eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
سعی کردم آرام حرف بزنم. -  آرش به خدا من دروغ نمی گم. آذین مریضه. حالش خوب نیست. الانم تو بیمارستان بستریه. بیا خودت ببین. بچه ام الان تو بخش............... به سمتم خم شد. صورتش را به صورتم نزدیک کرد و با لحن تهدید آمیزی گفت. -  این و تو گوشت فرو کن سحر. مریض که هیچی، اگه آذین بمیره هم برام مهم نیست. پس حتی اگه خواستی خاکش هم کنی سراغ من نیا. فهمیدی، چون اگه یه بار دیگه جلوی راه من سبز بشی آتیشت می زنم.خشکم زد. آرش چه می گفت؟ یعنی چی که حتی مردن آذین برایش مهم نیست؟ مگر می شد؟ مگر آذین بچه اش نبود؟ مگر پاره تنش نبود؟ مگر از گوشت و خونش نبود؟ پس چرا این قدر راحت در مورد مرگش حرف می زد؟ چطور دلش می آمد در مورد خاک کردن آذین بگوید؟ بدنم شروع به لرزیدن کرد. این مرد آرش من نبود. عشق من نبود. من این مرد را نمی شناختم. من این مرد سنگدل را نمی شناختم.مردی که مردن آذین برایش مهم نبود. مردی که می خواست من را به آتش بکشد، آرش من نبود. آرش من مهربان بود. آرش من دلسوز بود. آرش من کسی بود که به خاطر من با احسان دعوا کرد. من این مرد را نمی شناختم. این مرد آرش من نبود.نگاهش را از من برداشت و صاف نشست: -  حالا از ماشین من گمشو بیرون.در ماشین را باز کردم و خودم را از ماشین به بیرون پریدم و مثل دیوانه ها شروع به دویدن کردم. نمی دانم چرا می دویدم. فقط می دانستم دیگر نمی خوستم این مرد را ببینم.دیگر نمی خواستم با این مرد حرف بزنم. می خواستم تا آنجا که ممکن است از این مرد دور شوم. می خواستم از این مرد بی رحم و سنگدل که هیچ شباهتی با آرش من نداشت دور شوم.هنوز به انتهای کوچه نرسیده بودم که پایم به سنگی گرفت و به روی زمین پرت شدم. درد توی بدنم پیچید و بغضم ترکید. با هر بدبختی بود خودم را به کنار دیوار خانه ای کشیدم و کنار دیوار نشستم و به آن تکیه زدم. زانویم می سوخت و کف هر دو دستم گز، گز می کرد. ولی برایم اهمیتی نداشت. دردی که حرف های آرش در قلبم بوجود آورده بود آنقدر زیاد بود که دردهای دیگر در مقابلش هیچ بودند. با  گریه سنگریزه های که به کف دستم چسبیده بود را  تکاندم گریه ام شدت گرفت. کاش به حرف مژده گوش داده بودم و هیچ وقت به سراغ آرش نمی آمدم.چطور توانستم این قدر خودم را حقیر کنم. آرش که به من گفته بود علاقه ای به آذین ندارد. پس چرا حرفش را باور نکرده بودم؟چرا فکر کرده بودم همین طوری یک چیزی گفته تا من را از خودش دلسرد کند. چرا اینقدر احمق بودم که فکر می کردم بیماری آذین برای آرش مهم است. در صورتی که مردن آذین هم برای آرش مهم نبود.صدای زنگ موبایلم که بلند شد. ندیده هم می دانستم مژده پشت خط است. -  سحر کجایی؟صدایم را که به خاطر گریه گرفته بود، با سرفه ای صاف کردم. -  دارم میام. -  چیزی شده؟ گریه کردی؟ -  نه چیزی نیست. -  با آرش حرف زدی؟دروغ گفتم. -  پیداش نکردم سکوت کرد. باورم نکرده بود. -  کی برمی گردی بیمارستان؟نگاهی به اطراف انداختم حتی درست نمی دانستم کجا هستم.به سختی خودم را جمع و جور کردم و گفتم: -  دارم میام. مژده گفت: -  زودتر بیا من باید برم خونه. ژاله کلاس داره می خواد بره دانشگاه. منم باید برم پیش بچه ها که تنها نباشن. -  حال آذین چطوره؟ -  هنوز که تو بخش مراقبت های ویژه اس.دوباره اشک از چشمانم سرازیر شد. -  تو برو. -  آذین........... -  مگه نمی گی هنوز  تو بخش مراقبت های ویژه اس. نشستنت اونجا هیچ فاده ای نداره. تو برو به کارت برس منم خیلی زود خودم و می رسونم بیمارستان. -  به خدا اگه مجبور نبودم........... -  مژده تا همین جا هم خیلی به من لطف کردی. واقعا نمی دونم چطور باید ازت تشکر کنم. -  حرف بی خود نزن. من کاری نکردم. -  خودت هم نمی دونی چقدر برام باارزشی و چقدر مدیونتم. -  من و بیخبر نذار.باشه ای گفتم و تلفن را قطع کردم.از جایم که بلند شدم زانویم از درد تیر کشید. پاچه شلوارم را با احتیاط بالا زدم و نگاهی به زانوی زخمیم  انداختم. به اندازه یک کف دست پوستش کنده شده بود و خون می آمد.شلوارم هم کثیف و پاره شده بود.باید به خانه می رفتم و لباسم را عوض می کردم ولی نمی توانستم بیشتر از این آذین را تنها بگذارم. دخترکم تک و تنها توی بیمارستان افتاده بود و کسی بالا سرش نبود. از تنهایی و بی کسی خودم و دخترم گریه ام گرفت.بی خیال خانه رفتن شدم. لنگ لنگان به سمت خیابان اصلی رفتم تا شاید بتوانم یک ماشین دربست پیدا کنم و خودم را به بیمارستان برسانم. حق دخترم نبود بیش از این تنها بماند.وقتی به بیمارستان رسیدم وضعیت آذین تغییری نکرده بود و هنوز توی بخش مراقبت های ویژه بستری بود. با تمام اصراری که کردم اجازه ندادن جلوی بخش و در نزدیکی دخترم بمانم و از من خواستند که به خانه برگردم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍂🍂طاقچه های قشنگی که آینه شمعدون جهیزیه ی مامان روش بود... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 می گویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد. شیخ مدتی او را سر گرداند بعد به او گفت: اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نا اهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد می دهد و می گوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد. مردک رفته پاتیل و پیاله ای خریده شروع به پختن و فروختن فرنی می کند و چون کار و بارش رواج می گیرد طمع کرده و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او می سپارد بعد از مدتی شاگرد رفته بالا دستش دکانی باز کرده مشغول فرنی فروشی میشود به طوری که کارش کساد میگردد. کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی میرود با ناله و زاری طلب اسم اعظم می کند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار میشود به او میگوید: تو راز یک فرنی پزی را نتوانستی حفظ کنی، حالا میخواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی برو همون کشک تو بساب! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_سیوهشتم سعی کردم آرام حرف بزنم. -  آرش به خدا من دروغ نمی گم.
با این که دلم راضی به رفتن نبود ولی قبول کردم.اگر در بیمارستان می ماندم باید تمام شب را یا توی سالن انتظار می نشستم  و یا در نمازخانه بیمارستان می خوابیدم. ترجیح دادم به خانه برگردم، حمام کنم و کمی بخوابم تا فردا با حال بهتری به دنبال آذین برم  ولی نه حالم بهتر شد و نه خواب به چشمانم آمد.فکر بیماری آذین از یک طرف و فکر حرف هایی که آرش زده بود از طرف دیگر رهایم نمی کرد. وقتی به این فکر می کردم که آرش این قدر راحت از مردن آذین حرف می زد، بدنم به لرزه می افتاد.صبح زود به بیمارستان برگشتم. آذین را به بخش کودکان منتقل کرده بودند. پرستار من را به اتاق دکتر راهنمایی کرد. دکتر همه چیز را با دقت در مورد بیماری آذین برایم گفت و در آخر تاکید کرد -  چیزایی رو که بهتون گفتم فراموش نکنید. داروهاش و سر وقت و مرتب بهش بدید و از هر گونه تنش، اضطراب و یا هیجانی هم دور نگهش دارید. مهم نیست هیجان منفی باشه یا مثبت، هیجان برای این بچه سمه. اجازه هم ندید خیلی ورجه ورجه کنه.خنده ام گرفت آذین و ورجه ورجه؟ مگر آذین من ورجه ورجه کردن هم بلد بود؟ من هیچ وقت بچه ای به ساکتی و آرامی آذین ندیده بودم.گوشی به دست پا درون درمانگاه گذاشتم. لحن الناز پر از تمسخر بود. -  خداحافظ سحر جان، وقت کردم دوباره بهت زنگ می زنم و بقیه اش و برات تعریف می کنم.تماس را قطع کردم و موبایلم را با حرص روی میز انداختم. از وقتی آرش ازدواج کرده بود، الناز دست از سرم برنمی داشت و دم به دقیقه تلفن می کرد و گزارش زندگی آرش را می داد. "می دونستی آرش برای ماه عسل نازنین و برده استانبول"" دیشب مامان، آرش و زنش و پاگشا کرد و به نازنین یه پلاک و زنجیر طلا هدیه داد."نازنین خیلی خوشگله، البته آرش هم خیلی خوش تیپه. خیلیم به هم میان. هر دوتاشون تحصیل کرده و باکلاسن. انگار از اول برای هم آفریده شده بودن"." دایی اینا فردا می خوان آرش و زنش و پاگشا کنن فکر کنم زن دایی براش دو تا النگو خریده"."آرش به احسان گفته می خواد برای تولد زنش یه ماشین بخره. دو ماه دیگه تولد نازنینه فکر کنم می خواد یه جشن بزرگ براش بگیره.""خونشون و ندیدی اونقدر قشنگ و بزرگه آدم وقتی می ره توش دیگه دوس نداره بیاد بیرون".نمی فهمیدم چرا الناز اینقدر با من دشمنی دارد و از اذیت کردن من لذت می برد. چرا دست از سر منی که هیچ وقت کاری به کارش نداشتم و همیشه سرم توی لاک خودم بود، برنمی داشت.باید بلاکش می کردم ولی جرات این کار را نداشتم. می ترسیدم اگر بلاکش کنم و یا جواب تلفن هایش را ندهم، پشت سرم حرف در بیاورد.می دانستم اگر بخواهد چقدر می تواند بدجنس و دروغگو شود. همیشه از حرف مردم و قضاوت هایشان می ترسیدم. ترسی که عزیز در دلم انداخته بود و خاله به آن دامن زده بود.ولی فقط به این خاطر نبود که جواب تلفن الناز را می دادم و در سکوت به حرف هایش گوش می دادم. من می ترسیدم فراموش شوم و دیگر هیچ کس از من خبری نگیرد.من احتیاج داشتم دیده شوم و کسی به من توجه کند. من احتیاج داشتم خودم را به جایی متصل بدانم و جزئی از یک کل باشم. احتیاج داشتم که خانواده داشته باشم، حتی اگر آن خانواده من را دوست نداشته باشند و این احتیاج آنقدر در من شدید بود که حاضر بودم هر نوع طعنه و تحقری را تحمل کنم. من حاضر بودم به هر طناب پوسیده ای چنگ بزنم تا خانواده ام یک بار دیگر من را در جمع خودشان بپذیرند.و در آن موقع  آن  طناب پوسیده  الناز بود. من مجبور بودم جواب تلفن الناز را بدهم و به حرف هایش گوش بدهم.  مخصوصاً  که نغمه هم بعد از دیدار آخرم با آرش نسبت به من بدبین شده بود و خیلی کم جواب تلفن هایم را می داد.معلوم نبود آرش چه به سینا و سینا چه به نغمه گفته بود که نغمه را این قدر نسبت به من سرد کرده بود.حتی خاله هم مدتی بود زنگ نزده بود و از من نخواسته بود به خانه اش بروم و کاری برایش انجام بدهم. شاید آرش به خاله هم چیزی گفته بود و یا از او خواسته بود من را دیگر به خانه اش دعوت نکند.هر چه بود، تنها راه ارتباطیم با فامیل الناز بود و من نمی خواستم  یا در واقع نمی توانستم این تنها پل ارتباطی با تنها آدم های زندگیم را قطع کنم. من می ترسیدم تنهاتر از چیزی که بودم، بشوم.چادرم را در آوردم و پشت میز کارم نشستم. نباید به الناز و حرف هایش فکر می کردم ولی کار سختی بود. آن هم وقتی الناز خبر داده بود که نیما می خواهد با دختر مورد علاقه اش ازدواج کند. فکر این که آیا نیما من را برای جشن نامزدیش دعوت می کند یا نه؟ مثل خوره به جانم افتاده بود.یعنی ممکن بود حالا که آرش ازدواج کرده بود و به قول الناز خوشبخت بود دایی من را ببخشد و برای نامزدی پسرش دعوتم کند. -  سلام سحر خانم. سرم را بلند کردم و  با بهت به مردی که کنار میزم ایستاده بود، نگاه کردم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گران قیمت ترین چیز در دنیا عمر است از کسانیکه روزهای ارزشمند و زیبای عمرت را از بین میبرند دوری کن... شب بخیر💖💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌼تقدیم با بهترین آرزوها 🌹صبح آدینه‌ات گلباران 🌼جمعه‌‌ات شاد و عالی 🌹امـروزت خوش و خرم 🌼روزت قشنگ دلت مملو از عشق 🌹احوالت آرام، لبت خندون 🌼و هزار آرزوی زیبا برات 🌹از خداوند خواستارم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقا مبارک است ردای امامتت ای غائب از نظر فدای امامتت نهم ربیع الاول آغاز ولایتعهدی *حضرت بقیه الله الاعظم امام مهدی (عج)* برهمگان مبارک باد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوست... - @mer30tv.mp3
4.84M
صبح 23 شهریور کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_سیونهم با این که دلم راضی به رفتن نبود ولی قبول کردم.اگر در ب
-  سلام سحر خانم. سرم را بلند کردم و  با بهت به مردی که کنار میزم ایستاده بود، نگاه کردم. ایمان بود. پسر بزرگ خاله زهرا و بزرگترین نوه عزیز رو به رویم ایستاده بود و نگاهم می کرد.ایمان هجده سالی از من بزرگتر بود و وقتی من فقط پنج یا شش سال داشتم با دختر یکی از دوستان پدرش ازدواج کرد و بعدها صاحب دو پسر شد. من زیاد ایمان را نمی شناختم و فقط گاهی توی میهمانی های خانوادگی دیده بودمش و در تمام این سال ها جز سلام و خداحافظ حرف دیگری بین ما رد و بدل نشده بود.دیدن ایمان در درمانگاه چنان گیجم کرده بود که یادم رفت جواب سلامش را بدهم. ایمان که متوجه بهت و حیرتم شده بود، خودش شروع به توضیح دادن کرد: -  دیدمتون اومدید داخل درمانگاه. اولش فکر کردم خدای نکرده مریض شدید که اومدید درمونگاه ولی خدا را شکر میبینم اینطور نیست.از روی ادب لبخند زدم ولی باز هم چیزی نگفتم. ایمان به میز کارم اشاره کرد و  ادامه داد: -   اصلاًفکر نمی کردم کار کنید.بلاخره از شوک دیدن ایمان بیرون آمدم و خودم را جمع جور کردم و جوابش را دادم: -  یه هفت، هشت ماهی هست اینجا کار می کنم.خیره به صورتم سرش را تکان داد. انگار در دنیای دیگری غرق بود. نمی فهمیدم چرا اینجاست و از من چه می خواهد.آب دهانم را قورت دادم و نگاهم را از صورت ایمان به سمت محاسن بلندش و از آنجا بر پیراهن یقه آخوندی و در آخر تا روی تسبیح داخل دستش پایین کشیدم.ایمان خیلی شبیه پدرش حاج احمد بود هم از نظر قیافه و هم از نظر رفتار. می دانستم یک مغازه صوتی و تصویری در یکی از پاساژهای خوب شهر دارد و وضع مالیش هم خیلی خوب است. چشم از روی من برنداشت. -  حال دختر کوچولوت چطوره؟ اسمش چی بود؟ آذین؟از این که اسم دخترم را می دانست ابروهایم بالا پرید. اصلاً فکر نمی کردم آذین را به خاطر داشته باشد چه برسد به این که اسمش را هم بداند. در واقع از این که اسم خودم را هم می دانست متعجب بودم چون در این همه سال نشنیده بودم حتی یک بار من را مخاطب قرار دهد و اسمم را صدا بزند.همیشه فکر می کردم ایمان هم مثل مادرش از من بدش می آید و یا از حرف زدن با من کراهت دارد. ولی مثل این که اشتباه می کردم. لبخند زدم. -  خدارا شکر خوبه. -  وقتی کار می کنید، بچه رو  کجا می ذارین. -  می ذارمش مهدکودک. سری به نشانه تاسف تکان داد. -  مهدکودک جای مناسبی نیست. بچه ها تو مهد مریض می شن. بچه باید توی خونه و در کنار مادرش بزرگ بشه. خانم من تو این همه سال حتی یه روز هم بچه ها رو از خودش دور نکرده.از حرفش دلخور شدم. چرا من را با زن خودش مقایسه می کرد. اگر من هم شوهری داشتم که بالای سرم بود و خرجم را می داد، مجبور نبودم بچه ام را از خودم دور کنم و توی یک درمانگاه کوچک در انتهای شهر کار کنم. -  من باید کار کنم تا بتونم خرج خودم و آذین رو در بیارم.اخم کرد. -  مگه آرش خرجی نمی ده بهتون؟ هدفش از این سوال و جواب ها چه بود؟ مگر از جریان من و آرش خبر نداشت؟ مگر نمی دانست ما از هم جدا شدیم؟چشم از ایمان گرفتم و گفتم: -  من و آرش از هم جدا شدیم. ایشون هیچ مسئولیتی در قبال من ندارن. -  در قبال شما شاید نداشته باشه ولی در قبال بچش که داره. باید به شما نفقه پرداخت می کرد.لب هایم را به هم فشار دادم دلم این بحث را نمی خواست. دلم یادآوری این که آرش از آذین متنفر بود و دوست نداشت چیزی در موردش بشنود را نمی خواست. به اندازه کافی در این مدت به خاطر حرف های آرش عذاب کشیده بودم. دوست نداشتم حرف دیگری درست شود.قاطعانه گفتم: -  من سرپرستی آذین را به طور کامل از آرش گرفتم، پس تمام مسئولیت آذین با منه. آرش هم ازدواج کرده و دغدغه های خودش رو داره. دلم نمی خواد به خاطر چندرغاز نفقه مزاحم زندگیش بشم. کمی توی صورتم خیره شد. نمی دانم از حرفم چه برداشتی کرد که سرش را آرام تکان داد و لحنش مهربان شد. -  حالا از کارتون راضی هستید؟ حقوقتون خوبه؟ کفاف زندگیتون و می ده؟لحن صدای من هم آرامتر شد: -  خدا رو شکر خوبه. مشکلی ندارم.دروغ می گفتم مشکل داشتم. خیلی هم مشکل داشتم. هزینه های زندگیم با توجه به بیماری آذین زیاد بود و من از پس خرید خیلی از اقلام ضروری زندگیم برنمی آمدم. ولی مطمئنأ هیچ وقت در مورد مشکلات مالیم با ایمان حرف نمی زدم.آنقدر احمق نبودم که نفهمم این کار چه پیامدهای ممکن است برایم داشته باشد. من یه زن مطلقه بودم و ایمان یه مرد متاهل. هر حرف و یا حرکت اشتباهی می توانست باعث سوءتفاهمی بزرگ شود. آن هم برای خانواده من که منتظر بودند تا کوچکترین اشتباهی از من سر بزند و از کاه کوه بسازند.  ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
19.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅یک عدد ماهی ✅آرد یک پیمانه ✅️یک قاشق چای خوری زردچوبه ✅ یک قاشق چای خوری نمک ✅ یک قاشق چای خوری ادویه ماهی ✅️چهار پیمانه برنج ✅ نیم کیلو سبزی پلویی ✅️به مقدار لازم روغن بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f