eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
امضای نود و نه درصد معلمای دهه ی شصت پایِ دیکته ها و مشقامون •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتوششم نگاه ترسیده ام نشست به صورت الوند .. یک وصلت دروغین؟
مادر ترنج ابرویی بالا انداخت و گفت _ چرا فکر کردین این کارا کار منه؟ + چون از وقتی عروسی دختر تو عقب افتاد اتفاقای شوم این عمارت شروع شد.. مادر ترنج با ارامش لبخندی زد و گفت _ خب این میتونه یک نشونه باشه . الوند سری به نشونه منفی تکون داد و گفت +فقط یک اتفاق.. فقط یک اتفاق شوم دیگه بیفته ..من نشونم و از رو دخترت برمیدارم..برای همیشه ... از کنار فرخ لقا گذشت و همه متعجب نگاهش میکردن با لبخند پشت سرش راه افتادم و مستقیم رفتم سمت اتاقمون .. **** چشم باز کردم و به کنارم نگاه کردم .. جای خالی الوند شد یک بغض سنگین تو گلوم و داشت خفه ام میکرد... غلتی زدم و نگاه از جای خالیش گرفتم . نور خیلی کمی از لای درز پنجره افتاده بود تو اتاق .هیچکس برای صبحانه بیدارم نکرده بود و این یعنی دیشب کل عمارت از دعوای من و الوند خبر دار شده بودن! دوباره چشمام به اشک نشست و گریه ام گرفت. بعد از اون اتیش سوزی و اونجوری که الوند به مادر ترنج گفت، گفتم دیگه همه چیز تمومه و قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته .. اما انگار قرار نبود این داستانا تموم بشه از فردا صبحش اتفاقای بد و بدتر یکی یکی شروع شد از شور شدن اب چشمه کوچیک کنار عمارت تا فاسد شدن مواد غذایی و هر اتفاق جور واجوری .. و بدترینشم دیروز اتفاق افتاد که باعث دعوای من و الوند شد .. صبح که از خواب بیدار شدیم رفتیم بیرون اما با دیدن حیاط عمارت کم مونده بود پس بیفتم. تو حیاط عمارت شده پر از برگ خشک درختا انقدر برگ جمع شده بود که اصلا باور نکردنی بود وقتی رفتیم پایین تازه متوجه خ های ریخته شده رو برگ شدیم . برگ هارو که دادیم کنار کلی گنجشک زخمی و مرده زیر برگا رو زمین افتاده بودن . الوند که دیگه کلافه شده بود و از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود مستقیم رفت سمت اتاق فرخ لقا.ظاهرا خود الوندم فهمیده بود که همه این ماجرا ربط داره به مادرش و مادر ترنج و این همه اتفاقا اونم دقیقا بعد از بهم خوردن عروسیش با ترنج یکم عجیب و دور از باوره.اما چه فایده که مثل همیشه هر چقدر دعوا راه انداخت فایده نداشت و دست آخر شروع کرد به گریه کردن و گفت که به مادرت اعتماد نداری و این حرف‌ها و با قهر و گریه از الوند رو گرفت و رفت تو اتاقش. اربابم اتاقش اومد بیرون و صداشو بالا برد و الوندو دعوا کرد نه برای بحثش با فرخ‌لقا بلکه انقدر توی این مدت اتفاق های جورواجور افتاده بود و الوند مدام با این و اون بحثش میشد همه دیگه کلافه شده بودن.اما چه کنیم که هیچ راهی نبود الوند همه راه ها رو رفته بود، دعوا ،بحث.. هر چیزی اما این اتفاقات تمومی نداشت و روز به روز بیشترم می شد.بعد از رفتن ارباب الوند کلی نگهبان توی حیاط ،مطبخ ، اسطبل ،خونه کارگرا و هر جایی که وجود داشت گذاشت و کلی هم ته دیدشون کرد که اگه توی قسمت اونا اتفاقی بیفته بدون هیچ دلیل و توجیهی همشونو فلک میکنه و از آبادی پرت میکنه بیرون و اونقدر هم عصبانی بود که همه حرفشو باور کنن من و هم انداخت توی اتاق و گفت که حق ندارم از اتاق بیام بیرون خودش رفت و آخر شب برگشت یک نگهبان جلوی در اتاق من گذاشته بود وقتی اومد انقدر عصبانی بودم که نتونستم جلوی خودمو بگیرم و شروع کردم باهاش به جنگ و دعوا فکر کردم که الوند هم مثل بقیه منو مقصره همه این اتفاقات میدونه برای همین هم من و توی اتاقم زندانی کرده. کلی هم گریه و زاری راه انداختم اما وقتی آروم شدم نوبت الوند بود که شروع کرد به داد و فریاد می گفت که فقط برای محافظت از من این کار رو کرده و نمی‌خواسته اگه دوباره اتفاقی افتاد اسم من وسط بیاد و بگن گلاب هم اونجا بوده. هر دومون انقدر عصبانی بودیم که نتونستیم جلوی خودمون رو بگیریم و تقریباً صدامونو کل عمارت شنیدن . دسته آخرم مامان اومد و آروممون کرد و کلی هم دعوامون کرد گفت که الان همه این کسایی که بیرون اتاقن منتظر به هم خوردن را بطه شما هستن و شما دارین دقیقاً این کار رو با خودتون می کنین کلی هم سرزنشمون کرد و رفت . الوند که طاقت نیاورد از اتاق زد بیرون و نمیدونم شبونه کجا رفت که تا همین الان نیومده بود فقط مطمئن بودم که پیش ترنج نرفته و همین برام کافی بود دلمو آروم میکرد. این چند روز انقدر درگیره این مشکلات بودم که از خودمو این زندگی غافل شده بودم و اصلا وقت نکرده بودم که بفرستم دنبال افسون. جدا از اون بتول میگفت که این کار خیلی خیلی خطرناکه و اگه کسی افسون و توی عمارت ببینه همه این اتفاق ها رو میندازه گردن افسون و پای منم وسط میاد این شده بود که فعلاً یک مدت بیخیال افسون شده بودم و فکر می‌کردم که چجوری باید این ماجراها رو تموم کنم.هر چند که می دونستم مامانم بیکار ننشسته و داره یه کارایی میکنه ماه جان جان به مامان گفته بود که به خواستگارای گلبهار فعلا جوابی نده.. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
و بزاره بعد از تمام شدن این اتفاقات مامانم موافقت کرد همه نگران بودیم که مبادا روز خواستگاری یا ازدواجشون اتفاقی بیفته و همه چیز خراب بشه.. از جام بلند شدم و جاهارو و جمع کردم گذاشتم یه گوشه اما از اتاق بیرون نرفتم و همون جا نشستم. نمی دونستم باید چی کار کنم تا این ماجراها ختم به خیر بشه فرخ‌لقا تا کجا می خواست پیش بره بعد از اتفاقاتی که افتاده بود یک روز توی یکی از بحث های مادر ترنج و الوند ، الوند بلند داد زد و گفت که دیگه ترنج نشون اون نیست و دیگه هیچ وقت عقدش نمیکنه اما با این حساب ترنج و مادرش هنوز توی عمارت بودن و نمیدونستم که کی می خوان برن هر چند که همون موقع ارباب الوند و دعواش کرد و گفت که این ازدواج صورت می‌گیره و چیزی نیست که قرار باشه به هم بخوره. نمیدونستم که مامان کی میخواد کاری انجام بده تا منو بدبختیا رها کنه. ضربه ای به در خورد و بتول اومد داخل سینی صبحانه رو گذاشت وسط اتاق + صبح بخیر خانوم جان بفرما صبحانه. _اشتها ندارم بتول خانم ببرش بتول خانم ضربه ای پشت دستش زد و گفت +یعنی چی که اشتها ندارم خانم جان بیا یک لقمه بخور.. بیا.. به خاطر من که انقدر زحمت کشیدم برات صبحانه اوردم.. نتونستم دلش رو بشکنم و مجبوری رفتم جلو اما تا بوی تخم مرغ به دماغم خورد دلم به هم پیچید و از جام شدم و با دو از اتاق زدم بیرون... یک گوشه خم کردم و شروع کردم به عق زدن بالا اوردن. بتول هم پشت سرم اومد و شروع کرد به پشتمو ماساژ دادن. + خدا مرگم خانوم جان چت شد یهو؟ _ خوبم چیزی نیست بتول خانم..آب برو آب برام بیار بتول رفت سمت اتاق و یک لیوان آب برام آورد دست و دهنم شستم و برگشتم توی اتاق بی حال افتادم یک گوشه و فقط زیر لب گفتم +این سینی و ببرش بیرون. اما بتول حرکتی نکردنگاهش کردم که لبخندی روی لباش بود. _ چیه؟ببرش دیگه .. سری تکون داد و سینی و برداشت و از اتاق رفت بیرون .میدونستم داره به چی فکر میکنه به همون چیزی که خودمم بهش فکر میکردم ..بی اراده دستم نشست رو شکمم و نگاهم نشست بهش.. یعنی ممکن بود که من حامله باشم؟ اگه حامله میبودم نصف مشکلاتم حل میشد و دیگه کسی جرئت نمیکرد بهم بگه بدشگون .. الوندم نمیتونست طلاقم بده .. اصلا همه چیز تغییر میکرد. لبخند رو لبام پررنگ تر شد که در باز شد و مامان به همراه بتول و گلبهار اومدن تو اتاق.مامان درو بست و اومد طرفم. اومد سمتم و جلو روم نشست +حالت بهم خورد؟ به بتول چپ چپ نگاه کردم که بدون توجه به اخمام با خنده اومد جلو روم نشست و گفت _ خانم جان فکر کنم حامله اس. مامان لبخندی زد و گفت +دراز بکش گلاب رو زمین دراز کشیدم که مامان لباسمو زد بالا و دستشو گذاشت رو شکمم . یکم دستشو رو شکمم تکون داد و کم کم لبخندش پر رنگ و پر رنگ تر شد به بتول گفت + بدون هیچ سر و صدا و جلب توجهی برو قابله رو خبر کن زود باش... بتول با ذوق از جاش بلند شد و چشم خانومی گفت و رفت بیرون گلبهار اومد بالا سرم و گفت _حامله است؟ +فکر کنم باشه برو ماه جانجان و صدا بزن فقط کسی نفهمه. گلبهارم رفت و من با تعجب گفتم _ واقعا؟ +اره اما بازم قابله ببینه مطمئن بشیم طولی نکشید که ماه جانجان و قابله هم اومدن و مامان گفت که باید معاینه ات کنه .. از فکر کردن به معاینه اش تنم لرزید شنیده بودم که چجوری معاینه میکنه اما برخلاف حرفایی که شنیده بودم اومد طرفم و فقط رو شکمم ودست کشید الگنوهاش تو دستش جیرینگ جیرینگ صدا میداد و استرسمو بیشتر میکرد.مامان طاقت نیاورد و گفت _چیشد حامله است؟ جوابی به مامان نداد و یکم دیگ رو شکمم و دست زدوباز جاش بلند شد و به ماه جانجان گفت + مژده بده خانم جان..بارداره .. دامنش سبزه.. با ناباوری لبخند نشست رو لبم و به شکمم نگاه کردم .. واقعا حامله بودم؟ یعنی الان یک بچه تو شکمم داشتم..اما پس چرا حس خاصی نداشتم..همیشه شنیده بودم حاملگی پر از احساسای متفاوت و ..ادم از همون اول خودش میفهمه حامله است یا نه.. + مطمئنی؟ قابله دوباره سرشو تکون داد و با ذوق گفت _ اره خانم جان.. + نمیخواد معاینه اش کنی؟ _ لازم نیست خانم جان ..از رو لباسش حتی میتونم بفهمم.. + خب خدارو شکر.. خدا رو هزار مرتبه شکر..مژدگونیت پیش من محفوظه .بتول شروع کرد به کل کشیدم و مامانم فقط خندید ..از جام بلند شدمو لباسمومرتب کردم . گلبهار اومد طرفم و گفت _ وای چقدر خوش حال شدم.. گلاب داری مادر میشی.. خودم هنوز تو شوک بودم و نمیتونستم باور کنم..از صدای کل کشیدنای قابله و بتول و کم کم گلبهار همه دور اتاقمون جمع شدن.. فرخ لقا متعجب اومد جلو و به بتول توپید + چخبرته؟ هر روز داره یک مصیبت شوم و بد اتفاق میفته تو کل میکشی؟ بتول انقدر خوش حال بود که هیچ توجهی به فرخ لقا نکرد و به کل کشیدنش ادامه داد . ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بچگیام یه مرضی داشتم همه سی‌دی هایی که تو این پک ها میذاشتم رو در میاوردم و سعی میکردم همه رو تو یه انگشتم جا بدم، هنوزم نمیدونم چرا این کارو میکردم. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 روزی کشاورزی متوجه شد ساعت طلای ميراث خانوادگی اش را در انبار علوفه گم کرده بعد از آنکه در ميان علوفه بسيار جستجو کرد و آن را نيافت از گروهی کودک که بيرون انبار مشغول بازی بودند کمک خواست و وعده داد هرکس آنرا پيدا کند جايزه ميگيرد. به محض اينکه اسم جايزه برده شد کودکان به درون انبار هجوم بردند و تمام کپه های علوفه را گشتند اما بازهم ساعت پيدا نشد. همينکه کودکان نااميد از انبار خارج شدند پسرکی نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتی ديگر به او بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود انديشيد:"چراکه نه؟ کودک مصممی به نظر ميرسيد، پس کودک به تنهايی درون انبار رفت و پس از مدتی به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحير ازو پرسيد چگونه موفق شدی درحالی که بقيه کودکان نتوانستند؟" کودک پاسخ داد:" من کار زيادی نکردم، روی زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تيک تاک ساعت را شنيدم و در همان جهت حرکت کردم و آنرا يافتم..." پی نوشت: ذهن وقتی در آرامش است ، بهتر از ذهن پرمشغله ، کار ميکند. هر روز اجازه دهيد ذهن شما اندکی آرامش يابد تا ببينيد چطور بايد زندگی خود را آنگونه که می خواهيد سروسامان دهيد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتوهشتم و بزاره بعد از تمام شدن این اتفاقات مامانم موافقت ک
شایدم پشتش به ماه جانجان و مامان گرم بود.فرخ لقا که گیج شده بود دوباره پرسید + چخبره؟ ماه جانجان لبخندی زد و گفت _ به عروست کادو بده فرخ لقا ..دامنش سبز شده به سلامتی.. فرخ لقا ماتش برد و از شنیدن این خبر خوش حال نشد که هیچ..انگاری غم عالم نشست تو دلش..صورتش وا رفت و بهت زده به من نگاه کرد +حامله است؟ _ اره حامله است. مامان پوزخندی به فرخ لقا زد و بلند به جمعیتی که جمع شده بودن گفت + برای سلامتیش و سلامتی بچه تو راهش و کوری چشم حسودا یک صلوات بلند بفرستین. صدای صلوات از گوشه و کنار بلند شد مامان اومد طرفم و دستمو گرفت بلندم کرد . بردم سمت در اتاق و از بین کل کشیدن زنا ردم کرد. رو ایوون کنار ماه مانجان وایستادم...ترنج از اتاقش اومد بیرون و با زری حرف زد و صورت به یک ان تغییر حالت داد و کم کم رفت تو خودش.. باید اعتراف میکردم الان تو این وضعیت هیچ خبری بهتر از این نبود حلیمه هم کنار ترنج و فرخ لقا وایستاده بود و در گوشی باهاشون حرف میزد و با عصبانیت به من نگاه میکرد.شده بود اتیش بیار معرکه.. گلنسا دایره برداشته بود و میزد و یکی از زنها میخوند و بقیه هم گاهی همراهیش میکردن.. یکی اسپند دود میکرد و یکی شعر اسپند میخوند.. دورو برم انقدر شلوغ شده بود که ترنج و فرخ لقا و حتی دعوا دیشبم با الوندرو هم فراموش کردم و با ذوق و هیجان به اطرافم نگاه میکردم .. استرس گرفته بودم و به این فکر میکردم الوند بعد شنیدن این خبر چه عکس العملی از خودش نشون بده ساحر هم از اتاق بیرون اومده بود و کنار مادر ترنج وایستاده بود . نیم ساعتی گذشته بود و همچنان یک سریا شعر میخوندن که سر و صدا کمتر شد و حواس همه به خان و الوند که وارد عمارت شدن پرت شد .. الوند متعجب به رو ایوون نگاه میکرد و من با خجالت سرم و انداختم پایین. نزدیک تر که شد زنها شروع کردن به کل کشیدن وخان هم متعجب به این طرف اونطرف نگاه میکرد و دنبال دلیل این خوشحالی کردنا بود..از پله ها اومدن بالا و اومدن طرفمون که خان پرسید + چخبر شده مادر؟ ماه جانجان با لبخند نگاهش کرد و گفت _ خدارو شکر بعد مدت ها خبرای خوب دارم برات ایرج . زنها باز یک صدا کل کشیدن و ایرج متعجب گفت + خیر باشه..چه خبری؟ ماه جانجان با لبخند گفت _ خیره. نگاهش رفت سمت الوند و گفت + چشمت روشن باشه خانزاد .. دامن زنت سبز شده .. همه سر و صدا ها خوابید و الوند که انگار متوجه منظور ماه جانجان نشده بود متعجب به من نگاه کرد ارباب شروع کرد به خندیدن و ضربه ای به پشت الوند زد _ مبارکت باشه پسر .. پس چرا اینجا انقدر سوت و کوره. سرم که از خجالت انداخته بودم پایین گرفتم بالا و به الوند نگاه کردم اروم پرسید + حامله ای؟ سری تکون دادم که لبخند نشست رو لباش.. چشمم به پشت سر الوند افتاد که ترنج با چشمای پر از عصبانیتش به من نگاه میکرد و خیره بود بهم.. تو عمارت هیاهویی به پا شده بود که اون سرش ناپیدا ..هر کس کاری میکرد و به دستور خان دوباره چند تا گوس فند و به خط کرده بودن که تو ابادی تقسیمشون کنن الوند همون لحظه اومد طرفم و دستمو گرفت بردم تو اتاق و در و بست محکم کشیدم سمت خودش و رو سرمو بوسید . از خوشحالی فقط میخندیدم و هنوز نتونسته بودم باور کنم که واقعا حامله ام .. سر و صدا هنوز از بیرون میومد و همه مشغول شادی کردن بودن... خصوصا که انقدر توی این مدت همه اتفاق های بد پشت سر گذاشته بودن و از طرفی با این بلاهایی که سر این و اون میومد عمارت شده بود ماتم کده و حالا با این اتفاق همه فرصت پیدا کرده بودن که یکم شادی کنن... به دستور خان دوباره دیگهای نذری غذا به پا شد... تا شب و همه زنهای عمارت یک صدا کل میکشیدن و دف می زدن و منم بینشون نشسته بودم و فقط با ذوق به این طرف و اونطرف نگاه میکردم .ظاهراً این قصه بدشگونی و بدیمنی به کلی فراموش شده بود دیگه هیچکس ازش حرفی نمی زد هرچند که مادر ترنج و فرخ لقا چند باری خواستن که بحثی بندازن وسط و یکجوری این بساط به پا شده رو جمع و جور کنن هرازگاهی هم حرفی از اتفاقای بد میزدن اما هیچکس دیگه به حرفاشون گوش نمیداد و همه سرگرم خودشون بودن. **** چند روزی گذشته بود و الوند اصلا اجازه نمی داد که از جام بلند شم یا بخوام کاری انجام بدم با این اتفاقات اخیر حساس شده بود اگه از دستش برمی‌اومد حتی برای سرکشی هم نمی رفت و میشست تو اتاق کنارم تا ازم مواظبت کنه. به گفته مامان زیاد از اتاق بیرون نمی‌رفتم و بیشتر وقتمو توی اتاق میگذروندم.ترنج و فرخ لقا و به دنبال این بودن که بحثی به پا کنن یا اینکه مامان میگفت ممکنه که بلایی سر بچه ام بیارن برای همین ترجیح می دادم که این چند ماه اول را یک کم رعایت کنم و تا میتونم ازشون دوری کنم ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ خدا همان خداست، ما دستخوش تغییر شدیم... 🌙 شب بخیرر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تا ميتونی به خودت برس خودتو دوست داشته باش! واسه خودت صبحونه خوب آماده كن، عطر خوب بخر تو اين دنيا هيچكس جز خودت نميتونه حالتو خوب كنه...🙋‍♀️😍🌿 روزتون پر از حس خوب آرامش🌱 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فکر سلامتی باش... - @mer30tv.mp3
4.8M
صبح 9 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتونهم شایدم پشتش به ماه جانجان و مامان گرم بود.فرخ لقا که
با حامله شدن من دیگه حرفی از ازدواج ترنج و الوند وسط نیومده بود میدونستم که الان ترنج و مادرش انقدر عصبانی هستن که هر کاری از دستشون بربیاد انجام بدن تا این اوضاع به نفع خودشون عوض کند... پدر ترنج خیلی وقت بود که برگشته بود به عمارت خودش اما مادرش همین جا مونده بود نمیدونستم که کی میخواد بره ظاهرا کمر همت بسته بود که اول دخترشو به عقد الوند در بیاره و بعدش بره دنبال زندگی خودش... از فردای روزی که همه متوجه شدند من حاملم اتفاقای بد بیشتر و بیشتر شروع شدن با اینکه الوند همه جا نگهبان گذاشته بود اما بازم این اتفاقا ادامه داشتن و هیچ جوره نمیتونستیم که متوقفشون کنیم اما الوند می گفت که مطمئناً همه اینا سر مادرترنجه فقط حیف که هیچ مدرکی نداشت برای اثبات کردنش از طرفی از روزی که متوجه بارداریم شده بود دیگه کاملا از ترنج کنده بود و دیگه علنا داشت ازبه هم زدن این ازدواج حرف میزد... انگار که الوندم دنبال بهونه یا مدرکی بود تابتونه این وصلت و به هم بزنه چون خودش میدونست که ارباب یا پدرترنج اجازه نمیدن که به همین راحتی این وصلت به هم بخوره!! بالاخره جفتشون سر این مسئله کلی با هم دیگه معامله کرده بودن و الوندم اسم خودش رو روی ترنج گذاشته بود و این برای خانواده ترنج یک سرشکستگی حساب می‌شد... این شده بود که خان می گفت در هر شرایطی الوند و ترنج باید با هم ازدواج کنن و حالا الوند در به در دنبال یک راه بود تا خودش را از این ماجرا بکشه عقب منم ساکت نشسته بودم و هر چی که افسون بهم یاد داده بود از مامان یاد گرفته بودم گذاشته بودم وسط تا الوند طرف خودم نگه دارم و ظاهراً موفق هم شده بودم. این روزا رفتار مامان به شدت عجیب شده بود.نمیدونستم دوباره میخواد چیکار کنه و چی تو سرش میگذره اما مطمئن بودم که بازم داره یه کارایی انجام میده حتی گلبهار هم متوجه رفتارا شده بود و چند بار به من گفته بود که به مامان رفتارش مشکوکه. از طرفی خواستگارهای گلبهارم پیغام فرستاده بودن که جوابمون چیه و اگه جواب مثبته هرچی زودتر بیان تا برای بقیه موضوعات حرف بزنن. ماه جانجان می گفت بیشتر از این نمی تونیم منتظرشون بذاریم و قرار بر این شد که برای دو سه شبه دیگه باهاش قرار بذاریم تا بیان عمارت و حرفاشونو بزنن. گلبهارم از خدا خواسته با اینکه به شدت استرس داشت اما خیلی خوش حال بود و میگفت که دلش میخواد هر چی زودتر بره سر خونه زندگی خودش.. میدونستم که چقدر زیاد از زندگی تو این عمارت خسته شده... انقدر درگیر مشکلاتم بودم و جنگیدن برای حفظ الوند که انگاری یادم رفته بود اصلا چرا با الوند ازدواج کردم و با خودم قرار گذاشته بودم چیکارکنم .مرگ ناحق ارسلان و..ارسلانی که این روزا هیچی ازش تو یادم نبود و تنها چیزی که ازش یادم بود فقط وفقط یک اسم بود و چند تا خاطره .. انقدر درگیر الوند شده بودم که نمیدونستم راستی راستی عاشقش شدم یا نه .. احساس عجیبی بهش داشتم.. احساسی که نمیتونستم اسمشو عشق بزارم اما میدونستم که الوند توی این روزا برام شده جزو عزیز ترین ادمای زندگیم..جوری که اگه از دستش بدم نمیتونستم طاقت بیارم... *** دوباره توی عمارت یک آتیش دیگه به پا شده بود و این بار خان انقدر عصبانی شده بود که همه رو وسط حیاط عمارت به خط کرده بود ازشون سوال و جواب کنه از ماه جانجان گرفته تا خدمتکار مطبخ این اتفاقات واقعاً دیگه کلافه کننده شده بود و باید هرچه زودتر تموم میشد انقدر فشار روی ارباب اومده بود که بعد از این که هیچ اطلاعاتی دستش نیومد دست به دامن ساحر شده بود و ازش کلی خواهش کرد که هرچه زودتر این اتفاقات و تموم کنه خصوصاً اینکه بعضی از این اتفاقا به بیرون از عمارتم رسیده بود و مردم آبادی هم هر کدوم یک جوری داشتن اذیت می شدن و خبر به گوش ارباب رسیده بود این شده بود که خان شده بود مضحکه آبادی های اطراف و..می خواست هر طور که شده این اوضاع به وضعیت سابقش برگرده.به ساحر هم کلی قول طلا و جواهر داد و بهش گفت که فقط این اوضاع و تمومش کنه... بعضیا شایعات داخل عمارت و توی آبادی هم پخش کرده بودن و ظاهراً همه حرف از یک وصلت ناپسند و اتفاقات بد میزدن این خبر رو افسون برام آورد گفت که مردم دیشب جمع شدن و قرار گذاشتن همه بیان سمت عمارت پشت در عمارت جمع بشن و اعتراض کنن، می‌گفت که توی آبادی شایعه انداختن ازدواج تو الوند باعث این اتفاقات شده... از اونجایی که الوند پسر خان بود و من دختر یک رعیت ساده، خیلیا هم برای مامان حرف آورده بودند که معلوم نیست بابای ما کیه مردم می‌گفتن که ازدواج ما باعث این اتفاقات شده افسون می گفت که امروز و فرداست همشون پاشن بیان و پشت در عمارت جمع بشن ترس برم داشته بود و با خودم فکر میکردم اگه واقعا این اتفاق بیفته بعدش چی؟ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم: ✅️ ۱ کیلو سینه مرغ ✅️ یک لیوان آرد(به همراه ادویه ها ) ✅️ آرد به مقدار لازم( برای روکش کردن) ✅️ یک لیوان آب ✅️ دو عدد تخم مرغ ✅️ نمک،فلفل سیاه و پودر سیر ✅️ روغن مایع بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
783_48191207258086.mp3
10.51M
جیتک کوم خویه حسین آمدم پیش تو برادرم حسین لیش تغمض عیونک چرا چشماتو میبندی؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خیلی لذت بخشه نگاه کردن به وسایلی که ۳۰ سال از عمرشون گذشته... چه خاطره‌ها که نهفته است تو دلشون چه غم‌ها و چه شادی‌ها که به خود ندیدن… •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ارباب این روزا انقدر آشفته بود که دیگه حتی به من و حامله بودنم توجهی نداشته باشه و فقط میخواست که هر جور هست این ماجراهارو تموم کنه..وقتی این خبر رو به مامان دادم به شدت صورتش تو هم شد و از اتاق زد بیرون میدونستم دیگه امروز یا فردا کاری که همه این مدت براش نقشه کشیده بود و انجام می‌داد و دیگه ساکت نمی موند افسون هوا تاریکی رفت و من موندم تنها توی اتاق ماه جانجان از روزی که فهمیده بود من حامله ام مدام برای بچه هم لباس می بافت و بیشتر وقتش را توی اتاق می گذروند... قابله گفته بود که چند ماه بعد شاید بتونه تشخیص بده که بچم دختره یا پسر. مامان کلی نذرونیاز کرده بود که بچم پسر بشه و حتی دعا هم برام گرفته بود... بی حوصله توی اتاق موهامو شونه میزدم که در باز شد و الوند اومد داخل با دیدنش تعجب شدم از جام پاشدم _ سلام این وقت روز اینجا چیکار می کنی؟ + سلام و کارم زودتر تموم شد اومدم عمارت آبادی یکم آن را به هم ریخته حرف های افسون یادم اومد و ترس نشست توی دلم _چیشده؟ + چیز مهمی نیست در مورد شایعه هاست امروز و فرداست که همه چیز درست بشه نگران چیزی نباش لبخند زوری زدم و سر تکون دادم ترجیح دادم دیگه در مورد این مسئله حرفی نزنم و همه چیز را بسپارم دست مامان‌ ‌‌‌، مامان همه چیزو درست می کرد بتول برامون شام آورده . از اتاق بیرون نرفتم و کنار الوند موندم...الوند تمام شب و برام حرف زد و از این گفت که اجازه نمیده هیچ اتفاقی برای من یا بچمون بیفته و تحت هر شرایطی مواظبمونه. این که اونم مطمئن که مامان ساکت نمیشینه و بالاخره کاری انجام میده... خودش گفت که اگه ترنج این کارها رو نمی کرد شاید عقدش می کرد اما الان دیگه تحت هیچ شرایطی حاضر نیست که ترنج و عقد بکنه! نیمه های شب بود که بالاخره یکم دلم آروم گرفت و چشمام روی هم رفت و خوابم برد. بین خواب و بیداری بودم که صداهای عجیبی می شنیدم تو جام غلتی زدم چشمامو باز کردم اما با دیدن جای خالی الوند هوشیار شدم و خواب از سرم پرید بلند شدم و سر جام نشستم. به دور و بر نگاهی انداختم صدا داشت از بیرون میومد سپیده صبح زده و اتاق یکم روشن شده بود از جام بلند شدم و لباس پوشیدم و در اتاق باز کردم و رفتم بیرون اما با دیدن جمعیتی که توی حیاط و روی ایوون جمع شده بودن متعجب شدم مامان با دیدنم اومد سمت ما گفت +بیدار شدی برو تو اتاقت اینجا واینستا هوا سرده از سردی هوا لرز افتاده بود به تنم اما اونقدر شوکه شده بودم که اهمیتی ندادم و دوباره نگاهی به دوروبرم انداختم و از مامان پرسیدم _ اینجا چه خبره این سر و صداها چیه مامان؟ +چیزی نیست گلاب برو تو اتاق تو استراحت کن خودم همه چیزو درست می کنم سری به نشونه منفی تکون دادم _نه مامان الوند کجاست چه خبره این سر و صداها از کجاست؟ صدا لحظه به لحظه داشت بلند تر میشد به در عمارت نگاه کردم که چند نفری جلوی در ایستاده بودن و مادر ترنج و فرخ‌لقا کنار هم روی ایوون وایساده بودن و با هم حرف میزدن. مامان کنار گوشم گفت + مردم دم در جمع شدن همونی که افسون بهت گفته دارن اعتراض می کنن و می خوان که الوند تو رو طلاق بده و از عمارت بیرونت کنه با ترس به مامان نگاه کردم که لبخندی زد و گفت _ نگران نباش خودم درستش میکنم . در عمارت باز شد و الوند و ارباب آشفته و کلافه اومدن داخل دوباره در بسته شد اما همون لحظه تونستم جمعیت عظیمی که پشت در جمع شده بودن رو ببینم نگرانی و دلهره بیشتر و بیشتر به دلم چنگ انداخت خان انقدر عصبانی بود که رگ گردنش ورم کرده بود و صورتش سرخ شده بود و الوندم دست کمی از اون نداشت از پله ها اومدن بالا که ماه جانجان گفت +حرف حسابشون چیه چی میخوان؟ ارباب کلافه گفت _نمیدونم کی این شایعه ها را پخش کرده اما می خوان که الوند گلاب و طلاقش بده مامان رفت جلو گفت +چرا گلاب از کجا میدونن تقصیره گلابه؟ خان نگاهش و از مامان گرفت و گفت _گفتم که نمی دونم که کی این شایعه ها را پخش کرده اما همشون ساحر رو می شناختن و قبولش دارن میگن که اون گفته مقصر گلاب و تا گلاب و از ابادی بیرون نندازیم ساکت نمیشینیم. با ترس و نگرانی به الوند که آشفته و پریشون بود نگاه کردم مامان به ساحر اشاره زد و بلند صداش زد + ساحر بیا اینجا متعجب از کار مامان بهش نگاه کردم ساحر رفت طرفشونو به ارباب سلامی داد. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ارباب با کلافگی بهش گفت _ میتونی این جمعیت و ساکت کنی؟ ساحر سری به نشونه منفی تکون داد و گفت +من جز گفتن واقعیت نمیتونم کار دیگه ای انجام بدم خان با عصبانیت بهش توپید _ تو این مردمو به هم ریختی تو باعث همه این درد سرا شدی اگه این وضعیت و درست نکنی همین جا از سر در عمارت آویزونت می کنم ساحر لبخندی زد و گفت +حتی اگه منو به مرک هم تهدید بکنید من باز جز کاردرست کاری دیگه ای و انجام نمیدمخ الوند که دید این بحث بی‌فایده است که خان گفت _چیکارکنیم خان نمیتونیم که تا ابد پشت اون در نگهشون داریم نگاهم رفت سمت در عمارت که نگهبانان جلوش وایساده بودن... ماهجان جان جلوتر رفت و گفت _هیچ جوره نمیشه متوقفشون کرد؟ خان سری به نشونه منفی تکون داد مامان سرش پایین بود و توی فکر انگار که داشت با خودش کلنجار میرفت چیکار کنه ماه جانجان که ظاهراً چاره ای پیدا نکرده بود به خان گفت +چاره چیه ایرج نمیشه که همینجوری دست رو دست بزارین الوند با عصبانیت گفت _چیکار کنم ماه جانجان زنمو با بچه توی شکمش رو طلاق بدم به خاطر حرف های احمقانه مردم؟؟ +ماهجان جان سری به نشونه منفی تکون داد و عصاشو آروم به زمین کوبید _من نگفتم که تو گلاب و طلاقش بدی اما می تونیم وانمود کنیم که این کارو کردی خان با تعجب گفت +منظورت چیه ماهجان‌جان یعنی چی کار کنیم؟ _یعنی اینکه الان گلاب و با یک ماشین بفرستین شهر و به مردم بگیم که الوند طلاقش میده و دیگه به عمارت برنمیگرده یکم که اوضاع آروم شد دوباره برش میگردونیم به عمارت ظاهراً خان با نظر ماهجان‌جان موافق بود که سکوت کرد و حرفی نزد اما الوند با عصبانیت گفت +این که نشد چاره ماه جانجان من زنمو با بچه توی شکمشو کجا بفرستم برم خودمم باید بالای سرشون باشم اونوقت آبادی و چیکارش کنم اصلاً اول و آخرش که چی بالاخره که برگردم روز از نو روزی از نو _ تا اون موقع این سروصدا و آتیششون میخوابه الوند سری تکون داد و گفت +تو این جماعت رو نمی شناسی ماه جانجان تا به خواستشون نرسن دست بر نمیدارن خصوصاً که همشون یک مشت آدم خرافاتی بیشتر نیستن و گرنه که این حرفارو باور نمی کردن... ماهجان جان با عصبانیت گفت _ مگه ما چاره دیگه ای هم داریم.الوند بالاخره باید یه کاری بکنیم یا نه اون جماعت بیرون و چجوری میخوای ساکت کنی به نظرت یک نفر دو نفر هستن که با ترس بتونی ساکتشون کنی؟ اونا داغ دیدن الوند بهشون حق بده.توی یک هفته خواهر مادر پدر یا برادرشون و هر کدوم رو به طریقی از دست دادن اونا عصبانین الوند تو نمیتونی با زور و اجبار ساکت شون کنی مگه این که کاری که می خوان انجام بدی الوند عاجز و درمونده نگاهشو سمت من فرستاد زیر لب گفت +من نمیتونم ماهجانجان نمیتونم به خاطر حرف اونا از زن و بچه‌ام بگذرم . ماهجانجان دوباره گفت _ من که میگم الوند فقط بهشون دروغ میگی تظاهر می کنی چاره دیگه ای نداریم توی اولین فرصت خودم گلاب وبچه تو برمیگردونم به عمارت قول میدم فقط الان برو آرومشون کن الوند سکوت کرد و حرفی نزد خان به من نگاه کرد و دوباره به مامان نگاه کرد . من خیره مامان بودم و منتظر بودم که هر لحظه حرفی بزنه و بخواد کاری بکنه حتی گلبهار به مامان نگاه می کرد و منتظر بود که مامان یه کاری بکنه خان دوباره به ماه جانجان نگاه کرد و گفت +الان برم بهشون این حرفها بزنم ؟ ماهجانجان سری تکون داد و گفت _چاره‌ای نیست ایرج وسایل گلاب و آماده می‌کنیم با یک ماشین مطمئن از عمارت میفرستیمش بیرون نگران نباشین خان سری تکون داد و خواست بره سمت حیاط که بالاخره مامان لب باز کرد و گفت +صبر کن ایرج لبخند از روی لبهای ترنج و مادرش و فرخ‌لقا رفت و همشون حواسشون دادن به مامان که سرشو گرفت بالا و با صدای محکمی گفت _اونا ساحر رو قبول دارن؟ خان سری تکون داد و گفت + آره نمیدونم از کجا میشناسنش اما قبولش دارن مامان سرشو به بالا و پایین تکون داد به نشونه تایید و گفت _خیلی خوب اگه ساحر رو قبول دارن ساحر میره و باهاشون حرف میزنه خان که متوجه منظور مامان نشده بود گفت +منظورت چیه گلبانو ساحر بره بهشون چی بگه؟ مامان شونه ای بالا انداخت و گفت _ بره بهشون حقیقتو بگه من ازش می خوام که دوباره سنگاشو بریزه وسط تا بفهمه که مشکل از کجاست فرخ‌لقا ساکت ننشست و گفت +روز اول که گفت مشکل از دختر توی ... مامان نگاه عصبی بهش انداخت اما فرخ‌لقا از رو نرفت و گفت _دیگه چی میخوای بشنوی حتماً باید دختر تو با سنگ و گتگ از عمارت بیرون کنن؟ مامان توجهی به فرخ لقا نکرد و به ماه جانجان گفت +مگه مردم اون بیرون نمیخوان که گلاب از این عمارت بره بیرون خیلی خوب منم که چیز دیگه ای نمی گم ساحر دوباره سنگاشو بریزه و اینبار هر چی که گفت من قبول می کنم ... ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر یه سریال بود به اسم پهلوانان نمیمیرند شبی یه پهلون رو توش میکشتن😂 اسمش خیلی بهش می اومد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 می‌گویند؛ "آقا محمد خان قاجار" علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک "روباه می‌تاخته،" بعد آن بیچاره را می‌گرفته و دور گردنش، "زنگوله‌ای آویزان" می‌کرده و آخر ر‌هایش می‌کرده. تا اینجا ظاهراً مشکلی نیست. البته که روباه بسار دَویده، وحشت کرده، اما زنده ا‌ست؛ هم جانش را دارد، هم دُمش و هم پوستش. "می‌ماند آن زنگوله!" از این به بعد روباه هر جا که برود زنگوله توی گردنش صدا می‌کند! دیگر نمی‌تواند "شکار" کند، چون صدای زنگوله، شکار را فراری می‌دهد. بنابراین «گرسنه» می‌ماند. صدای زنگوله، "جفتش" را هم فراری می‌دهد، پس «تنها» می‌ماند. از همه بد‌تر، صدای زنگوله، خود روباه را «آشفته» می‌کند، «آرامش»‌ را از او می‌گیرد.! "این‌‌ همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش می‌آورد. فکر و خیال رهایش نمی‌کند!" زنگوله‌ای از "افکار منفی،" دور گردنش "قلاده"می‌کند. بعد خودش را گول می‌زند و فکر می‌کند که آزاد است، ولی نیست. برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آن‌ها را با خودش می‌برد، آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای یک زنگوله! * راستی هر یک از ما چقدر اسیر این زنگوله هستیم؟* •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_هفتادودوم ارباب با کلافگی بهش گفت _ میتونی این جمعیت و ساکت
حتی اگه مقصر همه این اتفاقات و گلاب دونست من چشم میبندم رو مادر بودنم و گلاب از عمارت بیرون می کنم طلاقشم از الوند می گیرم همه شوکه شده به مامان نگاه می‌کردند این دیگه چه حرفی بود که مامان داشت میزد گلبهار به من نزدیک شد و زیر لب گفت _ مامان چی داره میگه چرا اینجوری میکنه مگه نمیدونه ساحر طرف ترنج و فرخ لقاست و هر طور هست تو رو از عمارت میندازه بیرون سری تکون دادم و زیر لب گفتم +نمیدونم خودمم گیج شدم.دوباره پرسید _سنگ چی و بریزه وسط؟ از بتول شنیده بودم که روز اولی که ساحر اومده بود و همه زنان رو جمع کرده بود چند تا سنگ مختلف و روی زمین چیده بود و از این کار هایی که عاقبت شده بود پیچیدن این شایعه ها بین مردم که مشکل از منه، برای گلبهار توضیح دادم و سری تکون داد همه ساکت شده بودن و به مامان و این پیشنهاد عجیبی که داده بود نگاه می کردن مامان که دید کسی حرفی نمیزنه دوباره گفت +مگه شما هم اینو نمیخواین که این مشکل تموم بشه و اون مردم برگردن خونه هاشون خیلی خوب منم می خوام همین کارو بکنم منتها این بار ساحر جلوی خود مردم میگه که واقعاً مشکل از چیه اگه مشکل از گلاب بود من قبول می‌کنم و میفرستمش بره حرفای مامان به نظر منطقی می رسید و حتی فرخ‌لقا و مادر ترنج هم نمیتونستن که حرفی بزنن هر چقدر میخواستم که با خودم فکر کنم همه این حرفای مامان از روی نقشه است اما نمیتونستم خودمو قانع کنم مامان داشت دقیقاً کاری می‌کرد که فرخ‌لقا و ترنج میخواستن. ماه جانجان که از حرفای مامان سر در نمی آورد اما مشکلی هم توشون پیدا نمیکرد مجبوری سری تکون داد و گفت + خیلی خوب باشه این کار بهترم هست حداقل ساحر مستقیم با خود مردم حرف میزنه و همشون ساکت میشن کم کم همه موافقت کردند و قرار بر این شد که اون دوباره سنگاشو بچینه و همین کارهای مخصوص به خودشو انجام بده ساحر رو فرستادن توی اتاق و الوند و خان رفتن سمت در.در عمارت و باز کردن و مردم هجوم اوردن داخل اما نگهبانان جلوشونو گرفتن که خان بلند داد زد _ بزارین بیان داخل کاری به کارشون نداشته باشین خودشو الوند عقب گرد کردن و دوباره برگشتن روی ایوون نگهبانا رفتن کنار و مردم دسته دسته وارد حیاط عمارت شدم تا جلوی پله ها بالا اومدن و همه نگاهاشون به سمت خان و الوند بود. صدای پچ پچ از گوشه و کنار بلند میشد خان سکوت کرد و وقتی دید که همه ساکت شدن گلو صاف کرد و با صدای بلند داد زد +میدونم که خیلی هاتون داغدارین و و خیلی‌های دیگتون کلی مشکل دارین و ضرر دیدین به خاطر این اتفاقات اخیر اما بهتون قول میدم که همه این مشکلات رو حل کنم ینفرشون از وسط جمعیت بلند داد + چه جوری می خوای مشکلات ما رو حل کنی خان حاضر میشی به خاطر مردم عروستو از عمارت بیرون کنی و طلاقشو از پسرت بگیری نگاه زیر چشمی خان اومد سمتم اما دوباره با همون صدای بلند گفت _اگر بدونم که واقعاً مشکل از عروسمه حتما این کارو می کنم به خاطر شما و این آبادی دوباره یک نفر دیگشون داد زد + پس این کارو بکن ساحر که گفت مشکل از چیه این وصلت بین پسرت و دختر نوکر خونه زادت از اول هم اشتباه بود یکی دیگه از بین جمعیت گفت _ میگن که معلوم نیست پدر دختره کیه ... همینه دیگه ..همین میشه ما بدبخت بیچاره ها باید تاوانشو پس بدیم!! خان اخماشو توهم کشید و سنگینی نگاه بقیه رو رو خودم احساس کردم الوند با عصبانیت به بقیه توپید +بقیه غلط کردن با شما مگه هرکی هر چی گفت شماها باید باور کنین؟ خان به الوند چشم غره ای رفت که خودشو کنترل کنه .گلویی صاف کرد و دوباره بلند گفت _ خیله خب .. همه شما ساحر رو که قبول دارین؟ صدای اره و بله گفتن همه بلند شد ... خان سری تکون داد و گفت + خیله خب .. برگشت سمت در اتاق و ساحر رو صدا زد .. صدای پچ پچ همه از گوشه کنار بلند شد . خان دوباره ساحر رو صدا زد که در اتاق باز شد و ساحر از اتاق اومد بیرون.توی دستش یک مشت سنگ بود و با قدمای کشیده رفت سمت خان و کنارش وایستاد خان رو به جمعیت گفت +اینم ساحر..بهشون بگو مشکل از کجاست و بد یمنی به خاطر وجود کیه؟ ساحر اولش که یکم سکوت کرد و بعدش که دید همه منتظرن سرشو گرفت بالاو اون دستشو که توش سنگ بود بالا گرفت به طرف جعیت... سنگای ریز و درشت از لای انگشتاش ریختن رو زمین وساحر برگشت سمت ایوون .. اول به ترنج نگاه کرد و بعدش به فرخ لقا و برگشت سمت من خیره شد به من و من با سختی اب دهنمو پایین فرستادم . کف دستام از شدت استرس عرق کرده بود و به سختی نفس میکشیدم ... مامان واقعا چرا اینکارو کرده بود .اونجوری حداقل میشد یواشکی برم و بعدش برگردم.. حداقل الوند و داشتم میومد پیشم..اما الان جلوی این همه جمعیت که اماده بودن من و با مشت و لگد از ابادی بیرون کنن باید چیکار میکردم؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبور باشید زمان به شما نشان خواهد داد که چه کسی سزاوار قلب شماست🤍 شبتون بخیر💫💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f