eitaa logo
نوستالژی
60.5هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
تو خوب باش خدا از یه جایی برات میرسونه که فکرشم نمیکنی در پناه خدا باشی رفیق روزت بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نوستالژی مسابقه ی هفته از زنده یاد ایرج نوذری •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز حافظ....mp3
5.74M
صبح 20 مهر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوپنجاهوپنج با حرف های ستاره نگاه بچه¬هایی که هنوز  توی کلاس
با دیدن من لبخند دندانمایی زد و دستش را به معنی سلام بالا آورد.از دیدنش جلوی در دانشگاه حیرت زده شده بودم.از آن شبی که من را به شام دعوت کرده بود ده روزی می گذشت. فردای آن روز به تهران رفت تا به کارهایش سرو سامانی دهد. ما در این مدت چند باری تلفنی با هم حرف زده بودیم.  حرف های که با وجود سعی من در رسمی نگه داشتنش گاهاً به سمتی می رفت که من هنوز آمادگیش را نداشتم.بهزاد قدمی به سمتم برداشت و گفت: -خوبی؟با آن موهای سیاه که شلخته وار روی پیشانیش ریخته بود و  عینک آفتابی که به چشم زده بود جذاب تر از هر وقت دیگری  به نظر می رسید.من که با دیدنش ضربان قلبم بالا رفته بود جواب سلامش را دادم و با اشاره به ماشین گران قیمت و زیبای که به آن تکیه زده بود، پرسیدم: -ماشین خودته؟ تازه خریدی؟ابرویی بالا انداخت و گفت: -قابل شما رو نداره. -برازنده صاحبشه. کی خریدی؟در ماشین را برایم باز کرد و گفت: -سوار شو تا برات بگم.با دست به آن سوی خیابان اشاره کردم و گفتم: - ماشین آوردم. همین جاس.بهزاد گفت: -بزار ماشینت همونجا بمونه بعداً میای ورش می داری. الان بیا سوار شو بریم یه دوری بزنیم. دوست دارم تو اولین مسافر ماشین جدیدم باشی. -آخه من داشتم می رفتم ساری. -عیب نداره با هم می ریم ساری.کمی تعلل کردم ولی دلیلی بر رد پیشنهادش نمی دیدم خودم هم دوست داشتم سوار آن ماشین خوشگل و لاکچری بشوم. از آن بیشتر دوست داشتم زمان بیشتری را با بهزاد بگذرانم. در واقع دلم برای آن زمان ها که با هم می نشستیم و از هر دری حرف می زدیم تنگ شده بود.بهزاد همیشه برای من دوست خوبی بود. دلم می خواست این دوسال و نیم دوریش را فراموش کنم و مثل قبل به چشم همان دوست صمیمی و مورد اعتمادم  نگاهش کنم. زیبایی درون ماشین و راحتی صندلی هایش چنان هیجان زده ام کرد که با صدای بلند گفتم -وای چه باحاله. صندلی هاش خیلی خوبه.خندید. خودم هم خنده ام گرفت.کمتر موقعی پیش می آمد که اینطور هیجان زده از چیزی تعریف کنم.شاید تاثیر خبر خوبی بود که شنیده بودم. ماشین را روشن کرد و به سمت خیابان اصلی به راه افتاد. دوباره پرسیدم: -نگفتی کی خریدیش. -سری قبل که رفته بودم تهران معامله اش کردم ولی دیروز کارای سند و پلاک و ایناش تموم شد و تونستم تحویلش بگیرم. قشنگه! نه؟لبخندی از سر تحسین زدم و گفتم: -آره، خیلی قشنگه. مبارکت باشه. دنده اتوماتیکه؟ -آره دنده اتوماتیکه بی منظور گفتم: -چه خوب، خیلی دوست دارم با ماشین دنده اتوماتیک رانندگی کنم. می گن رانندگی باهاش خیلی راحته.بهزاد فرمان را کج کرد،  ماشین را  به کنار خیابان کشید و ایستاد. بعد هم بدون کلمه ای حرف پیاده شد. متعجب و حیران حرکاتش را دنبال کردم. ماشین را دور زد و در سمت من را باز کرد و گفت: -پیاده شو.با تعجب و کمی ترس پرسیدم: -چرا؟ مگه چی گفتم.لحظه ای مکث کرد و بعد با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.  من که از خنده های بهزاد ناراحت شدم بودم با دلخوری سرم را پایین انداختم. بهزاد همانطور که می خندید، گفت: -چی با خودت فکر کردی که اینطور رنگت پرید؟ چه فکری با خودم کرده بودم؟ خودم هم نمی دانستم. فقط آن طور که او گفت "پیاده شو" حس های بد مدفون شده در وجودم را زنده کرده بود. حس های را که با وجود ساعت ها تراپی هنوز هم گاهی آزارم می داد. این  حس که همیشه مقصر هستم و هر کاری  انجام دهم و یا هر حرفی  بزنم حتماً بد و اشتباه است هنوزم هم در گوشه ای از مغزم به انتظار نشسته  تا در زمانی که فکرش را نمی کنم سر بیرون اوردند و عذابم دهند. لعنت به گذشته ای که اثراتش تا ابد دست از سر آدم برنمی دارد. با خجالت گفتم: -من......... فقط..... هیچی بهزاد که متوجه ناراحتی من شده بود لبخند پوزشخواهانه زد و  گفت: -ببخشید اگه ناراحتت کردم من فقط ماشین و نگه داشتم که تو رانندگی کنی. -چی؟ -مگه دوست نداشتی با ماشین دنده اتوماتیک رانندگی کنی؟ خب بیا برو بشین پشت فرمون.چشمانم از شدت تعجب گرد شد. می خواست من با ماشین جدیدش رانندگی کنم.  آن هم فقط به خاطر یک حرف احمقانه. لبخند مسخره ای زدم و گفتم: -نه بهزاد. ماشینت نو. من تا حالا پشت ماشین دنده اتوماتیک نشستم. اگه یه بلای سر ماشینت بیاد چی؟عینک آفتابیش را از روی صورتش برداشت. کمی خودش را به سمتم کشید و  خیره در چشم هایم با قاطعیت گفت: -فدای سرت. فدای یه تار موت.نفس در سینه ام حبس شد و برای لحظه ای قلبم از حرکت ایستاد. آب دهانم را قورت دادم و با صدای که به زحمت شنیده می شد، گفتم: -آخه.... -آخه نداره. من دوست دارم رانندگیت و ببینم. -بهزاد من نمی تو..................میان حرفم پرید و با لجبازی گفت: -اصلاً می دونی چیه؟ من از ساعت پنج صبح پشت فرمون نشستم، الان خستم. تو باید رانندگی کنی. من می خوام استراحت کنم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
35.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅ یک عدد مرغ ✅ پیاز دو عدد ✅ غوره انگور ✅ رب انار ✅ رب گوجه ✅ رب آلوچه جنگلی ✅ نمک و فلفل ✅ زردچوبه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
521_52893910365306.mp3
11.14M
🎶 نام آهنگ: فدای سرت 🗣 نام خواننده: کامران و هومن •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خدا نميخواست ... فرشته هاش همه جا حضور داشته باشن واسه همين دخترا رو آفريد😍♥️ روزتون مبااااارك فرشته هاي خدا🥹🪽 ٢٠مهر روز جهاني دختر مبارک باد.♥️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوپنجاهوشش با دیدن من لبخند دندانمایی زد و دستش را به معنی س
چنان روی خواسته اش مصمم بود که مطمئن بودم تا پشت فرمان نمی نشستم ولم نمی کرد.  آهی کشیدم و از ماشین پیاده شدم. بهزاد که حرفش به کرسی نشسته بود لبخندی پیروزمندانه ای زد و یک قدم عقب رفت تا من از کنارش عبور کنم و ماشین را دور بزنم.وقتی پشت فرمون نشستم قلبم به شدت می تپید و صورتم سرخ شده بود. هم ترس داشتم و هم اشتیاق. هم خوشحال بودم و هم شرمنده.  بهزاد به خاطر یک حرف بچگانه ماشین گران قیمتش را بدون کوچکترین ترس و ناراحتی در اختیار من گذاشته بود. این کاری نبود که هر کسی انجام دهد. هر چقدر سعی کردم این کار بهزاد را به علاقه اش به خودم  ربط ندهم ولی نتوانستم. از فکر  این که بهزاد به من علاقمند شده باشد قلبم گرم شد و صورتم سرخ تر از قبل بهزاد روی صندلی  شاگرد نشست و کمربندش را بست. من هم کمربندم را بستم و با گیجی به بهزاد نگاه کردم. بهزاد که متوجه حال من شده بود، گفت: -نترس استارت بزن و ماشین و روشن کن. هیچ فرقی با ماشین دنده ای نداره جز این که مجبور نیستی دنده عوض کنی و کلاژ بگیری.با تعجب به زیر پایم نگاه کردم راست می گفت پدال کلاژ نداشت. ولی دنده داشت. بهزاد با خنده دستش را روی دنده گذاشت و گفت: -پات و بذار رو ترمز. استارت بزن دنده رو بذار رویD  و راه بیفت. بعد هم صندلیش را به عقب خم کرد و بدون هیچ ترس و واهمه ای چشم بست.بسم الهی گفتم و ماشین را روشن کردم. چند دقیقه ای طول کشید تا قلق کار با ماشین دستم بیاید ولی بعد از آن چنان غرق در لذت شدم که یادم رفت بهزاد کنارم نشسته است. من همیشه رانندگی را دوست داشتم ولی رانندگی با این ماشین چیز دیگری بود. صندلی راحت، فرمان نرم، دیده خوب و ایمنی بالا لذت رانندگی را صد چندان می کرد. همان موقع به خودم قول دادم یکی از این ماشین ها بخرم. من آدم زیاد مادیگرای نبودم ولی از رفاه و کمی هم تجملات خوشم می آمد که به قول تراپیستم اگر روی زندگی و شخصیتم تاثیر منفی نگذارد ایرادی نداشت.یک ربع بعد وقتی توی جاده به سمت ساری می راندم بهزاد همانطور که روی صندلیش لم داده بود، پرسید: -نگفتی چرا داری می ری ساری؟با سوال بهزاد یاد برنده شدن وامم افتادم و  لبخند روی لب هایم نشست. گفتم: -امروز استادم گفت که طرحم قبول شده دارم می رم ببینم برای گرفتن وام باید چیکار کنم. -تبریک می گم.هیجان زده اعتراف کردم: -هنوز باورم نمی شه طرحم و قبول کردند.با بی خیالی گفت: -چرا باورت نمی شه؟ من همون شب که جریان و برام تعریف کردی می دونستم طرحت برنده می شه. از این همه اطمینانی که بهزاد به من داشت احساس خوشایندی وجودم را پرکرد. پرسیدم: -چرا این حرف و می زنی تو که اصلاً طرح من رو ندیدی؟ -لازم نیست طرحت و ببینم. من خوب می شناسمت. می دونم چقدر باهوش و با استعدادی و از اون مهمتر چقدر دقیق و منظمی. می دونم چقدر روی کارت وسواس داری و تا از کامل بودن کارت مطمئن نشی دست از تلاش برنمی داری. وقتی بهم گفتی که خودت از طرحت راضی هستی، مطمئن شدم نمی تونن ازش ایرادی بگیرن و مجبورن وام و بهت بدن. با این که از تعریف های بهزاد احساس غرور می کردم ولی گفتم: -اغراق می کنی. اونقدرام خوب نیستم.با لحن جدی گفت: -اصلاً هم اغراق نمی کنم. کمتر کسی رو دیدم که مثل تو از جون و دل برای رسیدن به هدفش تلاش کنه و مطمئنم نتیجه تلاشت و می بینی.لبخند زدم و از با جان و دل گفتم: -منم امیدوارم بهزاد گفت: -مطمئن باش چیزی جز این نیست. حالا بگو برنامه ات بعد از گرفتن وام چیه؟در حالی که کمی روی پدال گاز فشار می آوردم گفتم: -خب قدم اول خرید یا اجاره ای یه زمین و بعد هم خرید وسایل مورد نیازه برای ساخت گلخانه هاس ولی چون وامی که بهم تعلق می گیره  کم تر از مقداری هست که توی برنامه ام پیش بینی کرده بودم باید کمی توی طرحم تجدید نظر کنم و یه سری کارها رو یا انجام ندم یا انجامشون و به تعویق بندازم. کمی خودش را جا به جا کرد و  صاف تر نشست و پرسید: -چرا یه سرمایگذار پیدا نمی کنی؟ -سرمایگذار؟ -آره یکی که پول بذاره و تو کار باهات شریک بشه.با خنده گفتم: -فکر خوبیه. ولی کی حاضر می شه سرمایش و بده دست من و تو پروژه ای که معلوم نیست اصلاً سود داشته باشه باهام شریک بشه. -من در حالی که چشم هایم از تعجب گرد شده بود به سمتش چرخیدم ونگاهش کردم. یک تای ابروهایش را  با حالت بامزه ای بالا انداخت و گفت: -من حاضرم با کمال میل هم اندازه وامی که می¬گیری روی پروژه ات سرمایه گذاری کنم.باورم نمی شد می خواست پانصد میلیون روی کار من سرمایه گذاری کند.-من در حالی که چشم هایم از تعجب گرد شده بود به سمتش چرخیدم ونگاهش کردم. یک تای ابروهایش را  با حالت بامزه ای بالا انداخت و گفت: -من حاضرم با کمال میل هم اندازه وامی که می¬گیری روی پروژه ات سرمایه گذاری کنم. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
باورم نمی شد می خواست پانصد میلیون روی کار من سرمایه گذاری کند. -ولی اگه کارم نگیره و ورشکست بشم چی؟ پونصد میلیون پول زیادیه بهزاد. اگه کارا خوب پیش نره پولت از بین می ره.نفسی گرفت و گفت: - ببین سحر من آدمی نیستم که بی گدار به آب بزنم. مطمئن باش اگر فکر می کردم ممکنه تو این کار شکست بخوری، حتی نمی ذاشتم خودت هم واردش بشی چه برسه به این که روش سرمایه گذار کنم. وقتی در مورد طرحت باهام حرف زدی و گفتی دنبال اینی که یه کار بزرگ انجام بدی. شروع کردم به تحقیق در مورد صادرات گیاهان دارویی و متوجه شدم چند سالیه که بازار گیاهان داروی توی اروپا خیلی رونق پیدا کرده و اگه بتونیم محصولمون و درست و به موقع صادر کنیم ظرف کمتر از یک سال می تونیم به اندازه سرمایه ای که گذاشتیم سود  کنیم.  من توی آلمان چند نفری رو می شناسم که تو زمینه صادرات می تونن کمکمون کنن.خیره به جاده رو به رویم به پیشنهاد بهزاد فکر کردم.  پیشنهاد وسوسه انگیزی بود اگر بهزاد این سرمایه را در اختیار من قرار می داد می توانستم تمام طرحم را بدون کم و کاست انجام دهم. از آن مهمتر می توانستم محصولاتم را از همان ابتدا به خارج از کشور صادر کنم. من به صادرات فکر کرده بودم ولی در مراحل بعد وقتی کارم خوب می گرفت و به سود دهی می رسید ولی حالا بهزاد دور نمای زیبای را به من نشان می داد که دل کندن از آن سخت بود. وقتی سکوتم طولانی شد، بهزاد سرش را کج کرد و دوباره پرسید: - خب، نظرت چیه؟ - واقعیتش مخالفت با این پیشنهاد خیلی سخته. بهزاد شانه ای بالا انداخت و  سرخوشانه گفت: - پس مخالفت نکن. ~~~ شش ماه از آن روزی که بهزاد به من پیشنهاد همکاری داده بود می گذشت و من وسط زمین بزرگی که تا چند ماه دیگر به عنوان مزرعه گیاهان دارویی "راز سلامت" افتتاح می شد، ایستاده بودم. چهار سال پیش وقتی سوار ماشین آقا عبدالله به سمت بابل می آمد تنها آرزویم این بود که بتوانم اتاق کوچکی را کرایه کنم و کاری با حقوق بخور و نمیر پیدا کنم ولی حالا نه صاحب، ولی یکی از سهمداران اصلی پروژه بزرگی بودم که خودم طراحیش کرده بودم. پروژه ای که قرار بود سود هنگفتی را به جیب همه سهامدارانش وارد کند.بهزاد نه فقط خودش در طرح من سرمایه گذاری کرد بلکه چند تا از دوستانش از جمله مهیار محمدی را هم وادار کرد تا در این پروژه به قول خودش پول ساز سرمایگذاری کنند و من دو هفته قبل از آن که وامی را که سازمان جهاد کشاورزی قول آن را به من داده بود، دریافت کنم استارت کار را با سرمایه ای چندین برابر بیشتر از آنچه پیش بینی کرده بودم، زیر نظر دکتر رسولی و مهندس صمیمی زده بودم. به جز روجا و ستاره و سعید جلالی دو تا از برادرهای ستاره و البته یحیی را هم برای کمک در پروژه استخدام کردم و مسئولیت هر کس را هم در همان روز اول مشخص کردم. خودم مدیریت پروژه را برعهده داشتم. مهیار به عنوان وکیل پروژه مسئول سرکله زدن با ارگان های مربوطه و کاغذبازی های اداری بود.بخش بازگانی پروژه زیر نظر بهزادی که از همان اول به فکر ورود به بازارهای اروپا بود، قرار داشت. سرپرستی  گلخانه " گل آذین"  را که به کنار مزرعه انتقالش داده بودم به ستاره سپردم.  روجا را هم که هیچ وقت زیاد به  کشاورزی علاقه نداشت مسئول خرید کردم. در واقع هر چیزی که قرار بود خریداری  شود باید از فیلتر روجا می گذشت و با شناختی که از روجا داشتم می دانستم اجازه نمی دهد حتی ریالی از پول صرف خرید های بیخود شود.از برادرهای ستاره برای سرپرستی کارگرها کمک گرفتم و یحیی را هم رها کردم تا به عنوان آچار فرانسه در هر جایی که لازم بود کار کند. ولی در این بین از استخدام هیچ کس به اندازه سعید جلالی خشنود و راضی نبودم. سعید یکی از کوشاترین و کاری ترین آدم هایی بود که تا به حال دیده بودم که به جرات می توانم بگویم اگر او نبود بیشتر کارهای من لنگ می ماند. سعید در این پروژه دست راست من بود.با آسودگی دستم را به کمرم زدم و به اطراف نگاه کردم.گوشه، گوشه ی زمین پر بود از مصالح ساختمانی و کارگرهایی که با سر و صدای زیاد مشغول کار بودند. با این که از برنامه عقب بودیم ولی من برخلاف روجا و ستاره اصلا نگران این مسئله نبودم و مطمئن بودم تا روز افتتاحیه همه کارها به بهترین نحو انجام خواهد شد. با صدای پایی که به طرفم می آمد رو برگرداندم. عباس که به دو به سمتم می آمد با اشاره به کامیونی که تازه وارد محوطه ساخت شده بود،  گفت: -خانم مهندس، فایبر گلاس های که سفارش داده بودید، رسید.نگاهی به سمت کامیون انداختم و گفتم: -به مهندس جلالی بگو بره بار رو تحویل بگیره. باید تا آخر همین هفته نصب گلخونه پنج و شش رو  تموم بشه تا بتونیم کشت و شروع کنیم. -چشم خانم مهندس، ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ما ماهواره نداشتیم ، اینترنت نداشتیم ، ما را رستوران نمیبردند ما خیلی قانع بودیم بخدا🥺😊 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 حکایت شده است كه نوجوانى كه هنوز به سنّ بلوغ نرسيده بود، به پيامبر صلى اللّه عليه و آله سلام كرد و از خوش‏حالىِ ديدن ايشان، چهره‏ اش گشاده گشت و لبخند زد. پيامبر صلى اللّه عليه و آله به اوفرمود:" اى جوان! مرا دوست دارى؟ گفت: اى پيامبر خدا! به خدا سوگند، آرى! فرمود:" همچون چشمانت؟". گفت: بيشتر. فرمود:" همچون پدرت؟". گفت: بيشتر. فرمود:" همچون مادرت؟". گفت: بيشتر. فرمود:" همچون خودت؟". گفت: اى پيامبر خدا! به خدا سوگند، بيشتر. فرمود:" همچون پروردگارت؟". گفت: خدا را، خدا را، خدا را، اى پيامبر خدا! كه اين مقام، نه براى توست و نه ديگرى. در حقيقت، تو را براى دوستىِ خدا، دوست مى‏ دارم. در اين هنگام، پيامبر صلى اللّه عليه و آله به همراهان خود روى كرد و فرمود: " اين گونه باشيد. خدا را به سبب احسان و نيكى ‏اش به شما، دوست بداريد و مرا براى دوستى خدا، دوست بداريد". •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f