🌺امـــروز در آهنگ صبح
🍀شعری باید گفت :
🌺پر از طلوع...
🍀قصه ای باید گفت :
🌺پراز هـیجان
🍀و ترانه ای باید خواند :
🌺پر از پرواز...
🌹صبح شنبهتون گلباران و زیبا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه سر اینکه کدام سوار بشیم دعوا داشتیم جمعه ها بیشتر میومد عمو چرخ و فلکی
الان همه چی هست پس چرا انقدر درگیر کودکی هستیم که هیچی نبود چون غم نداشتیم ولی الان پر از غمیم...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بزن باران.... - @mer30tv.mp3
4.87M
صبح 5 آبان
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_سوم مرگ پدر در حالی اتفاق افتاد که معمایی حل نشده در ذهن من ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_چهارم
مثل همیشه دلم براش ضعف رفت و بی اختیار دستی به موهام کشیدم و با سرعت از پله ها رفتم پایین گفتم: سلام زن عمو خوش اومدین گفت : قربون دختر علیک سلام ؛ و همینطور که دم پایی هاشو روی زمین لخ می کشید رفت بالا یحیی هندونه رو ول کرد توی حوض که فرهاد و فرید داشتن توش آب بازی می کردن ؛ وهمینطور که دست هاشو می شست با اخم گفت : مگه قرار نبود رجب توی حیاط پیداش نشه این وقت روز خونه چیکار می کنه ؟مگه نباید سرکار باشه ؟
گفتم چه می دونم اصلا به من چه ؛ بازم که هندونه خریدی ؟گفت : انشاالله شیرین باشه و مثل اون بار نزنی توی سرم که بلد نیستم هندونه انتخاب کنم گفتم : بلد نیستی ده بار گرفتی یا سفید از آب در میاد یا مزه نداره تو رو خدا تو دیگه هندونه نخر ؛آقاجونم می خره مثل قند.نگاهش روی صورتم ثابت موند و با یک لبخند گفت : شرط می بندی که این یکی قرمز و شیرین باشه گفتم شرط چی ؟گفت : شرط بستنی ؛ گفتم برو بابا تو صد بار بستنی باختی یکبارم نخریدی رفتی تو کار هندونه ولم نمی کنی ؛گفت : خب می دونم که تو هندونه دوست داری ؛ گفتم : کی من ؟نه زیاد ؛ البته دوست دارم ولی نه اینقدر که هر روز بخورم ؛برو مطبخ ببین پر از هندونه و خربزه اس آقاجونم بیست تا بیست تا می خره ؛
مشتشو پر از آب کرد و زد توی صورتم ؛ قطرات آب روی صورتم نشست حس خوبی بهم دست داد ؛ انگار منو لمس کرده بود ؛ هیچ حرکتی نکردم بلند شد و ایستاد و آروم اومد جلو ؛ صورتش از شرم قرمز شده بود با حالتی که می تونستم عشق رو توی نگاهش بخونم گفت :با اون چشمهات اینطوری منو نگاه نکن تو آخر منو می کشی ؛
یحیی دستهاشو باز کرد و ادامه داد ؛ ناراحت شدی؟ می خوای توام بهم آب بپاش گفتم هی مثل اینکه بدت نمیاد آب بازی کنی ؟ اینو گفتم و پریدم توی حوض و با دو دست بهش آب پاشیدم یحیی معطل نکرد وخودشو انداخت توی آب و منو هل داد افتادم و سرتا پام خیس شد فرید و فرهاد خوشحال شده بودن و چهار تایی بهم آب می پاشیدیم و صدای خنده هامون فضای خونه رو پر کرده بوداونقدر خندیده بودم که دلم درد گرفت ؛ خانجون صدام کرد بسه دیگه همه ی همسایه ها رو خبر کردین ؛ پریماه از تو بعیده ؛ بیا بالا خندیدم و آروم به یحیی گفتم : چرا از من بعیده ؟ و از توی حوض اومدم بیرون چشمم افتاد به هندونه ای که کنار پاشوره غلط می خورد گفتم : میرم چاقو بیارم؛ می خوام شرط رو ببرم ؛ حالا ببین که اینم سفید و بی مزه از آب در میاد.یحیی هم اومد بیرون و دستی به موهاش کشید و در حالیکه از لباس هامون آب می چکید رفت روی تخت توی آفتاب نشست منم راه افتادم؛ وقتی به ایوون رسیدم برگشتم و از دور اونو دیدم که با نگاه بدرقه ام می کرد دستی براش تکون دادم بی خودی از ته دلم خندیدم ؛
هنوز همه نشسته بودن سبزی پاک می کردن جز مامان ؛ خانجون هم که منتظر من بود دویدم طرف اتاقم تا لباسم رو عوض کنم اونم دنبالم اومد می دونستم که می خواد سرزنشم کنه آروم گفت : حقته یک ویشگون از اون بازوت بگیرم تا دیگه یادت نره گنده شدی وقت شوهرته نباید این کارا رو بکنی گفتم : وا خانجون چیکار کردم هوا گرمه یکم آب بازی چه اشکالی داره ؟ گفت : خدا رو شکر دست به سیاه و سفید که نمی زنی ؛ فرمون که نمی بری ؛ هنری هم که نداری آخه کی تو رو می گیره ؟ گفتم : نگیره به جهنم ؛ من اصلا نمی خوام شوهر کنم می خوام پیش آقاجونم بمونم گفت : دِ اون تو رو اینقدر لوس و نُنُر بار آورده وش کن به حرف اگر به خیال این هستی که زن یحیی میشی و اونم نازت رو می کشه کور خوندی ؛ همین زن عمونت چند روز پیش پشت سرت حرف می زد اگر خاطر یحیی رو می خوای باید دل مادرشو بدست بیاری اونم حق داره می خواد برای پسرش زن بگیره کاری و کدبانو عروسک که نمی خواد.
خندیدم و گفتم : حالا چرا عروسک خانجون ؟ همینطور که میرفت با طعنه گفت : چشم و ابروی مقبول فقط برای چند روزه نه فوقش یکماه ؛ بعدش ازت زنیت می خواد گوش کن به حرفم من که گوشم از این حرفا پر بود لباسم رو عوض کردم و رفتم به مطبخ تا یک چاقو و سینی بردارم ؛ولی چاقو رو سر جاش پیدا نکردم و از اونجایی که تنبل بودم دستم رو گرفتم به چهار چوب در و از همون جا داد زدم سعادت خانم ؟و بلندتر ادامه دادم سعادت خانم چاقو بزرگه دست شماست ؟ اونم از همون جا داد زد نه گذاشتم کنار اجاق رفتم طرف اجاق که یک مرتبه مامان رو دیدم هراسون از پشت ساختمون خودشو انداخت توی مطبخ ؛حال پریشونی داشت و احساس کردم ترسیده حیرت زده پرسیدم : کجا بودی مامان ؟ با دستپاچگی گفت : هیچ جا ؛کجا می خواستی باشم ؟ گفتم :پس برای چی ترسیدی ؟ گفت:نترسیدم ؛ آهان از این سوسک ها ؛ آره یک سوسک دیدم از اون گنده ها که بال دارن ؛ هر چی به آقاجونت میگم سَم بگیر یادش میره
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
25.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#مرغ_ترش
مواد لازم :
✅ یه مرغ کامل خردشده
✅ گردو۲۰۰گرم
✅ پیازدوبوته درشت رنده شده
✅ رب گوجه ۱قاشق
✅ سبزی خردشده
✅ رب آلوچه
✅ ادویه (نمک فلفل زردچوبه)
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
964_54406425127304.mp3
10.15M
🎶 نام آهنگ: شب مهتاب
🗣 نام خواننده: عباس قادری
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پاییز یعنی بوی نارنگی های سبز که زنگ تفریح میخوردیم.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_چهارم مثل همیشه دلم براش ضعف رفت و بی اختیار دستی به موهام کش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_پنجم
سوسک داره خونه رو بر می داره ؛
و خیلی دستپاچه وبا سرعت از مطبخ رفت بیرون ؛ از اینکه سر و وضع آشفته ای داشت تعجب کرده بودم ولی فورا از یادم رفت و سینی و چاقو رو برداشتم و رفتم تا به هوای هندونه خوردن کنار یحیی باشم من و اون از بچگی با هم بزرگ شده بودیم یحیی پنج سال از من بزرگتر بود و قصه های زیادی از زبون اهل خونه در مورد توجه اون از نوازدی تا وقتی بزرگ شدم نسبت به من و مراقبت هایی که از من می کرد شنیده بودیم ؛و شاید همین حرفا هم باعث می شد روز به روز محبت اون بیشتر به دل من می افتاد ؛و نمی دونم کی و چطور عاشقش شدم محبتی بود که به مرور زمان بوجود اومده بود ؛
و ظاهرا هیچ مانعی هم سر راهمون نبود ؛و همه اینو می دونستن اما چیزی که این عشق و شیرین تر می کرد سکوتی بود که بین ما حکم فرمابود و حرفی ازش نمی زدیم آقاجون من و خان عمو معمار بودن و هر کاری می کردن با هم بودن در واقع آقاجون از جوونی این کارو یاد گرفت و خودش می گفت علاقه ی زیادی داشتم بعد ها که کارش گرفت عمو رو هم برد پیش خودش ولی همه جا می گفت که ما دو برادر شریک هستیم ؛قدیما بیشتر خونه ها توسط معمار ها ساخته می شد و حتی نقشه ی خونه رو هم همین معمار ها می کشیدن؛
یادش بخیر آقاجونم همیشه آفتاب نزده میرفت و تنگ غروب خسته از کار با دستی پر بر میگشت خونه؛ و اولین کاری که می کرد سراغ منو می گرفت ؛
اون با خودش شادی میاورد ؛اهل حال بود و بزن و برقص ؛ اغلب دو خانواده دور هم جمع می شدیم و می گفتیم و می خندیدم سفره های بزرگ پهن می شد و دورش می نشستیم و با لذت غذا می خوردیم و از شوخی ها و بذلگویی های آقاجون و خان عمو که هر دو دهن گرمی داشتن می خندیدم و شب های تعطیل ؛ دو برادر یار کشی می کردن و بیشتر اوقات گل یا پوچ بازی می کردیم اون زمان بود که من و یحیی از هر لحظه با هم بودن مست عشق می شدیم به همه خوش میگذشت ولی خوشی من و یحیی چیز دیگه ای بود ؛ اونقدر که تا چند روز از اتفاق های با مزه ای که اونشب افتاده بود می گفتیم و می خندیدم با به یاد آوردن این خاطره ها دلم به درد اومد و سراسیمه بلند شدم و توی رختخواب نشستم قلبم تند می زد و نمی خواستم اونچه که به فکرم رسیده رو باور کنم راستی اون شب مامانم کجا بود ؟ چرا رجب توی اتاقش نبود ؟ وقتی آقاجون از دنیا رفت چطوری پیداش شد ؟ اصلا سعادت خانم چه کسی رو نفرین می کرد ؟ کلافه و بی قرار بودم خدایا بهم کمک کن ؛ دارم دیوونه میشم ؛ حتما آقاجونم اشتباه کرده رجب جای بچه ی مامانم بود و محاله که اون ..خدایا نه باورم نمیشه خودت یک طوری بهم ثابت کن که اشتباه می کنم ؛ و دوباره یادم اومد ؛ چند ماه قبل ؛اوایل خرداد همون سال بود ؛تازه امتحانات من تموم شده بود و اون روز ناهار مفصلی خورده بودم و بعد از ظهر همه خواب بودیم خانجون چند روزی رفته بود خونه ی خان عمو چون نزدیک زایمان دختر عموم بود ؛ غرق خواب بودم که از تشنگی بیدار شدم خواب آلود پارچ کنار رختخوابم رو برداشتم تکون دادم ؛خالی بود ؛ در حالیکه سعی می کردم چشمم رو باز نکنم تا خواب از سرم بپره بلند شدم و پارچ رو بردم تا از کوزه آب کنم ؛ معمولا کوزه رو سعادت خانم میذاشت نزدیک در مطبخ روی یک سکوی کوتاه جایی که من ایستاده بودم در خروجی خونه ی سعادت خانم پیدا بود ؛ یک مرتبه مامان رو دیدم که آهسته و پاورچین از اونجا وارد مطبخ شد ؛ و اومد طرف من و تا چشمش به من افتاد جا خورد و بشدت ترسید ؛ و دستشو گذاشت روی قلبش و گفت : وای تو اینجا چیکار می کنی ؟ از کی اینجایی ؟ گفتم : تازه اومدم آب می خواستم شما کجا بودی ؟ همینطور که با سرعت میرفت بطرف اتاقش گفت : دارم شام آقات رو آماده می کنم هوس قیمه ریزه کرده ؛دندونش درد می کنه میگه یک چیزی باشه که زود نرم بشه و بتونم بخورم ؛ از اینکه مامان دروغ گفته بود شکی نداشتم چون خودم دیدم که توی مطبخ خبری از آشپزی نیست ولی دلیلی ندیدم که اینو ثابت کنم ؛ بی خیال شدم و رفتم خوابیدم با این فکرا داشتم خودمو نابود می کردم سرم داغ شده بود و قلبم بشدت تند می زد ؛ آیا من دارم اشتباه می کنم اونشب آقاجونم چی دیده بود که این همه عصبانی بود و منجر به مرگش شد در این صورت مامانم اون زنی که من می شناختم نبود و این برای من یعنی آخر دنیا من سه سالم بود که سعادت خانم با رجب اومدن خونه ی ما , شوهرش مرده بود و نون آوری نداشت اون زمان رجب نه سال داشت ؛ آقاجونم توی مراسم ختم دلش برای سعادت خانم سوخت و اونو موقتی آورد خونه ی ما ولی دیگه موندگار شدن و آقاجونم با دست های خودش توی حیاط خلوت پشت مطبخ براشون خونه ساخت و دیگه اونجا زندگی می کردن رجب هر چی بزرگتر می شد بد چشم تر می شد مدتی بود که به گلرو نظر داشت و انگار خاطر خواه اون شده بود.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_ششم
ولی گلرو بشدت ازش متنفر بود و مدام غر می زد که رجب توی حیاط نیاد تا اینکه گلرو با پسر عمه ی من ازدواج کرد و رفت گرگان ؛ تقریبا هیچ کس نظر خوبی به رجب نداشت کلا آدم خوش اومدنی نبود جوونی قد بلند و رشید بود قیافه اش هم زیاد بد نبود ولی به اصطلاح ستاره ی گرمی نداشت ؛ مثلا قرار بود که برای آقاجونم کار کنه تا فوت و فن معماری رو یاد بگیره ولی همیشه ازش شاکی بودن و می گفتن که از زیر کار در میره با اینکه چندین بار شده بود که آقام دعواش کرده بود و حرفای بدی بهش زده بود بازم به خاطر سعادت خانم اونا رو نگه داشته بودیم در حالیکه واقعا مثل عضوی از خانواده باهاشون رفتار می کردیم ؛
حالا خیلی دور از تصور بود که مامان من زنی که از زیبایی خاصی بر خوردار بود و برای خودش خانمی می کرد به همچین کاری تن در بده ؛ خوابم نمی برد و رختخواب داشت دیوونه ام می کرد ؛نیمه های شب بود که بلند شدم و رفتم توی حیاط ؛ حالا هوا داشت پاییزی می شد به خصوص شب ها که خیلی زیاد سرد بود ؛
ولی تنم داغ و تب دار بود تبی که فکر نمی کردم به این زودی ها دست از سرم بر داره ؛ روی پله های ایوون نشستم و از نسیمی که به صورتم می خورد خوشم اومد داشتم فکر می کردم پریماه بی خیال همه چیز بشو فقط به درد خودت که از دست دادن آقاجونت هست فکر کن ؛ تو حتی درست عزا داری نکردی ؛ اصلا به تو چه که کی چیکار می کنه ؟ ولی با این فکر کلافه شدم و زیر لب گفتم : خفه شو چرا به من مربوط نیست ؟وصیت آقاجونم رو چیکار کنم ؟ من باید بفهمم که توی این خونه چه خبره باز فکر کردم : احمق نشو گیرم که فهمیدی می خوای چیکار کنی ؟ بدتر میشه تو که نمی تونم توی روی مامانت در بیای ؛ اصلا یادت نیست آقاجونت نمی خواست آبرو ریزی بشه وگرنه به خانجون می گفت ؛ پس توام ولش کن و به کار خودت برس شایدم تو اشتباه می کنی و اتفاقی نیفتاده ؛ باز زیر لب گفتم : نمی تونم بی خیال بشم من وقتی احمق میشم که ندونم توی این خونه چه خبر بوده و کی باعث مرگ عزیزترینم شده ول کن نیستم ؛ توانشو ندارم که بی خیال بشم . دوباره به فکرم رسید ؛ می خوای آبروی خودت و خانواده ات و گلرو رو ببری ؟ دست بر دار نکن کاری که باعث پشیمونی بشه و بعدا بفهمی اشتباه کردی و تا هوا روشن شد این کشمش توی ذهن بود و به نتیجه ای نرسیدم روز بعد آخرین روز تعطیلات تابستون بود و قرار بود من برم مدرسه ولی رغبتی به این کار نداشتم ,مامان همه ی وسایل منو آماده کرده بود و توجه زیادی به من نشون می داد ؛ نمی دونم شاید احساس کرده بود که چیزی فهمیدم یا اینکه سعی داشت جای خالی آقاجونم رو پر کنه ولی من نمی خواستم و اصلا به صورتش نگاه نمی کردم غروب درست وقتی که هر روز آقاجونم میومد خونه خان عمو و یحیی با دستی پر اومدن مقدار زیادی خوراکی و میوه خریده بودن به محض اینکه وارد اتاق شدن ؛ مامان با اخم گفت : وا؟ خان عمو چرا زحمت کشیدین ؟البته دست شما درد نکنه ولی اصلا لازم نیست این کارا رو بکنین من از پس زندگیم بر میام ؛ خدا رو شکر پول هست و هر چی بخوام میدم رجب برامون بخره؛خان عمو و یحیی جلوی در و ارفتن و انتظار همچین حرکتی رو نداشتن اما حال من معلوم بود از شنیدن اسم رجب از زبون مادرم خون توی رگ هام منجمد شد ،
دلم می خواست فریاد بزنم ولی عقلم بهم اجازه نمی داد و از هر آبروریزی می ترسیدم ؛ می ترسیدم حرفی از دهنم در بیاد که دیگه نتونم جمعش کنم برای همین در اون لحظه خیلی خودمو کنترل کردم یحیی گفت : این چه حرفیه زن عمو ؟ دست شما درد نکنه ؛ مگه ما مُردیم که کارای شما رو رجب بکنه ؟من مثل پسرتون هستم با فوت خان عمو که چیزی عوض نمیشه ؛ تازه خودتون می دونین که عمو اجازه نمی داد رجب به کارای خصوصی شما دخالت کنه مامان گفت : دخالت نمی کنه همون کاری که قبلا می کرد حالام هم می کنه من میگم مزاحم زندگی شما نباشیم ؛ نمی خوام فردا هزار تا حرف و سخن از کنارش در بیاد؛اگر اجازه بدین خودم می دونم چیکار کنم عمو گفت چه حرف و سخنی مگه ما غریبه ایم ؟ یا خدای نکرده چیزی از ما دیدن ؟ اینا هم قابل شما رو نداره قبلا با داداش می خریدیم اون میاورد حالا من میارم فرقی نداره , شما خودت رو ناراحت این حرفا نکن زن داداش من خودم هستم.داداشم کم به ما خوبی نکرده بود که حالا زن و بچه هاش رو تنها بزارم مامان گفت : من که نگفتم تنهامون بزارین ولی اجازه بدین کارامون رو خودمون انجام بدیم .نمیخوام چشمم به کمک کسی باشه شاید این حرف اگر به لحن بهتری گفته می شد عمو این همه ناراحت نمی شد ولی مامان چنان قاطع و تند حرف می زد که جای هیچ حرفی باقی نگذاشت
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدیما این بافتا بوی فقر میداد
الان بوی مُدو به روز بودنو ۲-۳ میلیون پول بابتش دادن
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f