eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم : ✅ یه مرغ کامل خردشده ✅ گردو۲۰۰گرم ✅ پیازدوبوته درشت رنده شده ✅ رب گوجه ۱قاشق ✅ سبزی خردشده ✅ رب آلوچه ✅ ادویه (نمک فلفل زردچوبه) بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
964_54406425127304.mp3
10.15M
🎶 نام آهنگ: شب مهتاب 🗣 نام خواننده: عباس قادری •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پاییز یعنی بوی نارنگی های سبز که زنگ تفریح میخوردیم. ‌‌‎ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_چهارم مثل همیشه دلم براش ضعف رفت و بی اختیار دستی به موهام کش
سوسک داره خونه رو بر می داره ؛ و خیلی دستپاچه وبا سرعت از مطبخ رفت بیرون ؛ از اینکه سر و وضع آشفته ای داشت تعجب کرده بودم ولی فورا از یادم رفت و سینی و چاقو رو برداشتم و رفتم تا به هوای هندونه خوردن کنار یحیی باشم من و اون از بچگی با هم بزرگ شده بودیم یحیی پنج سال از من بزرگتر بود و قصه های زیادی از زبون اهل خونه در مورد توجه اون از نوازدی تا وقتی بزرگ شدم نسبت به من و مراقبت هایی که از من می کرد شنیده بودیم ؛و شاید همین حرفا هم باعث می شد روز به روز محبت اون بیشتر به دل من می افتاد ؛و نمی دونم کی و چطور عاشقش شدم محبتی بود که به مرور زمان بوجود اومده بود ؛ و ظاهرا هیچ مانعی هم سر راهمون نبود ؛و همه اینو می دونستن اما چیزی که این عشق و شیرین تر می کرد سکوتی بود که بین ما حکم فرمابود و حرفی ازش نمی زدیم آقاجون من و خان عمو معمار بودن و هر کاری می کردن با هم بودن در واقع آقاجون از جوونی این کارو یاد گرفت و خودش می گفت علاقه ی زیادی داشتم بعد ها که کارش گرفت عمو رو هم برد پیش خودش ولی همه جا می گفت که ما دو برادر شریک هستیم ؛قدیما بیشتر خونه ها توسط معمار ها ساخته می شد و حتی نقشه ی خونه رو هم همین معمار ها می کشیدن؛ یادش بخیر آقاجونم همیشه آفتاب نزده میرفت و تنگ غروب خسته از کار با دستی پر بر میگشت خونه؛ و اولین کاری که می کرد سراغ منو می گرفت ؛ اون با خودش شادی میاورد ؛اهل حال بود و بزن و برقص ؛ اغلب دو خانواده دور هم جمع می شدیم و می گفتیم و می خندیدم سفره های بزرگ پهن می شد و دورش می نشستیم و با لذت غذا می خوردیم و از شوخی ها و بذلگویی های آقاجون و خان عمو که هر دو دهن گرمی داشتن می خندیدم و شب های تعطیل ؛ دو برادر یار کشی می کردن و بیشتر اوقات گل یا پوچ بازی می کردیم اون زمان بود که من و یحیی از هر لحظه با هم بودن مست عشق می شدیم به همه خوش میگذشت ولی خوشی من و یحیی چیز دیگه ای بود ؛ اونقدر که تا چند روز از اتفاق های با مزه ای که اونشب افتاده بود می گفتیم و می خندیدم با به یاد آوردن این خاطره ها دلم به درد اومد و سراسیمه بلند شدم و توی رختخواب نشستم قلبم تند می زد و نمی خواستم اونچه که به فکرم رسیده رو باور کنم راستی اون شب مامانم کجا بود ؟ چرا رجب توی اتاقش نبود ؟ وقتی آقاجون از دنیا رفت چطوری پیداش شد ؟ اصلا سعادت خانم چه کسی رو نفرین می کرد ؟ کلافه و بی قرار بودم خدایا بهم کمک کن ؛ دارم دیوونه میشم ؛ حتما آقاجونم اشتباه کرده رجب جای بچه ی مامانم بود و محاله که اون ..خدایا نه باورم نمیشه خودت یک طوری بهم ثابت کن که اشتباه می کنم ؛ و دوباره یادم اومد ؛ چند ماه قبل ؛اوایل خرداد همون سال بود ؛تازه امتحانات من تموم شده بود و اون روز ناهار مفصلی خورده بودم و بعد از ظهر همه خواب بودیم خانجون چند روزی رفته بود خونه ی خان عمو چون نزدیک زایمان دختر عموم بود ؛ غرق خواب بودم که از تشنگی بیدار شدم خواب آلود پارچ کنار رختخوابم رو برداشتم تکون دادم ؛خالی بود ؛ در حالیکه سعی می کردم چشمم رو باز نکنم تا خواب از سرم بپره بلند شدم و پارچ رو بردم تا از کوزه آب کنم ؛ معمولا کوزه رو سعادت خانم میذاشت نزدیک در مطبخ روی یک سکوی کوتاه جایی که من ایستاده بودم در خروجی خونه ی سعادت خانم پیدا بود ؛ یک مرتبه مامان رو دیدم که آهسته و پاورچین از اونجا وارد مطبخ شد ؛ و اومد طرف من و تا چشمش به من افتاد جا خورد و بشدت ترسید ؛ و دستشو گذاشت روی قلبش و گفت : وای تو اینجا چیکار می کنی ؟ از کی اینجایی ؟ گفتم : تازه اومدم آب می خواستم شما کجا بودی ؟ همینطور که با سرعت میرفت بطرف اتاقش گفت : دارم شام آقات رو آماده می کنم هوس قیمه ریزه کرده ؛دندونش درد می کنه میگه یک چیزی باشه که زود نرم بشه و بتونم بخورم ؛ از اینکه مامان دروغ گفته بود شکی نداشتم چون خودم دیدم که توی مطبخ خبری از آشپزی نیست ولی دلیلی ندیدم که اینو ثابت کنم ؛ بی خیال شدم و رفتم خوابیدم با این فکرا داشتم خودمو نابود می کردم سرم داغ شده بود و قلبم بشدت تند می زد ؛ آیا من دارم اشتباه می کنم اونشب آقاجونم چی دیده بود که این همه عصبانی بود و منجر به مرگش شد در این صورت مامانم اون زنی که من می شناختم نبود و این برای من یعنی آخر دنیا من سه سالم بود که سعادت خانم با رجب اومدن خونه ی ما , شوهرش مرده بود و نون آوری نداشت اون زمان رجب نه سال داشت ؛ آقاجونم توی مراسم ختم دلش برای سعادت خانم سوخت و اونو موقتی آورد خونه ی ما ولی دیگه موندگار شدن و آقاجونم با دست های خودش توی حیاط خلوت پشت مطبخ براشون خونه ساخت و دیگه اونجا زندگی می کردن رجب هر چی بزرگتر می شد بد چشم تر می شد مدتی بود که به گلرو نظر داشت و انگار خاطر خواه اون شده بود. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولی گلرو بشدت ازش متنفر بود و مدام غر می زد که رجب توی حیاط نیاد تا اینکه گلرو با پسر عمه ی من ازدواج کرد و رفت گرگان ؛ تقریبا هیچ کس نظر خوبی به رجب نداشت کلا آدم خوش اومدنی نبود جوونی قد بلند و رشید بود قیافه اش هم زیاد بد نبود ولی به اصطلاح ستاره ی گرمی نداشت ؛ مثلا قرار بود که برای آقاجونم کار کنه تا فوت و فن معماری رو یاد بگیره ولی همیشه ازش شاکی بودن و می گفتن که از زیر کار در میره با اینکه چندین بار شده بود که آقام دعواش کرده بود و حرفای بدی بهش زده بود بازم به خاطر سعادت خانم اونا رو نگه داشته بودیم در حالیکه واقعا مثل عضوی از خانواده باهاشون رفتار می کردیم ؛ حالا خیلی دور از تصور بود که مامان من زنی که از زیبایی خاصی بر خوردار بود و برای خودش خانمی می کرد به همچین کاری تن در بده ؛ خوابم نمی برد و رختخواب داشت دیوونه ام می کرد ؛نیمه های شب بود که بلند شدم و رفتم توی حیاط ؛ حالا هوا داشت پاییزی می شد به خصوص شب ها که خیلی زیاد سرد بود ؛ ولی تنم داغ و تب دار بود تبی که فکر نمی کردم به این زودی ها دست از سرم بر داره ؛ روی پله های ایوون نشستم و از نسیمی که به صورتم می خورد خوشم اومد داشتم فکر می کردم پریماه بی خیال همه چیز بشو فقط به درد خودت که از دست دادن آقاجونت هست فکر کن ؛ تو حتی درست عزا داری نکردی ؛ اصلا به تو چه که کی چیکار می کنه ؟ ولی با این فکر کلافه شدم و زیر لب گفتم : خفه شو چرا به من مربوط نیست ؟وصیت آقاجونم رو چیکار کنم ؟ من باید بفهمم که توی این خونه چه خبره باز فکر کردم : احمق نشو گیرم که فهمیدی می خوای چیکار کنی ؟ بدتر میشه تو که نمی تونم توی روی مامانت در بیای ؛ اصلا یادت نیست آقاجونت نمی خواست آبرو ریزی بشه وگرنه به خانجون می گفت ؛ پس توام ولش کن و به کار خودت برس شایدم تو اشتباه می کنی و اتفاقی نیفتاده ؛ باز زیر لب گفتم : نمی تونم بی خیال بشم من وقتی احمق میشم که ندونم توی این خونه چه خبر بوده و کی باعث مرگ عزیزترینم شده ول کن نیستم ؛ توانشو ندارم که بی خیال بشم . دوباره به فکرم رسید ؛ می خوای آبروی خودت و خانواده ات و گلرو رو ببری ؟ دست بر دار نکن کاری که باعث پشیمونی بشه و بعدا بفهمی اشتباه کردی و تا هوا روشن شد این کشمش توی ذهن بود و به نتیجه ای نرسیدم روز بعد آخرین روز تعطیلات تابستون بود و قرار بود من برم مدرسه ولی رغبتی به این کار نداشتم ,مامان همه ی وسایل منو آماده کرده بود و توجه زیادی به من نشون می داد ؛ نمی دونم شاید احساس کرده بود که چیزی فهمیدم یا اینکه سعی داشت جای خالی آقاجونم رو پر کنه ولی من نمی خواستم و اصلا به صورتش نگاه نمی کردم غروب درست وقتی که هر روز آقاجونم میومد خونه خان عمو و یحیی با دستی پر اومدن مقدار زیادی خوراکی و میوه خریده بودن به محض اینکه وارد اتاق شدن ؛ مامان با اخم گفت : وا؟ خان عمو چرا زحمت کشیدین ؟البته دست شما درد نکنه ولی اصلا لازم نیست این کارا رو بکنین من از پس زندگیم بر میام ؛ خدا رو شکر پول هست و هر چی بخوام میدم رجب برامون بخره؛خان عمو و یحیی جلوی در و ارفتن و انتظار همچین حرکتی رو نداشتن اما حال من معلوم بود از شنیدن اسم رجب از زبون مادرم خون توی رگ هام منجمد شد ، دلم می خواست فریاد بزنم ولی عقلم بهم اجازه نمی داد و از هر آبروریزی می ترسیدم ؛ می ترسیدم حرفی از دهنم در بیاد که دیگه نتونم جمعش کنم برای همین در اون لحظه خیلی خودمو کنترل کردم یحیی گفت : این چه حرفیه زن عمو ؟ دست شما درد نکنه ؛ مگه ما مُردیم که کارای شما رو رجب بکنه ؟من مثل پسرتون هستم با فوت خان عمو که چیزی عوض نمیشه ؛ تازه خودتون می دونین که عمو اجازه نمی داد رجب به کارای خصوصی شما دخالت کنه مامان گفت : دخالت نمی کنه همون کاری که قبلا می کرد حالام هم می کنه من میگم مزاحم زندگی شما نباشیم ؛ نمی خوام فردا هزار تا حرف و سخن از کنارش در بیاد؛اگر اجازه بدین خودم می دونم چیکار کنم عمو گفت چه حرف و سخنی مگه ما غریبه ایم ؟ یا خدای نکرده چیزی از ما دیدن ؟ اینا هم قابل شما رو نداره قبلا با داداش می خریدیم اون میاورد حالا من میارم فرقی نداره , شما خودت رو ناراحت این حرفا نکن زن داداش من خودم هستم.داداشم کم به ما خوبی نکرده بود که حالا زن و بچه هاش رو تنها بزارم مامان گفت : من که نگفتم تنهامون بزارین ولی اجازه بدین کارامون رو خودمون انجام بدیم .نمیخوام چشمم به کمک کسی باشه شاید این حرف اگر به لحن بهتری گفته می شد عمو این همه ناراحت نمی شد ولی مامان چنان قاطع و تند حرف می زد که جای هیچ حرفی باقی نگذاشت ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدیما این بافتا بوی فقر میداد الان بوی مُدو به روز بودنو ۲-۳ میلیون پول بابتش دادن •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 سال‌ها پیش وقتی یکی از دانشجویان انسان‌شناسی از "مارگارت مید" پرسید که نخستین نشانه‌ی تمدن در یک فرهنگ چیست، دانشجو انتظار داشت تا مید درباره‌ قلاب‌های ماهیگیری، کاسه‌های سفالین یا سنگ‌های آسیاب حرف بزند. ولی نه. مید گفت که نخستین نشانه‌ی تمدن در یک فرهنگ باستانی، استخوانِ رانی بود‌ه که شکسته شده و سپس جوش خورده است. مید توضیح داد که چنانچه پای شما در یک قلمرو حیوانی بشکند، شما می‌میرید.شما نمی‌توانید از خطر بگریزید، برای نوشیدن به رودخانه بزنید یا برای غذا شکار کنید. شما خوراکی هستید برای جانوران پرسه‌زن. هیچ حیوانی با پای شکسته آنقدر دوام نمی‌آورد تا استخوانش جوش بخورد. استخوان شکسته‌ی رانی که جوش خورده است گواهی است بر این‌که کسی زمان صرف کرده تا با شخص پا‌شکسته همراهی کند، محلِ جراحت را بسته است، شخص را نگهداری و تیمار کرده تا سلامت‌ و بهبودی‌ پیدا کند. مید گفت: "کمک به دیگری در عینِ دشواری، همان‌جایی است که تمدن آغاز می‌شود." پی نوشت : ما وقتی در اوجِ شکوفایی خود هستیم که به دیگران یاری می‌رسانیم. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_ششم ولی گلرو بشدت ازش متنفر بود و مدام غر می زد که رجب توی حی
عمو در حالیکه معلوم بود خیلی بهش برخورده دوباره کفشش رو پاش کرد و در همون حال می گفت : می ذاشتین کفن داداشم خشک بشه اونوقت سر ناسازگاری بزارین بریم یحیی بعدا حرف می زنیم , مامان گفت : چرا بهتون بر می خوره حرف ناحقی زدم ؟و یا زبونم لال توهین کردم ؟ ولی عمو در رو زدن بهم و رفتن دیگه طاقتم تموم شده بود و با لحن تندی گفتم :مامان این چه کاری بود کردین ؟ برای چی با عمو اینطوری حرف زدین ؟ مامان گفت: تو دخالت نکن خودم می دونم دارم چیکار می کنم گفتم :شما چی رو می دونین ؟می خواین پای عمو و خانواده اش رو از این خونه ببرین؟ درسته ؟ گفت : چی ؟ چه ربطی داره ؟ بیان ؛ برن ولی به کار ما دخالت نکنن گفتم اونوقت چرا ؟ که آقا رجب بشه همه کاره ی این خونه ؟گفت : منظورت چیه ؟ مگه من اینو گفتم ؟خودم هستم توام هستی تازه سعادت خانم و خانجون هم هستن ؛ مگه عالم و آدم کلفت و نوکر دارن ؛ من یک چیزی می دونم که میگم تو هنوز جوونی و این چیزا رو نمی فهمی زن عموت رو نمی شناسی ؛ من الان یک زن بیوه ام فردا عموت دوبار پشت سر هم بیاد در این خونه رو بزنه و چیزی برامون بخره صداش در میاد و هزار جور وصله بهم می چسبونن ؛ تو نمی دونی وقتی زنی بیوه میشه باید از خودش مراقبت کنه ؛ حرف از دهن یکی در بیاد دیگه نمیشه جلوشو گرفت بد می کنم اوضاع زندگی مون رو دست خودمون نگه می دارم ؟ از فرداس که به خاطر چهار تا دونه میوه و پیاز و سیب زمینی و دو کیلو گوشت اختیار زندگیم رو بدم دست عموت و زن عموت ؛ نمی خوام فردا بیان بشینن اینجا و سرمون منت بزارن گفتم باشه مامان پس اگر اینو می دونین یک کلام رجب باید از این خونه بره با تعجب پرسید برای چی تو به اون چیکار داری ؟گفتم این وصیت آقاجونم بود ؛ آخرین حرف که به من زد همین بود؛ گفت اگر من یک طوریم شد فورا رجب رو از این خونه بیرون کنین یک مرتبه انگار بهش برق وصل کرده بودن با حالتی وحشت زده ولی با تندی گفت اون خدا بیامرز کی وقت کرد وصیت کنه؟ برای چی دم مردن می خواسته این بیچاره رو ها از این خونه بیرون کنیم ؟ باز تو از خودت حرف در آوردی ؟ گفتم اولا اون رجب دراز و دیلاق دیگه بزرگ شده و می تونه از مادرش مراقبت کنه بعدام چرا وقتی ما مَرد نداریم اون باید توی این خونه بمونه ؟ دوما قسم می خورم آقام لحظه ی آخر برای من وصیت کرد میگی نه از خانجون بپرس ؛ می خوای هر چی که گفت بهتون بگم ؟ همین امروز رجب رو سعادت خانم رو بیرون می کنین وگرنه جلوی همه وصیت آقاجونم رو میگم دیگه خودتون می دونین ؛خانجون هم شاهده اومد جلو و نزدیک من ایستاد و توی صورتم نگاه کرد و با تردید گفت : حرف بزن ببینم حسین آقا چی به تو گفته ؟ راست میگی ؟ یا داری از خودت در میاری ؛ بگو دیگه چی گفت ؟گفتم : مامان خلاصه اش اینه که رجب باید بره همین الان گفت :داری دروغ میگی آقاجونت اگر می خواست رجب بره چرا به من یا خانجون نگفت ؟گفتم :آهان حالا شد ؛ اگر اونشب شما بودین و توی خونه گم نشده بودین حتما بهتون می گفت ؛ نبودین و من نمی دونم اون وقت شب کجا غیب تون زده بود ؛حتما اگر بودین به شما می گفت از این حرف من عصبی شد و با تندی گفت : حرف دهنت رو بفهم دختره ی نمک نشناس ؛ داری به طعنه می زنی ؟ درست حرف بزن ببینم دیگه بهت چی گفته که تو اینطوری جلوی من در میای ؟گفتم رجب باید از این خونه بره وگرنه به همه میگم محکم زد توی گوشم و با خشم گفت :برو بگو منو از چی می ترسونی ؟ احمق حرف بزن ببینم چی بهت گفته که ما خبر نداریم ؛در حالیکه صورتم رو گرفته بودم داد زدم دستت درد نکنه ولی این من نیستم که باید کتک بخورم ؛ دهنم رو باز نکنین همین که گفتم رجب باید امروز از این خونه بره همین الان ؛ وگرنه قیامت به پا می کنم .چون فکر می کنم رجب باعث مرگ آقاجونم شده باید بره وگرنه به خونخواهی آقاجونم هم شده دست به کارای خطرناک می زنم گفت :نمی فهمم تو چرا داری با من اینطوری حرف می زنی ؟این چه رفتاریه با مادرت داری بی تربیت ؛مرگ آقاجونت چه ربطی به رجب داره ؟ اصلا حالا که اینطوری شد رجب از این خونه نمیره توام برو هر غلطی دلت می خواد بکن من اجازه نمیدم کسی برای من تعین تکلیف بکنه هر وقت خودم صلاح دونستم بیرونشون می کنم ولی نه به حرف تو یک الف بچه گفتم : امکان نداره مامان جلوت وایسادم به خاطر آقاجونم تا رجب و سعادت خانم از این خونه نرن دست بر نمی دارم .تا الانم که سکوت کردم به خاطر اینه که دلم برای سعادت خانم می سوخت ولی حالا می ببینم که می خواین اختیار زندگیمون رو بدین دست اون حرم زاده که باعث مرگ آقام شدمامان شروع کرد به کولی بازی در آوردن و خودشو زدن که خاک بر سرم شدسیاه بخت شدم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به قدرت صبر و امید ایمان داشته باشید...💫 شبتون زیبا🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام صبحتون بخیر و شادی امروزتون زیبا امیدوارم لحظات زندگیتون مدام حول محور عشق, شادی, و آرامش در حرکت باشه و در این روز زیبا براتون پراز برکت خوشبختی موفقيت و سرشاراز انرژی مثبت حال دلتون خوب روزتون گلبــارون🌺💐 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این لحظه رو تصور کنید... بوی هیزم سوخته صدای قل قل چای عطر نان محلی 😍 اینو میگن زندگی 😍 در اين سرزمين چيزی هست كه ارزش زندگی كردن دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اثر مار کبری.... - @mer30tv.mp3
4.31M
صبح 6 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هفتم عمو در حالیکه معلوم بود خیلی بهش برخورده دوباره کفشش رو
یکی بیاد ببینه به چه حال و روزی افتادم از تو گرفته تا اون عموت و فردا زن عموت برای من بزرگتری می کنن خدایا سایه ی هیچ مردی رو از سر زنش کم نکن ؛ خدا به دادم برس که دختر خودم داره این حرفا رو بهم می زنه گفتم مامان آخه شما برای چی نمی خواین رجب گورشو گم کنه و از این خونه بره ؟ بهم بگین منم بدونم مامان همینطور که می زد توی سینه اش گفت : الهی خیر نبینی پریماه که اینطور منو جز میدی ؛ چی رو می دونی و داری به من طعنه می زنی چشم دریده ؛ این بود نتیجه ی مادری کردن من ؟مار توی آستین پرورش دادم ؟گفتم : چرا خودت رو داخل این ماجرا می کنی ؟ اگر میگم رجب رو بیرون کن ؛مار توی آستین میشم ؟ اصلا چرا نمی خوای بیرونش کنی اگر خجالت می کشی من این کارو می کنم ؛ این وصیت آقاجونم بود و من باید پاش بایستم داد زد خفه شو ؛ خفه شو دهنت رو ببند که چنان می زنمت که نتونی از جات بلند بشی الان خانجون میاد صداتو ببر و نزار این حرفا جایی درز کنه تا من تکلیفم رو با تو روشن کنم و از اتاق رفت بیرون و در همون حال داد زدم همین الان بیرونش کن وگرنه خودم این کارو می کنم به خاطر آقاجونم مامان رفت توی اتاقش و در رو کوبید بهم ؛ عصبی بودم و دور خودم می چرخیدم بازم طاقت نیاوردم و دنبالش رفتم و در اتاق رو باز کردم و گفتم : مامان دارم خفه میشم دارم دق می کنم ؛ یک سئوال منو جواب بده اون شب که آقاجونم داشت توی خونه دنبال کی می گشت و فحش می داد ؟ چرا شما بیدار نشدی ؟ کجا بودی ؟ چرا تا وقتی نمرده بود پیدات نشد ؟گفت : خاک بر سرت کنن خواب بودم بعدم رفتم دستشویی تا اومدم دیدم آقات تموم کرده ؛ گفتم : واقعا که نزدیک نیم ساعت من توی خونه دنبالت می گشتم نبودی اگر بودی آقاجونم بهت می گفت که برای چی به اون حال و روز افتاده شاید همون شب آقاجونم رجب رو از خونه بیرون کرده بود ؛چون تا فرداش که خبر فوت آقاجونم بخش شد بر نگشت.مامان من احمق نیستم تمومش کن اگر می خوای صدام در نیاد همین الان برو و اینا رو بنداز بیرون ؛؛ و این بار من در رو با شدت بستم .تا برگشتم سعادت خانم رو پشت سرم با چشمی گریون دیدم سرشو پایین انداخته بود و با چشمانی گریون گفت : پریماه جان نمی خواد مرافه راه بندازی ؛ ما داریم میریم ؛ زحمت رو کم می کنیم ؛ رجب رفته یک جایی رو پیدا کنه و اثاث می بریم یک امشب رو تحمل کن. اشکش رو با چادرشو پاک و گفت:نه ؛نه فحش نمی دادم حکما به خودم بودم که کاری از دستم بر نمی اومدگفتم : اون موقع شب رجب کجا بود ؟چرا توی اتاقش نبود گفت : آهان اونشب من سر شب فرستاده بودنش خونه ی یکی از دوستاش گفتم سعادت خانم ؟ راست بگو شما فرستادین خونه ی دوستش برای چی یکم مِن و مِن کرد و گفت : آخه دوستش مریض بود نمی خواست بره گفتم : اونشب آقاجونم بیرونش نکرده بود ؟ گفت به فاطمه ی زهرا من خواب بودم چیزی ندیدم تا صدای آقا رو شنیدم نفس بلندی کشیدم و گفتم : باشه پس من منتظرم که وسایلتون رو جمع کنین ولی در همون حال یادم اومد که وقتی به سعادت خانم گفتم برو رجب رو بفرست دنبال حکیم با گریه گفت رفتم ولی نبود ؛ به هر حال بهتر بود که این موضوع بیشتر از این باز نشه صدای گریه های مامان از توی اتاق میومد و من اصلا دلم براش نمی سوخت.هر چی با خودم فکر کردم دیدم نمی تونم وجود رجب رو توی اون خونه تحمل کنم و تازه هر شب مراقب باشم که مادرم میره به اتاق اون یا نه در واقع از همون شب من تمام فکر و ذکرم این بود که مراقب رفت و آمد های مامانم باشم با اینکه عزا دار بود و مدام برای مرگ آقاجونم گریه می کرد ولی بازم بهش اعتماد نداشتم روز بعد وقتی صبح از خواب کابوس ماندی بیدار شدم ؛سعادت خانم مثل همیشه سفره ی ناشتایی رو انداخته بود ؛پرسیدم: خانجون نیومده گفت : نه خبرم نداده انگار خونه ی خان عمو مونده ؛ البته می شد حدس زد که شب قبل چه حرفایی پشت سر مامان زدن و خانجون ترجیح داده بود همون جا بمونه من تمام شب خواب های بدی می دیدم آقاجونم با رجب دست به یقه بودن و می دیدم که رجب اونو زده زمین و نشسته روی سینه اش و مامانم داره می خنده ولی کاری ازم بر نمی اومد ؛ روز اول مهر بود ولی قصد رفتن به مدرسه رو نداشتم باید می موندم تا سعادت خانم و رجب از اون خونه برن و خیالم راحت بشه ؛ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
32.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ عدس ۳ پیمانه ✅ پیاز ۱ عدد ✅ سیب زمینی آب پز ۱ عدد ✅ تخم مرغ ۲ عدد ✅ پودر سوخاری ۴قاشق ✅ نمک فلفل پودر سیر بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
913_6057047527316.mp3
11.47M
بگو ای یار بگو.... ابی‌ ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ببخشید مزاحتون شدم یه کانال قبلا گذاشته بودین لباس زنونه داشت که همه کارهاش از همه جا ارزونتر و با کیفیت تر بود اونو میخوام خیلی عالی بود میشه یبار دیگه بذارین گمش کردم بله عزیزم بفرمایید👇🏼👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/4224451371C65a5df1469 بالاترین آمار
از دمپایی های نوستالژی بچگیامون😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هشتم یکی بیاد ببینه به چه حال و روزی افتادم از تو گرفته تا ا
دست و صورتم رو شستم وقتی برمی گشتم به اتاق مامان رو دیدم که داره فرید رو می بره دستشویی اونقدر گریه کرده بود که چشم هاش از ورم باز نمی شدنگاهی به من کرد وآروم گفت کار خودتو کردی ؟ بی خود و بی جهت این زن و آواره ی کوچه و خیابون کردی راحت شدی ؟ ولی از فردا عموت و یحیی حق ندارن پاشون رو بزارن توی این خونه بالاخره اونا هم مرد هستن شنیدی؟اونوقت وایسا و تماشا کن من قیامت به پا می کنم برگشتم به اتاقم دلم نمی خواست بیشتر از این با مامانم جر و بحث کنم تازه از گفتن بعضی از حرفایی که روز قبل بهش زده بودم پشیمون شدم ولی به خاطر وضع روحی خرابم نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم حالا مامان برای من شده بود یک معمای پیچیده که نمی تونستم حلش کنم دلم می خواست محبت و مهرش رو داشته باشم دلم می خواست مثل سابق نازم رو بکشه و بهم رسیدگی کنه و از طرفی رغبت نگاه کردن به صورتشو نداشتم در واقع دنیا به یک باره پدر و مادرم رو ازم گرفت توی این دنیا تنهای تنها شدم دلم می خواست یحیی رو ببینم و باهاش حرف بزنم ولی چه فایده که حتی من نمی تونستم درد دلم رو به احدی بگم ؛بار سنگینی رو روی شونه هام احساس می کردم اینکه نتونسته بودم وصیت آقام رو درست انجام بدم ؛ اینکه محال بود مامان به حرف من خونه رو ترک کنه واتفاقی نمی افتاد هم اینکه رومون بهم باز می شد و من اینو نمی خواستم به خانجون هم نمیتونستم حرفی بزنم چون همیشه آقام به شوخی بهش می گفت خانجون آلو توی دهن شما خیس نمی خوره برای همین بود که اون حرفا رو موقع فوت به من زد و نذاشت خانجون بشنوه با اینکه بزرگتر ما بود از آبروریزی که آقام می ترسید ترسیدم و هم اینکه  فکر کردم  اگر مادرم یک طوریش بشه یا از این خونه بره ما واقعا وضعیت بدی پیدا می کنیم تازه فرید و فرهاد هم کوچک بودن ؛و احتیاج به مادر داشتن پس بهتر دیدم که سکوت کنم و به  همینقدر هم که رجب از اون بره راضی بشم ؛ روز دوم مهر بود و من اصلا رغبیتی به مدرسه رفتن نداشتم در عین حال منتظر بودم که سعادت خانم اسباب  و اثاثیه اش رو از اونجا ببره و خیالم راحت بشه اونقدر توی  اتاقم موندم تا از پنجره دیدم که خانجون وارد حیاط شد از همون دور میشد فهمید که اوقاتش تلخه فورا رفتم توی سرسرا نباید میذاشتم مامانم رو مورد مواخذه قرار بده ؛ سفره ی ناشتایی هنوز پهن بود ؛ مامان داشت به فرید نون و پنیر با چای شیرین می داد زیر لب گفت : پریماه بیا خودتو لوس نکن ناشتایی بخور شدی پوست و استخوون ؛ و ادامه داد ؛ سعادت خانم براش یک چای بریزگفتم : خانجان داره میاد لطفا نزنین زیر حرفاتون  و بی خودی اختلاف درست نکنین فرصتی نبود که جوابی به من بده و خانجون وارد شد و هر دو سلام کردیم ؛ با غیظ  گفت : لنگ ظهره هنوز این سفره جمع نشده ؟گفتم : سلام کردیم  خانجون خوبین ؟ بقیه هم بلند شدن و دوباره سلام کردن ولی اون جواب نداد گفتم : چرا دیشب نیومدین منتظرتون بودیم ؛ همیشه خودتون گفتین سلام مستحب و جواب واجب ؛ چیکار کردیم که جواب سلامون رو نمیدین ؟کنار دیوار روی پشتی نشست و گفت : دیدم کاروان فرستادین دنبالم گفتم : خانجون حال و روز ما رو که می دونین ؛ الان وقت این حرفاست ؟ چی شده ؟خانجون با ناراحتی گفت نمی دونم والله از مامانت بپرس چی شده که می خواد پای همه رو از این خونه ببره مامان با اعتراض گفت : وا ؟خدا مرگم بده  خانجون چرا حرف درست می کنین؟ الان دارین نمک به زخم ما می پاشین ؛چی بهتون گفتن که شما رو اینطوری فرستادن طرف ما ؟ به جون فریدم به اوراح خاک حسین من چیزی نگفتم که بهشون بر بخوره با تندی گفت : نیست که زخم تو بیشتر از زخم منه ؟ می خوای توی این خونه چیکار کنی که هنوز کفن بچه ام خشک نشده داری گربه می رقصونی من بچه ام رو از دست دادم ؛ مَرد به اون هیکل با اون همه ابهتی که داشت یک مرتبه مثل شمع آب شد و ریخت روی زمین ؛ چرا ؟ اون موقع شب دنبال کی می گشت کی بچه ی منو به اون حال و روز در آورده بود خدا می دونه ؛ زود باش پریماه بگو آقات بهت چی گفت وگرنه هیچوقت نمی بخشمت موهای تنم راست شده بود و مثل آدمی که توی برف گیر کرده باشه سردم شد و بدنم مور مور می کرد خب من می دونستم که هر چیزی که من دیدم خانجون هم دیده ؛ و برای لحظاتی ترسیدم که خانجون هم از ماجرا خبر داره  ؛و حرفای آقام رو موقعی که وصیت می کرده شنیده باشه  رنگ از صورت مامانم هم پریده بود فورا گفتم : حکیم گفت که سکته کرده چیکار می تونستیم بکنیم ؟ گفت : نه خیر به این سادگی ها هم نیست ؛من بچه که نیستم این موها رو هم توی آسیباب سفید نکردم خدا بهم عقل و شعور داده بچه ام از شدت ناراحتی سکته کرد وگرنه اون موقع شب برای چی اونطور هوار می کشید ؟فکر کردین توی این مدت زبون بستم فراموش می کنم نه ؛ کور خوندین گذاشته بودم به وقتش ؛ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولی دیگه خونم خشک شده من باید بدونم چه بلایی سر بچه ام اومده و چه وصتیی به تو کرده حرف بزن گفتم سعادت خانم میشه برین بیرون ؟ اون با گریه بلند شد و رفت بدون اینکه اعتراضی بکنه و مامان مثل سیل اشک میریخت و با حالتی  التماس آمیز به من نگاه می کرد ؛ چاره ای نداشتم و باید حرفی می زدم که خانجون قانع بشه نزدیکش نشسته و گفتم آخه آقاجونم نمیخواست کسی بدونه برای همین یواشکی به من گفت ولی به شما میگم چون بزرگتر ما هستین اما تو رو خدا خانجون این حرف نباید جایی درز کنه آبروی ما میره مردم فکر می کنن که چه اتفاق هایی توی این خونه افتاده و ما صداشو در نیاوردیم گفت مگه من احمقم ؟ آبروی بچه هام رو ببرم حرف بزن ببینم ماجرا چی بود ؟زمانی لازم داشتم که بتونم یک قصه ی باور کردنی بسازم بغض کردم و حالت گریه به خودم گرفتم و گفتم خانجون آقاجونم بهم گفت تشنه اش بوده از خواب بیدار میشه میره سراغ کوزه تا آب خنک بخوره رجب رو می بینه که نزدیک اتاق منه از دستش فرار می کنه و میره و اونشب داشت دنبال رجب می گشت آقاجونم به من  وصیت کرد که یک لحظه اونو توی این خونه نگه نداریم نخواست شما بدونین که به کسی نگین و بی خود و بی جهت آبرو ریزی نشه مامان وحشت زده گفت خاک بر سرم چرا به من نگفتی؟پدر سوخته ی بیشرف اگر نزدم لت و پارش نکردم اون باید تقاص خون شوهر منو پس بده به این راحتی نیست و شیون مامان و حال من که خیلی حق به جانب بودم خانجون رو قانع کرد و با گریه گفت الهی من بمیرم برای بچه ام چی بهش گذشته که اونطور پر پر شد و رفت حالا این بیشرف کجاست چرا گذاشتین توی مراسم حسین من باشه چرا بیرونش نکردین ؟ منه احمق رو بگو چقدر ازش ممنون دار بودم که داره خدمت می کنه مامان همینطور که ناله و نفرین می کرد گفت اگر به من گفته بودی که پدرشو در میاوردم جای سالم توی تنش نمی ذاشتم وای وای ؛ نگفت خانجون به من نگفت که مادرش بودم اگر شما الان پیگیر نمی شدین  می خواست به هیچ کس نگه ,دیشب حکم کرده که رجب باید بره منم از همه جا بی خبر بودم ولی بیرونشون کردم دارن میرن گفتم : وصیت آقام بود و نمی خواست کسی بدونه به من گفت هر طوری می تونی این کارو بکن و  نزار کسی بفهمه ازم قول گرفت که هیچکس نباید بدونه تو رو خدا خانجون شما هم به کسی نگو ؛ کاری نکن که حتی سعادت خانم از این راز با خبر بشه اونوقت نمی تونیم جلوی دهن مردم رو بگیریم؛مامان گفت: پریماه راست میگه نباید سر و صدا راه بندازیم بچه ام عاقله حتی به منم نگفت , شما هم خودتون رو کنترل کنین تا از این خونه برن گورشون رو گم کنن خانجون گفت : پس این حرفا که دیروز زدی چی بود چرا نمی خوای حسن براتون کاری بکنه ؟و از خونه ات بیرونش کردی ؟مامان همینطور که اشک میریخت و لقمه دهن فرید میذاشت گفت :اولا که من بی احترامی نکردم ؛ همون جا  به پریماه گفتم من حالا بیوه شدم نمی خوام فردا برام حرف و سخن درست بشه ؛ قدم خان عمو همیشه روی چشم منه ولی با زن و بچه هاش تنهایی نیاد اینجا اگر بد میگم بزنین توی دهنم.خانجون یک فکر کرد و گفت : ولی اون طور دیگه ای برداشت کرده ؛ اما باشه من باهاشون حرف می زنم تو راست میگی ملاحظه کاری خوبه ؛ولی حسن مثل برادر توست مامان گفت: صد البته ؛ ولی خودمو می زارم جای زنش قبول کنین که درست نیست ؛  خانجون یکم آروم شده بود و فکر می کرد؛ که یک مرتبه با صدای بلند گفت : من چند  تا چماق توی سررجب  نزنم راحت نمیشم مامان گفت : ولشون کنین خانجون خودشون بدبخت و بیچاره ان دارن میرن امروز اثاث می کشن ؛ ما باید به وصیت حسین گوش کنیم حتما یک چیزی می دونسته که نخواسته کسی بدونه و به پریماه گفته ؛ من نمی دونستم این ماجرا داره به کجا میره ولی هر چی بود از دست من خارج شده بود و جز این چاره ی دیگه ای نداشتم.اون روز ما از توی اتاق شاهد بودیم که رجب وانت آورد و وسایلشون رو بردن و سعادت خانم با گریه ی بی امانی که می کرد ؛بدون اینکه حرفی بزنه و یا از خودش و پسرش دفاع کنه خداحافظی کرد و رفت ؛ در حالیکه مامان ازش قول گرفت که یکی دو روز قبل از چهلم بیاد برای کمک اونم قبول کرد ولی پیدا بود که حال خوبی نداره ؛ من حدس می زدم که اون همه چیز رو می دونه که یک کلام در این مورد حرف نزد راستش دلم نمی خواست بدونم که اون چی دیده و چی شنیده گاهی ندونستن خیلی واقعیت ها در زندگی برای آدم  بهتر از دونستن اونه کاش منم نمی دونستم کاش اونشب آقاجونم به من حرفی نزده بود و حالا من می تونستم فقط برای اون عزاداری کنم و از محبت مادرم بر خوردار بشم .بعد از اینکه خیالم راحت شد که رجب و سعادت خانم رفتن ؛توی اتاقم یک بالش گذاشتم و دراز کشیدم اونقدر اشک هام روی بالش ریخت تا مجبور شدم اونو زیر و رو کنم ؛ ظهر مامان در اتاقم رو باز کرد و با یک سینی وارد شد ؛ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
وقتی مهمونا می‌خوان ظرف بشورن🤣 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 دو تا گنجشک بودن.. یکی داخل اتاق ، یکی بیرون پشت شیشه گنجشک کوچولو از پشت شیشه گفت: من همیشه باهات میمونم.......قول میدم! و گنجشک توی اتاق فقط نگاهش کرد........!! گنجشک کوچولو گفت :من واقعأ "عاشقتم" !! اما گنجشک توی اتاق فقط نگاش کرد....!! امروز دیدم گنجشک کوچولو پشت شیشه اتاقم "یخ زده" اون هیچوقت نفهمید ......گنجشک توی اتاقم "چوبی" بود ! حکایت بعضی ماهاست .......... خودمونو نابود میکنیم، واسه "آدمای چوبی" کسانی که نه ما رو میبینن ، نه صدامونو میشنوند... ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ : ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺍﺯ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﻌﯿﺪ ﻧﯿﺴﺖ. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f