یعنی اینکه الان گلاب و با یک ماشین بفرستین شهر و به مردم بگیم که الوند طلاقش میده و دیگه به عمارت برنمیگرده یکم که اوضاع آروم شد دوباره برش میگردونیم به عمارت
ظاهراً خان با نظر ماهجانجان موافق بود که سکوت کرد و حرفی نزد اما الوند با عصبانیت گفت
+این که نشد چاره ماه جانجان من زنمو با بچه توی شکمشو کجا بفرستم برم خودمم باید بالای سرشون باشم اونوقت آبادی و چیکارش کنم اصلاً اول و آخرش که چی بالاخره که برگردم روز از نو روزی از نو
_ تا اون موقع این سروصدا و آتیششون میخوابه
الوند سری تکون داد و گفت
+تو این جماعت رو نمی شناسی ماه جانجان تا به خواستشون نرسن دست بر نمیدارن خصوصاً که همشون یک مشت آدم خرافاتی بیشتر نیستن و گرنه که این حرفارو باور نمی کردن...
ماهجان جان با عصبانیت گفت
_ مگه ما چاره دیگه ای هم داریم.الوند بالاخره باید یه کاری بکنیم یا نه اون جماعت بیرون و چجوری میخوای ساکت کنی به نظرت یک نفر دو نفر هستن که با ترس بتونی ساکتشون کنی؟
اونا داغ دیدن الوند بهشون حق بده.توی یک هفته خواهر مادر پدر یا برادرشون و هر کدوم رو به طریقی از دست دادن اونا عصبانین الوند تو نمیتونی با زور و اجبار ساکت شون کنی مگه این که کاری که می خوان انجام بدی
الوند عاجز و درمونده نگاهشو سمت من فرستاد زیر لب گفت
+من نمیتونم ماهجانجان نمیتونم به خاطر حرف اونا از زن و بچهام بگذرم .
ماهجانجان دوباره گفت
_ من که میگم الوند فقط بهشون دروغ میگی تظاهر می کنی چاره دیگه ای نداریم توی اولین فرصت خودم گلاب وبچه تو برمیگردونم به عمارت قول میدم فقط الان برو آرومشون کن
الوند سکوت کرد و حرفی نزد خان به من نگاه کرد و دوباره به مامان نگاه کرد .
من خیره مامان بودم و منتظر بودم که هر لحظه حرفی بزنه و بخواد کاری بکنه حتی گلبهار به مامان نگاه می کرد و منتظر بود که مامان یه کاری بکنه
خان دوباره به ماه جانجان نگاه کرد و گفت +الان برم بهشون این حرفها بزنم ؟
ماهجانجان سری تکون داد و گفت
_چارهای نیست ایرج وسایل گلاب و آماده میکنیم با یک ماشین مطمئن از عمارت میفرستیمش بیرون نگران نباشین
خان سری تکون داد و خواست بره سمت حیاط که بالاخره مامان لب باز کرد و گفت +صبر کن ایرج
لبخند از روی لبهای ترنج و مادرش و فرخلقا رفت و همشون حواسشون دادن به مامان که سرشو گرفت بالا و با صدای محکمی گفت
_اونا ساحر رو قبول دارن؟
خان سری تکون داد و گفت
+ آره نمیدونم از کجا میشناسنش اما قبولش دارن
مامان سرشو به بالا و پایین تکون داد به نشونه تایید و گفت
_خیلی خوب اگه ساحر رو قبول دارن ساحر میره و باهاشون حرف میزنه
خان که متوجه منظور مامان نشده بود گفت
+منظورت چیه گلبانو ساحر بره بهشون چی بگه؟
مامان شونه ای بالا انداخت و گفت
_ بره بهشون حقیقتو بگه من ازش می خوام که دوباره سنگاشو بریزه وسط تا بفهمه که مشکل از کجاست
فرخلقا ساکت ننشست و گفت
+روز اول که گفت مشکل از دختر توی ... مامان نگاه عصبی بهش انداخت اما فرخلقا از رو نرفت و گفت
_دیگه چی میخوای بشنوی حتماً باید دختر تو با سنگ و گتگ از عمارت بیرون کنن؟
مامان توجهی به فرخ لقا نکرد و به
ماه جانجان گفت
+مگه مردم اون بیرون نمیخوان که گلاب از این عمارت بره بیرون خیلی خوب منم که چیز دیگه ای نمی گم ساحر دوباره سنگاشو بریزه و اینبار هر چی که گفت من قبول می کنم ...
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر یه سریال بود به اسم پهلوانان نمیمیرند
شبی یه پهلون رو توش میکشتن😂
اسمش خیلی بهش می اومد
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
میگویند؛
"آقا محمد خان قاجار" علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک "روباه میتاخته،" بعد آن بیچاره را میگرفته و دور گردنش، "زنگولهای آویزان" میکرده و آخر رهایش میکرده.
تا اینجا ظاهراً مشکلی نیست.
البته که روباه بسار دَویده، وحشت کرده، اما زنده است؛ هم جانش را دارد، هم دُمش و هم پوستش.
"میماند آن زنگوله!"
از این به بعد روباه هر جا که برود زنگوله توی گردنش صدا میکند!
دیگر نمیتواند "شکار" کند، چون صدای زنگوله، شکار را فراری میدهد.
بنابراین «گرسنه» میماند.
صدای زنگوله، "جفتش" را هم فراری میدهد، پس «تنها» میماند.
از همه بدتر، صدای زنگوله، خود روباه را «آشفته» میکند، «آرامش» را از او میگیرد.!
"این همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش میآورد.
فکر و خیال رهایش نمیکند!"
زنگولهای از "افکار منفی،" دور گردنش "قلاده"میکند.
بعد خودش را گول میزند و فکر میکند که آزاد است، ولی نیست.
برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آنها را با خودش میبرد،
آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای یک زنگوله!
* راستی هر یک از ما چقدر اسیر این زنگوله هستیم؟*
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_هفتادودوم ارباب با کلافگی بهش گفت _ میتونی این جمعیت و ساکت
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادوسوم
حتی اگه مقصر همه این اتفاقات و گلاب دونست من چشم میبندم رو مادر بودنم و گلاب از عمارت بیرون می کنم طلاقشم از الوند می گیرم
همه شوکه شده به مامان نگاه میکردند این دیگه چه حرفی بود که مامان داشت میزد گلبهار به من نزدیک شد و زیر لب گفت
_ مامان چی داره میگه چرا اینجوری میکنه مگه نمیدونه ساحر طرف ترنج و فرخ لقاست و هر طور هست تو رو از عمارت میندازه بیرون سری تکون دادم و زیر لب گفتم
+نمیدونم خودمم گیج شدم.دوباره پرسید
_سنگ چی و بریزه وسط؟
از بتول شنیده بودم که روز اولی که ساحر اومده بود و همه زنان رو جمع کرده بود چند تا سنگ مختلف و روی زمین چیده بود و از این کار هایی که عاقبت شده بود پیچیدن این شایعه ها بین مردم که مشکل از منه، برای گلبهار توضیح دادم و سری تکون داد
همه ساکت شده بودن و به مامان و این پیشنهاد عجیبی که داده بود نگاه می کردن
مامان که دید کسی حرفی نمیزنه دوباره گفت
+مگه شما هم اینو نمیخواین که این مشکل تموم بشه و اون مردم برگردن خونه هاشون خیلی خوب منم می خوام همین کارو بکنم منتها این بار ساحر جلوی خود مردم میگه که واقعاً مشکل از چیه اگه مشکل از گلاب بود من قبول میکنم و میفرستمش بره
حرفای مامان به نظر منطقی می رسید و حتی فرخلقا و مادر ترنج هم نمیتونستن که حرفی بزنن
هر چقدر میخواستم که با خودم فکر کنم همه این حرفای مامان از روی نقشه است اما نمیتونستم خودمو قانع کنم مامان داشت دقیقاً کاری میکرد که فرخلقا و ترنج میخواستن.
ماه جانجان که از حرفای مامان سر در
نمی آورد اما مشکلی هم توشون پیدا نمیکرد مجبوری سری تکون داد و گفت
+ خیلی خوب باشه این کار بهترم هست حداقل ساحر مستقیم با خود مردم حرف میزنه و همشون ساکت میشن
کم کم همه موافقت کردند و قرار بر این شد که اون دوباره سنگاشو بچینه و همین کارهای مخصوص به خودشو انجام بده
ساحر رو فرستادن توی اتاق و الوند و خان رفتن سمت در.در عمارت و باز کردن و مردم هجوم اوردن داخل اما نگهبانان جلوشونو گرفتن که خان بلند داد زد
_ بزارین بیان داخل کاری به کارشون نداشته باشین
خودشو الوند عقب گرد کردن و دوباره برگشتن روی ایوون نگهبانا رفتن کنار و مردم دسته دسته وارد حیاط عمارت شدم تا جلوی پله ها بالا اومدن و همه نگاهاشون به سمت خان و الوند بود.
صدای پچ پچ از گوشه و کنار بلند میشد
خان سکوت کرد و وقتی دید که همه ساکت شدن گلو صاف کرد و با صدای بلند داد زد
+میدونم که خیلی هاتون داغدارین و و خیلیهای دیگتون کلی مشکل دارین و ضرر دیدین به خاطر این اتفاقات اخیر اما بهتون قول میدم که همه این مشکلات رو حل کنم
ینفرشون از وسط جمعیت بلند داد
+ چه جوری می خوای مشکلات ما رو حل کنی خان حاضر میشی به خاطر مردم عروستو از عمارت بیرون کنی و طلاقشو از پسرت بگیری
نگاه زیر چشمی خان اومد سمتم اما دوباره با همون صدای بلند گفت
_اگر بدونم که واقعاً مشکل از عروسمه حتما این کارو می کنم به خاطر شما و این آبادی
دوباره یک نفر دیگشون داد زد
+ پس این کارو بکن ساحر که گفت مشکل از چیه این وصلت بین پسرت و دختر نوکر خونه زادت از اول هم اشتباه بود
یکی دیگه از بین جمعیت گفت
_ میگن که معلوم نیست پدر دختره کیه ... همینه دیگه ..همین میشه ما بدبخت بیچاره ها باید تاوانشو پس بدیم!!
خان اخماشو توهم کشید و سنگینی نگاه بقیه رو رو خودم احساس کردم الوند با عصبانیت به بقیه توپید
+بقیه غلط کردن با شما مگه هرکی هر چی گفت شماها باید باور کنین؟
خان به الوند چشم غره ای رفت که خودشو کنترل کنه .گلویی صاف کرد و دوباره بلند گفت
_ خیله خب .. همه شما ساحر رو که قبول دارین؟
صدای اره و بله گفتن همه بلند شد ...
خان سری تکون داد و گفت
+ خیله خب ..
برگشت سمت در اتاق و ساحر رو صدا زد .. صدای پچ پچ همه از گوشه کنار بلند شد .
خان دوباره ساحر رو صدا زد که در اتاق باز شد و ساحر از اتاق اومد بیرون.توی دستش یک مشت سنگ بود و با قدمای کشیده رفت سمت خان و کنارش وایستاد
خان رو به جمعیت گفت
+اینم ساحر..بهشون بگو مشکل از کجاست و بد یمنی به خاطر وجود کیه؟
ساحر اولش که یکم سکوت کرد و بعدش که دید همه منتظرن سرشو گرفت بالاو اون دستشو که توش سنگ بود بالا گرفت به طرف جعیت...
سنگای ریز و درشت از لای انگشتاش ریختن رو زمین وساحر برگشت سمت ایوون ..
اول به ترنج نگاه کرد و بعدش به فرخ لقا و برگشت سمت من خیره شد به من و من با سختی اب دهنمو پایین فرستادم . کف دستام از شدت استرس عرق کرده بود و به سختی نفس میکشیدم ...
مامان واقعا چرا اینکارو کرده بود .اونجوری حداقل میشد یواشکی برم و بعدش برگردم.. حداقل الوند و داشتم میومد پیشم..اما الان جلوی این همه جمعیت که اماده بودن من و با مشت و لگد از ابادی بیرون کنن باید چیکار میکردم؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبور باشید زمان به شما نشان خواهد داد که چه کسی سزاوار قلب شماست🤍
شبتون بخیر💫💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍃🌸امروز دعا کردم براتون
🍃🌸خــوب بـودن
🍃🌸خـــوب دیـدن
🍃🌸خــوب مانـدن
🍃🌸و شـاد زیستـن را
🍃🌸تقدیم به شما
🍃🌸سلام صبحتون پراز بهترینها
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرگز نگذاشت تا ابد شب باشد
او ماند که در کنار زینب باشد
سجاد که سجاده به او دل میبست
تدبیر خدا بود که در تب باشد
شهادت وارث عاشورا تسلیت باد🖤
#شهادت_امام_سجاد (علیه السلام)🏴
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
موفقیت بیشتر ... - @mer30tv.mp3
2.75M
صبح 10 مرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_هفتادوسوم حتی اگه مقصر همه این اتفاقات و گلاب دونست من چشم م
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادوچهارم
اشک نشسته بود تو چشمام و پوزخند حتی یک لحظه هم از لبای ترنج و فرخ لقا دور نمیشد ...
ساحره بلاخره نگاه خیره و سنگینشو ازم گرفت و برگشت سمت جمعیت .. دستشو گرفت سمت من و بهم اشاره کرد و با صدای بلند گفت
همونجوری که قبلا بهتون گفتم همه این مشکلات و بدبختیامون به خاطر یک ازدواج و یک پیوند نا خوشنوده که باعث ناراحتی و بد یمنی شده ..
یک نفر بلند داد زد
_ازدواج کی؟
ساحر همونجوری که دستش به طرف من بود گفت
+ازدواج گلاب و الوند خان باعث این بدبختیا نشده ..
و یک آن همه صداها قطع شد و احساس کردم که حتی هیچ کس نفس هم نمیکشه ..درست شنیده بودم یا نه .ساحر اشاره زد برم طرفش و نگاهم رفت رو صورت مامان که لبخندی رو لبش بود و وقتی صورت مامان و دیدم و متوجه همه چیز شدم ..
با پاهای لرزون رفتم سمت ساحر و کنارش وایستادم .
مردم اهالی کم کم شروع کردن به حرف زدن و سر و صدا بالا گرفته بود که ساحر دوباره به سکوت دعوتشون کرد و گفت
+ من کلی سنگ انداختم و فهمیدم که مشکل اصلی از کجاست..
فرخ لقا اومد جلو و اروم گفت
_ داری چه غلطی میکنی؟
ارباب بهش چشم غره ای رفت که کشید عقب و سکوت کرد .. ساحر دوباره گلویی صاف کرد و گفت
+ همه این بدبختی و بد یمنی هاتون به خاطر ازدواج الوند و ترنجه که قراره به زودی سر بگیره ..
دوباره پچ پچ و زمزمه هابالا گرفت و باز مردم ابادی طاقت نیاوردن و یکیشون داد زد
_ پس چرا تا الان میگفتی گلاب؟
+روز اول اینجوری احساس کردم اما بعد فهمیدم به خاطر اینه زن خانزاد بارداره ...
یک نفر دیگه گفت
_ چرا ترنج؟
سرمو چرخوندم و به ترنج که رنگش سفید شده بودنگاه کردم
+ روح بعضی ادما ناخالصه ..اگه میخواین این مشکلات و تمومش کنین نشون کرده خانزاد و از عمارت و ابادی بیرون کنین
مادر ترنج طاقت نیاورد و شروع کرد به داد و بیداد کردن. تو یک لحظه هجوم اورد سمت ساحر که خان جلوشو گرفت اما صدای داد و بیدادش بلند شده بود...
+ دروغ گو... داری دروغ میگی ... گلاهبردار ..اون اصلا ساحر نیس...داره دروغ میگه ... خودم میگشمت...
همه با بهت و تعجب به مادر ترنج نگاه میکردن لبخند حتی یک ثانیه هم از رو لبای مامان کنار نمیرفت و ناریه هم با لبخند گشادی کنار فرخ لقا وایستاده بودو داشت باهاش حرف میزد..نمیدونم چی بهش میگفت اما صورت فرخ لقا هم لحظه به لحظه سرخ تر میشد ..
مادر ترنج دیوونه شده بود و حتی خان و الوندم نمیتونستن ساکتش کنن ..مردم کم کم شروع کردن به حرف زدن و دوباره یک صدا خواهان بیرون کردن ترنج شدن..تو یک لحظه همه اوضاع برگشت و شد به نفع ما
مامان با نقشه خودشون گیرشون انداخته بود...
لبخندی زدم و به الوند که مشغول ساکت کردن مادر ترنج بود نگاه کردم .. خان مادر ترنج و ترنج رو فرستاد سمت اتاق...مردم اعتراض میکردن که خان بیرونشون کنه صداشون بالا تر رفت و خان رفت سمتشون و گفت
+ گوش کنین..من به عهدم وفا میکنم و ازدواجشونو بهم میزنم ..ترنج رو هم از ابادی بیرون میکنم اما ..اونا الان مهمان منن و خانواده خان جلال اگه بهشون بی احترامی بشه ممکنه اشوب به پا بشه ..
اشوبم به پا بشه اول از همه شماها ضربه و ضرر و زیان میخورین..پس کسی کاری نکنه خودم پیغوم میفرستم برای خان جلال و میگم که بفرسته دنبال زن و بچه اش ..
صدای صلوات دسته جمعی بلند شد و دلم اروم گرفت .. مردم یکی یکی از عمارت میزدن بیرون و موقع رفتن هم هر کسی یک چیزی میگفت و حرفی میزد
رفتم سمت مامان و خودمو انداختم تو بغلش کنار گوشم گفت
+ منکه بهت گفتم همه چیز و درست میکنم
صورتشو محکم بوسیدم و محکم تر بغلش کردم ..گلبهارم اومد طرفمون .از مامان جدا شدم و با هیجان و ناباوری به الوند نگاه کردم که اومد طرفم .
_ حالت خوبه؟
سری تکون دادم و گفت
+ عالی
فرخ لقا که تا اون لحظه ساکت بود رفت سمت ساحر و گفت
_ چرا حرفتو عوض کردی و دروغ گفتی؟
ساحر با همون ارامش همیشگی خودش گفت
+ منکه گفتم جز کار درست کار دیگه ای انجام نمیدم .
فرخ لقا تو یک لحظه هجوم برد سمتش و دست انداخت به گلوش که بقیه دویدن طرفشون و از هم جداشون کردن
صدای جیغ و داد مادر ترنج هنوز میومد که به و میکوبید و میگفت اون اصلا ساحر نیست داره دروغ میگه و سر همه اتونو کلاه گذاشته ..
خان رفت سمت فرخ لقا و با عصبانیت بهش نگاه کرد که فرخ لقا ساکت شد و خودش و جمع و جور کرد
+ این زنیکه کیه؟
فرخ لقا به لکنت افتاد و گفت
_ خب ..خب ساحر است دیگه..
+ پس اون چی میگه؟
اشاره زد به سمت اتاق مادر ترنج که هنوز دست برنداشته بود و با صدای بلند تری داشت به ساحر بد میگفت.
فرخ لقا رنگش پریده بود و با ترس به خان نگاه میکرد که با صدای بلندی عربده کشید
_ با توام .. میگم اون زنیکه کیه ..؟؟
فرخ لقا قفل شده بود و حتی نمیتونست یک کلمه حرف بزنه
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#نان_کدو_حلوایی
مواد لازم :
✅ ۵لیوان آرد
✅️ ۱و نیم لیوان شیر
✅ ۱ قاشق غذاخوری خمیر مایه
✅ ۱قاشق چای خوری نمک
✅ ۵۰ گرم کره
✅️ ۱ قاشق چای خوری پودر دارچین
✅️ ۱ لیوان پوره کدو حلوایی
✅️ ۲ قاشق غذا خوری شکر
✅ دو زرده تخم مرغ برای رومال
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f