eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
الهی! تو بساز که دیگران ندانند و تو نواز که دیگران نتوانند الهی! بساز کار من و منگر به کردار من سلام صبحتون بخیرونیکی🌱❤️☀️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدیم‌ترا رسم دنیا این نبود؛ شبا به عشق این می‌خوابیدیم که زودتر صبح‌شه هر وقت گشنه بودیم غذا می‌خوردیم هر جا خسته می‌شدیم می‌خوابیدیم تا دلمون می‌گرفت گریه می‌کردیم هیچی وقت نداشت زمان یه گوشه نشسته بود و تماشامون می‌کرد... شایدم منتظر بود که قد بکشیم و بهمون بگه بسه... حالا شماها بشینید و تماشام کنید! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
افکار ما... - @mer30tv.mp3
4.61M
صبح 9 شهریور کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_چهلویکم تکه ای کلوچه های اکرم پز تو دهنم گزاشتم و گفت
لبخندی به روش زدم و گفت عزیزم چقدر هم خوشگلی خانمی دستمو نوازش کرد و گفت بفرمایید گلویی تازه کنید اردشیر چای میخورد و حرفی نمیزد و منم هر از گاهی نگاهش میکردم ناصر خان رو به من گفت خاتون فوت شده ؟ مادر صمد ؟‌با سرگفتم‌ بله و ادامه داد اون چشمش پی مهری بود مهری اونو مثل مادرش دوست داشت ولی بهش خیانت کرده بود خاتون مقصر همه چی بود همه چی _ خاتون پشیمون بود اون منو رو چشم‌ هاش بزرگ کرد اون منو مثل یه ملــــکه بزرگ‌ کرد _ چه فایده اگه اون اون خیانت رو نکرده بود مهری و من الان ولی ادامه حرفشو خورد و مراعات زنشو کرد زری یکم مکث کرد و گفت ما نزدیک اونجا اقوام پدری داریم اوازه عشق فرهاد و نازخاتون رو همه میگن و شنیدن اردشیر چشم هاشو به لیوان خالیش دوخت و گفتم عشق نه اسمش رو باید گذاشت وابستگی از بچگی فرهاد خیلی بهم محبت میکرد و منم ناخواسته مثل یه پدر یا مادر بهش عشق میورزیدم .اون یه دوست داشتن بود یه عادت کردن .اردشیر سرشو بالا اورد و بهم خیره موند تو چشم هاش خیره موندم و گفتم عشق رنگ‌ و بوش کاملا با اون متفاوت من اون حس رو تجربه کردم‌ اون حس فقط از سر بی کسی بود نه از سر عشق .عشق باید از جانب خدا منتخب بشه.نگاهای اردشیر رو به خودم احساس میکردم‌ زری خانم رو به ما گفت خسته راه هستین بفرمایید حمام رو اماده کردن .رو به اردشیر گفت طبقه پایین برای شما حمام برید و رو به من گفت شما پشت سر من بیا هنوز حس راحتی باهاش نداشتم‌ پشت سرش بالا رفتم و رو به پدرم گفت اتاق مناسب نداریم باید براش همه چیز اماده کنی ناصر به من نگاه کرد و گفت براش همه چیز میخرم به زری اشاره میکرد و لباسهامو نشون میداد زری یه کت و دامن سرمه ای تنــش بود و برق میزد بهروز نگاهم میکرد و ناصر خان بهش گفت برو سراغ درس هات نمیخوام نمره هات بازم زری با اخم نزاشت ادامه بده و رو به من گفت بیا بریم پدرت اخلاق های خاصی داره مثلا اونوقت که نباید مهربون و اونوقت که باید مهربون باشه بداخلاقه درب حمام رو باز کرد و گفت ناراحت نمیشی از لباسهای خودم برات بیارم ؟‌ _ لباس دارم _ اینا که قشنگ‌ نیستن برو تا دوش بگیری اومدم‌ من حتی بلد نبودم از حمومشون استفاده کنم و اگه توضیح نمیداد نمیتونستم‌ خزانه های ابادی ما همیشه اب گرم داشت و یه گوشه اب سرد اونجا اب از دوش میومد و متعجب بودم خودمو شستم و داشتم موهامو خشک میکردم که برام لباس اورد یه پیراهن یکرنگ ابی تا روی زانوهام‌ بود کفش های پاشنه دار که تو پام میدرخشید یه تخـت دونفره تو اتاق بود و اونجا اتاق پدرم و زری بود با محبت موهامو نوازش کرد و گفت ناصر خیلی مادرتو دوست داشت همه میدونستن چیزی به عروسیشون نمونده بود ‌تو شبیه اونم هستی _ شما مادرم رو دیده بودی ؟‌ _ بله من دختر عموی پدرت هستم‌ وقتی مادرت و صمد ازدواج کردن پدرت روزهای سختی داشت اون تنها پسر فامیل بود و برای اینکه ثروت پدرم و اجدادی به کسی نرسه من و ناصر ازدواج کردیم .ناصر مرد معرکه اییه الان پونزده سال میشه با هم زندگی میکنیم من ارایشگر بودم یه ازدواج ناموفق داشتم شوهرم ادم خوبی نبود و شکر خدا ناصر همه چیز رو جبران کرد دوتا پسرا شدن تمام دلخوشی ما مادرت مهری زن ارومی بود همه دخترای فامیل حسرتشو میخوردن که ناصر خان‌ انتخابش کرده با تاسف گفتم خاتون خیلی دوستش داشت اونم‌ از نجـــــــابـــت و خانمیش میگفت _ درست میگفت من نتونستم جاشو بگیرم پدرت هنوزم دوستش داره.زری ادامه داد ما هرسال میایم اونجا و میدونم پدرت میره سرخاکش لبخند زد و گفت از اینا بگذریم من نفهمیدم چطور شد ازدواج کردی با اردشیر خان؟‌ناصر خان سرشو داخل اورد و گفت اردشیر دخترمو نجات داده اونا ازدواج نکردن فقط عقدش کرده تا از دست اون صمد نجاتش بده.خاتون نور بهت بباره چرا این کارو کردی خاتون هممون رو سوزوند سکوت کردم و حس غربت داشتم به لباسهام نگاه کرد و گفت بهترین ها رو برات میخرم‌ بهترین ها یه صندوقچه از مادرت یادگاری دارم یه دنیا سنجاق سر زری با اخم گفت ناصر دوباره شروع نکن یه عمر توقع داشت من اونا رو استفاده کنم ولی خدارو ببین تو استفاده میـکنی مال مادرت رو اونا شیرینترین خانواده بودن شام رو روی میز اماده کردن و ظرفها همه چینی بود ناصر خان به رور به من غذا میداد و میگفت بخور تو خیلی لاغری اردشیر روبروم نشسته بود و گفت بعد خاتون خیلی سخت گذشت استخون هاش دیده میشد زری با تاسف گفت خدا بعضی جاها ادم هایی خلق کرده که انگار انسان نیستن کم کم مثل ما میشی برات یه اتاق اماده میکنیم میتونی درس بخونی سواد یاد بگیری اردشیر لبخند شیرینی زد و گفت خاتون باسواد زری ابروشو بالا داد و گفت افرین این که خیلی خوبه ... ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
26.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ یک لیوان ماست ✅ یک و نیم لیوان پودر قند ✅ دو لیوان آرد گندم ✅ چهارعدد تخم مرغ ✅ دوقاشق زعفران غلیظ ✅ نصف استکان گلاب ✅ یه قاشق چای خوری وانیل ✅یه قاشق بکینگ پودر بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5938533370442023190.mp3
645.7K
کیابا خاطره دارن😍😍 هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶 ( آب آشامیدنی در میان دریا ) گوینده:محمدرضا سرشار •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فقط کافی بود یدونه از این تمبر ها میگرفتیم دیگه خدارو بنده نبودیم😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_چهلودوم لبخندی به روش زدم و گفت عزیزم چقدر هم خوشگلی خ
خیلی خسته بودیم جمالی رفته بود و صبح برای طلاق و بقیه چیزها باید میرفتیم دفترش .اتاق اردشیر پایین بود و برای خواب میرفت شب بخیر گفت و همونطور که میرفت گفتم میشه صحبت کنیم ؟‌ناصر خان انسان با درک بود و گفت خاتون هنوز با ما غریبگی میکنه .دخترم راحت باش تو دختر منی دختر ناصر خان از امروز اونطور که لایقشی زندگی میکنی بالا منتظرتم اونا که رفتن تا جلوی در اتاق با اردشیر رفتم و گفتم اینجا همه چیز فرق داره .به در تکیه داد و گفت اره ولی خان زاده ان مثل خودتن حالا معلوم شد تو به کی رفتی _ شما بری تنها میشم‌ با خنده گفت میخوای بمونم ؟جدی گفتم‌ اره بمون چونه ام رو بین دست گرفت تکون داد و گفت نمیشه اخمی کردم و گفتم اینجا من میزبانم میخوام جبـران خوبی هاتون رو انجام بدم _ نیازی نیست تو توی عمارت من مهمون نبودی تو صاحب صاحب نتونست ادامه بده و گفتم باورم نمیشه همچین پدری دارم یکم جدی تر شد و گفت خاتون هر مشکلی هرچیزی کوچکترین چیزها اگه بود به من خبر بده چشمی گفتم و ادامه دادم شبت بخیر شب توام بخیر بالا که رفتم تو اتاق ناصر و زری منتظر من بودمن با تعجب نگاهشون کردم‌ ناصر خان بلند شد و گفت تا برات تخت بخرم میتونی اینجا بخوابی، تخت ما خواستم مخالفت کنم که گفت خواسته زری نه من زهرا دستمو فشرد و گفت شب بخیر خانم‌ لپمو کشـید و بیرون رفتن .روی تحت برام لباس گذاشته بود و باورم نمیشد چقدر قشنگ‌ بود نپوشیدمش و دراز کشیدم چشم هام خواب الود بود و خیلی زود خوابیدم صدای بیرون بیدارم کرد صبح شده بود و من بقدری راحت خوابیده بودم که حتی تکون نخورده بودم‌.موهامو مرتب کردم و رو میز ارایش زری نگاهی انداختم همه چیز که ارزوی یه زن بود اونجا بود عطر هایی که بوی بهشت میداد داشتم بوشون میکردم که درب رو باز کرد هل شدم و شیشه عطر از دستم افتاد و شکست دستمو رو دهنم گزاشتم و گفتم وای ببخشید زری اخمی کرد و گفت فدای سرت چرا ترسیدی ؟‌اهی کشید و گفت حق داری وقتی اردشیر خان گفت چیا به سرت اوردن منم جات بودم اینطور از صدای در میترسیدم‌.خجالت زده گفتم‌ نمیخواستم فضولی کنم‌ _ هرکدوم رو دوست داری بردار تو دختر ناصرخانی باید لای پر قو بزرگ بشی لبخند زدم و گفتم ممنونم _ بریم اردشیر خان خیلی وقته بیداره برای طلاقت باید بریم و بعدش دیگه ازادی _ من الانشم ازادم _ اون خیلی مرد خوبیه خدا به زنش شفا بده یکم ناراحت شدم و گفتم سوری اره خدا شفاش بده.با زری پایین رفتیم ناصر خان دستهاشو برام باز کرد و گفت تا صبح نخوابیدم به جرئت میگم هزار بار اومدم و دیدم واقعی هستی و گفت صبحانه بخور بریم سلامی به اردشیر کردم‌ پشت میز نشسته بود و با محبتش نگاهم میکرد تا دفتر جمالی راه کوتاه بود ازمون پذیرایی کرد و کلی برگه اماده کرده بود و گفت تو شناسنامه خاتون چیزی ثبت نشده نه اولی نه شما اردشیر یکم رو صندلی جابجا شد و گفت فقط محرمیت خونده شد برگه محرمیت رو جلو روی جمالی گزاشت و جمالی گفت برای طلاق دفترخونه پایین میرین اونجا فقط طلاقتون رو میخونه .اردشیر سرشو تکون داد و جمالی گفت دیگه با شما کاری نداریم اردشیر مردد بود و همونطور که بلند میشد گفت ممنون خطبه طلاق جاری شد و ما نامحرم شدیم ناصر خان دستشو فشرد و گفت من به شما مدیونم حتما با خانواده پیش ما بیا .اردشیر دستشو فشرد و گفت چشم شما هم تشریف بیارین زری موهاشو روی شونه اش ریخت و گفت کاش بیشتر میموندین _ ممنون من خیلی وقت بود پی ناصر خان بودم و از کار و عمارت و همه جدا بودم‌.خداحافظی کرد و همونطور که لبخند میزد داشت میرفت .رو به پدرم گفتم من تا پیش ماشین بدرقه اش میکنم و میام _ باشه .پشت سرش راه افتارم‌ نزدیک ماشینش بود که صداش زدم‌ به سمت من چرخید و گفت چی شده ؟اخمی کردم و گفتم خواستم‌ بدرقه ت کنم‌ اخمهاش تو هم بود و گفت برو پیش خانواده ات تو که با من نامحرمی منم زن و زندگی خودم رو دارم و باید بهشون برسم‌ به خاتون قول دادم و اون وصیت کرد من مراقب تو باشم‌ منم به قولم وفا کردم ‌لبخندم رو لبهام ماسید و گفتم من حرفی نزدم‌. _ خداحافظ از اون همه سردی دلم شکست.اشکمو پاک کردم تا پدرم نبینه و برگشتیم خونه سر راه زری کلی برام خرید کرد و اون با شوق میخرید و من بی تفاووت به اردشیر فکر میکردم.ناصر خان آهی کـشید و گفت کاش زودتر میومدی کاش زودتر پیدا میشدی خاتون باورت میشه سر خاک مادرت وقتی فوت شده بود تو بین دستها میچرخیدی من بغلت گرفتم میخواستم به تلافی خیانـتی که مهری با من کرده بود تو رو بدزدم بزارمت سر راه ولی وقتی تو چشم هات نگاه کردم دلم لرزید وجودم اتـیش گرفت چون تو دختر خودم بودی اورده بودنت اونجا.هنوز ده روزتم نشده بود صمد بی لیاقت اونجا بود ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اما چه میدونستم خاتون پشت همه چی بوده دلم به مظلومیت مهری میسوزه به اینکه چطور تونستم ولش کنم تنهاش بزارم‌.باانگشت اشکهاشو پاک کردم و گفتم این سرنوشت عجیب من بوده شاید در اینده برای هرکسی تعریف کنم بخنده و بگه مگه میشه، مگه امکانش هست اما همش واقعیت زندگی خاتون . دستهاشو باز کرد منو بین دستهاش گرفت و گفت دلم برای مهری تنگ‌ شد نمیدونی چقدر شیرین بود مثل تو خیلی مهربون و دوست داشتنی _ حرفهای اردشیر رو میزنید به من میگفت این همه متانت و احترام من به شما رفته _ مرد خیلی محترم اون بود که با وجود مشکلات خودش برای تو جنگید بدون هیچ چشم داشتی ‌دلم براش تنگ میشد و نمیتونستم دم بزنم ناصر خان گفته بود چای بیارن و کنار هم چای خوردیم و گفت میخوام درس خوندنتو ادامه بدی میخوام رانندگی یاد بگیری با خنده گفتم من مگه میتونم ؟ _ چرا نمیتونی میخوام دختر نمونه من باشی مادرم و خواهرام با خبر شدن تو وجود داری من تنها پسر خانوادم هستم .زری و مابقی دختر عموهام همه دختر هستن و همه تعجب کردن و شایدم باور نمیکنن پسر خواهرم سر شب باهام تلفنی صحبت میکرد کاوه تهران هستن فردا مادرم رو میاره اینجا دلت نمیخواد مادربزرگتو ببینی؟چشم هام گرد شد و گفتم مادربزرگ دارم ؟ _ اره مادرم زنده است خدابیامرز مادر مهری هم اگه بود خیلی زن مهربونی بود‌ مادرم زن امروزی تاج ملک،بین حرفش پریدم و گفتم خونه قدیمی تون رو میدونم کجاست خاتون نشونم داده بود که قبلا تاج ملک اینجا بوده میگفت زن شهری بوده و زن پدرتون شده بوده حتی میگفت شب عروسیش فرار کرده بود و بعد یه هفته از انبار خونه پیداش میکنن.ناصر خان بلند بلند خندید و گفت مادرم معروف بوده چشم هامو ریز کردم و گفتم مطمئنید از دیدن من خوشحال میشه ؟ _ اره وقتی اون اتفاقا افتاد ما از اونجا برای همیشه رفتیم چون ابروم رفته بود مادرم برخلاف همه تـندی هاش مهری رو دوست داشت ولی زری رو دوست نداره _ چرا زری خانم که مثل یه تیکه جواهر _ خوب دیگه الکی نیست که بهش میگن تاج ملک کاوه جای خالی منو کنارش پر کرده اونشب خیلی با هم صحبت کردیم و نزدیک های سحر خوابیدیم .فکر میکردم ناصر خان رفته باشه ولی صبح که زری بیدارم کرد با تعجب دیدم پایین تخت من خوابیده.زری با محبت گفت میبینی دلش اندازه یه گنجشکه بزار بخوابه تو باهام بیا منو با خودش برد اتاقش و گفت زنعمو داره میاد یکم‌ سختگیره ولی من نمیزارم ازم ایراد بگیره خدمتکارا همه جا رو برق انداخته بودن و عطر قورمه سبزی همه جا رو برداشته بود زری چندتا لباس نشونم داد و گفت کدوم رو بپوشم .خوشحال بودم وقتی از من کمک میخواد و یکیش رو انتخاب کردم و رو به من گفت بشین .موهامو مرتب کرد و بدون اینکه نظرمو بپرسه ابروهامو مرتب کرد و گفت حالا قشنگ شده خجالت زده گفتم زشت نیست ؟‌ _نه مگه بچه ای؟‌چند سالت میشه ؟تو آینه به صورتم دستی کشیدم و گفتم بیست با خنده از پشت سرم‌ گفت عمه ات خونه نیست بزار ببینن دحتر ناصر خان چقدر با کمالات .انگار یه ادم دیگه شده بودم‌ گوشواره های سنگین و کفش های پاشنه دار پیراهن های تنگ و مدل دار زری بهم چشمکی زد نزدیک های ظهر بود که رسیدن .‌تاج ملک زن مرتبی بود تو تک تک انگشت هاش انگشتر داشت و گردنبند سنگینی به گردن انداخته بود از دور نگاهش میکردم و اون هم به من خیره بود عمه هام و بچه هاشون اومده بودن چهارتا عمه داشتم .‌خونه شلوغ شده بود و همه اول گریه میکردن و هزا تا بوس نثارم میکردن تاج ملک صداش گرفته بود و میگفت خدا ازت نگـذره خاتون دلخور شدم و گفتم‌ لطفا اینطور نگید من حلالش کردم،دلخور رو به تاج ملک گفتم‌ نگید من خیلی وقته خاتون رو حلال کردم‌ اون خیلی دوستم داشت و مثل یه مادر واقعی بزرگم‌ کرد _ دوستت داشت که اونطور اواره شدی دختر جیگرم اتــیش میگیره وقتی میفهمم میخواستن تو رو نوه منو به این خانمی شوهر بدن به یه پیرمرد اردشیر خان از رگ و ریشه پدرش بوده که نجاتت داده وگرنه توبا هم خواهر همون خاتون ناصر خان با نگاهش ازش خواست دیگه ادامه نده و میدونست من ناراحت میشم .یاداوری اون روزها سخت بود همه فکر میکردن خوابن و دارن خواب میبین.دخترای عمه ها، خود عمه ها به دستم میزدن که ببینن من واقعی ام یا نه و میخندیدم.کاوه از وقتی اومده بود نگاهاش رو حس میکردم‌ پنهانی نگاهم میکرد و تا سرمو به سمتش میچرخوندم نگاهشو میدزدید دور هم حرف میزدن و هرکسی یچیزی میگفت شباهت من به برادرم و پدرم جواب همه سوال ها بود انگار خدا به عـمد منو اونشکلی افریده بود که زبون همه کوتاه باشه از خیانت مادرم .بعد از بیست سال نگاهای پر از تنفر و تهمت از رو مادرم برداشته شد و حالا دیگه مطمئن بودم اونشب براش بهترین شب بعد از سالهاست ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کدومتون از این کوبلنا بافتید و قاب کردید؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f