eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی ترین کتونی تاریخ ایران 😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 يک روز دو دوست با هم و با پای پياده از جاده‌ای در بيابان عبور می‌کردند. بعد از چند ساعت سر موضوعی با هم اختلاف پيدا کرده و به مشاجره پرداختند.وقتی که مشاجره آن‌ها بالا گرفت ناگهان يکی از دو دوست به صورت دوست ديگرش سيلی محکمی زد. بعد از اين ماجرا آن دوستی که سيلي خورده بود بر روی شن‌های بيابان نوشت:"امروز بهترين دوستم به من سيلی زد." سپس به راه خود ادامه دادند تا به يک آبادی رسيدند. چون خيلي خسته بودند، تصميم گرفتند که همان جا مدتی در کنار برکه به استراحت بپردازند. ناگهان پای آن دوستی که سيلي خورده بود لغزيد و به برکه افتاد. او داشت غرق می‌شد که دوستش دستش را گرفت و او را نجات داد. بعد از اين ماجرا او بر روی صخره ای که در کنار برکه بود اين جمله را حک کرد:"امروز بهترين دوستم مرا از مرگ نجات داد." بعد از آن ماجرا دوستش پرسيد اين چه کاری بود که تو کردی؟ وقتی سيلی خوردی روی شن‌ها آن جمله را نوشتی و الان اين جمله را روی سنگ حک کردی؟ دوستش جواب داد: وقتی دلمان از کسی آزرده می‌شود بايد آن را روی شن‌ها بنويسيم تا بادهای بخشش آن را با خود ببرد. ولی وقتی کسی به ما خوبی می‌کند بايد آن را روی سنگ حک کنيم تا هيچ بادی نتواند آن را به فراموشی بسپارد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_چهلم ولی نگاهاش پر بود از حرف لبـم میلـرزید و گفت تو ق
تکه ای کلوچه های اکرم پز تو دهنم گزاشتم و گفتم خیلی خوشمزه و تازه ان صبح بوی پختنش همه جا رو برداشته بود به عقب چرخید و گفت چی ؟ تکه ای کلوچه به سمتش گرفتم و اشاره کردم این همونطور از دستم گوشه اش رو گـاز زد و مزه مزه کرد و گفت طعم زنجبیل میده خوشمزه شده تند و اتــشی.به شیراز که برسیم جای دیدنی خیلی داره اول بریم یکم بگردیم بعد بریم دیدن ناصرخان _ باشه من این همه مدت ندیدمش امروزم روش کلوچه برداشت و چرخید به جلو و گفت به صمد خبر فرستادم که تو رو دارم میبرم پیش پدرت اونا میدونن تو دیگه تنها نیستی _ چه فرقی میکنه اونا که براشون مهم نیست _ اتفاقا خیلی مهم چون فهمیدن تو از چه خانواده سرشناس و محترمی هستی با اومدن جمالی راه افتادیم تا شیراز راه طولانی بود وارد شهر که شدیم اصالت و سنت از دیوارهاش میبارید اردشیر رو به جمالی گفت کجا بریم ناهار بخوریم گرسنه ایم ؟ _ بریم خونه ناصر خان _ نه قبلش میخوایم‌ جاهای دیدنی شیراز رو ببینم هوا افتابی و بعد با خاتون میریم دیدن اونا _ پس برو سمت راست جمالی مارو برد یه رستوران و یه کباب خوشمزه مهمونمون کرد ...خیلی شوخ طبع بود و اجازه نمیداد اردشیر حساب کنه و میگفت تو اربابی از نظرش ارباب بودن خیلی با احترام بود و به اردشیر که از خودشم کوچیتر بود احترام میزاشت کنار تحت جمشید و مقبره کوروش عکس انداختیم عکاس از من و اردشیر عکس مینداخت عکس سیاه و سفیدی که هنوزم توی قاب دارمش بهم ژست میداد و گفت یکم نزدیک باشین فصل توریـست بود و خارجی ها رو اونجا میدیدم برای من جالب بود از همه جای دنیا اومده بودن برای دیدن اونجا و من که ایرانی بودم اولین بارم بود اونجا رو میدیدم لبهامون میخندید و فلش دوربین اون لحظه رو ثبت کرد ‌اردشیر و من به جمالی گوش میدادیم و با لهجه شیرازیش برای ما توضیحات رو میداد دیگه داشت هوا تاریک میشد که به سمت خونه ناصر خان راه افتایم ‌تازه استرس گرفته بودم و مدام ناهن هامو با دندون میکندم .درب بزرگی بود و یه حیاط سنگ فرش شده از درخت و استخر و صندلی های سفید کنار استخر یه ساختمون سنگ شده روبرومون بود و صدای سگ ها میومد جمالی صبر کرد و گفت خانم اینجا خونه شماست همه جارو نگاه کردم و پیاده شدم‌ خیلی قشنگ و باشکوه بودجمالی کیفشو برداشت و گفت: بفرما خانم قبل از رسیدن ما به ساختمون مردی با موهای جو گندمی بیرون اومد چه شباهتی به من داشت و دوتا پسر کنارش بودن اونا از من خیلی کوچیکتر بودن و با تعجب نگاهم میکردن پیراهن گل دار من کجا و رخت و لباس اونا کجا با عجله به سمت من اومد و گفت جمالی نگاهش کن شبیهه منه اون ناصر خان بود پدرم مردی که مادرم رو دوست داشت و مادرمم عاشقش بود.بین دستهاش منو گرفت و محکم بغلم گرفت اولین بار بود حس پدر داشتن داشتم حس قشنگ خانواده ‌بعد خاتون این حس رو تجربه نکرده بودم .سرمو بوسبد و خیسی اشک هاش موهامو نمناک کرد سرمو بالا گرفت بین ریش و سیبیل های جو گندمش اشک رو میدیدم‌.به من خیره بود و اروم گفت بوی مهری رو میدی بغض گلومو بسته بود و اروم موهامو نوازش کرد و گفت فکر میکردم دروغ‌ فکر میکردم خوابه .‌اما این همه شباهت ثابت میکنه تو دختر منی محکم بغلش گرفتم و از ته دلم فشارش میدادم‌ اون منو یاد مادری مینداخت که هیچ خاطراه ای باهاش نداشتم پسرا جلو اومدن و نگاهمون میکردن ناصر خان به اونا اشاره کرد و گفت برادرهات هستن بهروز و بهادر بهادر تازه راه میرفت ولی بهروز بزرگتر بود چقدر خنده ام گرفته بود از دیدنشون از اینکه اونا خانواده من بودن ‌ناصر خان اشک هاشو پاک کرد و گفت چرا اینجا وایستادین بریم داخل دستشو پشتم گذاشته بود و نمیزاشت از کنارش تکون بخورم .‌اردشیر پشت سرمون میومد و وارد ساختمون بزرگشون که شدیم صدای کفش های پاشنه دار زن بابام میومد من خاطره قشنگی از زن بابا نداشتم و لبخند رو لبهام خشک شد اما برخلاف تصورم زهرا خانم با روی باز ازم استقبال کرد ناصر منو نشونش داد و گفت زری شبیهه منه ؟ _ اره خیلی حتی اون خال کنار ابروتو داره تازه متوجه شدم که اون خال رو هر دومون داشتیم‌ من که تو شوک بودم و نمیتونستم درست صحبت کنم و فقط نگاه میکردم‌...روی مبل های مخمل دوزی شده نشستیم و ناصر خان کنارم نشست دستمو از بین دستش ول نمیکرد و گفت اردشیر خان حقیقت بگم وقتی رفتی گفتم برای پول و این چیزا اومدی سراغ من .ولی چشم هام دروغ نمیگه ‌‌.این دختر منه ...دختر من و مهری با اوردن اسم مادرم غم تو صورتش نشست و گفت بهش تهمت زدم‌ گفت که بی گناه بوده ولی نخواستم پسش دادم ولش کردم‌ اومدم اینجا پیش خانواده ام .اهی کشید و گفت بگو برای دخترم اسباب پذیرایی بیارن زری خانم اومد اون سمت من نشست و گفت ناصر همیشه دختر دوست داشت ... ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
من میگم بیخیالش معلوم نیست تا کی زنده ایم بیا زندگی کنیم❤️ شبتون بخیر🌙✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الهی! تو بساز که دیگران ندانند و تو نواز که دیگران نتوانند الهی! بساز کار من و منگر به کردار من سلام صبحتون بخیرونیکی🌱❤️☀️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدیم‌ترا رسم دنیا این نبود؛ شبا به عشق این می‌خوابیدیم که زودتر صبح‌شه هر وقت گشنه بودیم غذا می‌خوردیم هر جا خسته می‌شدیم می‌خوابیدیم تا دلمون می‌گرفت گریه می‌کردیم هیچی وقت نداشت زمان یه گوشه نشسته بود و تماشامون می‌کرد... شایدم منتظر بود که قد بکشیم و بهمون بگه بسه... حالا شماها بشینید و تماشام کنید! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
افکار ما... - @mer30tv.mp3
4.61M
صبح 9 شهریور کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_چهلویکم تکه ای کلوچه های اکرم پز تو دهنم گزاشتم و گفت
لبخندی به روش زدم و گفت عزیزم چقدر هم خوشگلی خانمی دستمو نوازش کرد و گفت بفرمایید گلویی تازه کنید اردشیر چای میخورد و حرفی نمیزد و منم هر از گاهی نگاهش میکردم ناصر خان رو به من گفت خاتون فوت شده ؟ مادر صمد ؟‌با سرگفتم‌ بله و ادامه داد اون چشمش پی مهری بود مهری اونو مثل مادرش دوست داشت ولی بهش خیانت کرده بود خاتون مقصر همه چی بود همه چی _ خاتون پشیمون بود اون منو رو چشم‌ هاش بزرگ کرد اون منو مثل یه ملــــکه بزرگ‌ کرد _ چه فایده اگه اون اون خیانت رو نکرده بود مهری و من الان ولی ادامه حرفشو خورد و مراعات زنشو کرد زری یکم مکث کرد و گفت ما نزدیک اونجا اقوام پدری داریم اوازه عشق فرهاد و نازخاتون رو همه میگن و شنیدن اردشیر چشم هاشو به لیوان خالیش دوخت و گفتم عشق نه اسمش رو باید گذاشت وابستگی از بچگی فرهاد خیلی بهم محبت میکرد و منم ناخواسته مثل یه پدر یا مادر بهش عشق میورزیدم .اون یه دوست داشتن بود یه عادت کردن .اردشیر سرشو بالا اورد و بهم خیره موند تو چشم هاش خیره موندم و گفتم عشق رنگ‌ و بوش کاملا با اون متفاوت من اون حس رو تجربه کردم‌ اون حس فقط از سر بی کسی بود نه از سر عشق .عشق باید از جانب خدا منتخب بشه.نگاهای اردشیر رو به خودم احساس میکردم‌ زری خانم رو به ما گفت خسته راه هستین بفرمایید حمام رو اماده کردن .رو به اردشیر گفت طبقه پایین برای شما حمام برید و رو به من گفت شما پشت سر من بیا هنوز حس راحتی باهاش نداشتم‌ پشت سرش بالا رفتم و رو به پدرم گفت اتاق مناسب نداریم باید براش همه چیز اماده کنی ناصر به من نگاه کرد و گفت براش همه چیز میخرم به زری اشاره میکرد و لباسهامو نشون میداد زری یه کت و دامن سرمه ای تنــش بود و برق میزد بهروز نگاهم میکرد و ناصر خان بهش گفت برو سراغ درس هات نمیخوام نمره هات بازم زری با اخم نزاشت ادامه بده و رو به من گفت بیا بریم پدرت اخلاق های خاصی داره مثلا اونوقت که نباید مهربون و اونوقت که باید مهربون باشه بداخلاقه درب حمام رو باز کرد و گفت ناراحت نمیشی از لباسهای خودم برات بیارم ؟‌ _ لباس دارم _ اینا که قشنگ‌ نیستن برو تا دوش بگیری اومدم‌ من حتی بلد نبودم از حمومشون استفاده کنم و اگه توضیح نمیداد نمیتونستم‌ خزانه های ابادی ما همیشه اب گرم داشت و یه گوشه اب سرد اونجا اب از دوش میومد و متعجب بودم خودمو شستم و داشتم موهامو خشک میکردم که برام لباس اورد یه پیراهن یکرنگ ابی تا روی زانوهام‌ بود کفش های پاشنه دار که تو پام میدرخشید یه تخـت دونفره تو اتاق بود و اونجا اتاق پدرم و زری بود با محبت موهامو نوازش کرد و گفت ناصر خیلی مادرتو دوست داشت همه میدونستن چیزی به عروسیشون نمونده بود ‌تو شبیه اونم هستی _ شما مادرم رو دیده بودی ؟‌ _ بله من دختر عموی پدرت هستم‌ وقتی مادرت و صمد ازدواج کردن پدرت روزهای سختی داشت اون تنها پسر فامیل بود و برای اینکه ثروت پدرم و اجدادی به کسی نرسه من و ناصر ازدواج کردیم .ناصر مرد معرکه اییه الان پونزده سال میشه با هم زندگی میکنیم من ارایشگر بودم یه ازدواج ناموفق داشتم شوهرم ادم خوبی نبود و شکر خدا ناصر همه چیز رو جبران کرد دوتا پسرا شدن تمام دلخوشی ما مادرت مهری زن ارومی بود همه دخترای فامیل حسرتشو میخوردن که ناصر خان‌ انتخابش کرده با تاسف گفتم خاتون خیلی دوستش داشت اونم‌ از نجـــــــابـــت و خانمیش میگفت _ درست میگفت من نتونستم جاشو بگیرم پدرت هنوزم دوستش داره.زری ادامه داد ما هرسال میایم اونجا و میدونم پدرت میره سرخاکش لبخند زد و گفت از اینا بگذریم من نفهمیدم چطور شد ازدواج کردی با اردشیر خان؟‌ناصر خان سرشو داخل اورد و گفت اردشیر دخترمو نجات داده اونا ازدواج نکردن فقط عقدش کرده تا از دست اون صمد نجاتش بده.خاتون نور بهت بباره چرا این کارو کردی خاتون هممون رو سوزوند سکوت کردم و حس غربت داشتم به لباسهام نگاه کرد و گفت بهترین ها رو برات میخرم‌ بهترین ها یه صندوقچه از مادرت یادگاری دارم یه دنیا سنجاق سر زری با اخم گفت ناصر دوباره شروع نکن یه عمر توقع داشت من اونا رو استفاده کنم ولی خدارو ببین تو استفاده میـکنی مال مادرت رو اونا شیرینترین خانواده بودن شام رو روی میز اماده کردن و ظرفها همه چینی بود ناصر خان به رور به من غذا میداد و میگفت بخور تو خیلی لاغری اردشیر روبروم نشسته بود و گفت بعد خاتون خیلی سخت گذشت استخون هاش دیده میشد زری با تاسف گفت خدا بعضی جاها ادم هایی خلق کرده که انگار انسان نیستن کم کم مثل ما میشی برات یه اتاق اماده میکنیم میتونی درس بخونی سواد یاد بگیری اردشیر لبخند شیرینی زد و گفت خاتون باسواد زری ابروشو بالا داد و گفت افرین این که خیلی خوبه ... ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
26.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ یک لیوان ماست ✅ یک و نیم لیوان پودر قند ✅ دو لیوان آرد گندم ✅ چهارعدد تخم مرغ ✅ دوقاشق زعفران غلیظ ✅ نصف استکان گلاب ✅ یه قاشق چای خوری وانیل ✅یه قاشق بکینگ پودر بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5938533370442023190.mp3
645.7K
کیابا خاطره دارن😍😍 هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶 ( آب آشامیدنی در میان دریا ) گوینده:محمدرضا سرشار •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f