🌸هر روز صبح که چشم میگشایی
🦋یعنی هنوز باید نقشت را در این صحنه
🌸شگفت زندگی بازی کنی!
🦋و هر روز جدید، آغازی جدید است
🌸درود بر تو صبحتـــ بخیر
🦋هر روزت پـراز آرامــش
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باصدا ببینید و لذت ببرید و خنک بشید🎶
بند رختی که اینور حیاط رو
به اونور حیاط وصل میکرد
اون روزا اگه میدونستیم یه روزی
دلمون برای همین بند رخت هم تنگ میشه
شاید پهن کردن لباس رو بیشتر
طولش میدادیم ...
چه بیهوده فکر می کردیم
اگر خانه های بلندتر بسازیم
خوشبخت خواهیم بود کاش یک نفر بلند
صدایمان بزند شاید این خوابی بود
و بیدار شدیم ...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مثبت باش... - @mer30tv.mp3
4.97M
صبح 25 مرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_پنجاهودوم با صدای عاقد که بله رو ازم می خواست از فکر بیرون ا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_پنجاهوسوم
خاک بوددلم می خواست همه جا رو تمیز کنم و خودم رو سرگرم کنم هنوز یک ساعت هم نگذشته بود که حوصلم داشت سر میرفت،همه جا رو تمیز کردم و شام هم درست کردم آخر شب بود و خبری از کیارش نشد به ساعت نگاه کردم که ۱۲ رو نشون میدادازجام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم و زیر غذا رو خاموش کردم و رفتم توی اتاق و روی تخته چوبی دراز کشیدم دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و به سقف خیره شدم امشب شب اول ازدواج ما بود و من و تو این موقع شب تنها گذاشت. اون شب انقدر فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم بردصبح که بیدار شدم بازم خبری از کیارش نبود تا نزدیکای ظهر خونه نیومد با اینکه دوستش نداشتم ولی نگرانش شده بودم نکنه براش اتفاقی افتاده باشه به سمت تلفن رفتم که زنگ بزنم به محسن و بهش بگم آخه شماره ای از خودش نداشتم گوشی تلفن رو برداشتم و شمارشو گرفتم و گوشی رو دم گوشم گذاشتم که همون موقع در باز شد و کیارش اومد تو با لباس های دیروزش بود درو بستو برگشت سمتم تلفن رو سر جاش گذاشتم و بهش سلام کردم با چشمهای ریز شده بدون اینکه جواب سلامم رو بده نزدیکم شد و گفت
- با کی حرف میزدی؟
نگاهی اول به تلفن و بعد به کیارش انداختم و گفتم
- با هیچکس نمی دونم چرا از دیدنش و اخم بین ابروهاش هُل کرده بودم ابرویی بالا انداخت و گفت:
- آها پس چرا من اومدم تلفنو قطع کردی؟ اینقدر خصوصی بود؟اصلا چیزی از حرفاش متوجه نمیشدم راه افتادم سمت آشپزخونه و گفتم
-نگرانت شدم شمارتو هم نداشتم زنگ زدم به محسن ببینم خبری ازت داره یا نه که همون موقع خودت اومدی.با صدای بلندش سر جام ایستادم و با تعجب برگشتم نگاهش کردم تو خیلی بیجا کردی مگه من باید به شماها جواب پس بدم که کجا میرم و کی برمیگردم، اصلا به تو چه ربطی داره؟!! اون چی میگفت ولی من که منظوری نداشتم فقط نگران شده بودم، دهن باز کردم چیزی بگم که انگشتش رو به نشونه تهدید بالا گرفت و گفت:
- فقط یه بار دیگه ببینم از این غلطا کردی، یا توی رفت و آمد من دخالت کردی ، من میدونم با تو روزگارتو سیاه میکنم ،،بلایی به سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن، فهمیدی چی گفتم؟؟ با ترس خیره شدم تو چشماشو سرم رو تکون دادم ،خدایا اون چش بود،، چرا یهو با یه تلفن اینقدر بهم ریخت، کتش رو از تنش بیرون آورد و گوشه ای پرت کرد و به سمت اتاقی رفت که درش قفل بود کلید رو از جیبش بیرون آورد و قفل در رو باز کرد و رفت تو،، چشم از درِ بسته گرفتم و روی صندلی میز تلفن نشستم و سرمو با دست گرفتم شاید مقصر من بودم شاید از چیزی ناراحت بوده و دیشب مشکلی براش پیش اومده که نیومده خونه و الانم اینجور بهم ریخته بود!
~~~
چند ماه از ازدواجم با کیارش گذشت چند ماهی که از همه ی روزهای عمرم بدتر بود، توی این مدته همخونه بودنم با کیارش تازه فهمیدم که از بد بدتر هم هست، میگم همخونه چون من و کیارش فقط همخونه ی هم بودیم من فقط توی خونه کیارش یه خدمتکار بودم، یه همخونه،همخونه ای که هر موقع دلش می خواست سرش داد بزنه و ناراحتی و عصبانیتش رو سرش خالی کنه هر روزم رو با گریه می گذروندم با غصه و ناراحتی میگذروندم، شاید تا روز اول ازدواجم با کیا مقصر بدبختی هام رو ادم های اطرافم میدیدم به خودم میگفتم اونا بدبختم کردن ،ولی از اون روزی که پا تو خونه کیارش گذاشتم تازه فهمیدم که این سرنوشته منه بخت سیاه منه که بد رقم خورده.آدمای اطرافم تقصیری نداشتن ،این زندگی من بود که مشکل داشت. خیلی پشیمون بودم، از اینکه از رضا جدا شده بودم خیلی پشیمون بودم ،من نباید جدا میشدم باید میموندم و به خاطر بچه هام زندگی میکردم زندگی کردن کنار رضا و آوارگی کنارش بهتر از زندگی با کیارش بودکیارشی که یه مریض روانی بود که با قرص و دارو زندگی میکرد کیارشی که اگر داروهاشو نمیخورد تموم وسایل خونه رو میشکوند و منو تا حد مرگ کتک میزد از همون شب اول ازدواجمون دیر اومدن هاش شروع شد، تا نصف شب پشت پنجره می نشستم و منتظر میموندم تا بیاد... نه این که دلتنگش باشم یا چیزی نه فقط از تنهایی و تاریکی می ترسیدم وقتی میومد خونه میدید که پشت پنجره ایستادم و نگاش میکنم ،ولی عین خیالش هم نبود و می رفت تو اتاقش و اصلاً کاری با من نداشت ،من زن اون بودم ولی یک بار هم پیش من نیومد فقط موقعی میومد توی اتاقم که بازهم قرصاشو نخورده بود و می اومد تموم وسایل اتاقم رو به هم می ریخت و دنبال یه چیزی میگشت سرم داد میزد و مثل دیوونه ها در حالی که همه جای اتاق رو بهم می ریخت میگفت کجاست؟ کجا قیامش کردی؟ منم گوشه ای می ایستادم و بی صدا اشک می ریختم و از ترس اینکه یه وقت بلایی سرم نیاره می لرزیدم از ترس اون روانی که کارهاش دست خودش نبود و یه موقعی بلایی به سرم می آورد من حتی نمی دونستم که چرا اینجوریه چرا این رفتارها روباهام داره.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
32.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کوکو_سبزی
مواد لازم :
✅ سبزی کوکویی
✅ پیاز یک عدد متوسط
✅ تخم مرغ سه عدد
✅ زرشک
✅ گردو خرد شده به مقدار لازم
✅ نمک
✅ زردچوبه و فلفل سیاه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1002_48881898352643.mp3
3.48M
🎵 اگه مُردم چی؟💔🥺
🎵 اگه قبل #اربعین
چشامو بستم چی؟...😭
🌴 اللهم_ارزقنا_کربلا♥️
🏴 #یا_اباعبدالله_الحسین (ع)🖤
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما یادتون نمیاد، دوران ما مامان هامون یه جفت از این دمپایی ها داشتن، وقتی پرت میکردن سمتت انگار نیسان با بارش کوبیده بهت 🫠
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_پنجاهوسوم خاک بوددلم می خواست همه جا رو تمیز کنم و خودم رو س
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_پنجاهوچهارم
فکر میکردم شکاکه و اخلاقش اینجوریه تا اینکه یه روز بعد از اینکه میز غذا رو چیدم رفتم پشت در اتاقش برای شام صداش بزنم هیچ وقت نمیگذاشت که وارد اتاقش بشم پشت در ایستادم و دستی به موهام و لباسم کشیدم، هیچوقت جلوش لباسهای باز نمی پوشیدم ولی همیشه با بلوز و شلوار و مرتّب توی خونه میگشتم، مامان همیشه بهم میگفت زن باید برای شوهرش لباس های قشنگ بپوشه و براش دلبری کنه، نمی دونم برای حرفهای مامان بود یا مبخواستم که کیارش نگام کنه و بهم توجه کنه که خیلی به خودم میرسیدم، با اینکه دوبار زایمان کرده بودم ولی باز هم اندام زیبایی داشتم ولی کیارش به من توجهی نمیکردگاهی به حرفای محسن شک میکردم فکر میکردم دروغ گفته که کیارش عاشق منه سرم رو تکون دادم تا از فکر بیرون بیام و یه قدم به در نزدیک شدم، چند تقه ی آروم به در زدم، نه صدایی میومد و نه در رو برام باز کرد .دستم رو روی دستگیره در گذاشتم،اول ترسیدم که بازش کنم ولی وقتی دیدم صداش نمیاد نگرانش شدم آروم دستگیره رو پایین کشیدم و درو باز کردم که چشمم بهش افتاد که پشت در ایستاده بوداز دیدنش و اون قیافه ی عصبیش و چشم های قرمزش ترس تموم وجودم رو گرفت داشتم از ترس سکته میکردم و فقط از خدا میخواستم خودش کمکم کنه که بلایی سرم نیاره،بدنم بی حس شده بود و پاهام قدرت حرکت نداشت،به زور یه قدم عقب برداشتم و لب های خشک شدم رو تکون دادم و گفتم
-من من
با شنیدن صدام دندون هاشو روی هم فشار داد و با عصبانیت به سمتم هجوم آورد یه سیلی محکم توی گوشم زد که حس کردم پرده ی گوشم پاره شد دستامو روی گونه ام گذاشتم و با چشمای اشکی زل زدم توی چشم های قرمزش ،با دست هلم داد که افتادم روی زمین و به سمتم اومد و سرم داد زد عوضی میخواستی بیای توی اتاق من چه غلطی بکنی ؟نذاشت حتی جوابش رو بدم و شروع کرد به کتک زدنم دستامو جلوی صورتم گرفته بودم و با گریه التماسش می کردم که ولم کنه، یه لحظه ایستاد و نگاهی بهم انداخت و دستشو توی موهاش کشید، مثل دیوونه ها با خودش حرف میزد و میگفت من چیکار کردم، نشست روی زمین و شروع کرد توی سرش کوبیدن ،به زور با تمام دردی که توی بدنم پیچیده بود از جام بلند شدم و به سمتش رفتم، دستاشو گرفتم و با گریه اسمشو صدا میزدم، ولی اون اصلا به من توجهی نمی کرد و خودش هم اشک می ریخت روی زمین کنارش نشستم و دستم رو روی شونه اش گذاشتم و با صدای آرومی گفتم:
- کیارش چته ؟چرا اینجوری میکنی ؟من که... نذاشت ادامه حرفم رو بزنم ،دستمو هل داد و از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت و چند دقیقه بعد با یه پلاستیک قرص بیرون اومد، از اون روز من فهمیدم که کیارش داروی اعصاب مصرف میکنه و اگر داروهاشو نخوره کنترل اعصابش دست خودش نیست، زندگیم شده بود ترس و استرس و دلهره از اینکه کیارش بلایی سرم نیاره و من تموم اینا رو تحمل می کردم و بخاطر مامان هیچوقت هیچ حرفی نمیزدم ،چون فکر میکرد خوشبختم و محسن رو دعا میکرد که منو خوشبختم کرده.وقتی مامان رو میدیدم چطور دلم میومد همه خوشحالیشو از بین ببرم مینشستم و تحمل میکردم ولی نمیدونستم که چی در انتظار خودمه و این تحمل کردن ها داره به خودم چه آسیبی میرسونه..روزهام خیلی تکراری و سرد شده بود گاهی می رفتم خونه مامان یک ساعت براش از خوشبختی دروغیم میگفتم نه خواهری داشتم که براش حرف بزنم و نه برادری که پشتم باشه و از مشکلاتم براش بگم ،تنها وقتی از فکر و غصه و مشکلات اون خونه دور میشدم که پیش یاسمین بودم و اون هم از نامادری معتادش برام میگفت و از رضا که معتاد شده و با زنش با هم مواد میکشن و زندگیشون خیلی بده ،از رضا که مریضه و از دست زنش دائمن راهی بیمارستان میشه ،با اون حرفها هزار غم دیگه روی دلم میومد که بچه هام توی چه خونه ای دارن بزرگ میشن، شاید هر کسی جای من بود با شنیدن اون حرفا خیلی ذوق میکرد و خوشحال میشد ولی من اون لحظه نگرانی همه ی وجودم رو گرفت ،بیشتر از یاسمین نگران جواد بودم که چه سرنوشتی در انتظارشه این حرفارو می شنیدم و نمیدونستم چیکار باید بکنم اگر میاوردمشون پیش خودم معلوم نبود چه اتفاقی براشون می افتاد و کیارش چه بلایی سرشون میاورد .هرچی از زندگیم باهاش می گذشت بیشتر می شناختمش ما زیاد با هم بیرون نمیرفتیم ،تنها مسیری که باهم میرفتیم گاهی منو تا دم خونه مامان میبرد و خودش برمیگشت خونه مامان هم نمیومد مگر اینکه مهمونش میکردن یه شب که مامان مهمونمون کرده بود کیارش وقتی فهمید همه خانوادم هستن حسابی به خودش رسید و خوشحالم بودمنم از خنده ی روی لب هاش و اینکه حالش خوبه خوشحال میشدم دلم خیلی براش میسوخت، با اینکه کتکم میزد و خیلی اذیتم میکرد ولی باز هم دلم نمیومد توی اون حال و روز ببینمش.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_پنجاهوپنجم
گاهی اینقدر عصبی میشد که ازش میترسیدم و گاهی مثل بچه ها فقط گریه میکرد و منم پا به پاش گریه میکردم .اون شب آماده شدیم و بعد از خریدن شیرینی و کادو رفتیم خونه مامان،، وقتی رسیدیم غفار و زنش و محسن و سوسن هم اونجا بودن، با همشون تعارف کردیم و شیرینی و کادویی که خریده بودیم و به دست مامان دادم،، هممون دور هم نشسته بودیم و میگفتیم و میخندیدیم ،بعد از مدتها من تونسته بودم باز هم از ته دل بخندم و خوشحال باشم،، ای کاش کیارش همیشه حالش خوب بود،،ای کاش هیچوقت مریض نبود و من همیشه همینقدر خوشحال بودم ولی خوشحالی های من خیلی کوتاه بودنمی تونستم طعم خوشبختی رو بچشم داشتم میوه میخوردم که غفار از جاش بلند شد و به سمت اتاق رفت و من رو هم صدا زد که برم پیشش تعجب کردم یعنی غفار باهام چیکار داشت چاقو رو توی بشقاب گذاشتم و از جام بلند شدم و به سمت اتاق رفتم غفار توی اتاق راه میرفت و خیلی کلافه بود تا چشمش به من افتاد نزدیکم شد و با صدای آرومی گفت:
- نگار حواست به زندگیت هست؟ به شوهرت هست ؟نگار خوشبختی ؟
چرا و اون حرفها رو میزد چرا انقدر کلافه بود سری تکون دادم و گفتم
-چطور مگه داداش چی شده ؟اره من خوشبختم چرا این حرفارو میزنی
غفار خیلی عصبی بود و یه چیزی خیلی ناراحتش کرده بود نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت
- نگار چرا اینقدر سوسن و کیارش بهم نگاه میکنن؟ از وقتی اومدی من حواسم بهشون هست، هی زیر چشمی بهم نگاه میکنن، اصلاً چرا کیارش باید به زن داداش من نگاه کنه، یکم حواستو به زندگیت جمع کن، دیگه حالا یکم زن باش ،نذار این زندگیت هم مثل قبلی به فنا بره و مردم بگن مقصر دخترست و رضا هیچ تقصیری نداشته.گفت و از اتاق رفت بیرون، اصلا باورم نمیشد، نمیتونستم چیزی که توی ذهن غفار بود رو باور کنم ،با ناراحتی از اتاق رفتم بیرون و کنار کیارش نشستم و به روی خودم نیاوردم ،چشمم به مامان افتاد که نگاهم می چکرد و لب زد چی شده، سری بالا انداختم و به بقیه نگاه کردم، حرف غفار توی ذهنم بود و من رو به شک انداخته بود ،جوری که بقیه متوجه نشن شروع کردم به نگاه کردنه سوسن و کیارش ،غفار راست میگفت ،اونا دائم بهم نگاه میکردن و سوسن هی عشوه میومد .نگاهم به شالش افتاد که باز گذاشته بود.دیگه نتونستم تحمل کنم از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی و آبی به صورتم زدم،،هی خود خوری میکردم،، نمی تونستم سکوت کنم و آخر هم سوسن رو کشوندم یه گوشه ای و با عصبانیت بهش گفتم چرا به شوهر من نگاه میکنی ،چی از زندگیم میخوای،،اما اون اصلا براش مهم نبود که من اون حرفا رو بهش میزنم، زهر خندی کرد و گفت حالتو جا میارم، من رو تهدید میکرد،، گفت و راهشو کشید و رفت، اصلاً متوجه حرفاش نشدم که منظورش چی بود، مگه میخواست چیکار کنه، هر غلطی می خواست بکنه من نمیتونستم دیگه سکوت کنم و تصمیم داشتم که به محسن بگم جلوشو بگیره، وقتی برگشتم خونه هیچی به کیارش نگفتم ،جرات نداشتم بهش حرفی بزنم و عصبیش کنم، برای همین بدون حرف رفتم و خوابیدم و کلی پیش خودم نقشه کشیدم که فردا حال سوسن رو جا بیارم و زهرمو بهش بریزم، غافل از اینکه سوسن یه زن کثافط بود و راز من رو پیش خودش نگه نداشت.صبح با صدای تلفن از جام بلند شدم و از اتاقم اومدم بیرون ،خبری از کیارش نبود، به سمت تلفن رفتم و جواب دادم تا گفتم الو صدای داد غفار تنم رو لرزوند،
- نگارچه غلطی کردی؟ محسن چی میگه ؟از کی حامله شدی؟ الان میام حالتو جا میارم دختره ی عوضی.. با شنیدن اون حرف ها یاد حرف سوسن افتادم که تهدیدم میکرد،پس بالاخره کار خودش رو کرد ،،غفار هنوزم داد و بیداد میکرد و تهدیدم می کرد یه لحظه به خودم اومدم و تلفن رو قطع کردم.از استرس دور خودم تاب میخوردم و دستای لرزونم رو توی موهام میکشیدم و خدارو صدا میزدم،، اگر به گوش کیارش برسونن چی، اون منو میکشه ،قبل برادرام اون سرمو میبره، خدایا باید چیکار کنم.به سمت اتاق پا تند کردم باید می رفتم ،لباسامو با عجله پوشیدم و از خونه بیرون زدم ،بی هدف توی خیابونا میدویدم و نمیدونستم چیکار کنم ،حالا کجا میرفتم ،دستمو برای یه تاکسی تکون دادم سوار شدم و آدرس خونه ی گلنارو دادم ، راهش دور بود ولی جای دیگه ای رو نداشتم که برم و فقط اونجا به ذهنم رسید، تا خونه گلنار فقط گریه کردم و توی دلم خدا رو صدا میزدم وقتی رسیدم می خواستم کرایه رو حساب کنم که یادم افتاد کیفم رو نیاورده بودم ،به راننده گفتم که چند لحظه صبر کنه تا کرایشو براش بیارم رفتم در خونه گلنارو زدم بعد از چند دقیقه پسرش آرش اومد و درو برام باز کرد ،از دیدنم اونم اینقدر بی خبر و با اون چشمای قرمز کلی تعجب کرد ولی چیزی نگفت و بهم سلام کرد جوابشو دادم و بهش گفتم که پول راننده رو حساب کنه، ارش رفت و منم رفتم توی خونه.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه زمانی کل عاشقانه ها مونو پای همین نوار کاستا به صبح می رسوندیم😊😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
در دوره قاجار زنی بود به نام خورده خانم کسی نام واقعی او را نمی دانست. می گویند هشت بار ازدواج کرد و هر بار بعد از مدتی شوهرش بیمار میشد و فوت میکرد. به همین خاطر اسمش را گذاشته بودند خورده خانم یعنی سر ۸ شوهر را خورده! پس از فوت شوهر هشتم دیگر ازدواج نکرد. شاید هم دیگر مردی جرات نکرد او را عقد کند. هرچه بود خورده خانم برای تامین مخارج زندگی شغل رمالی را برگزید و شیادی و حیله گری پیشه کرد. پس از آن بود که خورده خانم برای بیماران معجون ساخت. فال دختران بی شوهر می گرفت و به مسافران دعا می داد و خلاصه برای هر مشکل گزینه ای آماده داشت تا بدین طریق مشتری هایش را سرکیسه نماید. زمانی که امیرکبیر دستور واکسیناسیون عمومی برای ریشهکن کردن آبله صادر کرد بسیاری از دعانویسان که آینده شغلی شان را در خطر میدیدند، شایعه کردند که کفار می خواهند به وسیله آبله کوبی جن وارد بدن کودکانتان کنند.یکی از خوب های این شایعه سازی همین خورده خانم بود که با تحریک مادران کاری میکرد والدین کودک اجازه واکسیناسیون را نمی دادند.
این شایعات به قدری در مردم خرافاتی آن زمان اثر گذاشته بود که حتی زمانی که واکسیناسیون اجباری شد بسیاری برای فرار از دست ماموران دولت خانه و کاشانه را ترک کرده و کودکانشان را شهر خارج می کردند.
گفته شده امیرکبیر سه بار خورده خانم را به جرم شایعه پراکنی و ایجاد خلل در کار واکسیناسیون عمومی فلک کرد اما او درس عبرت نگرفت و تا لحظه آخر علیه واکسیناسیون شایعه سازی می کرد.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_پنجاهوپنجم گاهی اینقدر عصبی میشد که ازش میترسیدم و گاهی مثل
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_پنجاهوششم
گلنار توی آشپزخونه بود ، رفتم دم اشپزخونه و صداش زدم ، از دیدنم حسابی جا خورد و اومد بغلم کرد و بهم خوش آمد گفت ،،وقتی چشمای قرمزم رو دید خیلی ترسید و گفت اتفاقی افتاده؟ نمیتونستم به گلنار چیزی بگم، من اصلاً با اون راحت نبودم ،درسته خواهرم بود ولی یک بار هم براش درددل نکرده بودم ،برای همین بهش گفتم با کیارش بحثم شده و هزار تا دروغ دیگه ،،وقتی یاد کیارش می افتادم استرس همه وجودم رو می گرفت ،یک ساعتی خونه گلنار نشسته بودم و اون هم مشغول غذا درست کردن بود ،هیچ کسی هم خونشون نبود و گلنار هم از توی اشپزخونه برای من حرف میزد و از دختراش که درس میخوندن و پیشرفت کرده بودن برام میگفت.خداروشکر گلنار اخلاقی داشت که پاپیچ کسی نمیشد و براش مهم نبود که منو بعد مدت ها دیده ،اصلا باهام هیچ حرفی نمیزد .با صدای تلفنشون با ترس از جام بلند شدم ،گلنار اومد سمت تلفن ،وقتی منو دید که ایستادم و انگشتامو توی هم گره زدم گفت وا بگیر بشین چرا اینجوری میکنی ،گفت و تلفن رو جواب داد ،اون از حال من خبر نداشت .به چهرش که نگاه میکردم استرسم بیشتر میشد که به من زل زده بود و میگفت باشه داداش بیاین ،به من اشاره ای کرد و گفت ،بیا نگار با تو کار داره ،خیره شده بودم بهش و چیزی نمیگفتم که بلند تر گفت ،با تواما میگم غفار با تو کار داره ،با پاهای لرزون به سمتش رفتم و گوشی رو از دستش گرفتم و دم گوشم گذاشتم گلنار سری برام تکون داد و رفت توی اشپزخونه ،با صدای ارومی گفتم الو که باز هم صدای عصبی غفار بود که مثل خره روحم رو میخورد
_ببین عوضی ،فقط دعا کن دستم بهت نرسه ،وگرنه خونت رو میریزم،نگار امروز زنده بگورت میکنم ،خدا سر شاهده بلایی سرت میارم که بدونی هرزه گری چه عواقبی داره،به کیارش هم میگم ،تو لیاقت اونو نداری.
با شنیدن اسم کیارش با گریه و التماس گفتم
_داداش خواهش میکنم چیزی بهش نگو ،التماست میکنم داداش .ولی اون تلفنو قطع کرد گوشی رو سر جاش گذاشتم و همونجا نشستم و از ته دل زجه زدم ،گلنار هراسون به سمتم اومد ،کنارم نشست و شونه هامو گرفت و با ترس گفت چی شده،چرا گریه میکنی چی شده که شما همتون یاد من افتادین ،ولی من نمیتونستم حرفی بزنم ،چی میگفتم .میگفتم من گناه کردم .نیم ساعتی طول کشید تا غفار اینا اومدن ،توی این نیم ساعت من فقط گریه میکردم و نگار و ارش هم نمیتونستن ارومم کنن ،حتی جونی نداشتم که از جام بلند بشم و از اون خونه فرار کنم.کجا میرفتم هرجا میرفتم میدونستم که پیدام میکنن و اوضاعم از این بدتر میشه .وقتی صدای زنگ اومد با ترس چشم دوختم به در ورودی ،شدت اشکام بیشتر شدن ،ارش رفت که درو باز کنه و چند ثانیه بعد صدای عصبی غفار و صدای التماس مامان به گوشم رسید ،وقتی چهره ی قرمز شده و عصبی غفار رو دیدم وحشت کردم ،تا چشمش بهم افتاد به سمتم هجوم اورد و شروع کرد به کتک زدنم ،هیچکس جلو دارش نبود ،مامان و گلنار بهش التماس میکردن که ولم کنه ولی اون هر بار عصبی تر میشد و بیشتر من رو میزد ،اصلا چیزی نمیگفتم و بی صدا اشک میریختم ،درد قلبم از درد کتک های غفار بیشتر بود ،دردی که زن داداشم بهم زد و من نمیتونستم کاری کنم ،دیگا داشتم بی هوش میشدم که ارش به زور ازم جداش کرد و بردش اونطرف حال.مامان کنارم نشست و توی سرش میکوبید و با گریه میگفت چی کار کردی نگار آبرومو بردی ،صحنه ی خیلی بدی بود ،وقتی مامان رو با اون حال و روز میدیدم و از همه بدتر حرف های غفار که به گلنار جریان رو میگفت و نگاه های ارش و گلنار بهم .دوست داشتم اون لحظه فقط بمیرم ،فقط عمرم تموم بشه و زیر نگاه های سنگین اونا نباشم .نمیتونستم توی چشمای مامان نگاه کنم ،من بین خانوادم ،جلوی چشمای مادرم و خواهرم یه زن هرزه به حساب میومدم ،زن هرزه ای که آبروشون رو برده بود ،باعث اون حال بدم ،اون همه زجر و بدبختیم فقط سوسن بود ،من اشتباه کرده بودم ،تاوانش رو هم دادم.سوسن نباید باهام اونکارو میکرد نباید آبرومو میبرد دلم خیلی گرفته بود ،خیلی حرف ها توی دلم داشتم که بزنم ،دوست داشتم داد بزنم و بگم که کی باهام اون کارو کرد ،بگم سوسن چه بلایی سرم اورد و من فقط گول خوردم ،بگم نیاز به محبت داشتم برای همین به یه غریبه پناه بردم ،ولی نمیتونستم حرفی بزنم، حتی توان حرف زدن رو هم نداشتم ،فقط اشک میریختم و به فحش های غفار گوش میکردم که چجور منو جلوی بقیه خار و زلیل میکرد و چطور از من بد میگفت.غفار هنوز هم عصبانیتش فروکش نکرده بود از جاش بلند شد و به سمتم اومد و موهامو چنگ زد و از جام بلندم کرد ،از درد چشم هامو روی هم فشار دادم و لبم رو به دندون گرفتم که جیغ نزنم ،تموم دینا حقم بود تموم این کتک ها حقم بود ،به سمت در هلم داد و داد زد
_راه بیفت ،میبرمت توی بیابون و زنده بگورت میکنم ،امروز زنده نمیزارمت.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الهی که آرزوهات با مصلحت خدا یکی باشن ...
شبتون بخیر 💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زيباترين سلام دنيا
طلوع خورشيد است،☀️
آن را بدون غروبش تقدیمتان میکنم
برایتان قلبی خالی از بغض و کدورت
چشمی بینا، ذهنی آگاه و روشن،
و لحظاتی ناب آرزومندم...
سلام صبحتون بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واسه من نوستالژی یعنی گروه آریان ..
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستی واقعی... - @mer30tv.mp3
4.46M
صبح 26 مرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_پنجاهوششم گلنار توی آشپزخونه بود ، رفتم دم اشپزخونه و صداش ز
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_پنجاهوهفتم
دم در مامان اومد بازوشو گرفت و شروع کرد به نفرین کردن و به خاک بابام قسمش داد که دست از سرم برداره،غفار بیخیال شد و از خونه بیرون رفت،برگشتم به مامان نگاه کردم و سرجام نشستم و زجه زدم .چرا من اینقدر بدبخت بودم.گلنار بدون اینکه به من چیزی بگه دست مامانو گرفت و بردش بالای حال و براش آب قند آورد ،هوا تاریک شده بود و توی این چند ساعت هممون ساکت یه گوشه نشسته بودیم ،خیلی میترسیدم از اینکه غفار به کیارش چیزی گفته باشه،جرئت نداشتم بلندشم و زنگ بزنم خونه .مامان بلند شد و به آرش گفت که براش آژانس بگیره که برگرده خونه،هیچی به من نمیگفت و بدون اینکه حتی نگاهم کنه چادرش رو سرش کرد و منتظر تاکسی ایستاد، نگاهی به همشون انداختم و از جام بلند شدم و به سمت گلنار رفتم و بهش گفتم گلنار آبجی من میتونم خونه تو بمونم ،چند روز میمونم و بعدش میرم ولی گلنار خیلی زود مخالفت کرد و با طعنه گفت عزیزم تو یه زن مطلقه ای، من شوهرم حالا ازسرکارمیاد پسر بزرگ دارم اگر مامان بود اشکالی نداشت ولی تنهایی نه. اون لحظه بود که برای بار چندم توی اون خونه شکستم اون منو چی میدید، چی پیش خودش فکر می کرد که شوهرش رو از چنگش بیرون میارم دیگه نتونستم اونجا بمونم ،چادرم رو برداشتم و از اونجا زدم بیرون هیچ پولی نداشتم که برگردم خونه مامان هم پشت سرم اومد بیرون تا سر خیابون با هم رفتیم و سوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه وقتی رسیدیم مامان آدرس خونه کیارش رو داد و اول منو پیاده کرد و بعد هم خودش رفت دلم میخواست برگردم خونه پیش مامان دوست داشتم پیشش باشم ،ولی می ترسیدم که اون هم بهم طعنه بزنه و منو راه نده .زنگ درو زدم که بعد از چند دقیقه کیارش در رو برام باز کرد، وقتی رفتم تو دم در حال ایستاده بود ،از دیدنش دلهره گرفتم ،وقتی نزدیکش شدم شروع کرد به دعوا کردن و گفت که کدوم گوری بودی ،اصلا حوصله بحث کردناشو نداشتم، باز هم بهش دروغ گفتم که پیش مامان بودم و حالش زیاد خوب نبود،چقدر این روزها برای نجات دادن خودم راحت دروغ میگفتم. کیارش هم وقتی دید حوصله ندارم و حالم بده زیاد پاپیچم نشد و رفت توی اتاقش،خداراشکر میکردم که غفار چیزی بهش نگفته ،وگرنه کسی نبود که از دستش نجاتم بده.روزها می گذشت و من هر روز تنهاتر و افسرده تر میشدم دیگه خونه مامانم نمیرفتم مدتی بود به دیدن یاسمین نمیرفتم،هیچ کسی سراغی ازم نمیگرفت و من با همه دردهایی که توی دلم داشتم با کیارش هم سر میکردم، اون هر روز حالش بدتر میشد ،اون هم خانوادش سراغشو نمیگرفتن و گاهی میومدن و سری بهش میزدن و می بردنش دکتر ،مادرش یه بار بهم گفت که کیارش مریضه و ناراحتی اعصاب داره و باید بستری بشه، ولی اون نمیرفتو روز به روز حالش بدتر می شد چرا اونا به من نگفته بودن ،مگه خودش مادر نبود،،مگه زن نبود،پس چرا منو بدبخت کردن... انگار همه دست به دست هم داده بودن که منو عذاب بدن.کیارش هر بار چشمش به من می افتاد میگفت می خوام طلاقت بدم و از زندگیم برو بهم میگفت که توی زندگی من نمون... ولی من دیگه هیچ جایی رو نداشتم که برم، کجا میرفتم ؟همه قید منو زده بودن و من فقط دلخوش به کیارش بودم کیارشی که از سرگذشت من خبری نداشت ...رفتارهای کیارش روی من خیلی تاثیر گذاشته بود من هم مثل اون شده بودم گاهی پا میشدم و دور خودم میچرخیدم انگار چیزی گم کرده بودم ساعت ها می نشستم و گریه میکردم هر روز حالم بدتر میشد جوری که فکر خودکشی به سرم زده بود و هیچ کسی هم نبود که به دادم برسه کیارش باز هم بهتر از من بود اون خانوادهای داشت که ببرنش دکتر، اما من اینقدر توی اون حال و روز موندم که اخر .یه روز نشسته بودم و کیارش هم داشت مجله میخوند یهو همه چیز مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شد روزی که وسایلم رو میبردن روزی که بچه هامو ازم گرفتن روزی که بچم رو سقط کردم یهو از جام بلند شدم و دستم رو روی گوشم گذاشتم و شروع کردم به جیغ زدن انقدر جیغ زدم و گریه کردم که کیارش زنگ زد به مامان گفت که تو چه حالیم لباسامو آورد و به زور تنم کرد فقط گریه می کردم و میگفتم ولم کنید، کیارش منو رسوند بیمارستان. اونروز منو بستری کردن و اونشبم مساوی شد با یک ماه موندنم روی اون تخت سفید بیمارستان. توی اون یک ماه هر روز دارو مصرف میکردم ، هیچ وقت فکرشو نمیکردم یه روز به اینجا برسم من نگار دختر منیژه. حالا مثل یه آدم روانی و مریض روی تخت بیمارستان افتاده بودم و با دارو نفس می کشیدم آره من فقط نفس میکشیدم. بدون هیچ امیدی برای ادامه دادن زندگی.حس میکردم چون رضا رو تنها گذاشتم به این روز افتادم نمیدونم فقط از خدا می خواستم که دیگه تمومش کنه و از این زندگی لعنتی راحت بشم .مامان هر روز توی بیمارستان بالای سرم بود ،همه میومدن به دیدنم حتی غلام حتی محسن و سوسن.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#کلاب_ترکی
مواد لازم :
✅ گوشت چرخ کرده
✅ پیاز
✅ فلفل دلمه رنگی
✅ جعفری
✅ پاپریکا
✅ نمک و فلفل
✅ بادمجان
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5915871254677553344.mp3
653K
کیابا #قصه_های_ظهرجمعه خاطره دارن😍😍
هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶
( روشنایی شمع )
گوینده:محمدرضا سرشار
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تیم ملی فوتبال کوچههای قدیم😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f