913_6057047527316.mp3
11.47M
بگو ای یار بگو....
ابی ...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ببخشید مزاحتون شدم یه کانال قبلا گذاشته بودین لباس زنونه داشت که همه کارهاش از همه جا ارزونتر و با کیفیت تر بود اونو میخوام خیلی عالی بود میشه یبار دیگه بذارین گمش کردم
بله عزیزم بفرمایید👇🏼👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/4224451371C65a5df1469
بالاترین آمار #رضایتمندی
از دمپایی های نوستالژی بچگیامون😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هشتم یکی بیاد ببینه به چه حال و روزی افتادم از تو گرفته تا ا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_نهم
دست و صورتم رو شستم وقتی برمی گشتم به اتاق مامان رو دیدم که داره فرید رو می بره دستشویی اونقدر گریه کرده بود که چشم هاش از ورم باز نمی شدنگاهی به من کرد وآروم گفت کار خودتو کردی ؟ بی خود و بی جهت این زن و آواره ی کوچه و خیابون کردی راحت شدی ؟ ولی از فردا عموت و یحیی حق ندارن پاشون رو بزارن توی این خونه بالاخره اونا هم مرد هستن شنیدی؟اونوقت وایسا و تماشا کن من قیامت به پا می کنم برگشتم به اتاقم دلم نمی خواست بیشتر از این با مامانم جر و بحث کنم تازه از گفتن بعضی از حرفایی که روز قبل بهش زده بودم پشیمون شدم ولی به خاطر وضع روحی خرابم نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم حالا مامان برای من شده بود یک معمای پیچیده که نمی تونستم حلش کنم دلم می خواست محبت و مهرش رو داشته باشم دلم می خواست مثل سابق نازم رو بکشه و بهم رسیدگی کنه و از طرفی رغبت نگاه کردن به صورتشو نداشتم در واقع دنیا به یک باره پدر و مادرم رو ازم گرفت توی این دنیا تنهای تنها شدم دلم می خواست یحیی رو ببینم و باهاش حرف بزنم ولی چه فایده که حتی من نمی تونستم درد دلم رو به احدی بگم ؛بار سنگینی رو روی شونه هام احساس می کردم اینکه نتونسته بودم وصیت آقام رو درست انجام بدم ؛ اینکه محال بود مامان به حرف من خونه رو ترک کنه واتفاقی نمی افتاد هم اینکه رومون بهم باز می شد و من اینو نمی خواستم به خانجون هم نمیتونستم حرفی بزنم چون همیشه آقام به شوخی بهش می گفت خانجون آلو توی دهن شما خیس نمی خوره برای همین بود که اون حرفا رو موقع فوت به من زد و نذاشت خانجون بشنوه با اینکه بزرگتر ما بود از آبروریزی که آقام می ترسید ترسیدم و هم اینکه فکر کردم اگر مادرم یک طوریش بشه یا از این خونه بره ما واقعا وضعیت بدی پیدا می کنیم تازه فرید و فرهاد هم کوچک بودن ؛و احتیاج به مادر داشتن پس بهتر دیدم که سکوت کنم و به همینقدر هم که رجب از اون بره راضی بشم ؛ روز دوم مهر بود و من اصلا رغبیتی به مدرسه رفتن نداشتم در عین حال منتظر بودم که سعادت خانم اسباب و اثاثیه اش رو از اونجا ببره و خیالم راحت بشه اونقدر توی اتاقم موندم تا از پنجره دیدم که خانجون وارد حیاط شد از همون دور میشد فهمید که اوقاتش تلخه فورا رفتم توی سرسرا نباید میذاشتم مامانم رو مورد مواخذه قرار بده ؛ سفره ی ناشتایی هنوز پهن بود ؛ مامان داشت به فرید نون و پنیر با چای شیرین می داد زیر لب گفت : پریماه بیا خودتو لوس نکن ناشتایی بخور شدی پوست و استخوون ؛
و ادامه داد ؛ سعادت خانم براش یک چای بریزگفتم : خانجان داره میاد لطفا نزنین زیر حرفاتون و بی خودی اختلاف درست نکنین فرصتی نبود که جوابی به من بده و خانجون وارد شد و هر دو سلام کردیم ؛
با غیظ گفت : لنگ ظهره هنوز این سفره جمع نشده ؟گفتم : سلام کردیم خانجون خوبین ؟ بقیه هم بلند شدن و دوباره سلام کردن ولی اون جواب نداد گفتم : چرا دیشب نیومدین منتظرتون بودیم ؛ همیشه خودتون گفتین سلام مستحب و جواب واجب ؛ چیکار کردیم که جواب سلامون رو نمیدین ؟کنار دیوار روی پشتی نشست و گفت : دیدم کاروان فرستادین دنبالم گفتم : خانجون حال و روز ما رو که می دونین ؛ الان وقت این حرفاست ؟ چی شده ؟خانجون با ناراحتی گفت نمی دونم والله از مامانت بپرس چی شده که می خواد پای همه رو از این خونه ببره مامان با اعتراض گفت : وا ؟خدا مرگم بده خانجون چرا حرف درست می کنین؟ الان دارین نمک به زخم ما می پاشین ؛چی بهتون گفتن که شما رو اینطوری فرستادن طرف ما ؟ به جون فریدم به اوراح خاک حسین من چیزی نگفتم که بهشون بر بخوره با تندی گفت : نیست که زخم تو بیشتر از زخم منه ؟ می خوای توی این خونه چیکار کنی که هنوز کفن بچه ام خشک نشده داری گربه می رقصونی من بچه ام رو از دست دادم ؛ مَرد به اون هیکل با اون همه ابهتی که داشت یک مرتبه مثل شمع آب شد و ریخت روی زمین ؛ چرا ؟ اون موقع شب دنبال کی می گشت کی بچه ی منو به اون حال و روز در آورده بود خدا می دونه ؛ زود باش پریماه بگو آقات بهت چی گفت وگرنه هیچوقت نمی بخشمت موهای تنم راست شده بود و مثل آدمی که توی برف گیر کرده باشه سردم شد و بدنم مور مور می کرد خب من می دونستم که هر چیزی که من دیدم خانجون هم دیده ؛ و برای لحظاتی ترسیدم که خانجون هم از ماجرا خبر داره ؛و حرفای آقام رو موقعی که وصیت می کرده شنیده باشه رنگ از صورت مامانم هم پریده بود فورا گفتم : حکیم گفت که سکته کرده چیکار می تونستیم بکنیم ؟ گفت : نه خیر به این سادگی ها هم نیست ؛من بچه که نیستم این موها رو هم توی آسیباب سفید نکردم خدا بهم عقل و شعور داده بچه ام از شدت ناراحتی سکته کرد وگرنه اون موقع شب برای چی اونطور هوار می کشید ؟فکر کردین توی این مدت زبون بستم فراموش می کنم نه ؛ کور خوندین گذاشته بودم به وقتش ؛
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_دهم
ولی دیگه خونم خشک شده من باید بدونم چه بلایی سر بچه ام اومده و چه وصتیی به تو کرده حرف بزن گفتم سعادت خانم میشه برین بیرون ؟ اون با گریه بلند شد و رفت بدون اینکه اعتراضی بکنه و مامان مثل سیل اشک میریخت و با حالتی التماس آمیز به من نگاه می کرد ؛ چاره ای نداشتم و باید حرفی می زدم که خانجون قانع بشه نزدیکش نشسته و گفتم آخه آقاجونم نمیخواست کسی بدونه برای همین یواشکی به من گفت ولی به شما میگم چون بزرگتر ما هستین اما تو رو خدا خانجون این حرف نباید جایی درز کنه آبروی ما میره مردم فکر می کنن که چه اتفاق هایی توی این خونه افتاده و ما صداشو در نیاوردیم گفت مگه من احمقم ؟ آبروی بچه هام رو ببرم حرف بزن ببینم ماجرا چی بود ؟زمانی لازم داشتم که بتونم یک قصه ی باور کردنی بسازم بغض کردم و حالت گریه به خودم گرفتم و گفتم خانجون آقاجونم بهم گفت تشنه اش بوده از خواب بیدار میشه میره سراغ کوزه تا آب خنک بخوره رجب رو می بینه که نزدیک اتاق منه از دستش فرار می کنه و میره و اونشب داشت دنبال رجب می گشت آقاجونم به من وصیت کرد که یک لحظه اونو توی این خونه نگه نداریم نخواست شما بدونین که به کسی نگین و بی خود و بی جهت آبرو ریزی نشه مامان وحشت زده گفت خاک بر سرم چرا به من نگفتی؟پدر سوخته ی بیشرف اگر نزدم لت و پارش نکردم اون باید تقاص خون شوهر منو پس بده به این راحتی نیست و شیون مامان و حال من که خیلی حق به جانب بودم خانجون رو قانع کرد و با گریه گفت الهی من بمیرم برای بچه ام چی بهش گذشته که اونطور پر پر شد و رفت حالا این بیشرف کجاست چرا گذاشتین توی مراسم حسین من باشه چرا بیرونش نکردین ؟ منه احمق رو بگو چقدر ازش ممنون دار بودم که داره خدمت می کنه مامان همینطور که ناله و نفرین می کرد گفت اگر به من گفته بودی که پدرشو در میاوردم جای سالم توی تنش نمی ذاشتم وای وای ؛ نگفت خانجون به من نگفت که مادرش بودم اگر شما الان پیگیر نمی شدین می خواست به هیچ کس نگه ,دیشب حکم کرده که رجب باید بره منم از همه جا بی خبر بودم ولی بیرونشون کردم دارن میرن گفتم : وصیت آقام بود و نمی خواست کسی بدونه به من گفت هر طوری می تونی این کارو بکن و نزار کسی بفهمه ازم قول گرفت که هیچکس نباید بدونه تو رو خدا خانجون شما هم به کسی نگو ؛ کاری نکن که حتی سعادت خانم از این راز با خبر بشه اونوقت نمی تونیم جلوی دهن مردم رو بگیریم؛مامان گفت: پریماه راست میگه نباید سر و صدا راه بندازیم بچه ام عاقله حتی به منم نگفت , شما هم خودتون رو کنترل کنین تا از این خونه برن گورشون رو گم کنن خانجون گفت : پس این حرفا که دیروز زدی چی بود چرا نمی خوای حسن براتون کاری بکنه ؟و از خونه ات بیرونش کردی ؟مامان همینطور که اشک میریخت و لقمه دهن فرید میذاشت گفت :اولا که من بی احترامی نکردم ؛ همون جا به پریماه گفتم من حالا بیوه شدم نمی خوام فردا برام حرف و سخن درست بشه ؛ قدم خان عمو همیشه روی چشم منه ولی با زن و بچه هاش تنهایی نیاد اینجا اگر بد میگم بزنین توی دهنم.خانجون یک فکر کرد و گفت : ولی اون طور دیگه ای برداشت کرده ؛ اما باشه من باهاشون حرف می زنم تو راست میگی ملاحظه کاری خوبه ؛ولی حسن مثل برادر توست مامان گفت: صد البته ؛ ولی خودمو می زارم جای زنش قبول کنین که درست نیست ؛ خانجون یکم آروم شده بود و فکر می کرد؛ که یک مرتبه با صدای بلند گفت : من چند تا چماق توی سررجب نزنم راحت نمیشم مامان گفت : ولشون کنین خانجون خودشون بدبخت و بیچاره ان دارن میرن امروز اثاث می کشن ؛ ما باید به وصیت حسین گوش کنیم حتما یک چیزی می دونسته که نخواسته کسی بدونه و به پریماه گفته ؛ من نمی دونستم این ماجرا داره به کجا میره ولی هر چی بود از دست من خارج شده بود و جز این چاره ی دیگه ای نداشتم.اون روز ما از توی اتاق شاهد بودیم که رجب وانت آورد و وسایلشون رو بردن و سعادت خانم با گریه ی بی امانی که می کرد ؛بدون اینکه حرفی بزنه و یا از خودش و پسرش دفاع کنه خداحافظی کرد و رفت ؛ در حالیکه مامان ازش قول گرفت که یکی دو روز قبل از چهلم بیاد برای کمک اونم قبول کرد ولی پیدا بود که حال خوبی نداره ؛ من حدس می زدم که اون همه چیز رو می دونه که یک کلام در این مورد حرف نزد راستش دلم نمی خواست بدونم که اون چی دیده و چی شنیده گاهی ندونستن خیلی واقعیت ها در زندگی برای آدم بهتر از دونستن اونه کاش منم نمی دونستم کاش اونشب آقاجونم به من حرفی نزده بود و حالا من می تونستم فقط برای اون عزاداری کنم و از محبت مادرم بر خوردار بشم .بعد از اینکه خیالم راحت شد که رجب و سعادت خانم رفتن ؛توی اتاقم یک بالش گذاشتم و دراز کشیدم اونقدر اشک هام روی بالش ریخت تا مجبور شدم اونو زیر و رو کنم ؛ ظهر مامان در اتاقم رو باز کرد و با یک سینی وارد شد ؛
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
وقتی مهمونا میخوان ظرف بشورن🤣
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
دو تا گنجشک بودن..
یکی داخل اتاق ،
یکی بیرون پشت شیشه
گنجشک کوچولو از پشت شیشه گفت: من همیشه باهات میمونم.......قول میدم!
و گنجشک توی اتاق فقط نگاهش کرد........!!
گنجشک کوچولو گفت :من واقعأ "عاشقتم" !! اما گنجشک توی اتاق فقط نگاش کرد....!! امروز دیدم گنجشک کوچولو پشت شیشه اتاقم "یخ زده" اون هیچوقت نفهمید ......گنجشک توی اتاقم "چوبی" بود !
حکایت بعضی ماهاست .......... خودمونو نابود میکنیم، واسه "آدمای چوبی" کسانی که نه ما رو میبینن ، نه صدامونو میشنوند...
ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ :
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺍﺯ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﻌﯿﺪ ﻧﯿﺴﺖ.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دهم ولی دیگه خونم خشک شده من باید بدونم چه بلایی سر بچه ام او
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_یازدهم
آروم اومد و سینی رو گذاشت زمین و دو زانو کنارم نشست ؛ و خواست با دست منو نوازش کنه ؛ سرمو کشیدم و رومو ازش برگردوندم گفت : قربونت برم می دونم که چه حالی داری به خدا من از تو بدترم ؛ من و تو باید از این به بعد هوای همدیگر رو داشته باشیم وگرنه نمی تونیم زندگی کنیم فرید و فرهاد کوچکین به من تو احتیاج دارن نباید خودمون رو ببازیم ؛ پاشو ناهارت رو آوردم اینجا بخور ؛ سعادت خانم هم که رفت خیالت راحت شد که به وصیت آقاجونت گوش دادی ؟ پاشو دور سرت بگردم گفتم : باشه شما برو بعدا می خورم گفت عزیز مادر حیف این چشمهای قشنگت نیست که اینطور اشک میریزی ؟ درد و بلات بخوره به جونم پاشودستی به سر و صورتت بکش و فردا هم برو مدرسه اینطوری سرت گرم میشه سکوت من نشون می داد که نمی خوام باهاش حرف بزنم ؛ اصلا نمی دونستم که اون فهمیده که من از جریان خبر دارم یا نه ولی تصور این موضوع برای من از مرگ پدرم هم سنگین تر بود من اونو و رجب رو مسبب مرگ آقاجونم می دونستم و محال بود تا آخر عمرم فراموش کنم مامان که رفت بلند شدم یکم غذا خوردم و خوابیدم ؛ انگار یکی همه ی نیروی بدنم رو کشیده بود و دلم نمی خواست سرمو از روی بالش بلند کنم ؛ تا احساس کردم یک صدایی می شنوم چشمم رو باز کردم و گوش دادم همه جا ساکت بود خونه ی ما سوت و کور شده بود نه دیگه تنگ غروب آقاجونم میومد و نه دیگه شادی به دل من بر می گشت ؛ که یک چیزی خورد به شیشه ی پنجره ؛ بلند شدم و بازش کردم و دیدم که یحیی نردبان گذاشته و اومده سر دیوار گفتم : تو اونجا چیکار می کنی ؟ چرا از در نمیای گفت : پریماه تو خوبی ؟ حالت چطوره ؟گفتم : برو اگر تو رو اینجا ببینن بد میشه خانجون حواسش به همه چیز هست گفت خانجون خونه ی ماست سر گرم حرف زدن هستن تو بگو چه حال و روزی داری نگرانتم گفتم : همین که می ببینی می خوای چه حالی داشته باشم گفت چرا مدرسه نمیری؟ گفتم شاید فردا رفتم دوستام می دونن که چه اتفاقی برام افتاده گفت خیلی دلم برات تنگ شده سر صبح میام می ببینمت اگر دیر کردم وایسا تا بیام می خوام با هم حرف بزنیم گفتم : نمی دونم شایدم نرم مدرسه برای اینکه حالم خوب نیست گفت : باشه در هر صورت بیا بیرون من دیگه طاقت ندارم تو رو اینطوری ببینم گفتم باشه حالا برو یکی تو رو اینطوری ببینه هزار جور فکر و خیال می کنه روز بعد آماده شدم که برم مدرسه شاید یکم حالم بهتر بشه بتونم مدت کوتاهی این ماجرا ها رو فراموش کنم و این همه غصه نخورم مامان همینطور بهم می رسید و زبون می ریخت و هر چی اون این کارا رو بیشتر می کرد بیشتر ازش بدم میومد تا توی حیاط دنبالم اومد و یک بسته خوراکی داد دستم که با خودم ببرم ؛ کمی توی حیاط بی هدف ایستادم و بسته رو گذاشتم رو تخت و رفتم .یحیی پشت در منتظرم بود فورا گفت : پریماه با خودت چیکار کردی صورتت آب شده راه افتادم و اونم کنارم اومد و گفت : چرا جریان رو به من نگفتی ایستادم و بهش نگاه کردم و پرسیدم کدوم جریان ؟ گفت همین که رجب به تو نظر داشت ؛
تو رو خدا بهم بگو چند بار مزاحمت شده بود ؛ من میرم اون نامرد رو پیدا می کنم و می کشمش زنده نمی زارمش گفتم ترمز کن پیاده شو با هم راه بریم ؛ این حرفا چیه می زنی رجب هیچوقت جرات نکرده به من نزدیک بشه چون می دونست که چقدر ازش بدم میاد با حالتی عصبی گفت چی شده بود که عموی من اونطور سکته کرد و از دنیا رفت حتما یک چیزی دیده که خیلی بهش بر خورده گفتم خفه شو یحیی من دیگه طاقت این حرفا رو ندارم دارم بهت میگم من اصلا اون شب رجب رو ندیدم شایدم آقاجونم اشتباه کرده باشه فقط اونو دیده که اومده توی خونه همین ؛ بعدام کتکش زده وبیرونش کرده به منم سفارش کرد که دیگه توی خونه ی ما نمونه همین چرا بزرگش کردی تو به من اعتماد نداری ؟ با ناراحتی گفت به تو اعتماد دارم ؛اما برای چی این همه حالت خرابه تو عادی نیستی من اینو می فهمم گفتم تو نمی دونی من چم شده ؟ ؛آقا یجیی بابام مرده اینو که می فهمی ؟می خوام ببینم اگر خدای نکرده بابای تو اینطور شده بود حال منو نداشتی تو می دونی که آقاجونم از همه ی دنیا برام عزیز تر بود پس چی رو نمی فهمی یکم صداشو برد بالا و گفت پریماه راست بگو رجب با تو چیکار کرد ؟ چند بار اومده بود سراغت ؟به اطراف نگاه کردم کسی توی کوچه نباشه با حرص برگشتم و رفتم توی حیاط و اونم دنبالم اومد و داد زدم خیلی احمقی این چه سئوالیه از من می کنی منو نمیشناسی ؟ وسط کوچه داری چی از من می پرسی؟اصلا بگو چی شنیدی که اینطوری داری بامن حرف می زنی ؟ گفت :پریماه تو رو خدا بهم بگو اونشب عمو رجب رو توی اتاق تو دیده بود ؟ گفتم خفه شو دهنت رو ببندکی همچین غلطی کرده با بی تابی گفت : خانجون میگه اونشب عمو رجب رو در اتاق تو دیده خوب تو جای من باشی چی فکر می کنی ؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من ایمان دارم به خدایی
که تغییر دهندهی
همه چیز است...🌱🌘
شب بخیر🌙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبـح🌤
سمفونی لبخند خداست🌱
صبحتان شاد و پر از شعر و امید
نکند ثانیه ای بغض
بیاید به سراغ دل تان🌷
صبح روز پاییزتون قشنگ🍁
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از افکار کودکی در دهه شصت 😀
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شروع کن.... - @mer30tv.mp3
5.42M
صبح 7 آبان
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_یازدهم آروم اومد و سینی رو گذاشت زمین و دو زانو کنارم نشست ؛
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_دوازدهم
گفتم :من جای تو بودم دهن گشادم رو باز نمی کردم و هر چی دلم خواست بگم ؛ ای لعنت به شما ها لعنت به این دهنتون که بسته نمیشه اینقدر حرف پشت سر ما نزنین بس کنین دیگه چی می خواین از جون مون ؛ و کتاب هامو پرت کردم توی حیاط و با همون غیظی که داشتم رفتم به طرف خونه ی عمو اونقدر از دست خانجون عصبانی بودم که دست از جونم شسته بودم در نیمه باز بود با لگد زدم و بازش کردم و رفتم به طرف ساختمون ؛ یحیی دستپاچه شده بود ودنبالم دوید و بازومو گرفت و گفت : نرو؛ کجا میری می خوای چیکار کنی ؟ بین خودمون حلش می کنیم پریماه صبر کن : با هم حرف بزنیم بازومو به زور از دستش کشیدم به راهم ادامه دادم گفت : وایسا دیگه اونا نمی دونن که من گوش ایستادم با تندی گفتم : تو غلط کردی که حرفی رو که درست نشنیدی آوردی به من تحویل میدی من باید بدونم توی این خونه چه حرفایی برای من در آوردین و از پله ها رفتم و بالا و خودمو رسوندم به خانجون که با عمو و زن عمو نشسته بودن کفشم رو در آوردم دستم رو زدم به کمرم و با تندی گفتم :دست شما که بزرگتر ما هستین درد نکنه ؛ ممنون خانجون از این همه محبتی که به من دارین خوب شد آقاجونم مُرد و این روزا رو ندید ؛ خیلی خوب به وصیت آقاجونم عمل کردین حالا فهمیدین که چرا به من یک الف بچه اعتماد کرد و به شما نکرد ؟ الان اینا در مورد من چی فکر می کنن این آقا یحیی اومده و منو باز خواست می کنه ؛ دارم به همه ی شما میگم من اونشب اصلا کسی رو ندیدم و با صدای آقا جونم بیدار شدم خانجون شما دیدن که من می پرسیدم دزد اومده ؟ نپرسیدم؟ شما اونشب چیزی در من دیدن که حاکی از این باشه که از چیزی خبر داشته باشم ؟نپرسیدم آقاجون دنبال کی می گردین ؟ گفتم یا نگفتم ؟خانجون با تندی داد زد صداتو بیار پایین پریماه داد نزن منم همینو گفتم چیز دیگه ای نبود ؛ چرا به خودت برداشتی ؟ گفتم مگه قرار نبود شما به کسی نگین چرا نمی تونین جلوی دهنتون رو بگیرین ؟ من باید از شما تربیت و انسانیت یاد بگیرم الان شما به من که نوه ی شما هستم چی یاد دادین ؟خوب یا بد آقاجونم نمی خواست کسی بدونه چرا گفتین , چرا ؟ جواب بدین در همین موقع مامان سراسیمه وارد شد و گفت : چی شده مادر ؟ ماجرا چیه تو چرا عصبانی هستی گفتم : آقا یحیی سر صبح جلوی منو گرفته که رجب با تو چیکار کرده ؟ این حرف برای من یعنی مرگ اینو می فهمیدن دارین با زندگی من بازی می کنین ؟ عمو گفت پری جان تو اشتباه می کنی عمو جون آروم باش بیا بشین حرف بزنیم ما که غریبه نیستیم من جای بابای توام ؛خانجون منظور بدی نداشت می خواست بین ما رو بگیره و بگه که شما ها برای چی این همه ناراحت هستین ؛آخه هفتم گذشته تو هنوز داری گریه می کنی و مدرسه هم نمیری خب آدم با خودش هزار فکر می کنه داد زدم وگفتم :واقعا براتون عجیبه ؟ که من برای مردن آقاجونم گریه می کنم ؟؛ برای از دست رفتن سرور و سالار خونه مون ؛ برای کسی که جون و عمر من بود شما ها از خودتون خجالت نمی کشین مگه شما ها فراموش کردین که من و مادرم فراموش کنیم ؟اصلا مگه میشه یادمون بره این داغ تا ابد به دل ما هست نمی فهمم برای چی این حرفا رو می زنین ؟ با خودتون چی فکر کردین من برای چیز دیگه ای ناراحتم و مدرسه نمیرم ؟واقعا که براتون متاسفم از شما انتظار داشتم خان عمو مثل آقام با من رفتار کنین غرور و عزت من براتون مهم باشه فکر نمی کردم که به این زودی ما رو زیر پای خودتون لگد مال کنین ؛
مامان با گریه گفت : خانجون دست شما درد نکنه چی گفتین که بچه ی منو به این حال و روز انداختین ؟ بیا بریم مادر طلا که پاکه چه منتش به خاکه زن عمو گفت : کوتاه بیاین و بشنین حرف بزنیم اصلا همچین حرفایی نبوده ؛ یحیی هم غلط کرده که به تو این حرفا رو زده و بی خودی غیرتی شده خانجون طفلک همونی که تو گفته بودی به ما گفت از خودش چیزی در نیاورده که ؛ ما هم شنیدم و لام تاکام حرف نزدیم ؛از این گوش شنیدیم و از اون گوش در کردیم تموم شد و رفت ؛ یحیی از دور شنیده و چون خاطر پریماه رو می خواد بچه ام عصبانی شده گفتم : خدا رو شاهد می گیرم اگر یک کلمه دیگه در این مورد حرف بزنین این دوتا خونه رو آتیش می زنم قیامتی به پا می کنم که از کرده ی خودتون پشیمون بشین مامان بازوی منو گرفت و گفت بریم ؛ بسه دیگه تو دیگه جون نداری که برای این حرفا بزاری ؛ زن عمو اصرار کرد که بشینیم و از دل هم در بیاریم ولی من اهمیتی ندادم و از در زدم بیرون و مامان هم پشت سرم و یحیی هم به دنبالمون التماس می کرد وایسا گوش کن ببین چی میگم گفتم : من دیگه حرفی با تو ندارم ولم کن دارم میمیرم ؛ نمی فهمی دیگه نفسم بالا نمیاد دست از سرم بر دارین ؛ به خاطر خدا ولم کنین.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دوم همینطور که نفس نفس می زد به زحمت گفت : نمی خوام ؛ نمی خوا
دوستان سرگذشت جذاب و عاشقانه مون رو از دست ندین که بسیارعاشقانه، آموزنده و زیباست ❤️🫂
برای رفتن به پارت اول (کلیک) کنید
https://eitaa.com/sonatii/18818
https://eitaa.com/sonatii/18818
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#هفت_بیجار
مواد لازم :
✅ بادمجان یک کیلو
✅ کال گوجه نیم کیلو
✅ فلفل ترشی
✅ اب غوره
✅ سیر
✅ خالیواش خشک
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
443_54472479000871.mp3
4.68M
🎶 نام آهنگ: زینو
🗣 نام خواننده: فرزین
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هدایت شده از نوستالژی
دوستان سرگذشت جذاب و عاشقانه مون رو از دست ندین که بسیارعاشقانه، آموزنده و زیباست ❤️🫂
برای رفتن به پارت اول (کلیک) کنید
https://eitaa.com/sonatii/18818
https://eitaa.com/sonatii/18818
این دوچرخه آرزوی تمام پسرا بود ، هر کی داشت خیلی لاکچری محسوب میشد😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دوازدهم گفتم :من جای تو بودم دهن گشادم رو باز نمی کردم و هر چ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_سیزدهم
گفت : باشه فهمیدم ؛ قبول کن منم آدمم وقتی شنیدم که رجب تا پشت در اتاق تو اومده اونم نصف شب مغزم از کار افتاد ببخشید پریماه ،امابهم حق بده دارم دیوونه میشم که چرا اونو بازم توی خونه نگه داشتین؟ چرا همون روز بیرونش نکردین ؟اصلا چرا به من نگفتی که حسابشو برسم گفتم : برای اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده بود اینو بفهم و توی اون کله ات فرو کن میشه دیگه تمومش کنی ؟ دست از سرم بردار اصلا هر طوری می خوای فکر کن برام مهم نیست. با لحن آروم تری گفت : دورت بگردم اینطوری نکن پریماه من که حرف تو رو قبول کردم دارم توضیح میدم که چرا عصبانی بودم ؛می دونم که حق با توست پس توام تمومش کن گفتم : یحیی حالم خیلی بده می فهمی؟ فعلا برو و دست از سرم بردار حوصله ی هیچ کس رو ندارم برو که دیگه کار خودتو کردی یعنی من اینقدر برات ارزش داشتم که نفهمیدی اگر رجب دست از پا خطا می کرد همون لحظه می کشتمش ؟ پس تو منو نشناختی اون روز و فردا ی اون روز من توی اتاقم خودمو حبس کردم و سرمو از روی بالش بلند نکردم نه با کسی حرف زدم و نه موقعی که خانجون و عمو و زن عمو اومدن در اتاق رو باز کردن و حالم رو پرسیدن جوابی دادم ؛ اونقدر دلم شکسته بود که حتی از یحیی که عشق زندگیم بود بدم میومد و دلم نمی خواست بهش فکر کنم یک هفته از باز شدن مدرسه ها گذشته بود که تصمیم گرفتم برم و درس بخونم ؛ و اونجا بود که به بی رحمی دنیا پی بردم ؛ آدم ها هر چی خودشون رو بندازن و گریه و زاری کن دنیا ترحمی به حالش نخواهد کرد و باز این خود آدم هست که باید به داد خودش برسه وضعیت من طوری نبود که حتی از خدا هم کمک بخوام ؛مثل کسی بودم که خونه اش ویرون شده و از خدا بخواد که آجر های روی هم ریخته برگردن سر جاشون و من باید با این وضعیت می ساختم یا خودمو از بین می بردم یحیی با اینه سرکار میرفت هر روز منتظر می شد که من از خونه بیرون برم و تا دم مدرسه دنبالم میومد و حرف می زد , که : پریماه این قدر سنگ دل نباش فراموش کن چی بهت گفتم من که منظور بدی نداشتم از بس تو رو می خوام و دوستت دارم فکرای بد زد به سرم و دیوونه شدم تو که نمی تونی احساسی رو که بین ما هست نادیده بگیری ؛ من و تو بالاخره باید یک عمر با هم زندگی کنیم سر این موضوع پیش پا افتاده این همه سر سختی نکن ؛ تو که آدم کینه ای نبودی ؛ به خدا دلم لک زده تا یکبار دیگه با اون چشمهای قشنگت منو با محبت نگاه کنی گاهی هم در یک سکوت تا مدرسه منوهمراهی می کرد با اینکه دلم خون بود ولی حالا اون تنها امید زندگیم شده بود اما دلم نمی اومد باهاش حرف بزنم و بی اعتنا به راهم ادامه می دادم و طوری وانمود می کردم که چیزی نشنیدم آخه اون دلم رو بدجوری شکسته بود.
شاید اگر اون همه زخم بر دل نداشتم زخمی که اون بر دلم زد این همه کاری نمی شد ؛ گاهی سعی می کردم خودمو قانع کنم که همچین چیزی نبوده و حتما آقاجونم اشتباه کرده ولی یادم میومد که چطور رجب و سعادت خانم بدون هیچ اعتراضی از خونه ی ما رفتن و اینکه مامان اون همه داشت به من باج می داد مطمئن می شدم که اشتباهی در کار نبوده ؛و زندگی هر لحظه به کامم تلخ تر می شد روز ها از پس هم می گذاشتن و خیلی زود متوجه شدم که چهلم آقاجونم رسیده خب طبق رسوم اون زمان همه ی فامیل ریختن خونه ی ما و هر کس یک گوشه از کار رو گرفته بود ولی سعادت خانم نیومد و بازم این برای من نشونه ای بود که بدونم اشتباه نکردم و اون روز بعد از اینکه از سر خاک برگشتیم خونه بطور اتفاقی شنیدم که خواهر زن عموم داشت با یک نفر دیگه که جلوی دیدم نبود حرف می زد و می گفت : بیچاره حسین آقا یک مرتبه از دنیا رفت اصلا آدم نمی تونه فکرشم بکنه من که هنوز باور ندارم پیش خودت باشه مثل اینکه کارگرشون رو توی اتاق پریماه دیده اون یکی گفت وا ؟ راست میگی نه باورم نمیشه ؛
گفت : چرا نشه خواهر ؟ دختره با اون چشمهای وزغ زده اش مرد ها رو جادو می کنه خب یکی نبود به حسین آقا بگه وقتی دختر جوون توی خونه داری چرا این پسره رو توی خونه نگه داشتی اینم نتیجه اش ؛ خدا برای هیچ مسلمونی نخواد من که چشم از دخترام بر نمی دارم با شنیدن این حرفا نتونستم ساکت بمونم بدنم می لرزید و با همون حال رفتم جلو و در حالیکه خیلی بهشون بد نگاه می کردم نشستم روبروشون آروم گفتم : نیره خانم تو چشمت به دخترات هم نباشه کسی اون تا بد ترکیب نگاه نمی کنه ولی دختر باید خودش پاک باشه که دخترای تو نیستن تو کجا بودی که اون اتفاق افتاد؟ با چشم خودت دیدی ؟ برای چی داری آبروی خانواده ی ما رو که خواهرتم جزو ماست ببری بهم بگو چی عایدت میشه ؟ الان خوشحالی که این خانم در مورد من داره بد فکر می کنه ؟ کجات خنک شده گفت ای داد بیداد پریماه جان ما اصلا در مورد تو حرف نمی زدیم چرا به خودت گرفتی؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_چهاردهم
گفتم یا همین الان بگو معذرت می خوام و غلط کردم یا هر چی از دخترات می دونم به همه میگم کاری می کنم روی دستت بمونن و بترشن حیثیت برات نمی زارم.اینجا نیره خانم صداشو بلند کرد و توجه بقیه به ما جلب شد مامانم و زن عمو منو گرفته بودن تا از اونجا دور کنن و یک عده هم نیره خانم رو ساکت می کردن که داشت با صدای بلند و گریه های جانسور قسم و آیه می خورد که حرفی نزده و من پشت سر هم داد می زدم بگو غلط کردم بگو غلط کردم دیگه دست خودم نبود تمام بدنم می لرزید و حالتی مثل تشنج گرفته بودم فقط همینو شنیدم که زن عمو می گفت ساکت شو دختر اون جای مادر توست با رمق کمی که توی تنم بود گفتم ولی به اندازه یک نخود عقل نداره همش تقصیر شماست می دونستم که همه جا رو پر می کنین از این حرفا می دونستم شما ها آدم بزرگ ها قابل اعتماد نیستین و دیگه چیزی نفهمیدم اون روز حکیم آوردن بالای سرم و بهم قرصی داد که تا ساعت ها خوابیدم فقط گهگاهی هوشیار می شدم که مامان و خانجون رو کنارم احساس می کردم و یکبارم یحیی رو خب من جوون بودم نمی تونستم به عواقب کاری که کردم فکر کنم به هر حال اون روزا اونقدر سختی کشیده بودم که قدرت درست فکر کردن رو هم نداشتم مثل روح سرگردون میرفتم مدرسه و بر می گشتم
یکماه بعد
با همه ی غصه ای که به دلم بود حالم یکم بهتر شده بود مامان همچنان بهم می رسید؛و با وجود اینکه تمام بار زندگی روی شونه هاش افتاده بود مدام مراقب من بود و ازم هیچ توقعی برای کمک نداشت هرچند که خودش منو اینطوری بار آورده بود و نمی ذاشت دست به سیاه و سفید بزنم تا یک بعد از ظهر آخرای پاییز که هوا کاملا سرد شده بود داشتم درس می خونم که یکی زد به در و صدای یجیی رو شنیدم که گفت اجازه هست بیام تو ؟ گفتم بفرمایید وارد شدو مودبانه ایستاد و گفت برات گل آوردم دیگه با من دعوا نمی کنی؟گفتم خوبه طلا و جواهر نیاوردی و یا هندونه بازم خوبه گل دستت گرفتی گفت طلا و جواهر هم برات می خرم تو فقط یکبار دیگه با من مهربون شو گفتم نترسیدی اومدی توی اتاق من ؟مامان و خانجون بهت چیزی نگفتن ؟با سرعت اومد و نزدیک من نشست و گفت باورت نمیشه زن عمو از دیدنم خوشحال شد و گفت پریماه توی اتاقشه برو یکم از تنهایی در بیاد من از اونا نمی ترسم از تو می ترسم گفتم : ببخشید می دونم این روزا با تو خوب رفتار نکردم ولی یحیی خودت می دونی که چقدر دارم عذاب می کشم اون از فوت آقاجونم خدا بیامرز اینم از رفتار اطرافیان فقط دلم به تو خوشه ممنونم که تحملم کردی فهمیدم که میشه بهت اعتماد کرد گفت منم دلم توی این دنیا به تو خوشه بزار چند ماهی بگذره عروسی می کنیم و همیشه با هم هستیم دیگه نمی زارم کسی اذییت کنه گفتم حتما باید زنت بشم که نزاری منو اذیت کنن ؟گفت حتما نباید بیام به تو بگم می دونستی خودم حساب خاله رو رسیدم می دونی اون نقشه کشیده بود که دخترشو بده من می خواست اینطوری تو رو خراب کنه به جون پریماه از اون روز با ما قهر کرده یکم بهش نگاه کردم و گفتم : یحیی ؟گفت جانم بگو چی می خوای گفتم راست میگی که با من عروسی می کنی ؟ گفت معلومه از خدا می خوام گفتم پس میشه صبر نکنیم الان دوماه و چند روز گذشته آخر این ماه عقد کنیم و بریم سر زندگی خودمون؛ هان ؟ چی میگی حیرت زده گفت : واقعا از ته دلت میگی ؟ گفتم آره می خوام زنت بشم گفت : چی از این بهتر همین امشب با آقام حرف می زنم و میام خواستگاری؛ بهت قول میدم ماه دیگه این موقع توی خونه ی خودمون هستیم با اشتیاق رفتم نزدیکش و توی صورتش نگاه کردم و گفتم : راست میگی قول میدی ؛ یحیی در حالیکه از خوشحالی چشمهاش برق می زد با تمام عشقی که به من داشت توی چشم هام نگاه کرد و گفت : معلومه ؛من که از خدا می خوام همش فکر می کردم حالا که عمو فوت کرده من حالا حالا ها باید صبر کنم ؛چی از این بهتر, تو کار به هیچی نداشته باش خودم ترتیب همه ی کارا رو میدم ؛ توام بهم قول بده همیشه همین طوری منو نگاه کنی ؛ وقتی ناراحتی یا عصبانی ؛ خیلی از این چشمهات می ترسم گفتم :نمی دونم چشمم چه طوریه که تو رو می ترسونه ولی بهم حق بده که این روزا حالم خوب نباشه می خوام بدون سر و صدا و جشن و سرور منو از این خونه ببری ؛با تردید گفت : روی چشمم تو رو می برم ؛قبلا آقام یک گوشه ای به عمو داده بود ولی اون گفته بود بزار دیپلمشو بگیره بعدا حرف می زنیم ؛ حالا تو بهم بگو برای چی می خوای از این خونه بری ؟ گفتم :آخه پرسیدن داره ؟ خاطرات آقاجونم یک لحظه راحتم نمی زاره هر طرف رو نگاه می کنم اونو می ببینم هنوزم باورم نشده که دیگه به این خونه بر نمی گرده هر روز تنگ غروب به در حیاط خیره میشم و اشک میریزم و بارها شده که دیدم با دست پر اومده ولی تا میام خوشحال بشم محو میشه ؛ از در و دیوار این خونه بدم میاد ؛
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
برچسب هایی که برای کتاب دفترامون میزدیم
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
مرد ساده لوح زیر سایه ی درختی نشسته بود که عقابی بزرگ و تیز چنگال را دید که مرغی را به چنگال گرفته و در آسمان ده پرواز می کند با خود اندیشید که باید هرطور شده به کمک مردم ده برود و آنان را از شر عقاب خلاص کند پس از لحظاتی فکر کردن ناگهان از جا جست تیشه را برداشته و به سرعت به طرف پل ده رفت و با تمام توان تیشه بر پل کوبید و آن را خراب کرد تا راه را بر عقاب ببندد و او را سرگردان کند.
راه دشمن همه نشناخته ایم
تیشه بر راه خود انداخته ایم
گرچه سعی و استقامت شرط می باشد به کار
بی بصیرت کی توان شد جز به ندرت کامکار
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f